❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_286 نگامو از دکتر می گیرم و به زمین خیره می شم. حرفای دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_287
- دکتر با کلمات بازی نکنید. خودتون هم خوب می دونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمی شین! پس این آقا هر کسی که هست، صد در صد از گذشته ی من خبر داره و می تونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته. هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم. ازدواج من با پسری که نمی دونم کیه، مثل این می
مونه که از چاله دربیام و به چاه بیفتم!
دکتر نفس عمیقی می کشه و می گه:
-اصلا من می گم باشه تو درست می گی. حق با توئه! اما چرا یه بار حرفای اون طرف رو نمی شنوی؟ یه بار باهاش حرف نمی زنی؟
یه بار دلیل انتخابش رو نمی پرسی؟
-من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم؛ یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم!
دکتر:
-برای خونوادت شرط بذار. بگو به شرطی در مراسم حاضر می شم که حرفی از ازدواج زده نشه! فقط می خوام با طرف مقابلم آشنا بشم.
-آقای دکتر سر و صورتم رو نمی بینید؟! این کتکا برای شرکت در مراسم خواستگاری نبوده! دلیلیش برای این بود که بله رو ندادم. اونا جواب بله ی منو می خوان، وگرنه برای پدرم کاری نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم. همه از سرکشی من برای نه ای که دادم می سوزن!
دکتر:
-مطمئنی تنها دلایلت برای جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدی؟
با تعجب می پرسم:
منظورتون چیه؟
لبخندی می زنه و می گه:
-خودت هم خوب می دونی منظورم چیه!
نگامو ازش می گیرم و می گم:
-آقای دکتر...
دکتر:
-هیس! نمی خواد چیزی بگی. هنوز هم وقتی ازش حرف می زنی، می شه عشق رو از توی تک تک کلماتت، از طرز نگاهت، از اشک های بی امونت خوند!
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه .دکتر:
-دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری؟
نگاهی بهش می ندازم و دستمو روی قلبم می ذارم .لبخند تلخی می زنم و می گم:
-از این جا. از قلب تیکه تیکه شده ام!
دکتر:
-هنوزم دوستش داری؟
-بیشتر از همیشه. دیوونه وار!
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_287
- دکتر با کلمات بازی نکنید. خودتون هم خوب می دونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمی شین! پس این آقا هر کسی که هست، صد در صد از گذشته ی من خبر داره و می تونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته. هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم. ازدواج من با پسری که نمی دونم کیه، مثل این می
مونه که از چاله دربیام و به چاه بیفتم!
دکتر نفس عمیقی می کشه و می گه:
-اصلا من می گم باشه تو درست می گی. حق با توئه! اما چرا یه بار حرفای اون طرف رو نمی شنوی؟ یه بار باهاش حرف نمی زنی؟
یه بار دلیل انتخابش رو نمی پرسی؟
-من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم؛ یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم!
دکتر:
-برای خونوادت شرط بذار. بگو به شرطی در مراسم حاضر می شم که حرفی از ازدواج زده نشه! فقط می خوام با طرف مقابلم آشنا بشم.
-آقای دکتر سر و صورتم رو نمی بینید؟! این کتکا برای شرکت در مراسم خواستگاری نبوده! دلیلیش برای این بود که بله رو ندادم. اونا جواب بله ی منو می خوان، وگرنه برای پدرم کاری نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم. همه از سرکشی من برای نه ای که دادم می سوزن!
دکتر:
-مطمئنی تنها دلایلت برای جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدی؟
با تعجب می پرسم:
منظورتون چیه؟
لبخندی می زنه و می گه:
-خودت هم خوب می دونی منظورم چیه!
نگامو ازش می گیرم و می گم:
-آقای دکتر...
دکتر:
-هیس! نمی خواد چیزی بگی. هنوز هم وقتی ازش حرف می زنی، می شه عشق رو از توی تک تک کلماتت، از طرز نگاهت، از اشک های بی امونت خوند!
