❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_285 دکتر: -می دونم. بعضی وقتا، اشک ها بی اجازه جاری می شن . -هیچ چیزی نمی تونه مثل…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_286
نگامو از دکتر می گیرم و به زمین خیره می شم. حرفای دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل کرده! چقدر ممنونشم و چقدر مدیونشم!
واقعا نمی دونم چی بگم؟! تو این چهار سال هیچ وقت، هیچ کس نتونسته بود این جوری آرومم کنه!
همون جور که نگام به زمینه، زیر لب زمزمه می کنم:
-ممنون که آرومم می کنید. خیلی وقت بود دوست داشتم یکی این حرفا رو بهم بزنه!
دکتر:
-من حقیقت رو گفتم. خیلی خوشحالم می تونم با حرفام آرومت کنم!
لبخندی می زنم و چیزی نمی گم.
دکتر مکثی می کنه و با تعلل می گه:
-در مورد خواستگارت چه تصمیمی داری؟
لبخند رو لبام خشک می شه. با ناراحتی سرمو بالا میارم و می گم:
-نمی دونم باید چی کار کنم. اصلا آمادگی این مراسمای مسخره رو ندارم. از همین حالا هم جوابم معلومه!
دکتر:
-دلیلت برای جواب منفی چیه؟
-به هزار و یک دلیل!
دکتر:
-تو یه دونش رو بگو، من قانع می شم!
-مهم ترینش می تونه این باشه که دختری با شرایط من خواستگار مناسبی نمی تونه داشته باشه!
دکتر:
-ببین ترنم، من می دونم همسایه ها و فامیل دید مناسبی نسبت به تو ندارن، ولی دلیل نمی شه که همه ی آدما...
می پرم وسط حرفش و با کلافگی می گم:
-دختری با شرایط من اگه خواستگار خوبی هم داشته باشه، بعد از تحقیقاتی که خونواده ی اون پسر از دوست و آشنای بنده به عمل میارن، مطمئن باشین اون خواستگار خوب می پره!
دکتر ساکت می شه و می گه:
-من مجبورت نمی کنم، ولی می گم زود قضاوت نکن. مگه خودت نگفتی هیچ وقت نباید زود قضاوت کنیم؟
با لحن غمگینی می گم:
-آقای دکتر من دلایل خودم رو دارم. اون چیزی که گفتم فقط یه دلیلش بود! خیلی دلیل های دیگه ای هم هست. من به سرکوفت خونواده ی اون پسر، به شک های گاه و بی گاه اون پسر، به نگاه های پر از تمسخر فامیل اون پسر که ممکنه بعد از ازدواج در رفتارشون دیده بشه اشاره نکردم!
دکتر:
-اینا همش حدس و گمان توئه. شاید هم چنین چیزی نشه! من روی این خواستگار جدیدت تاکیدی ندارم، ولی می گم بالاخره که تا آخر عمرت نمی تونی مجرد بمونی!
-آقای دکتر خود شما به شخصه، اگه از دختری خوشتون بیاد، اولین کاری که می کنید چیه؟
سرشو پایین می اندازه. زمزمه وار می گه:
-در موردش تحقیق می کنم!
- لبخند تلخی می زنم و می گم:
-درستش هم همینه. حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه، باز هم حاضرین برای ازدواج پا پیش بذارید؟
سرشو بالا میاره. تو چشمام خیره می شه و می گه:
-شاید!
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_286
نگامو از دکتر می گیرم و به زمین خیره می شم. حرفای دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل کرده! چقدر ممنونشم و چقدر مدیونشم!
واقعا نمی دونم چی بگم؟! تو این چهار سال هیچ وقت، هیچ کس نتونسته بود این جوری آرومم کنه!
همون جور که نگام به زمینه، زیر لب زمزمه می کنم:
-ممنون که آرومم می کنید. خیلی وقت بود دوست داشتم یکی این حرفا رو بهم بزنه!
دکتر:
-من حقیقت رو گفتم. خیلی خوشحالم می تونم با حرفام آرومت کنم!
لبخندی می زنم و چیزی نمی گم.
دکتر مکثی می کنه و با تعلل می گه:
-در مورد خواستگارت چه تصمیمی داری؟
لبخند رو لبام خشک می شه. با ناراحتی سرمو بالا میارم و می گم:
-نمی دونم باید چی کار کنم. اصلا آمادگی این مراسمای مسخره رو ندارم. از همین حالا هم جوابم معلومه!
دکتر:
-دلیلت برای جواب منفی چیه؟
-به هزار و یک دلیل!
