❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
96.9K subscribers
34.6K photos
4.13K videos
1.58K files
6.59K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_281 گنگ نگاش می کنم؛ که با لبخند برام توضیح می ده: -وقتی می گم همه چیز درست می شه،…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_282

دکتر متفکر می گه:
-پس می شه گفت پسوردت رو هک کرده؟!
-یه چیز دیگه هم هست!
دکتر:
- چی؟
-پسورد ایمیلم، تاریخ تولد سروش بود! خب خیلی ها از علاقه ی من به سروش خبر داشتن، شاید تونسته باشن حدس بزنن! البته این فقط یه حدسه و اگه بخوام عقلانی فکر کنیم حرف شما عقلانه تر به نظر می رسه!
دکتر:
-ترنم باید خیلی مراقب خودت باشی. این تعقیب و گریزهایی که ازش حرف می زنی بعد از چهارسال برام جای سوال داره! فقط یه چیز به ذهنم می رسه.
-چی؟
دکتر:
-چهار سال پیش می خواستن از سروش جدات کنن. الان هم که دیدن دور و بر سروش می پلکی، می خوان تو رو ازش دور کنن!
-آخه چرا؟ جدایی من با سروش چه نفعی برای اون طرف داره؟! هر چند من که دیگه کاری به کار سروش ندارم. اصلا اون طرف کی می تونه باشه؟ !
دکتر:
-کسی که با وجود تو در اطراف سروش احساس خطر می کنه!
-ولی اون ماشین دقیقا از روز بعد از دزدی شروع به تعقیبم کرد.
دکتر:
-می خواستم بگم شاید از قبل تعقیبت می کردن، ولی تو دیر متوجه شدی! ولی از اون جایی که این حرف رو می زنی باز هم مسائل پیچیده ی زیادی این فرضیه رو خراب می کنه!
-دکتر شما می گین چی کار کنم؟
دکتر:
-به طاهر نمی تونی بگی؟
-می ترسم انگ دیوونگی بهم بزنه!
دکتر:
-بهتره به یه نفر بگی. تا هفته ی دیگه دست نگه دار! ولی خیلی مراقب دور و برت باش. سعی کن تو محیط های شلوغ باشی ولی اگه باز هم مورد مشکوکی دیدی، حتما به یه نفر از اعضای خونوادت بگو، که من طاهر رو نسبت به بقیه بیشتر قبول دارم. این از موضوع تعقیب و گریز. تو این مورد مشکلی نداری؟
-با این که خیلی می ترسم، ولی فعلا مشکلی نیست.
دکتر:
-ترنم سعی کن ضعف نشون ندی. اگه اونا متوجه ترس یا ضعفت بشن، وضع بدتر می شه. هر چند دوست دارم هر چه زودتر موضوع رو به طاهر بگی، ولی به خاطر تو یه هفته صبر می کنم. اگه به طاهر گفتی و باورت نکرد، یه فکر دیگه برات می کنم!

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
پارت جدیدمون ساعت 22😍♥️😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_281 بسته ي کادوپیچی داخلش بود. راهنما زدم و گوشه اي ایستادم. - این چیه؟…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_282

چطور می توانست این گونه بی دریغ محبت کند؟
چرا او دوست داشتن تمام کائنات را بلد بود و من بلد نبودم؟
تموم شد. واي چه خوب شدین. گردنتون رو هم کامل پوشوند. دیگه کمتر درد می گیره.
چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد. توي آینه به خودم و گره ناشیانه اي که به شالم زده بود نگاه کردم و
گفتم:
- آره خوبه. بریم دیگه دیر شد.
با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
- اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم.
گره شال را کمی شل کردم و گفتم:
- همین کافیه.
اهرم صندلی اش را کشیدم. پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را به هم زد. جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- واي. چرا همچین می کنین؟ قلبم اومد تو دهنم.
بالشتک پشت گردن ِنصب شده روي صندلی خودم را در آوردم و روي صندلی او گذاشتم و گفتم:
- یه کم بخواب. رسیدیم بیدارت می کنیم.
سعی کرد مقاومت کند.
- خوابم نمیاد که.
پدال گاز را فشردم و گفتم:
- چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره.
گرماي دلچسب بخاري مقاومتش را در هم شکست. سرش را روي بالشتک گذاشت و گفت:
- باشه. بیدارما، فقط چشمامو می بندم.
سرم را تکان دادم. به دقیقه نکشیده نفس هایش عمیق و طولانی شد. صداي ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در
کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم.
شاداب:
چه کسی باور می کرد که با دانیار می توان انقدر خوش بود و خوش گذراند؟ با این مرد اخمو و قهر با خنده و شادمانی. دانیار را
باید ذره ذره می شناختی. آهسته آهسته، نرم نرمک. آن وقت می فهمیدي چقدر قابل اعتماد است. لازم نبود نگران باشی که
تو دختري و او پسر. برخلاف تمام شایعات دانیار با ملاحظه ترین مردي بود که می شناختم. کنارش راحت می خوابیدم. توي
ماشینش، توي شرکتش، بی آن که از بودنش بترسم. برعکس، این روزها نبودنش می ترساندم. دانیار آرامش و خوشبختی را به
خانواده ام برگردانده بود. بر خلاف حرف هایی که بر زبان جاري می کرد دنیایی از اعتماد به نفس را به من هدیه داده بود.
بزرگم کرده بود. مشکلات را یکی یکی و در سایه، از مقابل راهم برداشته بود و همیشه هم طوري رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده و همه چیز همیشه این قدر خوب و آرام بوده است.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_281 - شروين!! شروين!! با تكرار اسمش دلم فرو ميريخت و قلبم ضربانش شدت ميگرفت و بيشتر از هر وقت ديگه اي خودم رو زن ميديدم و اون و يه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_282

