❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_113 با همه ی ترسی که دارم حواسم می ره به یکی از دستام که هنوز آزاده، می خوام یه بار…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_114
این همه سنگ دلی از سروش مهربون من بعیده! با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین می کشه و دستش رو داخل لباس می کنه. دستش رو روی پوست بدنم احساس می کنم. با لحنی غمگین می گه:
ـ یه روزایی می خواستم تو رو با عشق مال خودم کنم، تا دست هیچ کس بهت نرسه، ولی با همه ی اینا مراعات تو رو می کردم. با این که حق من بودی ازت می گذشتم و همه چیز رو به آینده واگذار می کردم.
آهی می کشه و با پوزخند می گه:
ـ چقدر احمق بودم، واقعا چقدر احمق بودم که به خاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم!
با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت می کنه. اون قدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست می دم و روی زمین میفتم. با پوزخند بهم نگاه می کنه، به خودم، به بدن نیمه برهنم، به اشکام، از تو چهرش هیچی رو نمی تونم بخونم. با قدم های آهسته به طرفم میاد، وقتی بهم می رسه روم خم می شه و با پشت دستش پوست بدنم رو لمس می کنه. با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از
بدنم درنیاد. با خونسردی می گه:
ـ اما امشب ازت نمی گذرم. حداقلش بعد از پنج سال یه لذتی ازت می برم، انتقامم رو ازت می گیرم و تو رو هم مثل خودم داغون و شکسته می کنم.
با تموم شدن حرفش بی توجه به چشمای اشکیم خودش رو روی من پرت می کنه و بی تفاوت به جیغ و دادهای من مشغول می شه.
مغزم دیگه کار نمی کنه. نمی دونم چی کار باید کنم. واقعا هنگ کردم. خواهش، التماس، جیغ، داد، فریاد، هیچ کدوم تاثیر ندارن. می خواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ می گم:
ـ سروش به خداوندی خدا قسم دستت بهم بخوره همین امشب خودم رو خالص می کنم. قسم می خورم امشب هم خودم رو هم همه ی شماها رو خلاص کنم.
تو چشمام خیره می شه. نمی دونم تو نگاهم دنبال چی می گرده. با پوزخند می گه:
ـ وقتی پسر مردم رو به بازی می گیری باید به این جاش هم فکر کنی.
زمزمه وار می گم:
ـ تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی.
می خواد چیزی بگه که با لبخند تلخ من ساکت می شه. با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل می زنم و ادامه می دم:
ـ منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم، ترنم هنوز هم دوستت دارم، ترنم هنوز هم عاشقتم، حالا می دونم حق با توئه، حالا می فهمم همه ی دنیا به تو بد کردن، حالا می دونم تو هنوز هم پاک هستی، اما بعد از چهار سال خبر نامزدیت اومد، بعد از چهار سال باز
تو همون بودی؛ همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_114
این همه سنگ دلی از سروش مهربون من بعیده! با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین می کشه و دستش رو داخل لباس می کنه. دستش رو روی پوست بدنم احساس می کنم. با لحنی غمگین می گه:
ـ یه روزایی می خواستم تو رو با عشق مال خودم کنم، تا دست هیچ کس بهت نرسه، ولی با همه ی اینا مراعات تو رو می کردم. با این که حق من بودی ازت می گذشتم و همه چیز رو به آینده واگذار می کردم.
آهی می کشه و با پوزخند می گه:
ـ چقدر احمق بودم، واقعا چقدر احمق بودم که به خاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم!
با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت می کنه. اون قدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست می دم و روی زمین میفتم. با پوزخند بهم نگاه می کنه، به خودم، به بدن نیمه برهنم، به اشکام، از تو چهرش هیچی رو نمی تونم بخونم. با قدم های آهسته به طرفم میاد، وقتی بهم می رسه روم خم می شه و با پشت دستش پوست بدنم رو لمس می کنه. با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از
بدنم درنیاد. با خونسردی می گه:
ـ اما امشب ازت نمی گذرم. حداقلش بعد از پنج سال یه لذتی ازت می برم، انتقامم رو ازت می گیرم و تو رو هم مثل خودم داغون و شکسته می کنم.
با تموم شدن حرفش بی توجه به چشمای اشکیم خودش رو روی من پرت می کنه و بی تفاوت به جیغ و دادهای من مشغول می شه.
مغزم دیگه کار نمی کنه. نمی دونم چی کار باید کنم. واقعا هنگ کردم. خواهش، التماس، جیغ، داد، فریاد، هیچ کدوم تاثیر ندارن. می خواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ می گم:
ـ سروش به خداوندی خدا قسم دستت بهم بخوره همین امشب خودم رو خالص می کنم. قسم می خورم امشب هم خودم رو هم همه ی شماها رو خلاص کنم.
تو چشمام خیره می شه. نمی دونم تو نگاهم دنبال چی می گرده. با پوزخند می گه:
ـ وقتی پسر مردم رو به بازی می گیری باید به این جاش هم فکر کنی.
زمزمه وار می گم:
ـ تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی.
می خواد چیزی بگه که با لبخند تلخ من ساکت می شه. با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل می زنم و ادامه می دم:
ـ منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم، ترنم هنوز هم دوستت دارم، ترنم هنوز هم عاشقتم، حالا می دونم حق با توئه، حالا می فهمم همه ی دنیا به تو بد کردن، حالا می دونم تو هنوز هم پاک هستی، اما بعد از چهار سال خبر نامزدیت اومد، بعد از چهار سال باز
تو همون بودی؛ همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_113 - وايييي من دلم ميخواد برقصم ... بعدم اشاره زد به همسرش كه كنار چند تا از همكاراي مرد وايساده بود و دوتايي به همراه چند نفر دختر…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_114
رفت پيش يكي ديگه از همكارا...
راد رو كرد به من و گفت :
- درسا در چه حال خانوم؟ شنيدم دانشجوي ارشد هستيد !!
- بله .. اي بد نيست .. يه ذره حجم كارامون زياده ولي در كل خوبه ...
خنديد و گفت :
- جاي خسته نباشيد حسابي داره هم كار ميكنيد و هم درس ميخونيد ...
- ممنونم!!!
يكم كه گذشت رو كرد بهم و گفت :
- شما هميشه اينقدر ساكتيد؟
- لبخندي زدم و گفتم :
- نه !!!