دکتر:
-تو یه دونش رو بگو، من قانع می شم!
-مهم ترینش می تونه این باشه که دختری با شرایط من خواستگار مناسبی نمی تونه داشته باشه!
دکتر:
-ببین ترنم، من می دونم همسایه ها و فامیل دید مناسبی نسبت به تو ندارن، ولی دلیل نمی شه که همه ی آدما...
می پرم وسط حرفش و با کلافگی می گم:
-دختری با شرایط من اگه خواستگار خوبی هم داشته باشه، بعد از تحقیقاتی که خونواده ی اون پسر از دوست و آشنای بنده به عمل میارن، مطمئن باشین اون خواستگار خوب می پره!
دکتر ساکت می شه و می گه:
-من مجبورت نمی کنم، ولی می گم زود قضاوت نکن. مگه خودت نگفتی هیچ وقت نباید زود قضاوت کنیم؟
با لحن غمگینی می گم:
-آقای دکتر من دلایل خودم رو دارم. اون چیزی که گفتم فقط یه دلیلش بود! خیلی دلیل های دیگه ای هم هست. من به سرکوفت خونواده ی اون پسر، به شک های گاه و بی گاه اون پسر، به نگاه های پر از تمسخر فامیل اون پسر که ممکنه بعد از ازدواج در رفتارشون دیده بشه اشاره نکردم!
دکتر:
-اینا همش حدس و گمان توئه. شاید هم چنین چیزی نشه! من روی این خواستگار جدیدت تاکیدی ندارم، ولی می گم بالاخره که تا آخر عمرت نمی تونی مجرد بمونی!
-آقای دکتر خود شما به شخصه، اگه از دختری خوشتون بیاد، اولین کاری که می کنید چیه؟
سرشو پایین می اندازه. زمزمه وار می گه:
-در موردش تحقیق می کنم!
- لبخند تلخی می زنم و می گم:
-درستش هم همینه. حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه، باز هم حاضرین برای ازدواج پا پیش بذارید؟
سرشو بالا میاره. تو چشمام خیره می شه و می گه:
-شاید!
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_285 دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سال ها پذیراي من بود…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_286
کاسه را جلوي دستش گذاشتم و گفتم:
- اون جوري دوست داري؟
تکان خورد.
- چی؟
چرا این قدر غم در صورتش نشسته بود؟
با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم:
- بدجوري رفتی تو نخشون.
آهش آشنا بود. از همان هایی بود که من می کشیدم. نشستم و گفتم:
- دلت یه رابطه اون جوري می خواد؟
پوزخند زد. دلم به درد آمد. وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه. پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود. پوزخند
او یعنی انتهاي دنیایش.
جواب نداد و با قاشق آشش را به هم زد. چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند. چه تلاشی می کرد براي
پنهان کردن غمش. سکوتش را تاب نیاوردم.
- چت شد مادر بزرگ؟ تا الان که داشتی بلبلی می خوندي؟
لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشک هایش را محکم می کرد.
- دلت تنگ شده؟
سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد. یعنی اشک تا پشت پلک هایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش
بدهد. خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد.
- خاطره ي این جوري که سهله، حتی یه عکسم ازش ندارم.
راه گلویم گرفت.
- دلم که تنگ میشه، دستم به هیچ جا بند نیست.
و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت:
- من عاشق آش رشته ام. خصوصا تو این سرما. دستتون درد نکنه.
چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه. بزرگ شده بود. صبور، خوددار! من هم عوض شده بودم. همه چیز عوض شده بود. مرگ
دیاکو هر دوي ما را تغییر داد. مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد.
- راستی واسه عقد تبسم میاین؟ آخر همین ماهه. قول بدین که میاین. میاین؟
قاشقی را که توي کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم.
- نه.
- چرا؟ من تنها برم؟
- مگه من بادیگاردتم که هر جا میري باشم؟
غمش به اندازه کافی زیاد بود. من چرا این قدر بی رحمانه توي ذوقش می زدم؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_286
کاسه را جلوي دستش گذاشتم و گفتم:
- اون جوري دوست داري؟
تکان خورد.
- چی؟
چرا این قدر غم در صورتش نشسته بود؟
با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم:
- بدجوري رفتی تو نخشون.
آهش آشنا بود. از همان هایی بود که من می کشیدم. نشستم و گفتم:
- دلت یه رابطه اون جوري می خواد؟
پوزخند زد. دلم به درد آمد. وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه. پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود. پوزخند
او یعنی انتهاي دنیایش.