ميدونستم همش واسه ي اين
نيست كه چايي پريده توي گلوم ... دلم ميخواست چشماي محمد كه نگاهاش معني دار و يه جورايي سرزنش بار بود رو از كاسه
در بيارم!!!
نتونستم و خودم رو كنترل كنم وناخودآگاه با لحن نه چندان دوستانه اي گفتم :
- حالا چي نصيب تو ميشه مجد رو جلوي من خراب كني؟؟؟!!!
با تعجب نگام كرد و اومد حرفي بزنه كه با اشاره دست هش فهموندم ساكت باشه و بلافاصله از جام پاشدم و رفتم سمت آسانسور
محمد دنبالم دوييد تا حرفي بزنه ولي سريع سوار آسانسور شدم و رفتم بالا عصبي بودم خيلي عصبي .... وقتي رفتم توي اتاقم
اولين چيزي كه دستم بود يعني گلدون بغل در رو پرت كردم زمين و چند تيكه شد!!!! دلم ميخواست جيغ بزنم ....
كثافت زبون باز!!!!! اين تنها كلمه اي بود كه لايقش بود .. يكم كه گذشت و تا حدودي آروم شدم با خو دم گفتم شايدم اونجوري
نبود كه محمد گفته شايدم ... محمد يه جوري بيان كرده كه من ديدم به مجد بد بش ... از رفتارم پشيمون شدم .. بايد ميذاشتم
مجد توضيح بده!!! توي اين گير و دار خندم گرفت!! از اينكه بين مجد و شروين نوسان داشتم!!! تيكه هاي گلدون رو از روي زمين
جمع كردم نزديكاي ساعت 9 بود دوباره نگاهي به خودم انداختم توي آينه رژ قرمز رو زدم و پاك كردم لبام از دفعه ي قبل
خوشرنگ تر شد .. كيفم رو برداشتم و خيلي خونسرد رفتم توي لابي تا منتظر بمونم بيان دنبالم .. به محض خروج از آسانسور
جلوي ميز اطلاعات مجد و حجت و رامش رو ديدم ... مجد يه شلوار مردونه ي خيلي خوش دوخت طوسي با يه كت سرمه ي
تنش بود و زيرش يه بلوز مردونه ي آّبي.. دستشم يه اور كت خاكستري بود ...و نميدونم شايد براي اولين بار بود موهاش و ژل
زده بود و واقعا هم بهش ميومد .... عولي به نظرم عصبي بود و حجت انگار داشت براش چيزي توضيح ميداد و رامش بد فرم پكر
بود .. از قيافه ي در هم رامش يه لبخندي موذيانه اي رو لبم نشست و بلافاصله بدش از بد ذاتيه خودم بدم اومد .. ولي واقعا دست
خودم نبود ... توي همين افكار بودم كه با سنگيني نگاه سرمو چرخوندم .. مجد يا بهتره بگم شروين بدون توجه به حجت كه عين
راديو داشت حرف ميزد زل زد به من و با تكون آروم و يه لبخند بهم سلام داد .. بعدم بلافاصله با دست گذاشتن رو ي شونه حجت
به سكوت دعوتش كرد و با يه ببخشيد اومد سمت من ... با هر قدمش قلبم تند و تندتر ميزد ... وقتي بهم رسيد .. نفسمو توي
سينه حبس كردم و ناخودآگاه لبخند زدم ... با لبخند جوابمو داد و بعدش آروم گفت :
- ميبخشيم؟؟؟!!
با تعجب نگاش كردم ..
- واسه ي چي؟؟؟!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_281 تو با سکوتت هیچ چیزیو حل نمیکنی ،دیگه کوروشی هم در کار  نیست که بترسی !!! ازطرفی اینا همه یه نشونه‌است وگرنه چرا باید…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_282