سرشو انداخت پايين و با لحن آرومي گفت :
- پس شانس منه ...
- نه راستش رو بخواين يكم خستم!!
- چرا خانوم ؟!! شما كه يك هفته اي ميشه سر كار نيومديد!!!
با تعجب نگاهي بهش كردم و گفتم :
- چه خبرا زود ميپيچه!!!
خنديد و گفت :
- نه از خانوم فرهمند همكارتون سراغتون رو گرفتم فرمودند مرخصي هستيد!!
- بله.. راستش اونقدر كاراي دانشگام سنگين شده بود گفتم يه هفته مرخصي بگيرم تا عقب افتادگي هارو جبران كنم ...
با اين حرفم شروع كرد به تعريف يه خاطره از دوران دانشجوييش و خدا وكيليم بامزه تعريف كرد... آخر داستان داشتيم
ميخنديدم كه احساس كردم يه سايه افتاد رومون .. سر بلند كردم و ديدم مجد با ابروهاي گره كرده وايساده جلومون ...راد به
رسم ادب از جاش بلند شد و گفت :
- آقاي دكتر بفرماييد...
مجدم بدون تعارف سر جاش نشست و بعدم رو كرد بهش و گفت :
- به گمونم آقاي فلاحي دنبالتون ميگشتن...
راد با سر تعظيمي كرد و رو به من گفت :
- با اجازتون خانوم مشفق ..
منم سري تكون دادم و رفت ...
مجد رو كرد به من و در حالي كه ميخواست حفظ ظاهر كنه آروم گفت :
- ميشه بپرسم دقيقا با اين بچه قرطي چي ميگفتي كه اينجوري نيشت باز بود!!!
چپ چپ نگاش كردم كه سرشو آورد جلو تر گفت :
- اون دفعه رو گذاشتم به حساب نفهميت ولي شايد از ايندفعه نتونم بگذرم!!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_114
رفت پيش يكي ديگه از همكارا...
راد رو كرد به من و گفت :
- درسا در چه حال خانوم؟ شنيدم دانشجوي ارشد هستيد !!
- بله .. اي بد نيست .. يه ذره حجم كارامون زياده ولي در كل خوبه ...
خنديد و گفت :
- جاي خسته نباشيد حسابي داره هم كار ميكنيد و هم درس ميخونيد ...
- ممنونم!!!
يكم كه گذشت رو كرد بهم و گفت :
- شما هميشه اينقدر ساكتيد؟
- لبخندي زدم و گفتم :
- نه !!!
سرشو انداخت پايين و با لحن آرومي گفت :
- پس شانس منه ...
- نه راستش رو بخواين يكم خستم!!
- چرا خانوم ؟!! شما كه يك هفته اي ميشه سر كار نيومديد!!!
با تعجب نگاهي بهش كردم و گفتم :
- چه خبرا زود ميپيچه!!!
خنديد و گفت :
- نه از خانوم فرهمند همكارتون سراغتون رو گرفتم فرمودند مرخصي هستيد!!
- بله.. راستش اونقدر كاراي دانشگام سنگين شده بود گفتم يه هفته مرخصي بگيرم تا عقب افتادگي هارو جبران كنم ...
با اين حرفم شروع كرد به تعريف يه خاطره از دوران دانشجوييش و خدا وكيليم بامزه تعريف كرد... آخر داستان داشتيم
ميخنديدم كه احساس كردم يه سايه افتاد رومون .. سر بلند كردم و ديدم مجد با ابروهاي گره كرده وايساده جلومون ...راد به
رسم ادب از جاش بلند شد و گفت :
- آقاي دكتر بفرماييد...
مجدم بدون تعارف سر جاش نشست و بعدم رو كرد بهش و گفت :
- به گمونم آقاي فلاحي دنبالتون ميگشتن...
راد با سر تعظيمي كرد و رو به من گفت :
- با اجازتون خانوم مشفق ..
منم سري تكون دادم و رفت ...
مجد رو كرد به من و در حالي كه ميخواست حفظ ظاهر كنه آروم گفت :
- ميشه بپرسم دقيقا با اين بچه قرطي چي ميگفتي كه اينجوري نيشت باز بود!!!
چپ چپ نگاش كردم كه سرشو آورد جلو تر گفت :
- اون دفعه رو گذاشتم به حساب نفهميت ولي شايد از ايندفعه نتونم بگذرم!!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_113 کلافه آستین مانتوم رو ازدستش بیرون کشیدم: اینجوری نشناخته بودمت... دوباره هق هقم گرفت. تو رفتی کوه ،رفتی بیرون،رفتی…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_114
میگم بشین
-گفتم که نمیخوام
با فشار دستش مجابم کرد بشینم ،خودش هم سوار شد.
رو کرد بهم و گفت:
توام لجبازی کردن بلد بودیا.
لحظاتی سکوت کرد انگار داشت فکر میکرد.منتظر بودم حرکت کنه که به
حرف اومد:
آرام اون پسره کی بود ؟؟؟
میخوام برام بگی!!!!!
نگاهی رو که تا بحال سعی می کردم ازش دریغ کنم بهش دوختم کنایه وار
گفتم:
چیه حرفاتو زدی دلت خالی شده؟!
تازه یادت اومد بپرسی ؟؟
انگار درسته که میگن زیادی خوب بودن توقعا رو بالا می بره.
انتظار نداشت این طوری باهاش حرف بزنم .اماچیزی هم نگفت .
همه چیزو براش تعریف کردم ازون مهمونی مزخرف کذایی تا اون یارو
خارجکیه ،با گفتن این قسمت از حرفام رنگش مثل لبو شده بود.
دستای مشت شدش رو کوبید روی پاش و از لابه لای دندونای بهم ساییده
شدش ،درحالی خیلی سعی میکرد اروم باشه گفت :
گفتم نرو !دیدی گفتم دلم شور میزنه نرو این مهمونیو؟؟
اگه گیرش بیارم خودم میکشمش مرتیکه عوضیو.
از راستین گفتم که دوست دوران بچگی هام بوده و اگه بخاطر اون نبود
نمیدونم چی میشد.گفتم که بخاطر کمک کردن بهم مجبور شدیم سوری
باهم بریم بیرون تا بعضیا زیاد دور برم نپلکن
البته به جای اسم کوروش کس دیگه ای رو جازدم و از کوروش چیزی نگفتم
چون میترسیدم با این حساسیت های سوران بعدا برام دردسر بشه.
براش گفتم ازین که وقتی تلفن زد فقط و فقط چون اعصابم از اتفاقای اونروز
خورد بود گرفته بودم وگرنه واسه شنیدن صداش لحظه شماری میکردم .
سعی می کردم کلماتی رو به کار ببرم که بفهمه چقدر برام مهمه و حاضر
نیستم با هیچ چیزی تو دنیا عوضش کنم.
هر لحظه با حرفام از عصبانیتش کم می شد.و لبخند رضایتش پر رنگ تر.
آخرش هم ازم معذرت خواهی کرد و خواست که ببخشمش.
منم که حتی اگه میخواستم هم با دیدن
چشمایی که همه دنیای من شده بود"
نمیتونستم" که نبخشم.
ولی برای این که پرو نشه و بخاطر کارش یکم ادب شه خیلی سرد و خشک
ازش خواستم منو برسونه خونه.
به محض این که رسید سر کوچه،زیر لب خداحافظ گفتم و بدون این که
نگاهش کنم دست بردم سمت دستگیره در که صدام زد:
-آرام؟؟؟؟؟؟
بدون حرف فقط به سمتش برگشتم،
تو یه حرکت غافلگیر کننده دسمتمو کشید سمت خودش و پیشونیم رو
بوسید.
از تماس لب هاش با پیشونیم انگار برق
220 ولت بهم و صل کرده باشن ،به
معنای واقعی خشکم زد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_114
میگم بشین
-گفتم که نمیخوام
با فشار دستش مجابم کرد بشینم ،خودش هم سوار شد.
رو کرد بهم و گفت:
توام لجبازی کردن بلد بودیا.
لحظاتی سکوت کرد انگار داشت فکر میکرد.منتظر بودم حرکت کنه که به
حرف اومد:
آرام اون پسره کی بود ؟؟؟
میخوام برام بگی!!!!!
نگاهی رو که تا بحال سعی می کردم ازش دریغ کنم بهش دوختم کنایه وار
گفتم:
چیه حرفاتو زدی دلت خالی شده؟!
تازه یادت اومد بپرسی ؟؟
انگار درسته که میگن زیادی خوب بودن توقعا رو بالا می بره.
انتظار نداشت این طوری باهاش حرف بزنم .اماچیزی هم نگفت .
همه چیزو براش تعریف کردم ازون مهمونی مزخرف کذایی تا اون یارو
خارجکیه ،با گفتن این قسمت از حرفام رنگش مثل لبو شده بود.
دستای مشت شدش رو کوبید روی پاش و از لابه لای دندونای بهم ساییده
شدش ،درحالی خیلی سعی میکرد اروم باشه گفت :
گفتم نرو !دیدی گفتم دلم شور میزنه نرو این مهمونیو؟؟
اگه گیرش بیارم خودم میکشمش مرتیکه عوضیو.
از راستین گفتم که دوست دوران بچگی هام بوده و اگه بخاطر اون نبود
نمیدونم چی میشد.گفتم که بخاطر کمک کردن بهم مجبور شدیم سوری
باهم بریم بیرون تا بعضیا زیاد دور برم نپلکن
البته به جای اسم کوروش کس دیگه ای رو جازدم و از کوروش چیزی نگفتم
چون میترسیدم با این حساسیت های سوران بعدا برام دردسر بشه.
براش گفتم ازین که وقتی تلفن زد فقط و فقط چون اعصابم از اتفاقای اونروز
خورد بود گرفته بودم وگرنه واسه شنیدن صداش لحظه شماری میکردم .
سعی می کردم کلماتی رو به کار ببرم که بفهمه چقدر برام مهمه و حاضر
نیستم با هیچ چیزی تو دنیا عوضش کنم.
هر لحظه با حرفام از عصبانیتش کم می شد.و لبخند رضایتش پر رنگ تر.
آخرش هم ازم معذرت خواهی کرد و خواست که ببخشمش.
منم که حتی اگه میخواستم هم با دیدن
چشمایی که همه دنیای من شده بود"
نمیتونستم" که نبخشم.
ولی برای این که پرو نشه و بخاطر کارش یکم ادب شه خیلی سرد و خشک
ازش خواستم منو برسونه خونه.
به محض این که رسید سر کوچه،زیر لب خداحافظ گفتم و بدون این که
نگاهش کنم دست بردم سمت دستگیره در که صدام زد:
-آرام؟؟؟؟؟؟
بدون حرف فقط به سمتش برگشتم،
تو یه حرکت غافلگیر کننده دسمتمو کشید سمت خودش و پیشونیم رو
بوسید.
از تماس لب هاش با پیشونیم انگار برق
220 ولت بهم و صل کرده باشن ،به
معنای واقعی خشکم زد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_113 - اخ دلم زدی داغونم کردی ....... اخ زدی ناقصم کردی ؟ وای نکنه بالایی سرش اومده باشه از تخت اومدم پایین ......…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_114
صبری خانم رفت جلو ......
- شلوارت رو در بیار مادر بده به من الان خشکش میکنم ...
- اخه در بیارم چی بپوشم من که چیزی ندارم ......
با لحن شیطونی گفتم :
- میخوای یکی از دامن خوشگل هامو بدم بهت فقط قول بده کثیفشون نکنی .....
عصبانی شد .....
- ساحل الان وقت شوخیه اخه ..
نیشم رو بستم تا بیشتر از این ناراحت نشه .....
صبری خانم با ملایمت گفت :
- پسر گلم شلوارت رو در بیار من یه ملافه ای میدم بهت بنداز روی پاهات ...... فکر کنم بدجوری سوختی اره ؟
- اره پاهم سوخت ولی جهنم مهم الان شلوارمه که ندارم ......
بهش گفتم :
- تو شلوارت رو در بیار بمون همین جا در رو هم قفل کن تا کسی نیاد ..
صبری خانم روش اون طرف بود ....
اروم طوری که صبری خانم نفهمه گفت :
- باشه قبول ولی تو رو هم با خودم نگه میدارم اینطوری بیشتر مزه میده
پسره ی بی حیا یه ذره ادب نداره .......
- نه بابا تو چه قدر تازگی ها بی ادب شدی ؟
ابرو هاش رو داد بالا ......
-با تو گشتم دیگه .....
