❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_114 این همه سنگ دلی از سروش مهربون من بعیده! با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین می کشه و…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_115
با ناباوری بهم نگاه می کنه. با لحنی غمگین زمزمه می کنم:
ـ »گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم«.
ـ سروش از این داغون ترم نکن. نه می خوام باورم کنی، نه هیچی، فقط می خوام دور از هیاهو باشم. من غرق مشکالتم، از این غرق ترم نکن. التماست می کنم.
فقط بهم خیره شده، نه کاری می کنه نه رهام می کنه. بعد از یه مدت اخماش کم کم توی هم می ره. اخم جای ناباوریش رو می گیره.
می خواد چیزی بگه که با شنیدن صدای قدم های یه نفر ساکت می شه.
سروش با شنیدن صدای قدم های اون طرف از روی من بلند می شه. ته دلم روشن می شه. یعنی همه چیز تموم شد! سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب می کنه، می خواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش می زنه. با تعجب جهت نگاه سروش رو دنبال می کنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو می بینم. وضع لباسم اصلا خوب نیست. طاهر با دهن باز نگاهش بین من و سروش می چرخه. سیاوش هم با ناباوری به من و سروش زل زده و هیچی نمی گه. نگاه غمگینم رو ازشون می گیرم. از هر دوشون خجالت می کشم. لابد الان هر دوشون من رو مقصر می دونند. شاید هم طاهر جلوی سروش و سیاوش یه سیلی توی گوشم بزنه و بگه باز یه گند دیگه زدی! با داد طاهر به خودم میام. طاهر:
ـ تو داشتی چه غلطی می کردی؟
با ترس نگاش می کنم، ولی انگار مخاطبش من نیستم؛ نگاهش به سروشه. سروش با شرمندگی سرش رو پایین می ندازه و هیچی نمی گه. طاهر با فریاد می گه:
ـ سروش می خواستی چی کار کنی؟
وقتی طاهر جوابی از سروش نمی شنوه با داد می گه:
ـ ترنم، این جا چه خبره؟
با چشم های غمگینم بهش زل می زنم و چیزی نمی گم. چی می تونم بگم؟ واقعا چه جوابی می تونم داشته باشم؟ چیزی واسه گفتن ندارم. طاهر نگاهش رو از من می گیره و به سرعت خودش رو به سروش می رسونه و با داد می گه:
ـ بگو دارم اشتباه می کنم لعنتی، بگو.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_115
با ناباوری بهم نگاه می کنه. با لحنی غمگین زمزمه می کنم:
ـ »گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم«.
ـ سروش از این داغون ترم نکن. نه می خوام باورم کنی، نه هیچی، فقط می خوام دور از هیاهو باشم. من غرق مشکالتم، از این غرق ترم نکن. التماست می کنم.
فقط بهم خیره شده، نه کاری می کنه نه رهام می کنه. بعد از یه مدت اخماش کم کم توی هم می ره. اخم جای ناباوریش رو می گیره.
می خواد چیزی بگه که با شنیدن صدای قدم های یه نفر ساکت می شه.
سروش با شنیدن صدای قدم های اون طرف از روی من بلند می شه. ته دلم روشن می شه. یعنی همه چیز تموم شد! سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب می کنه، می خواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش می زنه. با تعجب جهت نگاه سروش رو دنبال می کنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو می بینم. وضع لباسم اصلا خوب نیست. طاهر با دهن باز نگاهش بین من و سروش می چرخه. سیاوش هم با ناباوری به من و سروش زل زده و هیچی نمی گه. نگاه غمگینم رو ازشون می گیرم. از هر دوشون خجالت می کشم. لابد الان هر دوشون من رو مقصر می دونند. شاید هم طاهر جلوی سروش و سیاوش یه سیلی توی گوشم بزنه و بگه باز یه گند دیگه زدی! با داد طاهر به خودم میام. طاهر:
ـ تو داشتی چه غلطی می کردی؟
با ترس نگاش می کنم، ولی انگار مخاطبش من نیستم؛ نگاهش به سروشه. سروش با شرمندگی سرش رو پایین می ندازه و هیچی نمی گه. طاهر با فریاد می گه:
ـ سروش می خواستی چی کار کنی؟
وقتی طاهر جوابی از سروش نمی شنوه با داد می گه:
ـ ترنم، این جا چه خبره؟
با چشم های غمگینم بهش زل می زنم و چیزی نمی گم. چی می تونم بگم؟ واقعا چه جوابی می تونم داشته باشم؟ چیزی واسه گفتن ندارم. طاهر نگاهش رو از من می گیره و به سرعت خودش رو به سروش می رسونه و با داد می گه:
ـ بگو دارم اشتباه می کنم لعنتی، بگو.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_113 دیدم دوش بگیرم، اما ضربه هاي آرامی که به در می خورد وادارم کرد از سرویس کوچک اتاقم بیرون بیایم.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_115
آرام و سر به زیر گفت:
- ببخشید که خیلی کم و ناقابله!
جواب ندادم. آهی کشید و گفت:
- ما دیگه داریم میریم. نمی خواستیم ناراحتتون کنیم، اما انگار ناخواسته باعثش شدیم. ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت. پیراهن را هم کنار کادوهاي دیگر گذاشتم و گفتم:
- صبر کن.
چرخید. دست هایم را عقب کشیدم و روي تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم. سر تا پایش را از نظر گذراندم. با مانتو و شلوار
خیلی بچه سال تر به نظر می رسید. در حالی که به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
- دوره این حرفا گذشته که با محبتاي غیر مستقیم بخواي توجه یه مرد رو جلب کنی.
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته. این را از سفیدي یک باره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
- دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست. در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه، نه بیشتر! همه این
کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه. نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی. می
فهمی؟ اون قدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره. گذشته از اون اگه قرار بود این جوري تو دام بیفته تا حالا چند تا
بچه داشت. تو نه اولین نفري هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش. پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش
جواب بده تا الان جواب داده بود. در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو.
می دیدم که با هر کلمه اي که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد. لبش را محکم
گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد. تیر خلاص را زدم.
- به هرحال اگه اون قدر خوشبینی و پشتکار داري که بازم می خواي تلاش کنی، لطفا از من مایه نذار. عالم و آدم می دونن
که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد. پس بهت هشدار میدم دیگه پاي منو وسط نکش. فهمیدي؟
شک داشتم فهمیده باشد. اصلا شک داشتم که زنده باشد.
کمی جلو آمد. چانه اش، دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند. رنگ صورتش به شدت پریده بود. حتی می دانستم بغض
کرده اما وقتی توي چشمانم خیره شد. مردمکش مستقیم و بی حرکت بود. بدون ذره اي لرزش، صدایش هم با وجود ارتعاش
محسوس قاطع و محکم بود.
- نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون این کار رو کردم. البته درسته که به ایشون ... به ایشون ...
علاقه دارم، اما ...
باز هم جلوتر آمد. می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم، اما مقاومت می کرد.
- اما این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده. من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم. بدون توجه به این
که برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم. می خواستم خوشحالتون کنم، چون با حل اون مساله خوشحالم کردین. تو شرایط بد
تحصیلیم کمکم کردین. من فقط خواستم جبران کنم. واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه. هیچ برنامه ریزي و نقشه و حیله
اي هم در کار نبود. اصلا من این کارا رو بلد نیستم. اگه بلد بودم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_115
آرام و سر به زیر گفت:
- ببخشید که خیلی کم و ناقابله!
جواب ندادم. آهی کشید و گفت:
- ما دیگه داریم میریم. نمی خواستیم ناراحتتون کنیم، اما انگار ناخواسته باعثش شدیم. ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت. پیراهن را هم کنار کادوهاي دیگر گذاشتم و گفتم:
- صبر کن.
چرخید. دست هایم را عقب کشیدم و روي تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم. سر تا پایش را از نظر گذراندم. با مانتو و شلوار
خیلی بچه سال تر به نظر می رسید. در حالی که به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
- دوره این حرفا گذشته که با محبتاي غیر مستقیم بخواي توجه یه مرد رو جلب کنی.
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته. این را از سفیدي یک باره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
- دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست. در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه، نه بیشتر! همه این
کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه. نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی. می
فهمی؟ اون قدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره. گذشته از اون اگه قرار بود این جوري تو دام بیفته تا حالا چند تا
بچه داشت. تو نه اولین نفري هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش. پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش
جواب بده تا الان جواب داده بود. در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو.
می دیدم که با هر کلمه اي که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد. لبش را محکم
گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد. تیر خلاص را زدم.
- به هرحال اگه اون قدر خوشبینی و پشتکار داري که بازم می خواي تلاش کنی، لطفا از من مایه نذار. عالم و آدم می دونن
که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد. پس بهت هشدار میدم دیگه پاي منو وسط نکش. فهمیدي؟
شک داشتم فهمیده باشد. اصلا شک داشتم که زنده باشد.
کمی جلو آمد. چانه اش، دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند. رنگ صورتش به شدت پریده بود. حتی می دانستم بغض
کرده اما وقتی توي چشمانم خیره شد. مردمکش مستقیم و بی حرکت بود. بدون ذره اي لرزش، صدایش هم با وجود ارتعاش
محسوس قاطع و محکم بود.
- نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون این کار رو کردم. البته درسته که به ایشون ... به ایشون ...
علاقه دارم، اما ...
باز هم جلوتر آمد. می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم، اما مقاومت می کرد.
- اما این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده. من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم. بدون توجه به این
که برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم. می خواستم خوشحالتون کنم، چون با حل اون مساله خوشحالم کردین. تو شرایط بد
تحصیلیم کمکم کردین. من فقط خواستم جبران کنم. واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه. هیچ برنامه ریزي و نقشه و حیله
اي هم در کار نبود. اصلا من این کارا رو بلد نیستم. اگه بلد بودم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_114 رفت پيش يكي ديگه از همكارا... راد رو كرد به من و گفت : - درسا در چه حال خانوم؟ شنيدم دانشجوي ارشد هستيد !! - بله .. اي بد نيست…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_115
چپ چپ نگاش كردم كه سرشو آورد جلو تر گفت :
- اون دفعه رو گذاشتم به حساب نفهميت ولي شايد از ايندفعه نتونم بگذرم!!!!
از بوي مشروبي كه ميداد چندشم شد و توي دلم گفته اين بابا يه سور به مرده شوره زده اينقدر پرروئه!!!! بعدم با لحني كه سعي
ميكردم آروم باشه رو كردم بهش و گفتم :
- ببخشيد دقيقا شما چه نسبتي با من داريد ؟؟؟!! بابا مين ؟؟؟ داداشمين؟؟؟!!
انتظار چنين حرفي رو نداشت عصبي دستي به موهاش كشيد و گفت :
- خوش ندارم توي شركتم ...
بقيه حرفشو گرفتم واسه ي همين وسط حرفش پريدم و با پررويي گفتم :
- مطمئنيد؟؟؟ وا.. ما از روز اول شكست عشاق رنگ و وارنگ شما رو ديديم!! فكر نميكنيد شما خودتون يه پا الگوييد!!!!!؟؟؟
بعدم بي توجه به دندون قروچه اي كه از عصبانيت كرد از جام بلند شدم و رفتم پيش آتوسا و فاطمه ...
آتوسا تا منو ديد با خنده گفت :
- راد چي ميگفت ؟؟؟!!!
- هيچي بابا !!! بعدم واسش به صورت خلاصه تعريف كردم فاطمه خنديد و گفت :
- واسه ي آشنايي بد نبود!!!
بعدم توي يه فرصت كه آتوسا داشت با يكي از همكارها صحبت ميكرد آروم ازم پرسيد :
- كيانا؟ مجد چي ميگفت ؟؟؟! خيلي اخمالو باهات حرف ميزد!!
از دقتش متعجب شدم ولي به روم نياوردم در جوابش گفتم :
- چميدونم جديدا مثا اينكه مسئول حراست شركتم شده به جاي خير مقدم و پذيرايي ميگفت دوست ندارم توي شركت مسائل
عاطفي پيش بياد!!
فاطمه ابروشو به نشانه ي تعجب داد بالا و با لحن بامزه اي گفت :
- بييييييي خياااال!!! مجد؟؟؟!؟
- آره منم توي همين موندم!!!
فاطمه رفت تو فكر و ديگه چيزي نگفت ... با صداي مردونه و پر جذبه ي مجد كه همرو به شام دعوت كرد به خودمون اومديم ..
تقريبا آخرين نفري بودم كه از سالن داشت ميرفت سمت ناهار خوري ... مجد توي يه فرصت مناسب در حاليكه هنوزم اخم داشت
زير گوشم گفت :
- چقدر ديگه بايد پول بدم به رستوران؟؟!!
بدون اينكه نگاش كنم گفتم :
- 400 هزار تومن !!!! توي پاكت بغل پاتختيتون پول هست ... من همرو برنداشتم!!
سري تكون داد و بدون تشكر دور شد!!!
لجم گرفته بود همه ي زحمتاي اين مهمونيه مزخرف رو دوش من بود تازه يه چيزيم طلب كار شده بودم!!
موقع شام مجد مرتب به همه سر ميزد و تعارف هاي معمول رو بهشون ميكرد موقعي كه به جمع ما رسيد بدون اينكه نگاهي به من
كنه در كمال ادب شخص آتوسا و فاطمه و همسرش رو مخاطب قرار داد و گفت :
- تورو خدا تعارف نكنيد و كم و كسري بود به بزرگيه خودتون ببخشيد!!!