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه .دکتر:
-دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری؟
نگاهی بهش می ندازم و دستمو روی قلبم می ذارم .لبخند تلخی می زنم و می گم:
-از این جا. از قلب تیکه تیکه شده ام!
دکتر:
-هنوزم دوستش داری؟
-بیشتر از همیشه. دیوونه وار!
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_286 کاسه را جلوي دستش گذاشتم و گفتم: - اون جوري دوست داري؟ تکان خورد. - چی؟ چرا این قدر غم در…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_287
غمش به اندازه کافی زیاد بود. من چرا این قدر بی رحمانه توي ذوقش می زدم؟
بادیگارد که نه، ولی دوست دارم شما هم باشین. وقتی نیستین فکرم راحت نیست. همه حواسم پیش شماست.
نمی خواستم این بحث را ادامه دهم. سکوت می خواستم.
- آشت رو بخور بریم. تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده.
دیگر حرفی نزد. به هیچ کس هم نگاه نکرد. شور و شوقش فروکش کرد. تا نزدیک قله در سکوت رفتیم. هرکدام در دنیاي
خودمان غرق بودیم. به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد.
- واي چقدر قشنگه.
روي تخت سنگی ایستادم. زمین زیر پایم پوشیده از برف بود. سفیدي یک دست چشمم را می زد.
- محشره. چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟
باد سرد پیشانی ام را می آزرد.
- اینجا خلوتگاه منه. کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد. واسه همین همیشه خلوته.
- خیلی رویاییه. انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه. دلم می خواد داد بزنم.
از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم:
- خب بزن.
دست هایش را بغل کرد و گفت:
- کاش می شد.
عقب تر از او روي سنگی نشستم و گفتم:
- چرا نشه. اینجا که کسی نیست. تا اونجایی که می تونی داد بزن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هرچی دوست داري.
چشمانش برق زد از اشک!
- راست میگین؟
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
- آره. راحت باش.
انگار منتظر همین یک جمله بود. جلو رفت. گوش هایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:
- آي!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_287
غمش به اندازه کافی زیاد بود. من چرا این قدر بی رحمانه توي ذوقش می زدم؟
بادیگارد که نه، ولی دوست دارم شما هم باشین. وقتی نیستین فکرم راحت نیست. همه حواسم پیش شماست.
نمی خواستم این بحث را ادامه دهم. سکوت می خواستم.
- آشت رو بخور بریم. تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده.
دیگر حرفی نزد. به هیچ کس هم نگاه نکرد. شور و شوقش فروکش کرد. تا نزدیک قله در سکوت رفتیم. هرکدام در دنیاي
خودمان غرق بودیم. به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد.
- واي چقدر قشنگه.
روي تخت سنگی ایستادم. زمین زیر پایم پوشیده از برف بود. سفیدي یک دست چشمم را می زد.
- محشره. چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟
باد سرد پیشانی ام را می آزرد.
- اینجا خلوتگاه منه. کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد. واسه همین همیشه خلوته.
- خیلی رویاییه. انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه. دلم می خواد داد بزنم.
از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم:
- خب بزن.
دست هایش را بغل کرد و گفت:
- کاش می شد.
عقب تر از او روي سنگی نشستم و گفتم:
- چرا نشه. اینجا که کسی نیست. تا اونجایی که می تونی داد بزن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هرچی دوست داري.
چشمانش برق زد از اشک!
- راست میگین؟
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
- آره. راحت باش.
انگار منتظر همین یک جمله بود. جلو رفت. گوش هایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:
- آي!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_286 تقريبا ساعت نزديكاي 3 بود كه همه راهي هتل شدن ... منم منتظر شروين شدم تا با هم بريم ولي هر چي چشم انداختم پيداش نكردم ... واسه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
به قلم زیبای 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_287
- يه دفعه مهربون بهت تذكر دادم ...ولي... امروز وقتي ديدم دستت رو بازوي اون ياروئه .. دست خودم نيست ...ميدونم چيزي
بينتون نيست .. ميدونم تو پاكي ...ولي باور كن دست خودم نيست ... من مردم!!! من رو كسي كه ...