- بچه پرو
صبری خانم روش کرد به طرف ما
- مادر من برم پایین یا نه ؟
- دست شما درد نکنه صبری خانم ببخشید مزاحم شما شدم میرم جلوی کولر تا شلوارم خوش بشه ....
- باشه پسرم هر جوری دوست داری شام که اماده شد صداتون میکنیم
چی چی رو صداتون میکنم من باید باهاش برم پایین ....
خواستم همراه صبری خانم برم پایین که از پشت دامنم رو گرفت خوبه حالا دکمه داشت مگر نه از تنم در میومد ......
- ولم کن الان دامنم پاره میشه ....
- کجا میخوای بری بمون باهات کار دارم ؟....
لب هام غنچه کردم ...
- بمونم که هی اذیتم کنی ....
- نه اذیتت نمیکنم فردا میای با هم بریم بیرون ؟
اخ جون بیرون یعنی دو تایی من و ارمان ...وای که چه حالی بده یه ذره ناز کردم ....
- نه خیر کار دارم حالا کجا ؟
- ناز نکن دیگه هر جا تو بگی .... ولی اول میرم ازمایشگاه بعد هر جا که خواستی میبرمت باشه
با لحن بچه گونه ای گفتم :
- باشه
دستش رو کشید روی سرم ...
- افرین دختر خوب ....
اه اه باز این داره خطر ناک میشه ...
- من میرم پایین تو هم یه جوری شلوارت رو خشک کن بیا
اصلا به حرفم اعتنایی نکرد ....
- ساحل خیلی دلم میخواد زود تر بهم محرم بشیم من قبل از عقدمون باید یه سر برم اون ور کار هامو انجام بدم دوباره برگردم ....
یهو دلم یه جوری شد من دیگه نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم ...نکنه همه ی اون حرف ها دروغ بوده میخواد بره پیش زنش .... اره حتما میخواد بره پیش سوگول جونش .... دیدی دوباره خر شدی ساحل خانم معنی نداره اون دوباره برگرده حتما کاری مهمی داره ...
- به جهنم هر جای میخوای برو .... اصلا برام مهم نیست ....
چشم هاش از تعجب اندازه ی گردو شد .......
با لکنت گفت :
- ساحل مگه من چی بهم گفتم این طوری جواب میدم ..
از جام بلند شدم رفتم پایین ...
اگه بره دیگه برنگرده من چی کار کنم ....
من تحمل هیچی رو دیگه ندارم
موقع ی شام اصلا محالش نکردم اونم اخم کرده بود .... دختر منطقی ای بودم ولی اخه مگه میشه ادم الکی بره ..... مگه تازه نیومده بود ؟
موقع ی رفتنشون سعی کردم اصلا با ارمان روبه رو نشدم حتما ازش خداحافظی هم نکردم ....
بذار ادب بشه بچه پرو ...
با خودم گفتم : اخه ساحل روانی مگه اون چی بهت گفت که تو اینطوری باهاش رفتار میکنی ...
روی تخت داشتم به این اتفاق ها فکر میکردم که صدای اسمس موبایلم بلند شد ...
- من نمیدونم تو چرا این رفتار ها رو میکنی ولی فردا ساعت 8 صبح میام دنبالت بریم ازمایشگاه ....
دلم نیومد جوابش رو بدم فقط نوشتم
- باشه ...
با هزار تا فکر های مختلف خوابم برد.......m
با خیال راحت خوابیدم به امید اینکه بازم فردا ارمان رو میبینم ..
با صدای ساعتی که گذاشته بودم از خواب بیدار شدم..
با ذوق و شوق بلند شدم که حاضربشم داشتم از خوش حالی ذوق مرگ میشدم خدا یعنی واقعا قراره دو تایی بریم بیرون ..
یاد سوزن ازمایشگاه افتادم حالا من از سوزن میترسم چی کار کنم
یه مانتوی شیک مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای طرح دار ..
یه ارایش کمرنگ هم کردم که زیاد تو ذوق نزنه ....
کیفم رو برداشتم رفتم پایین .....
تو پله ها یادم افتاد که من دیشب با هاش قهر کردم ....
مامان تو اشپزخونه داشت چای میخورد بابا هم مثل هر روز داشت ورزش میکرد .....
بهشون سلام کردم ...
- مامان ارمان الان میاد دنبالم بریم بیرون ؟
بابا خندید ..
- الان هشت صبح میخواید برید بیرون ؟
- نه اول میخوایم بریم ازمایشگاه بعدش هم بریم بیرون .....
مامان سریع دو تا لقمه درست کرد داد دستم
- بیا بعد از ازمایشت بخور باشه دلت ضعف نره این رو هم بده ارمان ....
- باشه مامان گلم کاری نداری ؟
از بابا هم خداحافظی کردم رفتم بیرون ارمان خیلی ان تایم بود پس حتما الان رسیده ....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_114
صبری خانم رفت جلو ......
- شلوارت رو در بیار مادر بده به من الان خشکش میکنم ...
- اخه در بیارم چی بپوشم من که چیزی ندارم ......
با لحن شیطونی گفتم :
- میخوای یکی از دامن خوشگل هامو بدم بهت فقط قول بده کثیفشون نکنی .....
عصبانی شد .....
- ساحل الان وقت شوخیه اخه ..
نیشم رو بستم تا بیشتر از این ناراحت نشه .....
صبری خانم با ملایمت گفت :
- پسر گلم شلوارت رو در بیار من یه ملافه ای میدم بهت بنداز روی پاهات ...... فکر کنم بدجوری سوختی اره ؟
- اره پاهم سوخت ولی جهنم مهم الان شلوارمه که ندارم ......
بهش گفتم :
- تو شلوارت رو در بیار بمون همین جا در رو هم قفل کن تا کسی نیاد ..
صبری خانم روش اون طرف بود ....
اروم طوری که صبری خانم نفهمه گفت :
- باشه قبول ولی تو رو هم با خودم نگه میدارم اینطوری بیشتر مزه میده
پسره ی بی حیا یه ذره ادب نداره .......
- نه بابا تو چه قدر تازگی ها بی ادب شدی ؟
ابرو هاش رو داد بالا ......
-با تو گشتم دیگه .....
- بچه پرو
صبری خانم روش کرد به طرف ما
- مادر من برم پایین یا نه ؟
- دست شما درد نکنه صبری خانم ببخشید مزاحم شما شدم میرم جلوی کولر تا شلوارم خوش بشه ....