جواب نداد و با قاشق آشش را به هم زد. چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند. چه تلاشی می کرد براي
پنهان کردن غمش. سکوتش را تاب نیاوردم.
- چت شد مادر بزرگ؟ تا الان که داشتی بلبلی می خوندي؟
لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشک هایش را محکم می کرد.
- دلت تنگ شده؟
سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد. یعنی اشک تا پشت پلک هایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش
بدهد. خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد.
- خاطره ي این جوري که سهله، حتی یه عکسم ازش ندارم.
راه گلویم گرفت.
- دلم که تنگ میشه، دستم به هیچ جا بند نیست.
و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت:
- من عاشق آش رشته ام. خصوصا تو این سرما. دستتون درد نکنه.
چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه. بزرگ شده بود. صبور، خوددار! من هم عوض شده بودم. همه چیز عوض شده بود. مرگ
دیاکو هر دوي ما را تغییر داد. مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد.
- راستی واسه عقد تبسم میاین؟ آخر همین ماهه. قول بدین که میاین. میاین؟
قاشقی را که توي کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم.
- نه.
- چرا؟ من تنها برم؟
- مگه من بادیگاردتم که هر جا میري باشم؟
غمش به اندازه کافی زیاد بود. من چرا این قدر بی رحمانه توي ذوقش می زدم؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_285 شروين به عنوان رئيس شركت آتيه بايد ميرفت جايگاه مخصوصش روي سن ... ولي حواسش به جاي منم بود و درست رديفاول روبروي خودش من رو نشوند…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_286
تقريبا ساعت نزديكاي 3 بود كه همه راهي هتل شدن ... منم منتظر شروين شدم تا با هم بريم ولي هر چي چشم انداختم پيداش
نكردم ... واسه ي همين رفتم سمتم ماشين و گفتم مطمئنن اگه آخرش مياد اينجا ده دقيقه اي منتظر موندم كه ديدم همراه محمد
اومدن بيرون و بعد از اينكه با هم دست دادن شروين با اخم اومد سمت ماشين ... وقتي رسيد بهم ناخودآگاه از اخمش سريع
گفتم :
- سلام!!
خيلي جدي سلام كرد و اشاره كرد سوار شم .. به محض سوار شدن خواستم مقدمه چيني كنم تا داستان محمد رو بگم كه يهو
عصبي گاز داد و بلافاصله رو كرد سمتم و گفت :
- تو قضيت با اين مرتيكه چيه؟؟؟!!! مطمئني فقط فاميل دوره؟؟!!!
اومدم حرف بزنم كه يهو وسط حرفم پريد و گفت :
- كيانا باهات شوخي ندارم ... من هرچي كوتاه ميام چيزي نميگم تو بد تر ميكني!! بعدم برگشت سمتم و بازوم رو گرفت تو
دستشو گفت :
- به خدا كيانا اگه اين مرتيكه بيش از يه فاميل باشه من ميدونم وتو فهميدي؟؟؟؟!!! اونوقت پشيمون ميشم چرا همون شبي كه
اومدم توي خونت .... كاري نكردم .....بعدم محكم كوبوند رو ي فرمون و ادامه داد ....هيچكس تا حالا نتونسته منو دور بزنه
...ميفهمي؟؟!!
بغضم گرفته بود ... با اين حرفاش دهنمو بسته بود ... نميدونستم چيكار كنم... من شروين و دوست داشتم .. اون عصبانيت اين
رفتار نشون ميداد كوچكترين حرفي بهش بزنم قيدم رو ميزنه .. ميدونستم طاقتشو ندارم!!!واسه ي همين سكوت كردم .. نميدونم
چرا ولي ناخودآگاه بغض كردم و نتونستم كنترل كنم .. برا اينكه اشكم رو نبينه رومو كردم سمت پنجره .. توي همين حين ماشين
رو كشيد گوشه ي خيابون و آروم زير لب صدام كرد و گفت :
- كيانا؟؟!
موقعي كه ديد جواب نميدم .. آروم برم گردوند سمت خودش و براي چند لحظه خيره شد به چشماي خيسم و بعد آروم با نوك
انگشتاش اشكام رو پاك كرد و جدي گفت :
- يه دفعه مهربون بهت تذكر دادم ...ولي... امروز وقتي ديدم دستت رو بازوي اون ياروئه .. دست خودم نيست ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_286
تقريبا ساعت نزديكاي 3 بود كه همه راهي هتل شدن ... منم منتظر شروين شدم تا با هم بريم ولي هر چي چشم انداختم پيداش
نكردم ... واسه ي همين رفتم سمتم ماشين و گفتم مطمئنن اگه آخرش مياد اينجا ده دقيقه اي منتظر موندم كه ديدم همراه محمد
اومدن بيرون و بعد از اينكه با هم دست دادن شروين با اخم اومد سمت ماشين ... وقتي رسيد بهم ناخودآگاه از اخمش سريع
گفتم :
- سلام!!
