❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_283 هنوز هم نگرانم. انگار نگرانی رو از حالت ها و حرکاتی که انجام می دم، می فهمه. چون…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_284
نفسمو با حرص بیرون می دم و می گم:
-اون وقت با چه دلیلی و مدرکی این حرف رو می زنید؟
دکتر:
-اگه دوستت نداشت این همه دروغ سر هم نمی کرد تا تو رو به شرکت خودش برگردونه. قرارداد یه ماهه رو به یک ساله تغییر نمی داد! اصلا اون روزی که داشتی تصادف می کردی اسمتو به زبون نمی آورد. به خاطر این که سر کار نرفتی جلوی خونتون حاضر نمی شد. کلا دلایلی زیادی وجود داره!
آهی می کشم و می گم:
-هر چند که من می گم دلیل این کاراش دوست داشتن من نیست، ولی حتی دوستم هم داشته باشه دیگه کار از کار گذشته! اون نامزد کرده. دو ماه دیگه عروسیشه!
دکتر سری تکون می ده و می گه:
-اگه واقعا همه چیز رو تموم شده می دونی و تحمل سروش و شرکتش برات سخته، بهت پیشنهاد می کنم که محیط کارت رو عوض کنی!
-کجا برم؟ آقای رمضانی که تا قراردادم تموم نشه قبولم نمی کنه!
دکتر فکری می کنه و می گه:
-نمی تونی از ماندانا کمک بگیری؟
-هوم، نمی دونم! ولی مطمئنم اگه براش ماجرا رو تعریف کنم، اون هم مخالف صد در صد کار کردن من توی شرکت سروش میشه.
دکتر:
-پس کمکت می کنه!
-آره، ولی تا پیدا شدن کار باید اون جا بمونم.
دکتر:
-نگران کارت هم نباش! من چند تا دوست و آشنا دارم، بهشون می سپارم ببینم چی می شه! تو هم به ماندانا و شوهرش بگو شاید تونستن کاری برات بکنن.
با خجالت نگامو ازش می گیرم و می گم:
-وقتی این طور برخورد می کنید شرمنده می شم!
دکتر:
-شرمنده واسه ی چی؟!
-آخه انتظار نداشتم تا این حد بهم کمک کنید!
دکتر:
-من که هنوز کاری برات نکردم.
-چرا آقای دکتر! خیلی کارا برام کردین. هم بهم آرامش دادین، هم به آینده امیدوارترم کردین!
دکتر:
- چرا این قدر تعارفی هستی دختر؟! این کارا جز وظایفه منه!
سرمو بالا میارم و با بغضی که تو گلومه می گم:
-جز وظایفتون نیست آقای دکتر. شما می تونستین به حرفام گوش بدین، چند تا راهکار ساده ارائه بدین، پولتون رو بگیرین و بعد هم بی خیال من و زندگی من بشین!
- با مهربونی نگام می کنه و می گه:
-باز که اشکات در اومد؟!
با تعجب دستمو به سمت صورتم می برم و در کمال تعجب با صورت خیس از اشکم مواجه می شم!
-اصلا متوجه نشدم.
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_284
نفسمو با حرص بیرون می دم و می گم:
-اون وقت با چه دلیلی و مدرکی این حرف رو می زنید؟
دکتر:
-اگه دوستت نداشت این همه دروغ سر هم نمی کرد تا تو رو به شرکت خودش برگردونه. قرارداد یه ماهه رو به یک ساله تغییر نمی داد! اصلا اون روزی که داشتی تصادف می کردی اسمتو به زبون نمی آورد. به خاطر این که سر کار نرفتی جلوی خونتون حاضر نمی شد. کلا دلایلی زیادی وجود داره!
آهی می کشم و می گم:
-هر چند که من می گم دلیل این کاراش دوست داشتن من نیست، ولی حتی دوستم هم داشته باشه دیگه کار از کار گذشته! اون نامزد کرده. دو ماه دیگه عروسیشه!
دکتر سری تکون می ده و می گه:
-اگه واقعا همه چیز رو تموم شده می دونی و تحمل سروش و شرکتش برات سخته، بهت پیشنهاد می کنم که محیط کارت رو عوض کنی!
-کجا برم؟ آقای رمضانی که تا قراردادم تموم نشه قبولم نمی کنه!
دکتر فکری می کنه و می گه:
-نمی تونی از ماندانا کمک بگیری؟
-هوم، نمی دونم! ولی مطمئنم اگه براش ماجرا رو تعریف کنم، اون هم مخالف صد در صد کار کردن من توی شرکت سروش میشه.