باقي حرفش رو خورد و رو كرد سمت جاده ...منم حرفي نزدم آروم تكيه دادم به پشتي صندلي يكم كه گذشت راه افتاد و تقريبا
نيم ساعت بعد رسيديم هتل ... دم در اتاقمون رو كرد بهم و گفت :
- امشب افتخار ميدي يه گشتي باهم توي شهر بزنيم؟؟؟!!
لبخندي زدم سرمو تكون دادم ... كه دوباره رو كرد بهم و گفت :
- ديگه گريه نكن!!! ولي هميشه بخند بعدم آروم دست كشيد روي چال گونم!! حرفي نزدم باز خنديدم ... و رفتم تو!!!
ساعت طرفاي 6 بود كه شروين پيام داد و گفت كه 7 حاضر باشم تا بريم .. منم بعد از اينكه يه چايي خوردم يه شلوار ورزشي
سبز سربازي با يه بارونيه همرنگش تنم كردم و يه شال سفيدم انداختم رو سرم و يه آرايش مليح كردم و منتظر شدم ... راس 7
زنگ در اتاقم رو زد و بلافاصله در رو باز كردم و بعد از حال و احوال راهي شديم ...
موقعي كه سوار ماشين شديم رو كرد بهم و گفت :
- اول يه خبر خوب بهت بدم اونم اينكه .. ديگه جلسه اي در كار نيست !!!
با تعجب نگاش كردم گفتم :
- وا؟؟!! پس من رو واسه ي چي آوردين ؟؟! مگه قرار نبود من ..
وسط حرفم پريدو گفت :
- خوب آخه اينو نميگفتم كه باهام نميومدي!!! ميومدي؟؟؟؟!!
ابروهامو دادم بالا !!! اين ديگه كي بود ... اومدم حرف بزنم كه انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :
- هيچي نگو كيانا!!!! ... رك ميگم نميتونستم ازت دور باشم!!!
لبخند زدم و سرمو انداختم پايين كه گفت :
- حالا يه خبر ديگه .. فردارم اصفهانيم ميريم ميگرديم ... ولي پس فردا صبح ميبرمت شيراز ...
يهو ذوق كردم و با خنده دستامو زدم بهم و و گفتم :
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_287
- يه دفعه مهربون بهت تذكر دادم ...ولي... امروز وقتي ديدم دستت رو بازوي اون ياروئه .. دست خودم نيست ...ميدونم چيزي
بينتون نيست .. ميدونم تو پاكي ...ولي باور كن دست خودم نيست ... من مردم!!! من رو كسي كه ...
باقي حرفش رو خورد و رو كرد سمت جاده ...منم حرفي نزدم آروم تكيه دادم به پشتي صندلي يكم كه گذشت راه افتاد و تقريبا
نيم ساعت بعد رسيديم هتل ... دم در اتاقمون رو كرد بهم و گفت :
- امشب افتخار ميدي يه گشتي باهم توي شهر بزنيم؟؟؟!!
لبخندي زدم سرمو تكون دادم ... كه دوباره رو كرد بهم و گفت :
- ديگه گريه نكن!!! ولي هميشه بخند بعدم آروم دست كشيد روي چال گونم!! حرفي نزدم باز خنديدم ... و رفتم تو!!!
ساعت طرفاي 6 بود كه شروين پيام داد و گفت كه 7 حاضر باشم تا بريم .. منم بعد از اينكه يه چايي خوردم يه شلوار ورزشي
سبز سربازي با يه بارونيه همرنگش تنم كردم و يه شال سفيدم انداختم رو سرم و يه آرايش مليح كردم و منتظر شدم ... راس 7
زنگ در اتاقم رو زد و بلافاصله در رو باز كردم و بعد از حال و احوال راهي شديم ...
موقعي كه سوار ماشين شديم رو كرد بهم و گفت :
- اول يه خبر خوب بهت بدم اونم اينكه .. ديگه جلسه اي در كار نيست !!!
با تعجب نگاش كردم گفتم :
- وا؟؟!! پس من رو واسه ي چي آوردين ؟؟! مگه قرار نبود من ..