اوهوع چه غلطا ،وقت قبلی .....
چیزی فرمودین؟؟؟
نه نه ،ممنون خانوم...
بلافاصله اومدم بیرون و تو ماشین منتظرش موندم .
دقیق سرساعت،چه وقت شناس.
کلی قربون صدقش رفتم،حتی اخم کردناشم جذابه.
خدایا من با این دلتنگی چجوری تابحال کنار اومدم خودم در عجبم.از روزی که دیدمش هرثانیه براش بال بال میزنم. حرکاتش ،راه رفتنش ،
پرستیژش همه وهمه مردونه تر شده.
وقتی رفت داخل پشت بندش از
ماشین پیاده شدم و بافاصله رفتم داخل،از حالت تعقیب وگریز، خودم خندم گرفته بود. رفت داخل ،تمام
کارمنداش به احترامش بلند شدن،
مغرور و باصلابت 
درجواب سلامشون فقط سرتکون داد و وارد اتاقش شد. روز دوم هم به
همین منوال گذشت ،فقط دلم میخوا ست یک دل سیر از دور ببینمش.
از روبرو شدن باهاش میترسیدم.بازم سرساعت اومد و سر ساعت خارج شد. روز سوم برخلاف روزای قبل یکم دیرتر خارج شد.هرچی منتظر موندم دیدم نمیاد.فکر کردم نکنه اومده
بیرون و من ندیدمش،یامثلا از در دیگه ای خارج شده؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو ،
اتاقش طبقه ی دوم بود با ترس و احتیاط رفتم بالا،آرومکی سرک
کشیدم هنوز منشیش بود پس یعنی هنوز نرفته .همین که تصمیم گرفتم
برم پایین از اتاق اومد بیرون بدو بدو پله ها رو دوتا یکی کردم و قبل ازین
که تابلو بشم خودمو جلوی آب خوری مشغول کردم.واقعا مثل فیلما شده بود ... از کنارم رد شد.با قدمای محکم و با یه ابهت خاصی راه میرفت .محو تماشاش شدم . هفت، هشت قدمی ازم جلوتر رفته بود که یهو سرجاش ایستاد.دلم هری ریخت پایین ،
اگه برگرده لو میرم از اب خوری هم فاصله گرفته بودم،خیلی ضایع میشد
اگه برگردم سمتش.
سرشو یکم متمایل به راست کرد ولی کامل برنگشت و بعد دوباره به راهش 
ادامه داد.
از سر آسودگی نفس عمیق کشیدم.
کارم شده بود همین،روزا برم و از دور دید بزنمش.چهار پنج روزی گذشته 
بود،تو ماشین منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد،مهدیه بود،جواب دادم:
الو سلا خوبی مهدیه ؟
سلام خوبم کجایی؟
اوممم ،خب خانوم مارپـــــــل بنظرت کجا میتونه باشه؟
جیغ زد: وااای ،خدا نکشتت ،آرام باز تو رفتی عین عقب مونده ها از دور دیدش میزنی 
که چی بشه خب ؟اه برو بحرف باهاش دیگه...
مهدیه بخدا الان حرفشو که میزنی
دست و پام میلرزه ،میترسم بخدا ،یه قیافه ی عبوسی بخودش گرفته که جرئت نمیکنم برم ...
ای خداااا،منو بکش از دست تو یکی راحت بشم ،بقران آرام من اینقدر که سر تو و کارات حرص میخورم آخر بچم کج و کوله از آب درمیاد.
عههه،مهدیه داد نزن خب نمیدونم برم چی بگم؟میترسم باز برم غش کنم!!!
نمیخواد فکر کنی باید چی بگی،برو ببینش حرفاتو بگو هرچی تو دل ته بگو ،آرام اون سورانه یادت که نرفته !با نهاد ریاست جمهوری که نمیخوای حرف بزنی.من اصلا نمیدونم تو به کی رفتی بابات با اون روابط اجتماعی ،
مامانت با اون سرزبون ولی تو انگار توزیر زمین بزرگ شدی،بخدا زنگ بزنم ببینم هنوز هیچ کار نکردی خودم پامیشم میام دستتو میگیرم میبرما،گفته باشم...
خیلی خب بابا حرص نخور ،یه خاکی تو سرم میریزم حالا...
پووفی کشید و بدون خداحافظی قطع کرد...
بی ادب....
با دست و پای لرزون پیاده شدم ،هرچی به هدف نزدیک ترمیشدم بیشتر استرس میگرفتم .اخرسر
بسم اللهی گفتم و وارد شدم.
رفتم جلوی میز منشی ،داشت با تلفن حرف میزد.من نمیفهمم مثال اگه منشی  مرد باشه نمیشه؟؟؟
جانم بفرمایید؟؟؟
سلام،میتونم با اقای فراهانی ملاقات داشته باشم؟ وقت قبلی دارین؟
نه،متاسفانه!
اجازه بدین ازشون بپرسم ،همینطوری که گوشی تو دستش بود پرسید:
شما خانومه؟؟؟