خيلي جدي سلام كرد و اشاره كرد سوار شم .. به محض سوار شدن خواستم مقدمه چيني كنم تا داستان محمد رو بگم كه يهو
عصبي گاز داد و بلافاصله رو كرد سمتم و گفت :
- تو قضيت با اين مرتيكه چيه؟؟؟!!! مطمئني فقط فاميل دوره؟؟!!!
اومدم حرف بزنم كه يهو وسط حرفم پريد و گفت :
- كيانا باهات شوخي ندارم ... من هرچي كوتاه ميام چيزي نميگم تو بد تر ميكني!! بعدم برگشت سمتم و بازوم رو گرفت تو
دستشو گفت :
- به خدا كيانا اگه اين مرتيكه بيش از يه فاميل باشه من ميدونم وتو فهميدي؟؟؟؟!!! اونوقت پشيمون ميشم چرا همون شبي كه
اومدم توي خونت .... كاري نكردم .....بعدم محكم كوبوند رو ي فرمون و ادامه داد ....هيچكس تا حالا نتونسته منو دور بزنه
...ميفهمي؟؟!!
بغضم گرفته بود ... با اين حرفاش دهنمو بسته بود ... نميدونستم چيكار كنم... من شروين و دوست داشتم .. اون عصبانيت اين
رفتار نشون ميداد كوچكترين حرفي بهش بزنم قيدم رو ميزنه .. ميدونستم طاقتشو ندارم!!!واسه ي همين سكوت كردم .. نميدونم
چرا ولي ناخودآگاه بغض كردم و نتونستم كنترل كنم .. برا اينكه اشكم رو نبينه رومو كردم سمت پنجره .. توي همين حين ماشين
رو كشيد گوشه ي خيابون و آروم زير لب صدام كرد و گفت :
- كيانا؟؟!
موقعي كه ديد جواب نميدم .. آروم برم گردوند سمت خودش و براي چند لحظه خيره شد به چشماي خيسم و بعد آروم با نوك
انگشتاش اشكام رو پاك كرد و جدي گفت :
- يه دفعه مهربون بهت تذكر دادم ...ولي... امروز وقتي ديدم دستت رو بازوي اون ياروئه .. دست خودم نيست ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_285 از ته دل یه آه غمناک کشیدم. آرام تورو جون ســورانت باز یه بار تحویلت نگرفته شیش ماه نری تو فاز افسردگی !! ببین اصلا…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_286
واقعا حرصی شده بودم،من دلم سوران خودم رو میخواست نه این کوه غرور !
پوزخند زدم:
جلـــــــسه؟؟؟؟
جلسه داری و ایستادی اینجا سیگار میکشی؟
با آرامش (:
به تــــــــو ربطی نداره.
دیگه داشتم منفجر میشدم،حرفای مهدیه یادم اومد که میگفت کم نیار اون الان از هر راهی استفاده میکنه حالتو بگیره ...
تو فکر کردی کی هستی که هرجور
دلت میخواد رفتار میکنی؟من او مدم
باهات حرف بزنم ،نیومدم مانور خودخواهی تورو تماشاکنم.این رفتارات واسه چیه؟
چرا انقدر عوض شدی سوران؟؟؟
تا اسمشو بزبون آوردم برزخی شد وداد زد:اسم منو به زبونت نیاااار...
از فریاد یهووییش جا خوردم.
تمام شجاعتم با دادی که کشید ،از بین رفت.بغضم گرفت ...مظلومانه گفتم:
من فقط میخواستم دو کلمه مثل آدم باهات حرف بزنم سوران...
اسمش برای بار دوم ناخوداگاه اومد روی زبونم.اماهمین باعث شد وحشی بشه. حمله کرد سمتم و با یه حرکت هولم داد سمت دیوار وگلوم روگرفت:
چشماش کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون بانهایت خشم ازلابلای دندونای
بهم سائیده شده غرید:
بااااااز چه نقشه ای کشیدی برام ؟
زبونم به کلی بند اومده بود،سوران بود که اینجوری رفتار میکرد؟
من مگه چی بهش گفتم ؟ تا حدی تغییر کرده که حتی منم واقعا دارم ازش میترسم.