- باشه پسرم هر جوری دوست داری شام که اماده شد صداتون میکنیم
چی چی رو صداتون میکنم من باید باهاش برم پایین ....
خواستم همراه صبری خانم برم پایین که از پشت دامنم رو گرفت خوبه حالا دکمه داشت مگر نه از تنم در میومد ......
- ولم کن الان دامنم پاره میشه ....
- کجا میخوای بری بمون باهات کار دارم ؟....
لب هام غنچه کردم ...
- بمونم که هی اذیتم کنی ....
- نه اذیتت نمیکنم فردا میای با هم بریم بیرون ؟
اخ جون بیرون یعنی دو تایی من و ارمان ...وای که چه حالی بده یه ذره ناز کردم ....
- نه خیر کار دارم حالا کجا ؟
- ناز نکن دیگه هر جا تو بگی .... ولی اول میرم ازمایشگاه بعد هر جا که خواستی میبرمت باشه
با لحن بچه گونه ای گفتم :
- باشه
دستش رو کشید روی سرم ...
- افرین دختر خوب ....
اه اه باز این داره خطر ناک میشه ...
- من میرم پایین تو هم یه جوری شلوارت رو خشک کن بیا
اصلا به حرفم اعتنایی نکرد ....
- ساحل خیلی دلم میخواد زود تر بهم محرم بشیم من قبل از عقدمون باید یه سر برم اون ور کار هامو انجام بدم دوباره برگردم ....
یهو دلم یه جوری شد من دیگه نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم ...نکنه همه ی اون حرف ها دروغ بوده میخواد بره پیش زنش .... اره حتما میخواد بره پیش سوگول جونش .... دیدی دوباره خر شدی ساحل خانم معنی نداره اون دوباره برگرده حتما کاری مهمی داره ...
- به جهنم هر جای میخوای برو .... اصلا برام مهم نیست ....
چشم هاش از تعجب اندازه ی گردو شد .......
با لکنت گفت :
- ساحل مگه من چی بهم گفتم این طوری جواب میدم ..
از جام بلند شدم رفتم پایین ...
اگه بره دیگه برنگرده من چی کار کنم ....
من تحمل هیچی رو دیگه ندارم
موقع ی شام اصلا محالش نکردم اونم اخم کرده بود .... دختر منطقی ای بودم ولی اخه مگه میشه ادم الکی بره ..... مگه تازه نیومده بود ؟
موقع ی رفتنشون سعی کردم اصلا با ارمان روبه رو نشدم حتما ازش خداحافظی هم نکردم ....
بذار ادب بشه بچه پرو ...
با خودم گفتم : اخه ساحل روانی مگه اون چی بهت گفت که تو اینطوری باهاش رفتار میکنی ...
روی تخت داشتم به این اتفاق ها فکر میکردم که صدای اسمس موبایلم بلند شد ...
- من نمیدونم تو چرا این رفتار ها رو میکنی ولی فردا ساعت 8 صبح میام دنبالت بریم ازمایشگاه ....
دلم نیومد جوابش رو بدم فقط نوشتم
- باشه ...
با هزار تا فکر های مختلف خوابم برد.......m
با خیال راحت خوابیدم به امید اینکه بازم فردا ارمان رو میبینم ..
با صدای ساعتی که گذاشته بودم از خواب بیدار شدم..
با ذوق و شوق بلند شدم که حاضربشم داشتم از خوش حالی ذوق مرگ میشدم خدا یعنی واقعا قراره دو تایی بریم بیرون ..
یاد سوزن ازمایشگاه افتادم حالا من از سوزن میترسم چی کار کنم
یه مانتوی شیک مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای طرح دار ..
یه ارایش کمرنگ هم کردم که زیاد تو ذوق نزنه ....
کیفم رو برداشتم رفتم پایین .....
تو پله ها یادم افتاد که من دیشب با هاش قهر کردم ....
مامان تو اشپزخونه داشت چای میخورد بابا هم مثل هر روز داشت ورزش میکرد .....
بهشون سلام کردم ...
- مامان ارمان الان میاد دنبالم بریم بیرون ؟
بابا خندید ..
- الان هشت صبح میخواید برید بیرون ؟
- نه اول میخوایم بریم ازمایشگاه بعدش هم بریم بیرون .....
مامان سریع دو تا لقمه درست کرد داد دستم
- بیا بعد از ازمایشت بخور باشه دلت ضعف نره این رو هم بده ارمان ....
- باشه مامان گلم کاری نداری ؟
از بابا هم خداحافظی کردم رفتم بیرون ارمان خیلی ان تایم بود پس حتما الان رسیده ....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_113 شايد برای دلخوشی ام اين حرفها را می زد. پدرام دست و صورتش را شست و آمد. موهايش را كمی خيس كرده و به عقب شانه زده بود.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_114
با خنده گفتم:
ـ دوست دارم شوهر تو را هم ببينم.فكر كنم او مستقيم برود توی ديوار.
- شايد هم من به جای او بروم توي ديوار،چون تو كه خبر نداری،بلكه داماد از من خوشگل تر باشد.
تا خواستم كيفم را روی ميز بگذارم،دكمه زنگ تلفن اتاق پدرام روشن شد.گوشی را كه برداشتم،گفت:
ـ يك لحظه تشريف بياوريد.
خودم را به آن راه زدم و به شادی گفتم:
پس چرا به من نگفتی اقای شمس آماده؟آنقدر بلند حرف زديم كه صدايمان را شنيد.بروم ببينم چه می خواهد.
ـ خب من چه می دانستم.ما كه هر دو با هم رسيديم شركت.انگار امروز صبح اينجا شبيخون زده.
با همان لباس و همان آراستگی،پشت ميزش نشسته بود.منتظر ماند تا به نزديك ميزش برسم،سپس لبخندی زد و با
صدای آهسته ای پرسيد:
ـ مشكلی كه پيش نيامد؟
- نه.
ـ شنيدم كه خانم خسروانی چه مي گفت.مرا ببخش كه باعث شدم از رفتن به عروسی دوستت محروم شوی و در ميان
جمعی باشی كه به هيچ كدام دلبستگی نداری و افرادی مثل من و شايان را تحمل كنی.
ـ دوست ندارم خودتا را در رديف آقا شايان قرار دهيد.من به خاظر شما آمدم،نه كس ديگری.