دکتر:
-پس کمکت می کنه!
-آره، ولی تا پیدا شدن کار باید اون جا بمونم.
دکتر:
-نگران کارت هم نباش! من چند تا دوست و آشنا دارم، بهشون می سپارم ببینم چی می شه! تو هم به ماندانا و شوهرش بگو شاید تونستن کاری برات بکنن.
با خجالت نگامو ازش می گیرم و می گم:
-وقتی این طور برخورد می کنید شرمنده می شم!
دکتر:
-شرمنده واسه ی چی؟!
-آخه انتظار نداشتم تا این حد بهم کمک کنید!
دکتر:
-من که هنوز کاری برات نکردم.
-چرا آقای دکتر! خیلی کارا برام کردین. هم بهم آرامش دادین، هم به آینده امیدوارترم کردین!
دکتر:
- چرا این قدر تعارفی هستی دختر؟! این کارا جز وظایفه منه!
سرمو بالا میارم و با بغضی که تو گلومه می گم:
-جز وظایفتون نیست آقای دکتر. شما می تونستین به حرفام گوش بدین، چند تا راهکار ساده ارائه بدین، پولتون رو بگیرین و بعد هم بی خیال من و زندگی من بشین!
- با مهربونی نگام می کنه و می گه:
-باز که اشکات در اومد؟!
با تعجب دستمو به سمت صورتم می برم و در کمال تعجب با صورت خیس از اشکم مواجه می شم!
-اصلا متوجه نشدم.
🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_283 انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده و همه چیز همیشه این قدر خوب و آرام بوده است. دانیار به من فرصت…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_284
دست هایش را توي جیب پالتویش فرو برده و شالش را ساده روي شانه انداخته بود.
- اینجا نه.
همان جا دوچرخه هم کرایه می دادند. می شد در دامنه کوه دوچرخه سواري هم کرد. عاشق دوچرخه بودم، اما هیچ وقت
نتوانستم یکی براي خودم داشته باشم. با حسرت به آن هایی که سوار بودند نگاه کردم و گفتم:
- دوچرخه هم نمی شه؟
التماس و حسرت درون صدایم لبخند بر لبش آورد اما دلش به رحم نیامد.
- نه نمی شه.
عبور کردیم. سرم را چرخاندم و مسیر حرکتشان را نگاه کردم. پایم به سنگی گیر کرد و سکندري خوردم. بازوي دانیار را
چسبیدم. ایستاد و با چشمان بداخلاقش نگاهم کرد.
- آخه وقتی بلد نیستی رو زمین صاف راه بري چطور می خواي با این همه پستی و بلندي دوچرخه سواري کنی؟
خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم و گفتم:
- دوست دارم خب!
پوفی کرد و گفت:
- تو مطمئنی بیست سالته؟ یه بار دیگه شناسنامه ت رو نگاه کن. فکر کنم اشتباه شده.
زیرچشمی نگاهش کردم و با شیطنت نهفته در چشمانم گفتم:
- آره مطمئنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اما من شک دارم.
و بعد اشاره اي به کوه داد و گفت:
- سربالایی داره شروع میشه. غر زدن و آي خسته شدم و آي نمی تونم نداریم. یا همین الان برگرد تو ماشین یا تا آخرش باید
بیاي.
سینه ام را جلو دادم و گفتم:
- تا آخرش میام.
چین هاي کنار چشمش قوت قلبم بودند. این چین ها یعنی می خندید.
دانیار:
با سماجت پا به پایم بالا آمد. به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود، اما اعتراض نمی کرد. می دانستم فضاي
اینجا را دوست دارد و براي این که بهانه به دست من ندهد و از این جمعه هاي دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می
کند و دم نمی زند. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سال ها پذیراي من بود اما...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_284
دست هایش را توي جیب پالتویش فرو برده و شالش را ساده روي شانه انداخته بود.
- اینجا نه.
همان جا دوچرخه هم کرایه می دادند. می شد در دامنه کوه دوچرخه سواري هم کرد. عاشق دوچرخه بودم، اما هیچ وقت
نتوانستم یکی براي خودم داشته باشم. با حسرت به آن هایی که سوار بودند نگاه کردم و گفتم:
- دوچرخه هم نمی شه؟
التماس و حسرت درون صدایم لبخند بر لبش آورد اما دلش به رحم نیامد.
- نه نمی شه.
عبور کردیم. سرم را چرخاندم و مسیر حرکتشان را نگاه کردم. پایم به سنگی گیر کرد و سکندري خوردم. بازوي دانیار را
چسبیدم. ایستاد و با چشمان بداخلاقش نگاهم کرد.
