❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_288 دکتر: -اگه یه روزی برگرده، حاضری باهاش بمونی؟ -آقای دکتر می دونید مشکل من چیه؟…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_289
مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم...
زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رحــــــم ترینــــــشان
می شــــــود...
دکتر: میدونم خیلی سخته
-خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ای کاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقع زندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم ...
دکتر: میخوای با این احساست چیکار کنی؟
-دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست...
میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم... به خیلی چیزا
دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی... به ندیدنش... به نبودنش
-نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونم چرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزی میرسه که سروش برمیگرده
دکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟
نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیای من نباشه... میخوام به خیلی چیزا عادت کنم
دکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟
-نه... میدونم اشتباهه... ولی آقای دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتای دیگه اشتباه برم... وقتی خبر نامزدیش رو شنیدم خواستم همه ی یادگاریهاشو بریزم دور... همه ی یادگاری ها رو از توی کمدم در آوردم... آره... همه رو... مثله همه ی اون روزایی که دلتنگش بودمو
خودش نبود... مثله همه ی اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدن اونا رو از کمد بیرون آوردم... ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد... باز هم گذشته ها جلوی چشمام به نمایش در اومدن... باز هم اشکام جاری شد...باز هم دلم لرزید... باز هم دستم عاجز موند... نتونستم... نتونستم اتاقم رو خالی کنم... خالی از اون خاطرات... خالی از اون
یادگاریها... خالی از عشق سروش... عشق سروش با تک تک سلولهای بدنم عجین شده... برای فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم... هر چند من فکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارم
دکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده ای نداره... خیلی باید روت کار کنم...
احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاری باعث میشه عاقلانه تصمیم نگیری
میخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشی
خنده ای میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست... کسی که در آخر دستمال سفید رو تو هوا تکون میده تویی
شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم والا... باید ببینیم و تعریف کنیم
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_289
مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم...
زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رحــــــم ترینــــــشان
می شــــــود...
دکتر: میدونم خیلی سخته
-خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ای کاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقع زندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم ...
دکتر: میخوای با این احساست چیکار کنی؟
-دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست...
میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم... به خیلی چیزا
دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی... به ندیدنش... به نبودنش
-نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونم چرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزی میرسه که سروش برمیگرده
دکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟
نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیای من نباشه... میخوام به خیلی چیزا عادت کنم
دکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟
-نه... میدونم اشتباهه... ولی آقای دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتای دیگه اشتباه برم... وقتی خبر نامزدیش رو شنیدم خواستم همه ی یادگاریهاشو بریزم دور... همه ی یادگاری ها رو از توی کمدم در آوردم... آره... همه رو... مثله همه ی اون روزایی که دلتنگش بودمو
خودش نبود... مثله همه ی اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدن اونا رو از کمد بیرون آوردم... ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد... باز هم گذشته ها جلوی چشمام به نمایش در اومدن... باز هم اشکام جاری شد...باز هم دلم لرزید... باز هم دستم عاجز موند... نتونستم... نتونستم اتاقم رو خالی کنم... خالی از اون خاطرات... خالی از اون
یادگاریها... خالی از عشق سروش... عشق سروش با تک تک سلولهای بدنم عجین شده... برای فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم... هر چند من فکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارم
دکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده ای نداره... خیلی باید روت کار کنم...
احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاری باعث میشه عاقلانه تصمیم نگیری
میخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشی
خنده ای میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست... کسی که در آخر دستمال سفید رو تو هوا تکون میده تویی
شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم والا... باید ببینیم و تعریف کنیم
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_288 انگار منتظر همین یک جمله بود. جلو رفت. گوش هایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت: -…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_289
من دیگر سردم نبود. سردم نمی شد.
- میگم پاشو. به اندازه کافی روزمون رو خراب کردي.
شرمزده نگاهش کردم و گفتم:
- نمی دونم یهویی چم شد. ببخشین.
بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:
- یهویی نبود. حالا بلند شو بریم دیگه.
برخاستم. عکس را با احتیاط توي جیب کیفم گذاشتم و گفتم:
- ممنون.
- خوش به حالت.
منظورش را نفهمیدم.
- واسه چی؟
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- هیچی. بریم.
به ماشین که رسیدیم گفتم:
- مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده. قول دادم با خودم ببرمتون خونه.
پشت فرمان نشست و گفت:
- باشه یه وقت دیگه. خوابم میاد. می خوام برم خونه خودم.
- خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین. یا اصلا همون جا بخوابین، تو اتاق من.
با بی حوصلگی جواب داد:
- گفتم که، یه وقت دیگه.
با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم.
- مامان به خاطر شما کلی تدارك دیده. دیشب تا دیروقت بیدار بود.