ـ ولی خب ترجيح می دادی با دوستانت باشی.
دلم میخواست میتوانستم بگويم:يك لحظه بودن در كنار تو را با دنيايی شادی نمی كنم.ولی افسوس كه قدرت بيانش
را نداشتم.
فقط گفتم:
-نه،آن قدرها هم مهم نبود.
-به هر حال شب بدی را گذراندی،سردت نشد؟
- من نه ، اما شما چرا..
نگاه گيرايش به نگاهم دوخته شد و گفت:
-گاهی دلم می خواهد در مقابل اين همه خوبی ات سر تعظيم فرود بياورم.تو از خود گذشتگی را از حد گذراندی.باز هم ممنون.
حالم دگرگون شد.آن قدر هيجان داشتم كه می ترسيدم رسوا شوم.
نمی توانستم با آن حال از دفترش بيرون بيام،چون میدانستم شادی با ديدن چهره يرافروخته و گونه های گل انداخته ام
پی به راز درونم خواهد برد.
انگار پدرام فهميد كه گفت:
من می روم پايين،سری به آقای سپهر بزنم.تو يك كم پرونده های روی ميزم رامرتب كن،بعد برو.
پدرام رفت ومن آن قدر آنجا ماندم تا شادی كنجكاو شد و لای در رو را باز كرد وپرسيد:
- داری چه كار میكنی؟آن قدر آنجا ماندی كه ترسيدم غش كرده باشی،آمدم يك سر بزنم ببينم در چه حالی...
- نترس،حالم خوب است.آن قدر ميزش به هم ريخت است كه نگو.هيچ چيز سر جايش نيست طبق معمول مرا ماموركرده مرتبش كنم.- ای بابا،اين ديگر كيست.لابد خانه اش هم همين طور نامرتب و به هم ريخته است و هر وقت بخواهد چيزی پيدا كند،بايد همه كمدش را بريزد بيرون.
ساعتی بعد.همين كه پدرام برگشت،گل را آوردند.فوری برداشتم و بردم به اتاقش.زير چشمی نگاهی به آن انداخت وگفت:
- ببر بنداز توی سطل آشغال.
گل را برگرداندم و انداختم توی سطل،شادی داشت با تعجب نگاهم میكرد.كاش هيچ وقت به اين فكر نمی افتادم كه برايش گل بفرستم.
بعد از ظهر خسته تر از هميشه به خانه برگشتم.تا وارد حياط شدم،پشت سرم،شيرين و مادرش هم آمدند.
شيرين با خوشرويی گونه ام را بوسيد وگفت:.
- خسته نباشی،تازه رسيدی؟پس برو زودتر آماده شو كه قرار است دسته جمعی برويم پارك.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_114
با خنده گفتم:
ـ دوست دارم شوهر تو را هم ببينم.فكر كنم او مستقيم برود توی ديوار.
- شايد هم من به جای او بروم توي ديوار،چون تو كه خبر نداری،بلكه داماد از من خوشگل تر باشد.
تا خواستم كيفم را روی ميز بگذارم،دكمه زنگ تلفن اتاق پدرام روشن شد.گوشی را كه برداشتم،گفت:
ـ يك لحظه تشريف بياوريد.
خودم را به آن راه زدم و به شادی گفتم:
پس چرا به من نگفتی اقای شمس آماده؟آنقدر بلند حرف زديم كه صدايمان را شنيد.بروم ببينم چه می خواهد.
ـ خب من چه می دانستم.ما كه هر دو با هم رسيديم شركت.انگار امروز صبح اينجا شبيخون زده.
با همان لباس و همان آراستگی،پشت ميزش نشسته بود.منتظر ماند تا به نزديك ميزش برسم،سپس لبخندی زد و با
صدای آهسته ای پرسيد:
ـ مشكلی كه پيش نيامد؟
- نه.
ـ شنيدم كه خانم خسروانی چه مي گفت.مرا ببخش كه باعث شدم از رفتن به عروسی دوستت محروم شوی و در ميان
جمعی باشی كه به هيچ كدام دلبستگی نداری و افرادی مثل من و شايان را تحمل كنی.
ـ دوست ندارم خودتا را در رديف آقا شايان قرار دهيد.من به خاظر شما آمدم،نه كس ديگری.
ـ ولی خب ترجيح می دادی با دوستانت باشی.
دلم میخواست میتوانستم بگويم:يك لحظه بودن در كنار تو را با دنيايی شادی نمی كنم.ولی افسوس كه قدرت بيانش
را نداشتم.
فقط گفتم:
-نه،آن قدرها هم مهم نبود.
-به هر حال شب بدی را گذراندی،سردت نشد؟
- من نه ، اما شما چرا..
نگاه گيرايش به نگاهم دوخته شد و گفت:
-گاهی دلم می خواهد در مقابل اين همه خوبی ات سر تعظيم فرود بياورم.تو از خود گذشتگی را از حد گذراندی.باز هم ممنون.
حالم دگرگون شد.آن قدر هيجان داشتم كه می ترسيدم رسوا شوم.
نمی توانستم با آن حال از دفترش بيرون بيام،چون میدانستم شادی با ديدن چهره يرافروخته و گونه های گل انداخته ام
پی به راز درونم خواهد برد.
انگار پدرام فهميد كه گفت:
من می روم پايين،سری به آقای سپهر بزنم.تو يك كم پرونده های روی ميزم رامرتب كن،بعد برو.
پدرام رفت ومن آن قدر آنجا ماندم تا شادی كنجكاو شد و لای در رو را باز كرد وپرسيد:
- داری چه كار میكنی؟آن قدر آنجا ماندی كه ترسيدم غش كرده باشی،آمدم يك سر بزنم ببينم در چه حالی...
- نترس،حالم خوب است.آن قدر ميزش به هم ريخت است كه نگو.هيچ چيز سر جايش نيست طبق معمول مرا ماموركرده مرتبش كنم.- ای بابا،اين ديگر كيست.لابد خانه اش هم همين طور نامرتب و به هم ريخته است و هر وقت بخواهد چيزی پيدا كند،بايد همه كمدش را بريزد بيرون.
ساعتی بعد.همين كه پدرام برگشت،گل را آوردند.فوری برداشتم و بردم به اتاقش.زير چشمی نگاهی به آن انداخت وگفت:
- ببر بنداز توی سطل آشغال.
