❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_119 باز صورتم از اشک خیس شده. سروش با ناراحتی نگاهی به من می ندازه که با دلی پر از خون…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_120

بعد با تاسف به سروش می گه:
ـ با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون می نداخت. محال بود حرفش رو باور کنه! به خاطر گذشته هیچ کس باورش نداره. بعد اون آواره ی کوچه و خیابون می شد؛ این جوری عقده هات خالی می شد؟
با داد می گه:
ـ آره؟
نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام می کنند. تو نگاهشون ناباوری موج می زنه. آهی می کشم و هیچی نمی گم.
طاهر با جدیت می گه:
ـ دفعه ی بعد سعی کن برای انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی، کسی که روحش مرده دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.
بعد از تموم شدن حرفش با گام های بلند به قسمتی از باغ که شالم اون جا افتاده می ره، شالمو بر می داره، بعد با اخم به طرف من میاد و با دیدن کت سیاوش روی شونه هام اخماش بیشتر تو هم می ره. لباسام رو به سمت من پرت می کنه و با اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج می کنه و به شدت به طرفم می ندازه. بعد هم به کت سیاوش چنگ می زنه و اون رو از روی شونه هام بر می داره و با داد می گه:
ـ چرا قبولش کردی؟
با ترس می گم:
ـ طاهر من...
چنگی به بازوم می زنه و به شدت از روی زمین بلندم می کنه و می گه:
ـ فعلا خفه شو. فکر نکن امشب تو رو مقصر نمی دونم؛ مطمئن باش حال تو رو هم امشب می گیرم. اگه تو سالن می شستی و از جات تکون نمی خوردی این اتفاقا نمی افتاد. مثل همیشه باعث عذاب همه ای!
با ناراحتی می گم:
به خدا من...
هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت می شم. سیاوش سریع خودش رو به طاهر می رسونه بازوی طاهر رو می گیره و اون رو از من جدا می کنه. با ناراحتی می گه:
ـ چی کار می کنی؟
طاهر پوزخندی می زنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و می گه:
ـ چیه؟ مگه همیشه نمی خواستی ترنم رو تو این وضع ببینی؟!
با داد می گه:
ـ خوب حالا ببین؛ مگه بدبختی ترنم خوش حالت نمی کنه! پس ببین و لذت ببر.
سیاوش می خواد چیزی بگه که با داد طاهر که خطاب به من می گه:
ـ آماده شو، می ریم خونه.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_119 - مگه نگفتی باید کیکمو خودم بِبرم؟ برو بیارش دیگه. یک پایم آماده رفتن بود و یکی مصر به ماندن.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_120

من که آخرش می فهمم تو چت شده، ولی خواهش می کنم فعلا وادارم نکن ته و توي این ماجرا رو در بیارم
اصلا نیازي نبود دانیار را ببینم. برندگی نگاه و تلخی زهرخندش تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. بدون هیچ عکس العملی به
اتاق رفتم. حتی آن اتاق هم برایم عذاب آور بود. نمی خواستم دیگر هیچ قسمتی از خانه اش را به یاد بیاورم. سریع لباس
پوشیدم و برگشتم. دیاکو کنار دانیار نشسته بود. تبسم کلاه بوقی قرمزي را از پشت مبل بیرون کشید و بی مقدمه روي سر
دانیار گذاشت و گفت:
- تولد بدون این نمی شه.
با وحشت به دانیار خیره شدم. این یکی را نمی پذیرفت. شک نداشتم. دستش را بالا برد و کلاه را برداشت و روي میز گذاشت.
تبسم با لب و لوچه آویزان گفت:
- واه. یه ذره ذوقم خوب چیزیه. حالا ذوقم که ندارین. تربیت رو ...
از ترس عکس العمل دانیار نسبت به شوخی هاي بی پرده تبسم، حرفش را قطع کردم. تبسم که نمی دانست این مرد چقدر
می تواند ترسناك و بیرحم باشد.