- آخه وقتی بلد نیستی رو زمین صاف راه بري چطور می خواي با این همه پستی و بلندي دوچرخه سواري کنی؟
خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم و گفتم:
- دوست دارم خب!
پوفی کرد و گفت:
- تو مطمئنی بیست سالته؟ یه بار دیگه شناسنامه ت رو نگاه کن. فکر کنم اشتباه شده.
زیرچشمی نگاهش کردم و با شیطنت نهفته در چشمانم گفتم:
- آره مطمئنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اما من شک دارم.
و بعد اشاره اي به کوه داد و گفت:
- سربالایی داره شروع میشه. غر زدن و آي خسته شدم و آي نمی تونم نداریم. یا همین الان برگرد تو ماشین یا تا آخرش باید
بیاي.
سینه ام را جلو دادم و گفتم:
- تا آخرش میام.
چین هاي کنار چشمش قوت قلبم بودند. این چین ها یعنی می خندید.
دانیار:
با سماجت پا به پایم بالا آمد. به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود، اما اعتراض نمی کرد. می دانستم فضاي
اینجا را دوست دارد و براي این که بهانه به دست من ندهد و از این جمعه هاي دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می
کند و دم نمی زند. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سال ها پذیراي من بود اما...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_283 نفسمو توي سينه حبس كردم و ناخودآگاه لبخند زدم ... با لبخند جوابمو داد و بعدش آروم گفت : - ميبخشيم؟؟؟!! با تعجب نگاش كردم ..…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_284
بعضي وقتا زيادي بي پرده حرف ميزد ...سرمو انداختم پايين و ناخود آگاه دستم رفت به لبم كه آوم دستم رو گرفت تو دستش و
گفت :
- كيانا؟؟؟!!
نگاش كردم كه خنده ي آرومي كرد و سرش رو انداخت پايين ...
بعد دوباره راه افتاد و باقي راه به سكوت گذشت ...
باورم نميشه يه روز شروين مجد .. اينجوري با خجالت رو از من بگيره ... نميدونم چش شده بود ...
فقط ميدونم هيچ وقت توي اين مدت چنين نگاه ملتهبي رو ازش نديده بودم حتي شبي كه گونم رو بوسيد ...شروين ديگه فرار
نميكرد ...
يه موقعيت هاي هست كه دوست داري زمان متوقف بشه و تا اونجاي كه ميتوني از اون لحظه اي كه توش هستي لذت ببري اونروز
توي ماشين هم همينجوري بود دوست داشتم اون جاده هيچوقت تموم نشه و من شروين توي اون سكوت پر از حرف تا ابد
بمونييم ...
تقريبا يه ربع بعد رسيديم سايت ... يه محوطه ي خيلي بزرگ كه تا چشم كار ميكرد پلان هاي نيمه كاره در حد خاكبرداري و بتن
ريزي پي بودن و فقط كوشه ي سمت راست محوطه و درست روبروي ما يه ساختمون كامل فوق العاده شيك با نماي گرانيت
مشكي كه بزرگ روش نوشته شده بود ساختمان مركزي بود ...
شروين رو به من كرد و گفت :
- تقريبا 5 ساله كه براي اين پروژه دارن برنامه ريزي ميكنن واسه ي همين اول اين ساختمون رو ساختن تا بتونن نظارت
مستقيم به كار داشته باشن و بعد كلنگ اينجارو زدن!!! در ضمن اين ساختمون خودش يكي از شاهكارهاي معماري و تمام
معيارهاي روز يه بناي خوب توش اجرا شده..
وارد كه شديم .. به صحت حرف هاي شروين رسيدم واقعا داخلشم عين بيرونش شيك بود ... بگذريم ظبق علائمي كه روي
ديوارها بود فهميدم داريم ميريم سمت سالن كنفراس همراه با ما چند نفر ديگم داشتن ميرفتن اون سمت موقع ورود دم در راد
رو هم ديدم كه از اونجايي كه شروين عين عقاب چشم دوخته بود به لب من حرفي اضافه تر از سلام و عليك روتين از دهنم در
نيومد .. البته رادم انگار كه از شروين حساب ميبرد سخن كوتاه كرد ...
شروين به عنوان رئيس شركت آتيه بايد ميرفت جايگاه مخصوصش روي سن ... ولي حواسش به جاي منم بود
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_284
بعضي وقتا زيادي بي پرده حرف ميزد ...سرمو انداختم پايين و ناخود آگاه دستم رفت به لبم كه آوم دستم رو گرفت تو دستش و
گفت :
- كيانا؟؟؟!!