گل را برگرداندم و انداختم توی سطل،شادی داشت با تعجب نگاهم میكرد.كاش هيچ وقت به اين فكر نمی افتادم كه برايش گل بفرستم.
بعد از ظهر خسته تر از هميشه به خانه برگشتم.تا وارد حياط شدم،پشت سرم،شيرين و مادرش هم آمدند.
شيرين با خوشرويی گونه ام را بوسيد وگفت:.
- خسته نباشی،تازه رسيدی؟پس برو زودتر آماده شو كه قرار است دسته جمعی برويم پارك.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_113 معنی این همه غریبگی و بی تفاوتی در نگاه سالار را نمی یافتم ، لبخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_114
بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم..
مدتی گذشت تا توانستم داخل بروم ، سالا دست و صورت شسته و روی کاناپه به طرز شاهانه ای لم داده بود.
مقابلش کمی دورتر ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-بامن کاری دارین پسر عمه ؟
صدایش را شنیدم مثل همیشه سرد و محکم و کوتاه :
-بشین
مثل یک بچه ترسو نشستم و به زمین خیره شدم . مدت ها بود که توانسته بودم نگاه سرکش خود را کنترل کنم و در آن چشم های زیبا نگاه نکنم. نفس هایم دشوار و نا آرام بالا می آمد و تیزی نگاه سالار را روی خود احساس می کردم ، اما باز هم حرکتی نکردم . تا اینکه صدای سالار در فضا طنین انداخت .
-شما می دونید که من تا چه اندازه از گناه بیزارم و تمام تلاشم رو می کنم تا کاری نکنم که پیش خدا شرمنده باشم
و توی این مدت زندگیم همیشه سعی کردم و از خدا هم کمک خواستم اما...
سر بلند کردم، از حرف هایش سر در نمی آوردم نگاهش کردم ، سالار سر به زیر ادامه داد :
-اما از روزی که شما آمدین ....هرگز فکر نمی کردم کسی که قبول کردم با ما زندگی کنه باعث بشه من یه روزی این تصمیم رو بگیرم، من نسبت به شما کاملا بی اعتنا بودم مثل همیشه مثل همه ، اما با گذشت زمان و با حرف هایی که به من زدید من کمی فکر کردم . نگاه من به شما بی غرض بود مثل نگاه من به سارا خواهرم ، بی هیچ فکر و یا
تصمیمی ، اما از این به بعد نمی تونم ؛ می ترسم از اینکه نگاه من به شما عوض بشه و من خدای ناکرده مرتکب گناهی شوم . من روزهاست که سعی می کنم مقابل شما ظاهر نشم و یا خونه نیام اما نمی شه و حالا فکر می کنم که ...
با لبخندی گفتم :
-پس حتما اجازه می دین من برم نه ، من که گفتم بزارید برم ، من اشتباه کردم، من نمی خوام باعث گناه شما بشم و شما رو آزار بدم ، شما مرد بسیار خوبی هستین و...
دستش بالا رفت و تکیه داد و من حرفم را قطع کردم . سالار ادامه داد:
-از آنجایی که پدر شما، دایی بنده بودن و قبل از فوتشون نامه ای نوشتن و از ما در خواست کردن که شما رو حمایت کنیم، ما هم شما رو بنابر شرایطی قبول کردیم ، زیرا که پدر زرگ هم قبل از فوت راجع به پدر شما با من
حرف زدند و شما اومدین اینجا...
برای بار اول بود که می دیدم سالار این همه صحبت می کنه و طرف صحبتش من هستم، سالار مکث کردو گفتم :
-ممنونم می دونم تا همینجا هم شما رو خیلی اذیت کردم گرچه نمی دونم پدرم چرا چنین درخواستی داشتن !
حرفی نزد و دستی به صورتش کشید . ته ریشش صورت سفیدش را تیره کرده بود. چشم هایش محو و اسرار آمیز برق می زد، انگار چشم هایش حرفی داشت که پشت پلک هایش پنهان مانده بود. نگاه نجیب و زیبایش را به من دوخت و گفت :
-من می خوام با شما ازدواج کنم !
کاسه ی پسته از دستم رها شد ، نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم ، قلبم در سینه رقصید و زانوانم سست شد. خم شدم تا ظرف شکسته را جمع کنم که صدای سالار را شنیدم :
-ولشون کن، بنشین !
راست نشستم و لبخندی روی لبم نشست . برایم حرف سالار مثل یک رویا، یک سراب بود. گفتم :
- پسر عمه با من شوخی میکنید؟
تکیه داد و دست به سینه نشست صدای محکم و گیرایش در فضا اوج گرفت:
-تا به حال دیدین من با کسی شوخی کنم؟
حرفی برای گفتن نداشتم .سالار ادامه داد:
-ترجیح میدم به جای هرحرف اضافه ای حرف اصلی رو ببزنم !
-پسر عمه شما تنهابه خاطر اینکه گناه نکنید می خواهید بامن ازدواج کنید یا اینکه مجبورهستید؟
سالار نگاهش را به دستانش دوخت و ادامه داد:
-من هرگز به کاری مجبور نبودم انگار حرف زدن آن هم حرف دل را گفتن ،برای سالار سخت ترین کار دنیا بود. مکث کرد و دوباره گفت:
-من تصمیم خودم رو گرفتم و مدت ها فکر کردم ، تصمیم من به خاطر اجبار یا گناه نیست من ...
ادامه نداد .چیزی مثل یک موج گرم وشیرین تمام تنم را پُرکرد واشک از چشمانم سرازیر شدو لبخند زدم.سالارنگاهم نمی کرد هنوز منتظر نگاهش می کردم که گفت :
-من شما رو انتخاب کردم !
قلبم می خواست بیرون بزند. سالار نجیب و پُر شرم این حرف را گفت و سر به زیر انداخت گفتم :
پسر عمه شما به من علاقه دارین؟
سر بلند نکرد اما صدایش گوشم را پُرکرد:
-سوال های سخت نپرسین
-باورم نمی شه شما بخواین با من ازدواج کنین ، آخه شما ...
دستش بالا رفت و من باز هم سکوت کردم . صدای سالار در فضا آوازی شیرین بود:
-با من ازدواج کنید!