نميدونم چرا با اينكه هنوز كلي از غذام مونده بود!! اشتهام كور شد!!!! بعد ازاينكه رفت منم ظرف غذامو بردم سمت آشپزخونه
سركي كشيدم كسي نبود!! واسه ي همين با حرص همهي غذا رو ريختم توي سطل و ظرف رو با حرص گذاشتم رو ميز!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_115
چپ چپ نگاش كردم كه سرشو آورد جلو تر گفت :
- اون دفعه رو گذاشتم به حساب نفهميت ولي شايد از ايندفعه نتونم بگذرم!!!!
از بوي مشروبي كه ميداد چندشم شد و توي دلم گفته اين بابا يه سور به مرده شوره زده اينقدر پرروئه!!!! بعدم با لحني كه سعي
ميكردم آروم باشه رو كردم بهش و گفتم :
- ببخشيد دقيقا شما چه نسبتي با من داريد ؟؟؟!! بابا مين ؟؟؟ داداشمين؟؟؟!!
انتظار چنين حرفي رو نداشت عصبي دستي به موهاش كشيد و گفت :
- خوش ندارم توي شركتم ...
بقيه حرفشو گرفتم واسه ي همين وسط حرفش پريدم و با پررويي گفتم :
- مطمئنيد؟؟؟ وا.. ما از روز اول شكست عشاق رنگ و وارنگ شما رو ديديم!! فكر نميكنيد شما خودتون يه پا الگوييد!!!!!؟؟؟
بعدم بي توجه به دندون قروچه اي كه از عصبانيت كرد از جام بلند شدم و رفتم پيش آتوسا و فاطمه ...
آتوسا تا منو ديد با خنده گفت :
- راد چي ميگفت ؟؟؟!!!
- هيچي بابا !!! بعدم واسش به صورت خلاصه تعريف كردم فاطمه خنديد و گفت :
- واسه ي آشنايي بد نبود!!!
بعدم توي يه فرصت كه آتوسا داشت با يكي از همكارها صحبت ميكرد آروم ازم پرسيد :
- كيانا؟ مجد چي ميگفت ؟؟؟! خيلي اخمالو باهات حرف ميزد!!
از دقتش متعجب شدم ولي به روم نياوردم در جوابش گفتم :
- چميدونم جديدا مثا اينكه مسئول حراست شركتم شده به جاي خير مقدم و پذيرايي ميگفت دوست ندارم توي شركت مسائل
عاطفي پيش بياد!!
فاطمه ابروشو به نشانه ي تعجب داد بالا و با لحن بامزه اي گفت :
- بييييييي خياااال!!! مجد؟؟؟!؟
- آره منم توي همين موندم!!!
فاطمه رفت تو فكر و ديگه چيزي نگفت ... با صداي مردونه و پر جذبه ي مجد كه همرو به شام دعوت كرد به خودمون اومديم ..
تقريبا آخرين نفري بودم كه از سالن داشت ميرفت سمت ناهار خوري ... مجد توي يه فرصت مناسب در حاليكه هنوزم اخم داشت
زير گوشم گفت :
- چقدر ديگه بايد پول بدم به رستوران؟؟!!
بدون اينكه نگاش كنم گفتم :
- 400 هزار تومن !!!! توي پاكت بغل پاتختيتون پول هست ... من همرو برنداشتم!!
سري تكون داد و بدون تشكر دور شد!!!
لجم گرفته بود همه ي زحمتاي اين مهمونيه مزخرف رو دوش من بود تازه يه چيزيم طلب كار شده بودم!!
موقع شام مجد مرتب به همه سر ميزد و تعارف هاي معمول رو بهشون ميكرد موقعي كه به جمع ما رسيد بدون اينكه نگاهي به من
كنه در كمال ادب شخص آتوسا و فاطمه و همسرش رو مخاطب قرار داد و گفت :
- تورو خدا تعارف نكنيد و كم و كسري بود به بزرگيه خودتون ببخشيد!!!
نميدونم چرا با اينكه هنوز كلي از غذام مونده بود!! اشتهام كور شد!!!! بعد ازاينكه رفت منم ظرف غذامو بردم سمت آشپزخونه
سركي كشيدم كسي نبود!! واسه ي همين با حرص همهي غذا رو ريختم توي سطل و ظرف رو با حرص گذاشتم رو ميز!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_114 میگم بشین -گفتم که نمیخوام با فشار دستش مجابم کرد بشینم ،خودش هم سوار شد. رو کرد بهم و گفت: توام لجبازی کردن بلد…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_115
از تماس لب هاش با پیشونیم انگار برق
220 ولت بهم و صل کرده باشن ،به
معنای واقعی خشکم زد.
انقدری غافلگیر شدم که حتی برای چند لحظه انگار یادم رفت نفس بکشم.
همینطوری سرجام خشک شده بودم .
-بلند بلند خندید:
لپم رو کشید و گفت برو دیگه نکنه بازم میخوای ؟
میتونم پیشرفته تر باشم ها و بلافاصله سرشو نزدیک تر اورد.
به سرعت از ماشین پیاده شدم.انقدری هول شدم که بدون هیچ حرفی از
ماشین دور شدم.
سوران دیوونه شده فکر کنم ،هرروز داره پیشرفت می کنه.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دنده عقب گرفت ،سرجام ایستادم ببینم باز
چی میخواد بگه.
یه دستش رو فرمون بود و یه دستش رو دنده سرشو خم کرد تا بتونه از پنجره
ببینتم .
-عشقممممممم درضمن ازین به بعد اوضاع همینه،تونستی مخالفت کن.
یه بوس برام فرستاد و بلافاصله گاز و گرفت و رفت.
دستم رو روی جایی که بوسیده بود ،گذاشتم.
ناخوداگاه لبخند روی لبام نشست .
.خاک تو سرت آرام ،همین چند دقیقه پیش اب دماغ و اشکت یکی شده بودا
حالا مثل اسب میخندی!
درسته که این جور رفتارای سوران تو فرهنگ تربیتی من تعریف نشده بود ،ولی
عجیب برام لذت بخش بود و نمیتونم منکر این بشم که خودم هم زیاد بدم نمیومد.
سوران:
یک ماه و نیم ازون روز می گذره ،هرچند خیلی ناز خریدم تا خانوم باهام
درست حسابی آشتی کنه،اما بالاخره آشتی کرد.
بیرون که اصلا نمیومد و جواب تلفن هام روهم یکی در میون می داد.
میدونستم من ا شتباه کردم اما بابت این
اشتباه کلی ببخشید و غلط کردم رو
بجون خریدم.
بعد ازین که دوباره به روال قبل برگشتیم ،از دوهفته باقی مونده به کنکور، آرام
رو ندیدم .