وسط حرفم پريدو گفت :
- خوب آخه اينو نميگفتم كه باهام نميومدي!!! ميومدي؟؟؟؟!!
ابروهامو دادم بالا !!! اين ديگه كي بود ... اومدم حرف بزنم كه انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :
- هيچي نگو كيانا!!!! ... رك ميگم نميتونستم ازت دور باشم!!!
لبخند زدم و سرمو انداختم پايين كه گفت :
- حالا يه خبر ديگه .. فردارم اصفهانيم ميريم ميگرديم ... ولي پس فردا صبح ميبرمت شيراز ...
يهو ذوق كردم و با خنده دستامو زدم بهم و و گفتم :
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_286 واقعا حرصی شده بودم،من دلم سوران خودم رو میخواست نه این کوه غرور ! پوزخند زدم: جلـــــــسه؟؟؟؟ جلسه داری و ایستادی…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_287
چی از زندگیم فهمیدی؟باز چیمو میخوای ازم بگیری؟چی شد اونم نخواستت؟یا نه تو خیلی تنوع طلبی دلتو زد؟
منظورتو نمیفهمم،کی منو نخواست؟
من فقط خواستم یه چیزایی رو برات
روشن کنم،نمیدونم چرا اینجوری میکنی؟
همه چیز برای من روشنه.با نرمش رفتار میکرد و همین باعث شد راحت تر بتونم حرف بزنم.
فکر کردی من تو این چند سال بهم خوش گذشته؟اصلا میدونی چی به سرم اومده؟
نیومدم اینجا که التماست کنم برگردی پیشم.فقط اومدم بگم اگه بخاطر من
زندگیت به این روز افتاده ،این کارو نکن.اگه فکر کردی من بخاطر کس دیگه ای باهات تموم کردم باید بگم سخت در اشتباهی.
همینطوری که سیگارشو تو ظرف خاموش می کرد ،پوزخند تلخی زد و گفت: تموم کن این نمایش مزخرفتو،
برو بیرون دیگه ام دلم نمیخواد اینجا ببینمت.
بی درنگ ،خودمو رسوندم به میزش ،
به قول مهدیه نمیخواد با کلمات بازی
کنی هرچه میخواهد دل تنگت بگو...
سوران خواهش میکنم،اینجوری
نباش،تورو به حق روزای خوبمون قسم اینجوری زندگی نکن.
یجوری واسهگفتن حرفامعجله داشتم که انگار آخرین مهلتم برای اثبات بی
گناهیم بود.
سوران ببین!من بهت خیانت نکردم ،
من دلیل خودمو داشتم .بزار باهم حرف بزنیم ،ولی تو حیفی تو باید مثل قدیما پاک زندگی کنی...
خنده عصبی کرد:
مثل قدیمااا؟؟ولی من از زندگیم راضیم،باچشمای ریزکرده گفت میدونی چرا؟
مثل بز زل زده بودم به حرکاتش...
با دست به اتاقش اشاره کرد و گفت چون در حد خودم پولدارم.
ناراحت چی باشم؟الان تازه میفهمم زندگی یعنی چی؟
فقط یک کلمه" پــــــــــــول"...
پول که داشته باشی ،عشق و قدرت و ثروت وشهرت همهوهمه رویکجاداری.
با نا امیدی کامل نگاش کردم
نمیخوای بزاری حرفامو بزنم؟
اومدسمتم ،دقیق تو فاصله نیم قدمی من ایستاد ،هرچی نفرت بود ریخت
توی چشماش و با نگاه پر نفوذش زل زد بهم: ببین دختر جون من از خودت و هرچیزی که مرتبط با تو و زندگیت باشه متنفرم.پس بیخود خودتو خسته نکن . اون چیزایی که یروز دلم میخوا ست برام توضیح بدی الان پشیزی برام ارزش نداره.
پس هــــــــــــــــــــــــررررری...