خندیدم و از خنده ی من لبخندی زیبا و کم رنگ روی لبهای سالار نشست . گفتم :
-این یک دستور بود پسر عمه ؟
سالار ایستاد ، من هم ایستادم . پشت به من کرد و رو به روی آینه ایستاد، اما صدایش محکم و سرد در گوشم
پیچید:..
نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_114
بعد خودش داخل شد . یک لحظه ترس همه ی تنم را پر کرد، هنوز هم از ابهت و سردی کلامش می ترسیدم..
مدتی گذشت تا توانستم داخل بروم ، سالا دست و صورت شسته و روی کاناپه به طرز شاهانه ای لم داده بود.
مقابلش کمی دورتر ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-بامن کاری دارین پسر عمه ؟
صدایش را شنیدم مثل همیشه سرد و محکم و کوتاه :
-بشین
مثل یک بچه ترسو نشستم و به زمین خیره شدم . مدت ها بود که توانسته بودم نگاه سرکش خود را کنترل کنم و در آن چشم های زیبا نگاه نکنم. نفس هایم دشوار و نا آرام بالا می آمد و تیزی نگاه سالار را روی خود احساس می کردم ، اما باز هم حرکتی نکردم . تا اینکه صدای سالار در فضا طنین انداخت .
-شما می دونید که من تا چه اندازه از گناه بیزارم و تمام تلاشم رو می کنم تا کاری نکنم که پیش خدا شرمنده باشم
و توی این مدت زندگیم همیشه سعی کردم و از خدا هم کمک خواستم اما...
سر بلند کردم، از حرف هایش سر در نمی آوردم نگاهش کردم ، سالار سر به زیر ادامه داد :
-اما از روزی که شما آمدین ....هرگز فکر نمی کردم کسی که قبول کردم با ما زندگی کنه باعث بشه من یه روزی این تصمیم رو بگیرم، من نسبت به شما کاملا بی اعتنا بودم مثل همیشه مثل همه ، اما با گذشت زمان و با حرف هایی که به من زدید من کمی فکر کردم . نگاه من به شما بی غرض بود مثل نگاه من به سارا خواهرم ، بی هیچ فکر و یا
تصمیمی ، اما از این به بعد نمی تونم ؛ می ترسم از اینکه نگاه من به شما عوض بشه و من خدای ناکرده مرتکب گناهی شوم . من روزهاست که سعی می کنم مقابل شما ظاهر نشم و یا خونه نیام اما نمی شه و حالا فکر می کنم که ...
با لبخندی گفتم :
-پس حتما اجازه می دین من برم نه ، من که گفتم بزارید برم ، من اشتباه کردم، من نمی خوام باعث گناه شما بشم و شما رو آزار بدم ، شما مرد بسیار خوبی هستین و...
دستش بالا رفت و تکیه داد و من حرفم را قطع کردم . سالار ادامه داد:
-از آنجایی که پدر شما، دایی بنده بودن و قبل از فوتشون نامه ای نوشتن و از ما در خواست کردن که شما رو حمایت کنیم، ما هم شما رو بنابر شرایطی قبول کردیم ، زیرا که پدر زرگ هم قبل از فوت راجع به پدر شما با من
حرف زدند و شما اومدین اینجا...
برای بار اول بود که می دیدم سالار این همه صحبت می کنه و طرف صحبتش من هستم، سالار مکث کردو گفتم :
-ممنونم می دونم تا همینجا هم شما رو خیلی اذیت کردم گرچه نمی دونم پدرم چرا چنین درخواستی داشتن !
حرفی نزد و دستی به صورتش کشید . ته ریشش صورت سفیدش را تیره کرده بود. چشم هایش محو و اسرار آمیز برق می زد، انگار چشم هایش حرفی داشت که پشت پلک هایش پنهان مانده بود. نگاه نجیب و زیبایش را به من دوخت و گفت :
-من می خوام با شما ازدواج کنم !
کاسه ی پسته از دستم رها شد ، نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم ، قلبم در سینه رقصید و زانوانم سست شد. خم شدم تا ظرف شکسته را جمع کنم که صدای سالار را شنیدم :
-ولشون کن، بنشین !
راست نشستم و لبخندی روی لبم نشست . برایم حرف سالار مثل یک رویا، یک سراب بود. گفتم :
- پسر عمه با من شوخی میکنید؟
تکیه داد و دست به سینه نشست صدای محکم و گیرایش در فضا اوج گرفت:
-تا به حال دیدین من با کسی شوخی کنم؟
حرفی برای گفتن نداشتم .سالار ادامه داد:
-ترجیح میدم به جای هرحرف اضافه ای حرف اصلی رو ببزنم !
-پسر عمه شما تنهابه خاطر اینکه گناه نکنید می خواهید بامن ازدواج کنید یا اینکه مجبورهستید؟
سالار نگاهش را به دستانش دوخت و ادامه داد:
-من هرگز به کاری مجبور نبودم انگار حرف زدن آن هم حرف دل را گفتن ،برای سالار سخت ترین کار دنیا بود. مکث کرد و دوباره گفت:
-من تصمیم خودم رو گرفتم و مدت ها فکر کردم ، تصمیم من به خاطر اجبار یا گناه نیست من ...
ادامه نداد .چیزی مثل یک موج گرم وشیرین تمام تنم را پُرکرد واشک از چشمانم سرازیر شدو لبخند زدم.سالارنگاهم نمی کرد هنوز منتظر نگاهش می کردم که گفت :
-من شما رو انتخاب کردم !
قلبم می خواست بیرون بزند. سالار نجیب و پُر شرم این حرف را گفت و سر به زیر انداخت گفتم :
پسر عمه شما به من علاقه دارین؟
سر بلند نکرد اما صدایش گوشم را پُرکرد:
-سوال های سخت نپرسین
-باورم نمی شه شما بخواین با من ازدواج کنین ، آخه شما ...
دستش بالا رفت و من باز هم سکوت کردم . صدای سالار در فضا آوازی شیرین بود:
-با من ازدواج کنید!
خندیدم و از خنده ی من لبخندی زیبا و کم رنگ روی لبهای سالار نشست . گفتم :
-این یک دستور بود پسر عمه ؟
سالار ایستاد ، من هم ایستادم . پشت به من کرد و رو به روی آینه ایستاد، اما صدایش محکم و سرد در گوشم
پیچید:..
نمی خوام با وجود دختری مثل شما مرتکب گناهی شوم..