گردنش را ماساژ داد. شال هم بی فایده بود. باید دکتر می رفت که نمی رفت.
- باید قبلش از من می پرسیدین. من جمعه ها رو خونه می مونم، چون تنها روز آزادمه.
فایده اي نداشت. نظرش عوض نمی شد.
- فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین.
حواسش به من نبود.
- آره. دیگه نمیارم.
آه کشیدم. حق داشت. کوه می آمد که کمی تسکین یابد.
- از دایی چه خبر؟ باهاش حرف زدین؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_289
من دیگر سردم نبود. سردم نمی شد.
- میگم پاشو. به اندازه کافی روزمون رو خراب کردي.
شرمزده نگاهش کردم و گفتم:
- نمی دونم یهویی چم شد. ببخشین.
بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:
- یهویی نبود. حالا بلند شو بریم دیگه.
برخاستم. عکس را با احتیاط توي جیب کیفم گذاشتم و گفتم:
- ممنون.
- خوش به حالت.
منظورش را نفهمیدم.
- واسه چی؟
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- هیچی. بریم.
به ماشین که رسیدیم گفتم:
- مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده. قول دادم با خودم ببرمتون خونه.
پشت فرمان نشست و گفت:
- باشه یه وقت دیگه. خوابم میاد. می خوام برم خونه خودم.
- خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین. یا اصلا همون جا بخوابین، تو اتاق من.
با بی حوصلگی جواب داد:
- گفتم که، یه وقت دیگه.
با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم.
- مامان به خاطر شما کلی تدارك دیده. دیشب تا دیروقت بیدار بود.
گردنش را ماساژ داد. شال هم بی فایده بود. باید دکتر می رفت که نمی رفت.
- باید قبلش از من می پرسیدین. من جمعه ها رو خونه می مونم، چون تنها روز آزادمه.
فایده اي نداشت. نظرش عوض نمی شد.
- فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین.
حواسش به من نبود.
- آره. دیگه نمیارم.
آه کشیدم. حق داشت. کوه می آمد که کمی تسکین یابد.
- از دایی چه خبر؟ باهاش حرف زدین؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_288 فردارم اصفهانيم ميريم ميگرديم ... ولي پس فردا صبح ميبرمت شيراز ... يهو ذوق كردم و با خنده دستامو زدم بهم و و گفتم : آخ جووون مرسي…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_289
جمله ي دو حرفي رو ميكشم بيرون!!!!
- آخه نيست كه از زبون شما اومده بيرون!!!
شيطون شد وگفت :
- خانوم ها مقدمن!!!
خندم گرفت و گفتم :
-تو خواب ببيني!!!!
موذيانه نگام كرد و گفت :
- بهتره بگي قبل از خواب ...
روم نشد ديگه نگاش كنم! اينجوري كه ميشد .. نميگم بدم ميومد.. خجالت ميكشيدم .. يه جوري بود ... ملموس نبود!!! مثل يه
حس ناشناخته ..گنگ و عجيب...
با يه خنده ي مردونه بالاخره راه افتاد اول از همه رفتيم ميدون نقش جهان ... اخلاق خوبي داشت تمام مدت بهم يادآوري ميكرد
كه براي مامان اينا سوغاتي بخرم و جالبيش اينجا بود كه پول همه ي چيزايي ام كه خريدم با اصرار حساب ميكرد ... ماد ي نبودم
ولي لذت بخش بود برام كه پول براش در مقابل من هيچه و حتي حاضر ميشه تموم سوغاتيه ولو انتكه گرون باشن يا ارزون رو
حساب كنه ... اونشب تا نزديكاي ساعت 10 توي ميدون از اين سمت به اون سمت ميرفتيم ..من كه تقريبا نايي نمونده بود برام با
رد شدن يكي از كالسكه ها يه نگاه پر حسرتي كردم كه از ديد شروين دور نموند و بلافاصله براي كالسكه چي دست بلند كرد و
يارو اول گفت كه داره ميره خونه و كار نميكني ولي با مبلغ نسبتا زيادي كه شروين پيشنهاد داد قرار شد تا مارو ببره نزديك
ماشين خندم گرفته بود وقتي سوار شديم رو كردم بهش و گفتم :
- تو ديوونه اي يه تيكه راه بود ميرفتيم ديگه ..
خنديد و گفت :
- آخه من دلم مياد جوجورو بيارم اصفهان سوار كالسكه نكنمش؟؟؟!! بعدشم كي بود كه داشت كالسكه رو با چشماش
ميخورد؟؟؟؟!!
خنديدم ... يه دونه ازون خنده هاي ته دل .. همون موقع آروم سرش رو آورد پايين و چال گونمو بوسيد ... نميدونم چرا ولي توي
يه لحظه خندمو قورت دادم و بهش خيره شدم ...