- می خوام عکس بگیرم. شمعا رو فوت کنین.
دوربین را از دست دیاکو قاپیدم. دانیار در حالی که بی حوصلگی از سر و رویش می بارید شمع ها را فوت کرد و با همه عکس
گرفت. در آخرین مرحله دیاکو گفت:
- حالا نوبت مجري جشنه. برو بشین ازتون عکس بگیرم.
کاش زودتر این جشن تمام می شد! کاش!
معذب کنار دانیار نشستم. دیاکو دوربین را روي صورتمان تنظیم کرد و من نجواي آهسته دانیار را شنیدم که می گفت:
- خیاطی رو ادامه بده. بیشتر از عمران به دردت می خوره.
متعجب سرم را چرخاندم و نگاهش کردم. شانه اي بالا انداخت و گفت:
- والا من نمی دونم شما دخترا با چه اعتماد به نفسی عمران رو انتخاب می کنین. در حالی که نه می تونین مساله هاش رو
حل کنین، نه می تونین یه نقشه درست و حسابی بکشین، نه می تونین با کارگر و عمله بنا سر و کله بزنین.
جوابش را ندادم. نمی خواستم جواب بدهم. نه جواب او نه هیچ کس دیگر. فقط می خواستم بروم هرچه زودتر. دلم مادرم را
می خواست.
نفهمیدم کی عکس گرفته شد اما پیشنهاد تبسم مثل پتک بر سرم کوبیده شد.
- حالا شما هم برین بشینین یه عکس سه تایی ازتون بگیرم.
تا به خودم آمدم بین دو برادر بودم و بعد از آن فقط من و دیاکو.
دیاکو:

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_119 فعلا واسه ي منافعشه كه به اين دختره چيزي نميگه ... وگرنه ما كه ديگه ميدونيم آخر عاقبت رابطه ي اين تيپا با مجد چيه .... فاطمه جدي…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
به قلم زیبای 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_120

آخرين مهمونا حجت و رامش بود و آقاي
فلاحي بودن خدارو شكر از قرار معلوم رامش اونقدر خورده بود كه حال خوبي نداشت و داشت ميرفت ... فت ... بعد از اينكه آقاي فلاحيخداحافظي كرد ... حجت با نگاه چندش آورش سر تا پاي من رو دوباره كاويد و گفت :
- خانوم مشفق اين افتخار رو به بنده ميديد كه برسونمتون ؟؟؟!!!!!
داشتم دنبال جواب ميگشتم كه مجد نجاتم و داد و همون جوابي رو كه به راد داد ه بود براي حجت هم تكرار كرد .. اما حجت
دست بردار نبود .. كه بالاخره مجد از پسش بر اومد و راضيش كرد ولي آخر سر كه داشت ميرفت در حالي كه عين آدم خورا به
من نگاه ميكرد رو كرد به مجد و گفت :
- هر وقت مهموني بود خانوم مشفق رو هم با خودتون بيارين .. خوشحال ميشم تو جمعمون ببينمشون ... بعدم با يه ژست خاصي
گفت :
- ما جمعامون افراد خاصين ... خوشحال باش كه توام جز اون افراد خاصي عزيزم!!!!
چشمكي زد و به مجد گفت :
- مگه نه شروين جان ...
احساس كردم يكم ديگه حجت ادامه بده مجد جفت پا مياد تو صورتش ...
- مجد در حاليكه صداش از عصبانيت ميلرزيد گفت :
- بله .. حتما .. مرسي ازينكه تشريف آوردين (يعني زحمت رو كم كنين !!!) ..
خدارو شكر رامش توي حال خودش نبود و نفهميد من موندم و اون داره ميره در حاليكه رو ي پاش بند نبود اومد گونه ي مجد رو
ببوسه كه مجد نگهش داشت و باهاش خداحافظي كرد ...آقاي حجتم زير بازوشو گرفت و در حالي كه نگاه آخر رو به من كرد
خداحافظي كرد و رفت .. جالبيش اينجا بود مجد حتي به خودش زحمت نداد باهاشون تا دم در پايين بره .. تا رفتن در رو بست ...