باهم قرار گذاشته بودیم عقب افتادگی های این مدت رو جبران کنه.
اون دوهفته مثل دوقرن برامون گذشت .
بعضی وقتا واقعا تحمل نمیکردم و بدون اینکه بفهمه می رفتم دم خونشون ،با
این که میدونستم نمیبینمش اما همین که وجودشو حس کنم هم برام کافی
بود.
گاهی اوقات حس می کنم حس علاقه من به آرام باعث رفتارایی شده که اصلا
تا قبل ازین ذره ای در من وجود نداشت.
مثل حس حسادت ،حس مالکیت شدید ..
آرام بالاخره کنکورش رو داد.طبق گفته ی خودش که خوب داده.
چیزی که الان ذهنم رو مشغول کرده این جلسه اضطراری هست که هیئت
مدیره برای یک سری ازکارمندا گذاشته.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_115
از تماس لب هاش با پیشونیم انگار برق
220 ولت بهم و صل کرده باشن ،به
معنای واقعی خشکم زد.
انقدری غافلگیر شدم که حتی برای چند لحظه انگار یادم رفت نفس بکشم.
همینطوری سرجام خشک شده بودم .
-بلند بلند خندید:
لپم رو کشید و گفت برو دیگه نکنه بازم میخوای ؟
میتونم پیشرفته تر باشم ها و بلافاصله سرشو نزدیک تر اورد.
به سرعت از ماشین پیاده شدم.انقدری هول شدم که بدون هیچ حرفی از
ماشین دور شدم.
سوران دیوونه شده فکر کنم ،هرروز داره پیشرفت می کنه.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دنده عقب گرفت ،سرجام ایستادم ببینم باز
چی میخواد بگه.
یه دستش رو فرمون بود و یه دستش رو دنده سرشو خم کرد تا بتونه از پنجره
ببینتم .
-عشقممممممم درضمن ازین به بعد اوضاع همینه،تونستی مخالفت کن.
یه بوس برام فرستاد و بلافاصله گاز و گرفت و رفت.
دستم رو روی جایی که بوسیده بود ،گذاشتم.
ناخوداگاه لبخند روی لبام نشست .
.خاک تو سرت آرام ،همین چند دقیقه پیش اب دماغ و اشکت یکی شده بودا
حالا مثل اسب میخندی!
درسته که این جور رفتارای سوران تو فرهنگ تربیتی من تعریف نشده بود ،ولی
عجیب برام لذت بخش بود و نمیتونم منکر این بشم که خودم هم زیاد بدم نمیومد.
سوران:
یک ماه و نیم ازون روز می گذره ،هرچند خیلی ناز خریدم تا خانوم باهام
درست حسابی آشتی کنه،اما بالاخره آشتی کرد.
بیرون که اصلا نمیومد و جواب تلفن هام روهم یکی در میون می داد.
میدونستم من ا شتباه کردم اما بابت این
اشتباه کلی ببخشید و غلط کردم رو
بجون خریدم.
بعد ازین که دوباره به روال قبل برگشتیم ،از دوهفته باقی مونده به کنکور، آرام
رو ندیدم .
باهم قرار گذاشته بودیم عقب افتادگی های این مدت رو جبران کنه.
اون دوهفته مثل دوقرن برامون گذشت .
بعضی وقتا واقعا تحمل نمیکردم و بدون اینکه بفهمه می رفتم دم خونشون ،با
این که میدونستم نمیبینمش اما همین که وجودشو حس کنم هم برام کافی
بود.
گاهی اوقات حس می کنم حس علاقه من به آرام باعث رفتارایی شده که اصلا
تا قبل ازین ذره ای در من وجود نداشت.
مثل حس حسادت ،حس مالکیت شدید ..
آرام بالاخره کنکورش رو داد.طبق گفته ی خودش که خوب داده.
چیزی که الان ذهنم رو مشغول کرده این جلسه اضطراری هست که هیئت
مدیره برای یک سری ازکارمندا گذاشته.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_114 صبری خانم رفت جلو ...... - شلوارت رو در بیار مادر بده به من الان خشکش میکنم ... - اخه در بیارم چی بپوشم من که…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_115
کفش هامو پوشیدم رفت دم در بله اقا رسیده سرش روی فرمون بود من رو ندید ..
در رو باز کردم سوار ماشین شدم ..
یه متر پرید ..
- سلام تو کی اومدی ؟
کیفم رو پرت کردم پشت ....
- همین الان اومدم ....
- خوبی عزیزم ؟
طوری باهام حرف زد که یعنی اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده ..
سرسنگین جوابش رو دادم ...
ماشین رو خاموش کرد کمربندش رو باز کرد کامل برگشت به طرف من
- ساحل میشه بگی دلیل این رفتار هات چیه ؟
سرم رو انداختم پایین ..
- کدوم رفتار ها ؟
صورتم رو اورد بالا ....
- وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن ..
زل زدم تو چشم های خوش رنگش
- چرا دیشب یه دفعه اینطوری شدی چرا الان ان قدر سر سنگینی هان بگو تا بدونم ؟
مثل بچه ها زدم زیر گریه ..
- من نمیخوام بری ؟
- تو فقط به خاطر همین موضوع از دیشب اینجوری هستی ؟
- اره ...
اشک هامو پاک کرد
- دیگه نبینم گریه کنی ها خیله خوب با هم میریم
مغزم سوت کشید با هم میریم ...
- من نمیخوام تو بری تو میگی با هم بریم واقعا که ؟
- اخه عزیز دلم من کلی کار دارم اونجا ؛ باید برم انجامش بدم که میخوام برای همیشه بیام ایران تو فکر میکنی من اگه برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم
- اره من میدونم تو اگه بری دیگه برنمیگردی .....
- این چه حرفیه اخه مگه من روانیم که تو رو ول کنم تو عشق من زندگیه منی اون وقت ولت کنم ...
با حرف هایی که زد احساس ارامشی پیدا کردم یه ذره اروم تر شدم ...
- قول میدی زود برگردی ؟
- اره قول مردونه میدم که زود برگردم
قول های ارمان واقعا قول بود ....
- خوب عروسک خانم دیگه بریم ازمایشگاه ؟
- اره بریم...
حرکت کرد به طرف ازمایشگاه .
تمام مدت دستم تو دستش بود با این که نامحرم بود ولی نمیدونم چرا احساس گناه نمیکردم چون میدونستم دیگه اخرش برای خودمه ....
ولی تو ماشین بهش شرط کردم که همین یه دفعه باشه ....
ازمایشگاه خیلی شلوغ بود یعنی این همه ادم اومدن ازمایش بدن ...
روی صندلی نشستم ارمان رفت پذیرش تا کاری ازمایش رو انجام بده
به دور و اطراف نگاه کردم چه ادم ها های مختلفی اینجا بودن یکی فقیر یکی پولدار .....