مچ دست شو به آرومی گرفتم و سعی داشتم دست شو کنار بزنم ،من تو حالت عادی هم نفس کم میاوردم اونجوری که اون رفتار کرد نفسم داشت بند میومد.
یه چند ثانیه با همون چهره ی برافروخته نگام کرد .زل زده بود تو چشمام ،حس کردم نگاهش رنگ غم
گرفت .با یک هول کوچیک رهام کرد.
رفت سمت پنجره و دوباره یه سیگار روشن کرد،از بوی دودش داشتم خفه
میشدم.
اون لحظه ها ،د یدنش توی اون
وضعیت برام عذاب آور بود.ا گه هروز همینطوری باشه و با این دود
والکل خودشو خفه کنه دوروزه خود شو میکشه .من نباید بزارم ادامه بده.
این یجور خودکشی بود.
تو دلم زار میزدم بخدا که دوست داشتم بغلش کنم ،دست به صورتش بکشم . ته ریش خیلی بهش میومد .
اما حتی جرئت نمیکردم نگاش کنم.
چرا اومدی اینجا؟
(با طعنه)تعقیب کردنات تموم شد؟چی از زندگیم فهمیدی؟باز چیمو میخوای ازم بگیری؟چی شد اونم نخواستت؟یا نه تو خیلی تنوع طلبی دلتو زد؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_286
واقعا حرصی شده بودم،من دلم سوران خودم رو میخواست نه این کوه غرور !
پوزخند زدم:
جلـــــــسه؟؟؟؟
جلسه داری و ایستادی اینجا سیگار میکشی؟
با آرامش (:
به تــــــــو ربطی نداره.
دیگه داشتم منفجر میشدم،حرفای مهدیه یادم اومد که میگفت کم نیار اون الان از هر راهی استفاده میکنه حالتو بگیره ...
تو فکر کردی کی هستی که هرجور
دلت میخواد رفتار میکنی؟من او مدم
باهات حرف بزنم ،نیومدم مانور خودخواهی تورو تماشاکنم.این رفتارات واسه چیه؟
چرا انقدر عوض شدی سوران؟؟؟
تا اسمشو بزبون آوردم برزخی شد وداد زد:اسم منو به زبونت نیاااار...
از فریاد یهووییش جا خوردم.
تمام شجاعتم با دادی که کشید ،از بین رفت.بغضم گرفت ...مظلومانه گفتم:
من فقط میخواستم دو کلمه مثل آدم باهات حرف بزنم سوران...
اسمش برای بار دوم ناخوداگاه اومد روی زبونم.اماهمین باعث شد وحشی بشه. حمله کرد سمتم و با یه حرکت هولم داد سمت دیوار وگلوم روگرفت:
چشماش کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون بانهایت خشم ازلابلای دندونای
بهم سائیده شده غرید:
بااااااز چه نقشه ای کشیدی برام ؟
زبونم به کلی بند اومده بود،سوران بود که اینجوری رفتار میکرد؟
من مگه چی بهش گفتم ؟ تا حدی تغییر کرده که حتی منم واقعا دارم ازش میترسم.
مچ دست شو به آرومی گرفتم و سعی داشتم دست شو کنار بزنم ،من تو حالت عادی هم نفس کم میاوردم اونجوری که اون رفتار کرد نفسم داشت بند میومد.
یه چند ثانیه با همون چهره ی برافروخته نگام کرد .زل زده بود تو چشمام ،حس کردم نگاهش رنگ غم
گرفت .با یک هول کوچیک رهام کرد.
رفت سمت پنجره و دوباره یه سیگار روشن کرد،از بوی دودش داشتم خفه
میشدم.
اون لحظه ها ،د یدنش توی اون
وضعیت برام عذاب آور بود.ا گه هروز همینطوری باشه و با این دود
والکل خودشو خفه کنه دوروزه خود شو میکشه .من نباید بزارم ادامه بده.
این یجور خودکشی بود.
تو دلم زار میزدم بخدا که دوست داشتم بغلش کنم ،دست به صورتش بکشم . ته ریش خیلی بهش میومد .
اما حتی جرئت نمیکردم نگاش کنم.
چرا اومدی اینجا؟
(با طعنه)تعقیب کردنات تموم شد؟چی از زندگیم فهمیدی؟باز چیمو میخوای ازم بگیری؟چی شد اونم نخواستت؟یا نه تو خیلی تنوع طلبی دلتو زد؟