و رو كرد سمت من و در حاليكه داشت گره ي كراواتشو شل ميكرد گفت : يه ليوان آب بهم ميدي؟؟؟
بعدم رفت ...ر فتم توي اشپزخونه ...بيچاره مش رحيم ...تمام ظرفارو شسته بود و رفته بود .. يه ليوان از توي كابينت برداشتم
توش آب ريختم و رفتم سمت سالن مجد نبود رفتم سمت هال كه اونجام نبود ...صداش زدم كه جواب نداد...ليوان آب رو گذاشتم
رو ميز و دوباره صدا زدم :
- آقاي مجد ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_119 محمد چارچشمی نگام می کرد ،دهنش از تعجب وا مونده بود . چیه؟ چته- محمد چرا مثل اسب ابی نگاه میکنی؟ نههههه سوران باورم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_120

لحظاتی بعد بود که در اتاق با شتاب باز شد و مامان ژولیده و نگران پرید تو 
اتاق..
آرامـــــــم چی شد؟؟؟؟
بادیدن ریخت و قیافه مامان خندم گرفت.
یه لباس خواب مشکی و کوتاه که همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود.
ابروهام بالا انداختم و گفتم :
مامان خانوم نمیگی دختر مجرد اینجا هست شاید هوس کنه؟؟
مامان ازتعجب چشاش گرد شد آخه اولین باری بود که اینجور حرفا رو میزدم.
اینم از تاثیرات همنشینی با سوران بود.
ملافه کنار تخت رو برداشت و انداخت رو خودش :
خیله خب حالا توام.بگو ببینم چته نصف شبی جیغ میزنی ؟تو چرا بیداری؟
با یاد اوری رتبم سرخوش مثل فنر از جام پریدم و تو یه حرکت پریدم بغل
مامان و شروع کردم به تف مالی کردنش.
ماااااامان جوووووون...ماماااان خووووووشگلم......قبول شدم با رتبه ی 
عالــــــی.
مامان یهو هیجان زده تر از من شروع کرد جیغ جیغ کردن.
واااای آرام راست میگی؟بغلم کرد و به خودش فشرد .میدونستم تو میتونی...
ازخودش جدام کردو گفت حالا بگو ببینم چیکار کردی؟
دستشو گرفتم و سمت صفحه لب تاب کشوندمش 
ببین مامان،ببین؟
مامان خودشو خم کرد و به صفحه نگا کردو هجی کرد:
صد...و ...بیست....شیییییش
و باز دوباره جیغ کشید و محکم بغلم کرد.ملافه دورش پخش زمین شد
خندیدم و گفتم مامان جان باز که بر باد دادی؟؟؟!!!
-ولش کن حالا نامحرم نیستی.
من برم باباتو بیدار کنم خبر
خوش بدم .
چرخ زد که بره پریدم جلوش و با یه چهره مظلوم گفتم :
میگم مامان!......
جانم؟
میخوام صبح برم پیش سوران!
اخم کمرنگی کرد:
باهاش به کجا رسوندی؟
دستای لطیفش رو تو دستام گرفتم:
خیلی دوسش دارم مامان!یعنی همو خیلی دوست داریم!
از کجا مطمعنی؟
میدونم مامان؛دلم بهم دروغ نمیگه
شونه ای بالا انداخت و گفت:
نمیدونم فقط دیگه بچه نیستی کاری نکن پس فردا شرمنده دلت باشی...
چشم مامان !!!!
کجا میخوای ببینیش حالا ؟مگه سرکار نمیره؟
نمیتونستم به مامان بگم امروز مرخصی داره و خونست پس ناچارا گفتم بیرون 
میبینمش
ازون جایی که میخواستم مثل سری قبل سورانو غافلگیرش کنم چیزی بهش 
نگفتم .