نه،باورم نمیشه...من این سوران رو نمیشناسم.اون به کلی یه آدم دیگه شده. من به بیتفاوت شدنش نسبت بهم راضی بودم،ولی انگار جدی جدی اون از من،از کسی که یک روز میگفت میمیرم اگه نباشی نفرت داشت.
این جمله ،همین یک کلمه ی "ازت نفرت دارم"به اندازه ی کل بدبختی هایی که توی این چندسال کشیدم برام سنگین تموم شد.
یک بغض وحشتناک تو گلوم و یک درد رو دلم سنگینی می کرد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_287
چی از زندگیم فهمیدی؟باز چیمو میخوای ازم بگیری؟چی شد اونم نخواستت؟یا نه تو خیلی تنوع طلبی دلتو زد؟
منظورتو نمیفهمم،کی منو نخواست؟
من فقط خواستم یه چیزایی رو برات
روشن کنم،نمیدونم چرا اینجوری میکنی؟
همه چیز برای من روشنه.با نرمش رفتار میکرد و همین باعث شد راحت تر بتونم حرف بزنم.
فکر کردی من تو این چند سال بهم خوش گذشته؟اصلا میدونی چی به سرم اومده؟
نیومدم اینجا که التماست کنم برگردی پیشم.فقط اومدم بگم اگه بخاطر من
زندگیت به این روز افتاده ،این کارو نکن.اگه فکر کردی من بخاطر کس دیگه ای باهات تموم کردم باید بگم سخت در اشتباهی.
همینطوری که سیگارشو تو ظرف خاموش می کرد ،پوزخند تلخی زد و گفت: تموم کن این نمایش مزخرفتو،
برو بیرون دیگه ام دلم نمیخواد اینجا ببینمت.
بی درنگ ،خودمو رسوندم به میزش ،
به قول مهدیه نمیخواد با کلمات بازی
کنی هرچه میخواهد دل تنگت بگو...
سوران خواهش میکنم،اینجوری
نباش،تورو به حق روزای خوبمون قسم اینجوری زندگی نکن.
یجوری واسهگفتن حرفامعجله داشتم که انگار آخرین مهلتم برای اثبات بی
گناهیم بود.
سوران ببین!من بهت خیانت نکردم ،
من دلیل خودمو داشتم .بزار باهم حرف بزنیم ،ولی تو حیفی تو باید مثل قدیما پاک زندگی کنی...
خنده عصبی کرد:
مثل قدیمااا؟؟ولی من از زندگیم راضیم،باچشمای ریزکرده گفت میدونی چرا؟
مثل بز زل زده بودم به حرکاتش...
با دست به اتاقش اشاره کرد و گفت چون در حد خودم پولدارم.
ناراحت چی باشم؟الان تازه میفهمم زندگی یعنی چی؟
فقط یک کلمه" پــــــــــــول"...
پول که داشته باشی ،عشق و قدرت و ثروت وشهرت همهوهمه رویکجاداری.
با نا امیدی کامل نگاش کردم
نمیخوای بزاری حرفامو بزنم؟
اومدسمتم ،دقیق تو فاصله نیم قدمی من ایستاد ،هرچی نفرت بود ریخت
توی چشماش و با نگاه پر نفوذش زل زد بهم: ببین دختر جون من از خودت و هرچیزی که مرتبط با تو و زندگیت باشه متنفرم.پس بیخود خودتو خسته نکن . اون چیزایی که یروز دلم میخوا ست برام توضیح بدی الان پشیزی برام ارزش نداره.
پس هــــــــــــــــــــــــررررری...
نه،باورم نمیشه...من این سوران رو نمیشناسم.اون به کلی یه آدم دیگه شده. من به بیتفاوت شدنش نسبت بهم راضی بودم،ولی انگار جدی جدی اون از من،از کسی که یک روز میگفت میمیرم اگه نباشی نفرت داشت.
این جمله ،همین یک کلمه ی "ازت نفرت دارم"به اندازه ی کل بدبختی هایی که توی این چندسال کشیدم برام سنگین تموم شد.
یک بغض وحشتناک تو گلوم و یک درد رو دلم سنگینی می کرد.