ارمان بعد چند دقیقه اومد کنارم نشست .....
- ارمان یه چیزی بگم ......
- اره عزیزم بگو .....
- من از سرنگ ازامایشگاه میترسم ....
خندید بغل دستیمون چپ چپ نگاهش کرد
- کوفت به چی میخندی ؟
- واقعا میترسی ؟
- اره اون دفعه از ترس غش کردم رفتم زیر سرم .....
متعجب نگاهم کرد
- جدی میگی یعنی در این حد نگران نباش یه دفعه نمیذارم حتی یه ذره هم حالت بد بشه میام خودم بالای سرت ....
کاش ارمان همیشه ان قدر مهربون بمونه .....
نوبتمون که شد با هم رفتیم داخل ...
دستم ها از ترس یخ کرده بود میدونستم الان رنگم هم شد مثل دیوار
ارمان زیر گوشم گفت :
- ساحل برای چی میترسی اخه من کنارتم
پرستار رو به دو تامون گفت :
- خانم شما بیا پیشم من نامزدتون هم باید بره اون اتاق ...
ارمان دستم رو گرفت :
- من میخوام کنار خانمم باشه یه ذره استرس داره بعد از ازمایشش من میرم اون اتاق ....
پرستاره دو دل بود ولی قبول کرد که ارمان کنارم باشه .....
نشستم روی صندلی استینم رو داد بالا .....
ارمان کنارم ایستاد اروم زیر گوشم گفت :
- نترسی ها بهم قول میدم هیچی حس نکنی ....
اخه چرا دروغ میگی اقا ارمان مگه میشه ادم حس نکنه .....
پرستار سرنگ رو اورد طرفم یه چیزی محمکی به دستم بست تا رگش پیدا بشه ...
وقتی سرنگ رو وارد رگم کرد میخواستم جیغ بزنم که ارمان اروم صورتم رو برگردوند به ظرف خودش که نگاه نکنم .... تا به خودم بیام تموم شده بود .....
- پاشو عزیزم تموم شد این پنبه رو هم بذار روی دستت تا خونش بند بیاد ......
خدا یا شرکت ابروریزی نکردم جلوی ارمان پرستار رفت بیرون ....
- دیدی درد نداشت ؟
لبخندی زدم ......
- من میرم ازمایشم رو بدم تو همین جا بمون باشه فکر کنم یه ذره طول بکشه ......
ارمان رفت من رفتم تو ی همون سالن که انتظار نشستم تا بیاد ......
دستم هنوز هم داشت خون می یومد ......
رفتم یه پنبه ی دیگه گرفتم گذاشتم روش .....
یه یک ربعی منتظر ارمان موندم تا اومدم ......
تا ارنج پیرهن مردونه اش رو داده بود بالا چه قدر این تیپی هم بهش میاد
- ببخشید یه ذره طول کشی بریم ساحل جان ؟
- بریم ......
سوار ماشین شدیم کمربند خودش و من رو بست ...
- خانم کجا بریم ؟
- نمیدونم هر جا دوست داری
ساعت رو نگاه کردم ساعت 5/9 بود .....
-نه دیگه تو بگو هر جا دوست داری بریم ؟
یه ذره فکر کردم دلم میخواست برم پاساژ هر وقت که میخواستم برم یا تنها میرفتم یا با مریم ولی الان دوست داشتم که با ارمان برم .....
- بریم پاساژ؟
- بریم کدوم پاساژ؟
- اون پاساژ قبلیه که قبل از رفتنت با هم رفتیم ...
شیطون خندید
- همون پاساژی که من برای
سوگل پیرهن مشکیه رو گرفتم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_115
کفش هامو پوشیدم رفت دم در بله اقا رسیده سرش روی فرمون بود من رو ندید ..
در رو باز کردم سوار ماشین شدم ..
یه متر پرید ..
- سلام تو کی اومدی ؟
کیفم رو پرت کردم پشت ....
- همین الان اومدم ....
- خوبی عزیزم ؟
طوری باهام حرف زد که یعنی اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده ..
سرسنگین جوابش رو دادم ...
ماشین رو خاموش کرد کمربندش رو باز کرد کامل برگشت به طرف من
- ساحل میشه بگی دلیل این رفتار هات چیه ؟
سرم رو انداختم پایین ..
- کدوم رفتار ها ؟
صورتم رو اورد بالا ....
- وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن ..
زل زدم تو چشم های خوش رنگش
- چرا دیشب یه دفعه اینطوری شدی چرا الان ان قدر سر سنگینی هان بگو تا بدونم ؟
مثل بچه ها زدم زیر گریه ..
- من نمیخوام بری ؟
- تو فقط به خاطر همین موضوع از دیشب اینجوری هستی ؟
- اره ...
اشک هامو پاک کرد
- دیگه نبینم گریه کنی ها خیله خوب با هم میریم
مغزم سوت کشید با هم میریم ...
- من نمیخوام تو بری تو میگی با هم بریم واقعا که ؟
- اخه عزیز دلم من کلی کار دارم اونجا ؛ باید برم انجامش بدم که میخوام برای همیشه بیام ایران تو فکر میکنی من اگه برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم
- اره من میدونم تو اگه بری دیگه برنمیگردی .....
- این چه حرفیه اخه مگه من روانیم که تو رو ول کنم تو عشق من زندگیه منی اون وقت ولت کنم ...
با حرف هایی که زد احساس ارامشی پیدا کردم یه ذره اروم تر شدم ...
- قول میدی زود برگردی ؟
- اره قول مردونه میدم که زود برگردم
قول های ارمان واقعا قول بود ....
- خوب عروسک خانم دیگه بریم ازمایشگاه ؟
- اره بریم...
حرکت کرد به طرف ازمایشگاه .
تمام مدت دستم تو دستش بود با این که نامحرم بود ولی نمیدونم چرا احساس گناه نمیکردم چون میدونستم دیگه اخرش برای خودمه ....
ولی تو ماشین بهش شرط کردم که همین یه دفعه باشه ....
ازمایشگاه خیلی شلوغ بود یعنی این همه ادم اومدن ازمایش بدن ...
روی صندلی نشستم ارمان رفت پذیرش تا کاری ازمایش رو انجام بده
به دور و اطراف نگاه کردم چه ادم ها های مختلفی اینجا بودن یکی فقیر یکی پولدار .....
ارمان بعد چند دقیقه اومد کنارم نشست .....
- ارمان یه چیزی بگم ......
- اره عزیزم بگو .....
- من از سرنگ ازامایشگاه میترسم ....
خندید بغل دستیمون چپ چپ نگاهش کرد
- کوفت به چی میخندی ؟
- واقعا میترسی ؟
- اره اون دفعه از ترس غش کردم رفتم زیر سرم .....