خوابم که نبرد.پس بهتر دونستم بلندشم و به کارام برسم ساعت هفتونیم صبح 
بود.
اول ازهمه یه دوش مشتی گرفتم و لباسام رو اتو کردم دلم میخواست بهترین 
لباس هام رو بپوشم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_119 ای خدا شکرت  داره کار هام یکی یکی جور میشه ان قدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم لباس چه رنگیه که کفش با خودم ببرم…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/296944

#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_120
یه کمد بیشتر نبود احتمال دادم که باید هون کمد باشه ...
اخش بله همینه ببین تروخدا مثل دختر ها چه جوری لباس هاش رو چیده .....
خوب دختر نشد مگر نه کلی ست خوشگل میچید تو کمدش ....
یه دونه از لباس زیر هاش برداشتم گذاشتم لای حوله یه تیشرت هم برداشتم که قبلا از این که پیرهنش رو بپوشه تنش کنه پیرهن اصلیش خیس نشه ...
با ترس در حموم رو زدم ..
بدون این که بیاد بیرون از همون جا گفت :
- وای مامان چه قدر دیر اوردی بیارش تو .....
همین کم مونده ببرمش تو یه ذره سرم رو بردم تو انگار یه در دیگه تو بود پی بگو چرا میگه بیارش تو،،،، ببین ساحل خانم چه قدر زود قضاوت کردی
رفتم تو چه حموم خوشگلی داشتند بوی انواع شامپو ها میومد در زدم
- صبرکن مامان یه لحظه اومدم
شیر اب رو بست چون صدای اب کاملا قطع شد
قلبم تند تند میزد نکنه لخت بیاد بیرون عجب غلطی کردم اومدم ها کاش همون خود زن عمو می یومد ...
تو فکر بودم که یه دفعه دستش اورد بیرون
- مامان حوله ام رو بده ...
حوله رو دادم بهش الان من رو ببینه سکته میکنه حتما از خوش حالی
- مامان گلم چرا ان قدر لباس ها رو اوردی الان ساحل میاد من هنوز حاضر نشدم
چون جوابی نشنید دوباره گفت :
- وا مامان لال شدی خدای نکرده
سایه اش رو میدیم که داشت موهاش رو خشک میکرد
دوباره دستش رو دراز کرد ..
- مامان لباس هام رو هم بده ...
بهش دادم ولی انگار پشیمون شد
- بذار بیام همون بیرون بپوشم
اومد بیرون تا چشمش به من افتاد همه ی لباس ها از دستش افتاد زمین خیس شد
با لکنت گفت :
- تو تو اینجا چی کار میکنی ؟ کی اومدی ؟
یقه ی حوله رو باز گذاشته بود حواسم پرت شد ..
سرم رو انداختم پایین
با دست خیس صورتم رو اورد بالا
- تو نمیگی این طوری میای جلوی من کار دستت میدم ....
منظورش قیافه ام بود که عوض شده بود م
- بیا بیرون دیر شد
با شیطونی تموم گفت :
- بفرمایید حموم خوش میگذره ها
تمام تلاشم رو میکردم که به یقه ی بازش نگاه نکنک ولی مگه میشد ...
اونم مثل من خیلی عوض شده بود به قول ما دختر ها صورتش رو 12 تیغ کرده بود ....
- بی ادب
- ان شالله بعد از محرم شدن در خدمتیم
- ارمان بابا بیا بریم الان عاقد میاد من و تو همین جا واستادیم
غش غش خندید
- الان عاقده میگه این ها چه قدر فعالن قبل ار محرم شدنشون با هم رفتم حموم
لپ هام از خجالت قرمز شد
- ارمان ترو خدا الان مامانت میاد بالا زشته فکر های ناجور میکنه
- باشه بابا لپ گلی حالا من چی کنم لباس هام افتاد زمین خیس شد
از بس گیجی دیگه معلوم نیست حواست کجاست
- میگم فکر کنم باید بری یک دونه دیگه از این ها بیاری
به لباس زیرش اشاره کرد بعد با تموم بدجنسی گفت :
- میگم شیطون چه خوش رنگ اوردی میری باز برام بیاری ؟
- گمشو بی ادب من رفتم بیرون حوله تنته که بیا برو خودت بردار ....
مستقیم رفتم پایین صبری خانم و زن عمو داشتند میوه و شیرینی ها رو میچیدند .....
مامان هم روی مبل نشسته بود رفتم مبل روبه روش نشستم
صبری خانم چشمش افتاد به من
- اوا مدار صورتت چرا ان قدر قرمز شده ؟
ای وای اصلا حواسم به قرمزیه صورتم نبود ....
مامان و زن عمو بلند زدن زیر خنده ؛ خدا بگم چی کارت کنه که ابروم رو بردی ارمان .......
بعد از چند دقیقه ارمان از بالا صدام کرد
یا خدا اگه من دیگه پام رو تنها بالا گذاشتم پسریه ی بی حیا ....
خودم رو زدم به اون راه که هیچی نشنیدم ولی ارمان دوباره صدام کرد
مامان با تعجب گفت :
- ساحل گوشات نمیشنوه حنجره ی ارمان پاره شد بس که صدات کرد پاشو ببین چی کارت داره ...
ای خدا عجب بد بختی گیر کردیم ها اگه نمیرفتم خیلی ضایع بود مجبور شدم برم بالا ....
دم اتاقش که رسیدم سرم رو کردم بالا گفتم :
- خدایا خودم رو می سپرم بهت !!
با اخم رفتم تو ..
لباس هاش رو پوشیده بود ... خوب حالا خدا رو شکر که لباس هاشو پوشیده
با خنده گفت :
- میای این کراوات رو برام ببندی ؟
- حالا کراوات میخوای چی کار کنی ؟
ابرو هاش رو داد بالا
- میخوام عکس هامون خوشگل بشه
رفتم جلو کروات رو براش بستم نفس هاش که صورتم میخورد یه جوری میشدم سعی میکردم اخم کنم که متوجه نشه
کروات رو کامل بستم اومدم عقب
- حالا اجازه هست من برم پایین
- اه کجا بری هر وقت عاقد اومد با هم میریم راستی چرا مانتوت رو در نمیاری
گفت مانتو یاد لباس افتادم پس چرا دریا نیومد اخه...
- منتظر دریام قرار برام پیرهن بیاره
- خوب پس تا بیاره میای این موهای من رو خشک کنی از موهای خیس بدم میاد
با حالت با مزه ای گفتم :
- مگه خودت دست نداری اقا ارمان ...
با حالت دخترونه ای گفت :
- هیش حتما باز میخوای بگی تو نامحرمی ....
- ارمان بذار برم پایین زشته الان میگن این دو تا چی کار میکنند بالا ....
جدی شد
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_119 - راست بگو مها چی شده.اين روزها اصلا به حال خودت نيستی.كی بلا راسرت آورده. پدر ام صدايم زد و گفت: -خانم شمس،لطفا پروندهايی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_120

- كمی ضعف! داشتی در آتش تب میسوختی..
ببينم دختر مگر چند ساعت زير باران بودی؟طفلك رويا فقط خودش را می زد.
آن قدر هول كرده بود كه يكی بايد به مادرت می رسيد.
- آخر من كه چيزيم نيست.
- الان نيست،ولی آن موقع بود.دكتر می گفت خيلی ضغيف شدی.
سلام.
همه برگشتيم.داشتم سكته می كردم.پدرام بود.اصلا نتوانستم سلام كنم،آمد جلو.
مامان هول شد و گفت:
-ای بابا،شما چرا زحمت كشيديد.من كه گفتم زياد مهم نيست.
مها چرا چيزی نمی گويی؟
زير لب گفتم:
-سلام.شما چرا آمديد؟
-سلام.وظيفه ام بود.بايد می آمدم.حالا حالتان چطور است؟
- ممنون.خوبم.
مادرم گفت:
-آقای شمس،مها ديشب خيس آب آمد خانه.انگار كلی زير باران راه رفته بود،و گرنه مسير ايستگاه تا خانه،يك خيابان
بيشتر نيست.
- من ديروز به ايشان گفتم،باران میآيد،بگذاريد برسانمتان،اما قبول نكردند.
- می دانستم با ماشين نيامده.
- سوار اتوبوس شدم باور کن مامان..
- چند تا ايستگاه،بگو ديگر،شرط می بندم يكی دو ايستگاه بيشتر با اتوبوس نيامده باشی.درست است؟آخر چرا؟
- خب باران قشنگی بود.
- همان باران به قول تو قشنگ باعث شد توی بيمارستان بستری شوی.باور كنيد آقای شمس،داشتم می مردم.اصلا به فكرخودش نيست.تازه می خواست بيايد شركت.
-با اين حالی كه شما داريد.بهتراست چند روزی استراحت كنيد.
خانم خسروانی می تواند چند روزی كار شما را هم انجام بدهد.
-نه،نيازی نيست.خودم می آيم.
با دلسوزی گفت:
-چرا هست.شما اصلا رنگ به رخسار نداريد.لازم است يك هفته ای استراحت كنيد.
-نه يك روز ست.
مامان گفت:
-نه،دو روز تا حداقل يك كمی جان بگيری.
-باشد دو روز،اميدوارم زودتر حالتان خوب شود.
وقتی رفت،دلم گرفت،ولی احساس كردم حالم بهتر شده.دكتر كه آمد پس از معاينه،همان روز مرخصم كرد وگفت:
می توانی بروی،اما بايد چند روز در خانه استراحت كنی تا جان بگيری.
دلم می خواست از همانجا يك راست به شركت بروم.دوری از پدرام سخت بود و تحملش را نداشتم.
تا به خانه رسيديم،مامان گفت:
- برو توی تخت.مگر نشنيدی دكتر چی  گفت.هنوز ضعيفی و بايد استراحت كنی.
-استراحت برای چی؟من كه نمی توانم بيست و چهار ساعت بخوابم.اين جوری حوصله ام سر می رود.می بينيد كه سالم و سرحالم.
- مگر از جانت سير شديی نه به خودت لج كن نه به من.
بعد از ناهار چهار ساعت خوابيدم.انگار در خواب زمستانی فرو رفته بودم،تا بيدار شدم مامان با خنده گفت:
-آفرين درست چهار ساعت خوابيدی.نيم ساعت پيش آقای شمس زنگ زد گفت،اگر بيدار شدی،يك زنگی بهش بزن.مثل اينكه كار مهمی داشت.من می روم سر كوچه خريد،زود بر می گردم.
همين كه تنها شدم،سريع موبايل را برداشتم و
زنگ زدم.صدايش را كه شنيدم،جان گرفتم و گفتم:
- سلام مثل اینکه  شما با من كاری داشتيد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️‍ #قسمت_119 -عشق  مدتی سکوت کرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اینکه لب گشود :  -حتما وجود داره که شما منو انتخاب کردین.. در حالی…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://tttttt.me/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️#قسمت_120

کاش باران می آمد، باران بهار زیباترین پدیده ی طبیعت بود. ساعتی 
گذشت اما بارانی نگرفت ..
وقتی وارد نشیمن شدم عمه فخری و سالار کنار هم نشسته بودند. دستی به روسریم کشیدم و سلام کردم . سالار سر بلند کرد و نگاهم کرد ، بعد آهسته و سرد پاسخ مرا داد. عمه فخری با سرزنش گفت : 
-سالومه سر و وضعت رو ببین خاک خالی شدی 
سرم را پائین انداختم و حرفی نگفتم . نمی دانستم علت این همه خشونت و سردی عمه چیست . 
صدای سالار مثل یک باران زیبا در یک کویر خشک دلم را ارام کرد..
-مادر امروز ارژنگی با من تماس گرفت ... 
عمه با محبت به سالار خیره شد و او ادامه داد: 
-براتون بلیط گرفتم 
عمه پاسخ داد: 
-برای من تنها مگه شما نمی آئین مثل گذشته ؟ 
سالار سرد و کوتاه گفت : 
من کارم زیاده مادر ، امسال نمی تونم بیام . قراره یه مسافرت کاری برم ، همین هفته ی آینده نمی تونم . می تونید به جای من خاله یا سارا رو ببرین بلیط ها دو نفره س 
عمه لبخند زد و با محبت گفت : 
-دوست داشتم شما هم باشن اما باشه اشکالی نداره 
سالار نگاهی به من انداخت ، اما در حضور عمه من سرم را پائین انداختم عمه تکیه داد و گفت : 
-بسیار خوب انگار دو ساله قسمت نمی شه 
نگاه سالار روی انگشتان دستم چرخید، متوجه جای خالی انگشتر شده بود . صدای عمه باعث شد نگاه سالار به جانب عمه بچرخد. 
-پس سالومه چی ؟ 
سالار بی آنکه نگاهم کند گفت : 
-اگه می خواین یه بلیط اضافه بگیرم ؟یا هر طور دوست دارین ، می خواین به جای خاله ایشون رو ببرین ؟ 
عمه که دلش راضی نمی شد من با او همراه شوم ، فوری گفت : 
-نمی خوام دوباره اذیت بشه ، باشه دفعه ی بعد ، دلم می خواد یه سفر با خواهرم برم ... 
صدای سالار موج برداشت :
به هر حال اگه تصمیم گرفتین منو خبر کنین ، گوهر خانم و میلاد برمی گردن و سید هم که هست ... 
عمه بلند شد و نشیمن را ترک کرد به سالار خیره شدم نگاهش برای لحظه ای کوتاه رنگ عوض کرد. انگار پُر از برق شد و درخشید ، عجب گرمایی داشت . لبخند زدم و آهسته گفتم : 
-به این زودی می خوایین از دستم خلاص بشین ؟ 
یک لبخند محو و کمیاب صورت مهتابی سالار را زینت داد . بلند شدم و آهسته گفتم: 
-لبخند به شما خیلی می آید ، اما حیف که خیلی کم می خندین  به سمت پله رفتم . اما نگاه سالار را از پشت روی خودم حس می کردم . تا غروب از اتاق خارج نشدم ، صدای اذان  از بیرون اتاق به گوشم خورد . در اتاق را باز گذاشتم و نگاهم به در بسته ی اتاق سالار دوختم. مدتی طول کشید
اما در باز نشد . به سمت پله ها رفتم و گوش تیز کردم ، صدای گفتگوی عمه و سالار را شنیدم . به سمت اتاق سالاررفتم عطر سالار در اتاق پیچیده بود. سجاده ی سفید و مخملی سالار را پهن کردم و قرآن بزرگ او را کنار سجاده سجاده گذاشتم . از اتاق خارج شدم و از راهرو گذشتم و داخل حیاط به دنبال یک گل سفید گشتم . وقتی دوباره به  ساختمان برگشتم ، هنوز صدای گفتگوی ارام عمه و سالار از پشت در بیمه بسته ی نشیمن به گوش می رسید. گل را  داخل سجاده ی سالار گذاشتم و گل های خشک را جمع کردم. از اینکه برای سالار کاری انجام بدهم خوشحال بودم ؛ 
کارکردن مادرم را با عشق و علاقه در خانه دیده بودم . با ذوق و مهربانی تمام کارهای پدرم را انجام می داد، حتی دکمه های پیراهنش را می بست و موهایش را شانه می زد و به او عطر می زد و من شاهد اعتراض پدرم بودم و باز  لبخند گرم مادر و باز تکرار کارهایش برای پدر ، حالا از اینکه برای سالار به عنوان همسرم کاری انجام دهم راضی  بودم .