نگاش كردم كه خنده ي آرومي كرد و سرش رو انداخت پايين ...
بعد دوباره راه افتاد و باقي راه به سكوت گذشت ...
باورم نميشه يه روز شروين مجد .. اينجوري با خجالت رو از من بگيره ... نميدونم چش شده بود ...
فقط ميدونم هيچ وقت توي اين مدت چنين نگاه ملتهبي رو ازش نديده بودم حتي شبي كه گونم رو بوسيد ...شروين ديگه فرار
نميكرد ...
يه موقعيت هاي هست كه دوست داري زمان متوقف بشه و تا اونجاي كه ميتوني از اون لحظه اي كه توش هستي لذت ببري اونروز
توي ماشين هم همينجوري بود دوست داشتم اون جاده هيچوقت تموم نشه و من شروين توي اون سكوت پر از حرف تا ابد
بمونييم ...
تقريبا يه ربع بعد رسيديم سايت ... يه محوطه ي خيلي بزرگ كه تا چشم كار ميكرد پلان هاي نيمه كاره در حد خاكبرداري و بتن
ريزي پي بودن و فقط كوشه ي سمت راست محوطه و درست روبروي ما يه ساختمون كامل فوق العاده شيك با نماي گرانيت
مشكي كه بزرگ روش نوشته شده بود ساختمان مركزي بود ...
شروين رو به من كرد و گفت :
- تقريبا 5 ساله كه براي اين پروژه دارن برنامه ريزي ميكنن واسه ي همين اول اين ساختمون رو ساختن تا بتونن نظارت
مستقيم به كار داشته باشن و بعد كلنگ اينجارو زدن!!! در ضمن اين ساختمون خودش يكي از شاهكارهاي معماري و تمام
معيارهاي روز يه بناي خوب توش اجرا شده..
وارد كه شديم .. به صحت حرف هاي شروين رسيدم واقعا داخلشم عين بيرونش شيك بود ... بگذريم ظبق علائمي كه روي
ديوارها بود فهميدم داريم ميريم سمت سالن كنفراس همراه با ما چند نفر ديگم داشتن ميرفتن اون سمت موقع ورود دم در راد
رو هم ديدم كه از اونجايي كه شروين عين عقاب چشم دوخته بود به لب من حرفي اضافه تر از سلام و عليك روتين از دهنم در
نيومد .. البته رادم انگار كه از شروين حساب ميبرد سخن كوتاه كرد ...
شروين به عنوان رئيس شركت آتيه بايد ميرفت جايگاه مخصوصش روي سن ... ولي حواسش به جاي منم بود
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_283 اجازه بدین ازشون بپرسم ،همینطوری که گوشی تو دستش بود پرسید: شما خانومه؟؟؟ مح...تو یه آن تصمیم گرفتم فامیلیمو عوض کنم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_284
با یک حالت خاص دوتادستاش که توهم قالب کرده بود زد زیر چونش و بی حرف چشم دوخت به من.
وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد ،غرق شدم تودریای چشماش،
دلم میخواست حد دوست داشتنم رو فریاد بزنم.نگاهش اما سرد و بی تفاو بود .هیچ عشقی رو از چشماش نمیخوندم. خالی از احساس بود ،
سورانی که حتیباچشمهاشم میخندید
حالارنگ نگاهش بی تفاوتی رو بیداد می کرد. بغض گلوم رو گرفته بود،
ناخونام رو به کف دستم فشار میدادم تا گریه نکنم. یکم که منتظر موند و دید حرف نمیزنم از جاش بلند شد.
لب تاب شو بست ،کت شو پوشید و درحالی که وسائل شو میزاشت داخل کیفش گفت:
خانوم من وقت اضافه ندارم سینما که نیومدی اینجا محیط ِـ کاره دفعه ی بعد بدون وقت قبلی نیا!
گلوم خشک شده بود.
خانوم؟؟یجوری برخورد کرد انگار
اصلا هیچوقت تو عمرش حتی یکبارم منو ندیده.بعدشم بدون کوچکترین توجه از اتاق خارج شد و رفت، سر جام خشکم زده بود،اصلا آدمم حسابم نکرد .
نفس عمیق کشیدم،من چقدر بدبختم باز!!!!
به کدوم گناه باید اینجوری تحقیر بشم؟این همه زجر کشیدم که تو ضربه
نبینی،حالاتوام داری خوردم میکنی؟؟
میدونستم باید قوی باشم ،هنوز اولش بود ممکنه بدتر ازینم باهام رفتار بشه
ولی من نباید کم بیارم.اما با تمام این تفاسیر دلم میخوا ست ازین بی محلیش زارزار گریه کنم.
چیزی نگذشته بود که منشی وارد اتاقش شد :
خانوم ؟نمیخواید برید ؟میخوام درارو قفل کنم !
به آرومی سر تکون دادم و سلانه سلانه راه افتادم ...
شما نسبتی با آقای فراهانی دارید؟یه نگاه بهش انداختم و بدون اینکه بهش
جواب بدم خارج شدم.
بعد از خارج شدنم اولین کاری که کردم رفتم خونه ی مهدیه...
بیچاره اونم گرفتار من شده بود.
تا دید دمقم فهمید محلم نداده ولی بروی خودش نیاورد:
سلام خانومممم،شیری یا روباه؟
ازاونجایی که حالم گرفته بود با بی حوصلگی جوابشو میدادم هوووف،
مهدیهاوناصلامنوآدم حسابم نمیکنه،
انگار توعمرش منوندیده،یجوری جدی بود که خودم داشتم شک می کردم قبلا دیده باشمش.
هی، هی ،هی ،نبینم سرت پایین باشه هاااا، سرت باالااا،با قدرت، تو میتونی ..
هـــــــــــــعی!!!!
از ته دل یه آه غمناک کشیدم.
آرام تورو جون ســورانت باز یه بار تحویلت نگرفته شیش ماه نری تو فاز
افسردگی !!
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_284
با یک حالت خاص دوتادستاش که توهم قالب کرده بود زد زیر چونش و بی حرف چشم دوخت به من.
وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد ،غرق شدم تودریای چشماش،
دلم میخواست حد دوست داشتنم رو فریاد بزنم.نگاهش اما سرد و بی تفاو بود .هیچ عشقی رو از چشماش نمیخوندم. خالی از احساس بود ،
سورانی که حتیباچشمهاشم میخندید
حالارنگ نگاهش بی تفاوتی رو بیداد می کرد. بغض گلوم رو گرفته بود،
ناخونام رو به کف دستم فشار میدادم تا گریه نکنم. یکم که منتظر موند و دید حرف نمیزنم از جاش بلند شد.
لب تاب شو بست ،کت شو پوشید و درحالی که وسائل شو میزاشت داخل کیفش گفت:
خانوم من وقت اضافه ندارم سینما که نیومدی اینجا محیط ِـ کاره دفعه ی بعد بدون وقت قبلی نیا!
گلوم خشک شده بود.
خانوم؟؟یجوری برخورد کرد انگار
اصلا هیچوقت تو عمرش حتی یکبارم منو ندیده.بعدشم بدون کوچکترین توجه از اتاق خارج شد و رفت، سر جام خشکم زده بود،اصلا آدمم حسابم نکرد .
نفس عمیق کشیدم،من چقدر بدبختم باز!!!!
به کدوم گناه باید اینجوری تحقیر بشم؟این همه زجر کشیدم که تو ضربه
نبینی،حالاتوام داری خوردم میکنی؟؟
میدونستم باید قوی باشم ،هنوز اولش بود ممکنه بدتر ازینم باهام رفتار بشه
ولی من نباید کم بیارم.اما با تمام این تفاسیر دلم میخوا ست ازین بی محلیش زارزار گریه کنم.
چیزی نگذشته بود که منشی وارد اتاقش شد :
خانوم ؟نمیخواید برید ؟میخوام درارو قفل کنم !
به آرومی سر تکون دادم و سلانه سلانه راه افتادم ...
شما نسبتی با آقای فراهانی دارید؟یه نگاه بهش انداختم و بدون اینکه بهش
جواب بدم خارج شدم.
بعد از خارج شدنم اولین کاری که کردم رفتم خونه ی مهدیه...
بیچاره اونم گرفتار من شده بود.
تا دید دمقم فهمید محلم نداده ولی بروی خودش نیاورد:
سلام خانومممم،شیری یا روباه؟
ازاونجایی که حالم گرفته بود با بی حوصلگی جوابشو میدادم هوووف،
مهدیهاوناصلامنوآدم حسابم نمیکنه،
انگار توعمرش منوندیده،یجوری جدی بود که خودم داشتم شک می کردم قبلا دیده باشمش.
هی، هی ،هی ،نبینم سرت پایین باشه هاااا، سرت باالااا،با قدرت، تو میتونی ..
هـــــــــــــعی!!!!
از ته دل یه آه غمناک کشیدم.
آرام تورو جون ســورانت باز یه بار تحویلت نگرفته شیش ماه نری تو فاز
افسردگی !!