متعجب نگاهم کرد
- جدی میگی یعنی در این حد نگران نباش یه دفعه نمیذارم حتی یه ذره هم حالت بد بشه میام خودم بالای سرت ....
کاش ارمان همیشه ان قدر مهربون بمونه .....
نوبتمون که شد با هم رفتیم داخل ...
دستم ها از ترس یخ کرده بود میدونستم الان رنگم هم شد مثل دیوار
ارمان زیر گوشم گفت :
- ساحل برای چی میترسی اخه من کنارتم
پرستار رو به دو تامون گفت :
- خانم شما بیا پیشم من نامزدتون هم باید بره اون اتاق ...
ارمان دستم رو گرفت :
- من میخوام کنار خانمم باشه یه ذره استرس داره بعد از ازمایشش من میرم اون اتاق ....
پرستاره دو دل بود ولی قبول کرد که ارمان کنارم باشه .....
نشستم روی صندلی استینم رو داد بالا .....
ارمان کنارم ایستاد اروم زیر گوشم گفت :
- نترسی ها بهم قول میدم هیچی حس نکنی ....
اخه چرا دروغ میگی اقا ارمان مگه میشه ادم حس نکنه .....
پرستار سرنگ رو اورد طرفم یه چیزی محمکی به دستم بست تا رگش پیدا بشه ...
وقتی سرنگ رو وارد رگم کرد میخواستم جیغ بزنم که ارمان اروم صورتم رو برگردوند به ظرف خودش که نگاه نکنم .... تا به خودم بیام تموم شده بود .....
- پاشو عزیزم تموم شد این پنبه رو هم بذار روی دستت تا خونش بند بیاد ......
خدا یا شرکت ابروریزی نکردم جلوی ارمان پرستار رفت بیرون ....
- دیدی درد نداشت ؟
لبخندی زدم ......
- من میرم ازمایشم رو بدم تو همین جا بمون باشه فکر کنم یه ذره طول بکشه ......
ارمان رفت من رفتم تو ی همون سالن که انتظار نشستم تا بیاد ......
دستم هنوز هم داشت خون می یومد ......
رفتم یه پنبه ی دیگه گرفتم گذاشتم روش .....
یه یک ربعی منتظر ارمان موندم تا اومدم ......
تا ارنج پیرهن مردونه اش رو داده بود بالا چه قدر این تیپی هم بهش میاد
- ببخشید یه ذره طول کشی بریم ساحل جان ؟
- بریم ......
سوار ماشین شدیم کمربند خودش و من رو بست ...
- خانم کجا بریم ؟
- نمیدونم هر جا دوست داری
ساعت رو نگاه کردم ساعت 5/9 بود .....
-نه دیگه تو بگو هر جا دوست داری بریم ؟
یه ذره فکر کردم دلم میخواست برم پاساژ هر وقت که میخواستم برم یا تنها میرفتم یا با مریم ولی الان دوست داشتم که با ارمان برم .....
- بریم پاساژ؟
- بریم کدوم پاساژ؟
- اون پاساژ قبلیه که قبل از رفتنت با هم رفتیم ...
شیطون خندید
- همون پاساژی که من برای
سوگل پیرهن مشکیه رو گرفتم
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_114 با خنده گفتم: ـ دوست دارم شوهر تو را هم ببينم.فكر كنم او مستقيم برود توی ديوار. - شايد هم من به جای او بروم توي ديوار،چون…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_115
شيرين با خوشرويی گونه ام را بوسيد وگفت:.
- خسته نباشی،تازه رسيدی؟پس برو زودتر آماده شو كه قرار است دسته جمعی برويم پارك.
با خود گفتم:وای بلا نازل شد.اصلا حوصله بيرون رفتن را نداشتم.مامان داشت ميوه می شست و داخل سبد میگذاشت.سلام كردم و پرسيدم:
-جريان چيست.كجا می خواهيد برويد؟
- قرار است برويم پارك.برو زودتر آماده حاضر شو..
- مننمیتوانم توانم بيايم.شب نخوابيدم.شما برويد،عذر مرا هم بخواهيد.
- امكان ندارد.حتما بايد بيايی.من به هيچ كس نگفتم كه تو ديشب به خانه نيامدی.
مسخره بازی را بگذار كنار.به جای كَل كَل با من،برو آبی به سر و صورتت بزن.
اصلاً حال رفتن را نداشتم.ولی روی حرف مادرم،نمی توانستم حرفی بزنم.زن دايی صدايمان زد و گفت:
- زود باشيد.همه منتظرند.
با لب و لوچه آويزان،با بی ميلی همراه مامان به حياط رفتم.مسعود به همراه دو پسر و يك دختر كه هيچ كدام را نمیشناختم،منتظر ما بودند.
شيرين دست دختر خاله اش را گرفتو درحال معرفی ما به هم گفت:
- مها جان،ايشان السا دختر خاله ام است واين دو تا هم پسر خاله هايم فرهاد و رضا.
السا گفت:
از آشنايی تان خوشوقتم.شيرين هميشه از شما تعريف می كند.حالا می فهمم كه حق دارد.
- شيرين جان لطف دارد.و گرنه من قابل تعريف نيستم.
وسايل را داخل ماشين ها جا داديم.من و مامان سوار ماشين دايی شديم.مينو از اينكه همراه آنها نبود،دلخور به نظر میرسید..
وقتی رسيديم،اول از همه مينو پياده شد و به آنها پيوست.آخرين باری كه به پارك آمدم،همراه پدر بود.دلم گرفت و ياد
بابا در خاطرم زنده شد.
حوصله همراهی با ديگران را نداشتم.آرام و ساكت در كنار مادر و زن دايی جلو میرفتم.
وقتب زير سايه درختی پتوانداختند و همه نشستند.السا خطاب به من گفت:
-ما میخواهيم برويم قدم بزينم.شما هم بياييد.
- من پايم درد می كند.شما برويد.
- زياد دور نمی رويم.خواهش می كنم تنهايمان نگذاريد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_115
شيرين با خوشرويی گونه ام را بوسيد وگفت:.
- خسته نباشی،تازه رسيدی؟پس برو زودتر آماده شو كه قرار است دسته جمعی برويم پارك.
با خود گفتم:وای بلا نازل شد.اصلا حوصله بيرون رفتن را نداشتم.مامان داشت ميوه می شست و داخل سبد میگذاشت.سلام كردم و پرسيدم:
-جريان چيست.كجا می خواهيد برويد؟
- قرار است برويم پارك.برو زودتر آماده حاضر شو..
- مننمیتوانم توانم بيايم.شب نخوابيدم.شما برويد،عذر مرا هم بخواهيد.
- امكان ندارد.حتما بايد بيايی.من به هيچ كس نگفتم كه تو ديشب به خانه نيامدی.
مسخره بازی را بگذار كنار.به جای كَل كَل با من،برو آبی به سر و صورتت بزن.
اصلاً حال رفتن را نداشتم.ولی روی حرف مادرم،نمی توانستم حرفی بزنم.زن دايی صدايمان زد و گفت:
- زود باشيد.همه منتظرند.
با لب و لوچه آويزان،با بی ميلی همراه مامان به حياط رفتم.مسعود به همراه دو پسر و يك دختر كه هيچ كدام را نمیشناختم،منتظر ما بودند.
شيرين دست دختر خاله اش را گرفتو درحال معرفی ما به هم گفت:
- مها جان،ايشان السا دختر خاله ام است واين دو تا هم پسر خاله هايم فرهاد و رضا.
السا گفت:
از آشنايی تان خوشوقتم.شيرين هميشه از شما تعريف می كند.حالا می فهمم كه حق دارد.
- شيرين جان لطف دارد.و گرنه من قابل تعريف نيستم.
وسايل را داخل ماشين ها جا داديم.من و مامان سوار ماشين دايی شديم.مينو از اينكه همراه آنها نبود،دلخور به نظر میرسید..
وقتی رسيديم،اول از همه مينو پياده شد و به آنها پيوست.آخرين باری كه به پارك آمدم،همراه پدر بود.دلم گرفت و ياد
بابا در خاطرم زنده شد.
حوصله همراهی با ديگران را نداشتم.آرام و ساكت در كنار مادر و زن دايی جلو میرفتم.
وقتب زير سايه درختی پتوانداختند و همه نشستند.السا خطاب به من گفت:
-ما میخواهيم برويم قدم بزينم.شما هم بياييد.
- من پايم درد می كند.شما برويد.
- زياد دور نمی رويم.خواهش می كنم تنهايمان نگذاريد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_114 بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم.. مدتی گذشت تا توانستم داخل…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_115
-نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم . شما ...
اگر چه حرف از دهان سالار خارج شد اما من باور نداشتم . سالا بود که با کنایه از من حرف می زد؛ حتی محبت کردن و درخواست ازدواج سالار هم با همه فرق داشت و تمام کلماتش با لحنی سرد ادا می شد.سالاربه سمت پله ها رفت ، بلند گفتم :
-پسر عمه پشیمون می شین من انتخاب مناسبی برای شما نیستم !
میان راه ایستاد و کوتاه گفت :
-شاید شما پشیمون بشید!
-من احساس غرور می کنم و خودم رو خوشبخت می دونم .سالار همانطور که پشت به من داشت گفت:
-من خدا رو شکر می کنم
کمی مکث کرد و باز پرسید:
شما مطمئن هستید؟
-هیچ وقت تا این اندازه مطمئن نبودم
آنقدر به سالار خیره شدم تا از مقابل نگاهم ناپدید شد . چیزی که اتفاق افتاد . برایم هنوز هم باور نکردنی بود غیر ممکن بود. سالار با آن همه اخم و سردی مرا انتخاب کرده باشد ، قلبم از شادی در سینهام می رقصید. هنوز ناباور گوشه ای نشسته بودم که سالار آماده و مرتب پائین آمد،با دیدنم ایستاد و گفت :
-حاضر بشید می ریم بیرون ، در ضمن مدارکتون رو هم بدین به من با حیرت به او خیره شدم ، چشمانم پُراز اشک بود. در آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس جز چشمان سالار فکر نمی کردم . نفهمیدم چطور حاضر شدم چطور سوار ماشین شدم و چطور از خانه خارج شدم . سالار حواسش به رانندگی بود. از پشت سر به موهای سیاه و براقش خیره شدم .
دلم می خواست حرفی بزند اما ساکت بود. کمی به جلو خم شدم و گفتم :
-پسر عمه شما راست گفتین که ...
صدای سالار مثل همیشه سرد و محکم بیان شد:
-من هیچ دروغی نمی گم ،تصمیمی هم که می گیرم روزها و ماه ها به اون فکر کردم
-آخه هر چی فکر می کنم می بینم شما لیاقت بهترین ها رو دارین ، به قول خانواده ی شما یک دختر ...
-بس کنید!
صدا چنان محکم بود که مرا میخکوب کرد. تکیه دادم ، حتی ابراز عشق سالار هم متفاوت بود. بی کلام و بی نگاه مدتی تامل کردم. خیابان ها و کوچه ها خلوت و سرسبز بود.نفهمیدم چقدر طول کشید که مقابل ساختمانی ترمز کردو پیاده شد. به دنبالش چون بره ای مطیع به راه افتادم .طبقه ی سوم ساختمان که رسیدایستاد و زنگ زد.آنقدر
حواسم پرت بودکه حتی تابلوهای بالای در را نخواندم . با استرس رو سریم را مرتب کردم ، مردی بلند در را گشود و با دیدن سالار با احترام و لبخند خم شد و دست سالار را در دست فشرد
-سلام جناب میرعماد دفترما رو روشن کردین بفرمائین خیلی وقته منتظرشماهستیم
سالار وارد شد و من به دنبالش، سلام کردم . مرد به همان گرمی پاسخ داد و بعد بی آنکه معطل کند به گرمی و احترام ما را به اتاقی گرم و دلباز راهنمایی کرد. سالار مقابل میز بزرگی نشست و من مقابلش ، مرد از اتاق خارج شد.
سالار سر بلند کردو نگاهم کرد، از پشت پرده ی تار نگاهم ناباورانه نگاهش کردم . لب گشود:
-ترسیدین ؟
-بله
تکیه داد، دکمه کتش را گشود و ادامه داد
-صوتتون رنگی شده !آروم باشین !پیداست که ترسیدین لبخند زدم و گفتم :
-از هیجانه ...هنوز هم متعجبم
سرد و کوتاه گفت:
هنوز هم فرصت هست فکراتون رو کردین؟ بودن با من شاید برای شما قابل تحمل نباشه...
باسرزنش نگاهش کردم و گفتم :
-نزدیک دو سال با شما زندگی می کنم ،فکر می کنم به همه ی رفتارهای شما خوگرفتم ، حتی اخم های شما رو دوست دارم ، من بدون شما نمی تونم زندگی کنم . شما بهترین مردی هستین که من می شناسم نه لبخندی زد و نه حرکتی کردتنها سرش را تکان داد و نرمتر از قبل گفت :
-خوب پس از این به بعد...
با آمدن مرد ساکت شد. مرد با ظرفی شیرینی و چای به ما نزدیک شد . مدتی طول کشید تا مردی روحانی وارد اتاق شد. سالار بلند شد و سلام داد. مرد با دیدن سالار لبخند زد و او را بوسید ،هنوز مشغول احوالپرسی بود . مشخص بود
که سالار را به خوبی می شناسد. بعد رو به من کرد و سلام کردم به همان گرمی پاسخ دادو پشت میزش نشست .
نگاهش با مهربانی روی صورت سالار چرخید:
-وقتی دیشب مرادی به من گفت که شما قصد ازدواج دارین نمی دونی چقدر خوشحال شدم ،با اینکه چند تا کار داشتم اما دوست داشتم خودم این کار و انجام بدم واقعا که باعث افتخار بنده س !
سالار به همان اهستگی پاسخ داد:
-ممنون حاج آقا شما لطف دارین !
مرد روحانی رو به من کرد و گفت :
-عروس خانم مطمئنم دنیا رو بگردی مردی به شریفی آقا سالار پیدا نمی کنید...
حرفی نزدم ، تمام این لحظات مثل یک خواب و رویا می گذشت. صدای مرد دوباره پیچید:
-حاضرید؟
سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید حاضر باشم .
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_115
-نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم . شما ...
اگر چه حرف از دهان سالار خارج شد اما من باور نداشتم . سالا بود که با کنایه از من حرف می زد؛ حتی محبت کردن و درخواست ازدواج سالار هم با همه فرق داشت و تمام کلماتش با لحنی سرد ادا می شد.سالاربه سمت پله ها رفت ، بلند گفتم :
-پسر عمه پشیمون می شین من انتخاب مناسبی برای شما نیستم !
میان راه ایستاد و کوتاه گفت :
-شاید شما پشیمون بشید!
-من احساس غرور می کنم و خودم رو خوشبخت می دونم .سالار همانطور که پشت به من داشت گفت:
-من خدا رو شکر می کنم
کمی مکث کرد و باز پرسید:
شما مطمئن هستید؟
-هیچ وقت تا این اندازه مطمئن نبودم
آنقدر به سالار خیره شدم تا از مقابل نگاهم ناپدید شد . چیزی که اتفاق افتاد . برایم هنوز هم باور نکردنی بود غیر ممکن بود. سالار با آن همه اخم و سردی مرا انتخاب کرده باشد ، قلبم از شادی در سینهام می رقصید. هنوز ناباور گوشه ای نشسته بودم که سالار آماده و مرتب پائین آمد،با دیدنم ایستاد و گفت :
-حاضر بشید می ریم بیرون ، در ضمن مدارکتون رو هم بدین به من با حیرت به او خیره شدم ، چشمانم پُراز اشک بود. در آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس جز چشمان سالار فکر نمی کردم . نفهمیدم چطور حاضر شدم چطور سوار ماشین شدم و چطور از خانه خارج شدم . سالار حواسش به رانندگی بود. از پشت سر به موهای سیاه و براقش خیره شدم .
دلم می خواست حرفی بزند اما ساکت بود. کمی به جلو خم شدم و گفتم :
-پسر عمه شما راست گفتین که ...
صدای سالار مثل همیشه سرد و محکم بیان شد:
-من هیچ دروغی نمی گم ،تصمیمی هم که می گیرم روزها و ماه ها به اون فکر کردم
-آخه هر چی فکر می کنم می بینم شما لیاقت بهترین ها رو دارین ، به قول خانواده ی شما یک دختر ...
-بس کنید!
صدا چنان محکم بود که مرا میخکوب کرد. تکیه دادم ، حتی ابراز عشق سالار هم متفاوت بود. بی کلام و بی نگاه مدتی تامل کردم. خیابان ها و کوچه ها خلوت و سرسبز بود.نفهمیدم چقدر طول کشید که مقابل ساختمانی ترمز کردو پیاده شد. به دنبالش چون بره ای مطیع به راه افتادم .طبقه ی سوم ساختمان که رسیدایستاد و زنگ زد.آنقدر
حواسم پرت بودکه حتی تابلوهای بالای در را نخواندم . با استرس رو سریم را مرتب کردم ، مردی بلند در را گشود و با دیدن سالار با احترام و لبخند خم شد و دست سالار را در دست فشرد
-سلام جناب میرعماد دفترما رو روشن کردین بفرمائین خیلی وقته منتظرشماهستیم
سالار وارد شد و من به دنبالش، سلام کردم . مرد به همان گرمی پاسخ داد و بعد بی آنکه معطل کند به گرمی و احترام ما را به اتاقی گرم و دلباز راهنمایی کرد. سالار مقابل میز بزرگی نشست و من مقابلش ، مرد از اتاق خارج شد.
سالار سر بلند کردو نگاهم کرد، از پشت پرده ی تار نگاهم ناباورانه نگاهش کردم . لب گشود:
-ترسیدین ؟
-بله
تکیه داد، دکمه کتش را گشود و ادامه داد
-صوتتون رنگی شده !آروم باشین !پیداست که ترسیدین لبخند زدم و گفتم :
-از هیجانه ...هنوز هم متعجبم
سرد و کوتاه گفت:
هنوز هم فرصت هست فکراتون رو کردین؟ بودن با من شاید برای شما قابل تحمل نباشه...
باسرزنش نگاهش کردم و گفتم :
-نزدیک دو سال با شما زندگی می کنم ،فکر می کنم به همه ی رفتارهای شما خوگرفتم ، حتی اخم های شما رو دوست دارم ، من بدون شما نمی تونم زندگی کنم . شما بهترین مردی هستین که من می شناسم نه لبخندی زد و نه حرکتی کردتنها سرش را تکان داد و نرمتر از قبل گفت :
-خوب پس از این به بعد...
با آمدن مرد ساکت شد. مرد با ظرفی شیرینی و چای به ما نزدیک شد . مدتی طول کشید تا مردی روحانی وارد اتاق شد. سالار بلند شد و سلام داد. مرد با دیدن سالار لبخند زد و او را بوسید ،هنوز مشغول احوالپرسی بود . مشخص بود
که سالار را به خوبی می شناسد. بعد رو به من کرد و سلام کردم به همان گرمی پاسخ دادو پشت میزش نشست .
نگاهش با مهربانی روی صورت سالار چرخید:
-وقتی دیشب مرادی به من گفت که شما قصد ازدواج دارین نمی دونی چقدر خوشحال شدم ،با اینکه چند تا کار داشتم اما دوست داشتم خودم این کار و انجام بدم واقعا که باعث افتخار بنده س !
سالار به همان اهستگی پاسخ داد:
-ممنون حاج آقا شما لطف دارین !
مرد روحانی رو به من کرد و گفت :
-عروس خانم مطمئنم دنیا رو بگردی مردی به شریفی آقا سالار پیدا نمی کنید...
حرفی نزدم ، تمام این لحظات مثل یک خواب و رویا می گذشت. صدای مرد دوباره پیچید:
-حاضرید؟
سالار سرش را تکان دادو به من نگاه کرد. هراسی ناشناخته تمام تنم را پُرکرد، نمی دانتم قراراست چه کاری انجام دهم که باید حاضر باشم .