چشماش پر از اشك شده بود و توي شب يه برق خاصي ميزد نوك دماغش از سوزيكه ميومد قرمز ...
آروم آروم لبخند محوي روي لبش نشست و سرشو آورد زير گوشم گفت :
- دوست دارم ... كياناي من ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_289
جمله ي دو حرفي رو ميكشم بيرون!!!!
- آخه نيست كه از زبون شما اومده بيرون!!!
شيطون شد وگفت :
- خانوم ها مقدمن!!!
خندم گرفت و گفتم :
-تو خواب ببيني!!!!
موذيانه نگام كرد و گفت :
- بهتره بگي قبل از خواب ...
روم نشد ديگه نگاش كنم! اينجوري كه ميشد .. نميگم بدم ميومد.. خجالت ميكشيدم .. يه جوري بود ... ملموس نبود!!! مثل يه
حس ناشناخته ..گنگ و عجيب...
با يه خنده ي مردونه بالاخره راه افتاد اول از همه رفتيم ميدون نقش جهان ... اخلاق خوبي داشت تمام مدت بهم يادآوري ميكرد
كه براي مامان اينا سوغاتي بخرم و جالبيش اينجا بود كه پول همه ي چيزايي ام كه خريدم با اصرار حساب ميكرد ... ماد ي نبودم
ولي لذت بخش بود برام كه پول براش در مقابل من هيچه و حتي حاضر ميشه تموم سوغاتيه ولو انتكه گرون باشن يا ارزون رو
حساب كنه ... اونشب تا نزديكاي ساعت 10 توي ميدون از اين سمت به اون سمت ميرفتيم ..من كه تقريبا نايي نمونده بود برام با
رد شدن يكي از كالسكه ها يه نگاه پر حسرتي كردم كه از ديد شروين دور نموند و بلافاصله براي كالسكه چي دست بلند كرد و
يارو اول گفت كه داره ميره خونه و كار نميكني ولي با مبلغ نسبتا زيادي كه شروين پيشنهاد داد قرار شد تا مارو ببره نزديك
ماشين خندم گرفته بود وقتي سوار شديم رو كردم بهش و گفتم :
- تو ديوونه اي يه تيكه راه بود ميرفتيم ديگه ..
خنديد و گفت :
- آخه من دلم مياد جوجورو بيارم اصفهان سوار كالسكه نكنمش؟؟؟!! بعدشم كي بود كه داشت كالسكه رو با چشماش
ميخورد؟؟؟؟!!
خنديدم ... يه دونه ازون خنده هاي ته دل .. همون موقع آروم سرش رو آورد پايين و چال گونمو بوسيد ... نميدونم چرا ولي توي
يه لحظه خندمو قورت دادم و بهش خيره شدم ...
چشماش پر از اشك شده بود و توي شب يه برق خاصي ميزد نوك دماغش از سوزيكه ميومد قرمز ...
آروم آروم لبخند محوي روي لبش نشست و سرشو آورد زير گوشم گفت :
- دوست دارم ... كياناي من ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_288 برام سنگین تموم شد. یک بغض وحشتناک تو گلوم و یک درد رو دلم سنگینی می کرد اشک های مزاحم رو با نفرت پس زدم،منم متنفرم،…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_289
این که تا دودقیقه پیش میگفت ازم متنفره!! حالا چطور میشه که میخواد باهام ازدواج کنه؟
نه !مثل اینکه عقلش به کلی زائل شده...
ناباور زل زده بودم بهش.
تک خنده ی تمسخرآمیزی کرد و کم کم خندش شدت گرفت...
با فکر اینکه سرکارم گذاشته ،برگشتم برم بیرون .
دستم به دستگیره نرسیده بود که خندشو قطع کرد و جدی گفت:
تا فردا همین موقع بیشتر منتظر خبرت نمیمونم،اگه اومدی که درمورد بقیش باهات حرف میزنم وگرنه دیگه اینجا نبینمت....
بدون اینکه برگردم ،بدون خداحافظی بسرعت از اتاق خارج شدم،از جلوی
میز منشی که گذشتم و به پله ها رسیدم ،شروع کردم دویدن .
انگار میخواست دنبالم کنه و تحقیرم کنه!نمیفهمیدم هدفش چیه!؟
میدونستم قضیه عشق و عاشقی نیست!این چه کاری بود که میگه دوستم نداره
ولی پیشنهاد ازدواج میده؟؟!!
تو دلم به خودم خندیدم،کدوم پیشنهاد ازدواج؟
بین باهام ازدواج کن ، با باهات ازدواج میکنم زمین تا آسمون تفاوته .اون
پیشنهاد نداد یه جورایی منت گذاشت
میدونم اون فقط وفقط هدفش تحقیر کردن منِـه. رسیدم به ماشین، با عجله و دستپاچگی در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون .
مهدیه تو ماشین خوابیده بود.وقتی نشستم و در ماشینو بستم ،با ترس از خواب پرید و با چشمایی قرمز که از ترس گشاد شده بود زل زد بهم:
چی شدددد؟؟؟؟
هیچی نترس منم...
چشماشو مالوند و سرجاش جابجا شد،آرام خیلی گشنمه بریم یه چیزی
بخوریم ؟ باشه بریم.
خب تعریف کن ببینم آقای گودزیلا چی فرمودن؟؟؟
همونطوری که استارت میزدم گفتم:
هیچی ،میخواد باهام ازدواج کنه.
جـــــــــــــــــــــــیغ زد:
چـــــــــــــــــــــــــی؟؟؟
وای چته چرا جیغ میزنی؟
الان چی گفتی؟؟؟
هیچی آقا میخواد درحقم لطف کنه و باهام ازدواج کنه..
واااای،اینکه خیلی خوبه،دیدی بالاخره کم آورد؟دیدی هنوزم دوستت داره؟
بیادیدی گفتم همش فیلم بازی میکنه؟
دلت خوشه ها مهدیه،کدوم دوست دا شتن آخه؟دودقیقه قبلش بهم میگه از تو گرفته تا پا شنه ی کفشت که به تو وصله ازهمه متنفرم بعدش میگه میدونم بال بال میزنی بیام بگیرمت،
باشه منم لطف میکنم باهات ازدواج میکنم.
فکر کردی نیت سوران ازین کارا چیه؟یادش افتاده که عاشقم بوده؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_289
این که تا دودقیقه پیش میگفت ازم متنفره!! حالا چطور میشه که میخواد باهام ازدواج کنه؟
نه !مثل اینکه عقلش به کلی زائل شده...
ناباور زل زده بودم بهش.
تک خنده ی تمسخرآمیزی کرد و کم کم خندش شدت گرفت...
با فکر اینکه سرکارم گذاشته ،برگشتم برم بیرون .
دستم به دستگیره نرسیده بود که خندشو قطع کرد و جدی گفت:
تا فردا همین موقع بیشتر منتظر خبرت نمیمونم،اگه اومدی که درمورد بقیش باهات حرف میزنم وگرنه دیگه اینجا نبینمت....
بدون اینکه برگردم ،بدون خداحافظی بسرعت از اتاق خارج شدم،از جلوی
میز منشی که گذشتم و به پله ها رسیدم ،شروع کردم دویدن .
انگار میخواست دنبالم کنه و تحقیرم کنه!نمیفهمیدم هدفش چیه!؟
میدونستم قضیه عشق و عاشقی نیست!این چه کاری بود که میگه دوستم نداره
ولی پیشنهاد ازدواج میده؟؟!!
تو دلم به خودم خندیدم،کدوم پیشنهاد ازدواج؟
بین باهام ازدواج کن ، با باهات ازدواج میکنم زمین تا آسمون تفاوته .اون
پیشنهاد نداد یه جورایی منت گذاشت
میدونم اون فقط وفقط هدفش تحقیر کردن منِـه. رسیدم به ماشین، با عجله و دستپاچگی در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون .
مهدیه تو ماشین خوابیده بود.وقتی نشستم و در ماشینو بستم ،با ترس از خواب پرید و با چشمایی قرمز که از ترس گشاد شده بود زل زد بهم:
چی شدددد؟؟؟؟
هیچی نترس منم...
چشماشو مالوند و سرجاش جابجا شد،آرام خیلی گشنمه بریم یه چیزی
بخوریم ؟ باشه بریم.
خب تعریف کن ببینم آقای گودزیلا چی فرمودن؟؟؟
همونطوری که استارت میزدم گفتم:
هیچی ،میخواد باهام ازدواج کنه.
جـــــــــــــــــــــــیغ زد:
چـــــــــــــــــــــــــی؟؟؟
وای چته چرا جیغ میزنی؟
الان چی گفتی؟؟؟
هیچی آقا میخواد درحقم لطف کنه و باهام ازدواج کنه..
واااای،اینکه خیلی خوبه،دیدی بالاخره کم آورد؟دیدی هنوزم دوستت داره؟
بیادیدی گفتم همش فیلم بازی میکنه؟
دلت خوشه ها مهدیه،کدوم دوست دا شتن آخه؟دودقیقه قبلش بهم میگه از تو گرفته تا پا شنه ی کفشت که به تو وصله ازهمه متنفرم بعدش میگه میدونم بال بال میزنی بیام بگیرمت،
باشه منم لطف میکنم باهات ازدواج میکنم.
فکر کردی نیت سوران ازین کارا چیه؟یادش افتاده که عاشقم بوده؟