❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
92.2K subscribers
34.3K photos
3.44K videos
1.58K files
5.86K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_1131 دوست دارم این مدت یه کاری کنم که بهشون خیلی خوش بگذره -اینکه خیلی خوبه ترنم:…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_1132

- سینا بیرون کار داشت پسرا هم باهاش رفتن.. فقط سهیل مونده... بقیه هم که دیگه به
این رفتارای من و تو عادت دارن
ترنم میخنده و چیزی نمیگه
-بریم که خیلی گرسنه ام
ترنم هم سری تکون میده و با همدیگه به سمت تخت میرن
**
&&ترنم&&
تو این مدت خیلی بهم خوش گذشت... بابا سینا و پسرا رو به همراه دخترخاله ام که همون زن داداشمه به خیلی جاها بردم و خیلی از
مکانهای دیدنی رو بهشون نشون دادم... هر چند بابا سینا خودش خیلی چیزا رو میدونست اما بقیه اطالعات دقیقی نداشتن... با اینکه
فقط چند روزه رفتن ولی دلم خیلی براشون تنگ شده... پریسا که موقع رفتن کلی گریه میکرد.. فرهاد با خنده بهم گفت زن من رو هم
مثل خودت لوس و ننر کردی... تو این مدت فهمیدم که فرهود هم یکی رو دوست داره و به تازگی باهم نامزد شدن... وقتی تلفنی
باهاش حرف میزدم اونقدر بامزه صحبت میکرد که باعث میشد با صدای بلند بخندم.. تازه اون هم از من دعوت کرده و گفته حتما باید
برم پیششو رو در رو باهاش آشنا بشم... از خاله ام که هر چی بگم کم گفتم.. اونقدر ماهه اونقدر خانومه که دلم میخواد هر چه زودتر
ببینمش... هر روز برام زنگ میزنه و کلی باهام حرف میزنه.. هر چی از محبتش بگم کمه.. فکر نمیکردم اینقدر عزیز باشم... اون هم
بین خونواده ای که پدرم زندگیشون رو داغون کرد... عاشق همگیشون هستم.. تو این مدت کم خیلی برام عزیز شدن... اونقدر بهم
محبت کردن که اصال احساس بی کسی نمیکنم... طاهر و سروش هم تو این مدت باهامون همراه میشدن... نریمان خودش نمیتونست
بیاد ولی نامزدش رو میفرستاد و کال همه دور هم بودیم... از صبح میرفتیم بیرون و تا شب با خوشحالی میومدیم خونه.. نریمان و پیمان
هم چند باری بهم سر زدن.. خونواده ی سروش هم که دیگه محبت رو در حق من تموم کردن و چند باری خونواده ی مادریم رو به
خونشون دعوت کردن... کلا رابطه ها خیلی خوبه تنها مشکلی که این روزا داشتیم مشکل دادگاه بود که نریمان و سیاوش اصرار داشتن
من و سروش هم در دادگاه هنگام صدور حکم حضور داشته باشیم ولی سروش مخالف صد در صد بود.. من هم که طبق معمول طرف
سروش بودمو با حرفش مخالفتی نمیکردم اما از یه طرف وقتی یاد حرفای سیاوش میفتم دلم آتیش میگیره... الان همه تو دادگاه هستن
و من و سروش تو شرکت مشغول کاریم... هر چند چه جور کاری من که اصلا دست و دلم به کار نمیره... برای بار هزارم مردد به
سروش نگاه میکنم... بی تفاوت و بدون هیچ استرسی مشغول به کاره.. انگار نه انگار که امروز روز دادگاهه و قراره حکم صادر بشه...
انگار واقعا براش مهم نیست ولی من از شدت استرس رو به موتم... پشت میزم نشستم و به متنایی که قراره ترجمه کنم نگاه میکنم...
سروش حجم کارای من رو کم کرده و اکثر کارا رو داده به مترجم جدید.. میگه دوست ندارم خودت رو خسته کنی... همین متنا رو هم
فقط به اصرار خودم داده تا از بیکاری در بیام
سری به نشونه ی نه تکون میدم و با خودکار پیشونیم رو میخارونم
-نه خوبم
از پشت میزش بلند میشه و فاصله ی بین میز خودش و میز من رو طی میکنه... دقیقا مقابلم وایمیسته و میگه: بگو... میشنوم
متعجب میگم: چی رو؟
سروش: همون چیزی که رو دلت سنگینی میکنه
-چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه... فقط یه خورده استرس دارم

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA