❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_108 با یه دنیا غم بهش خیره می شم. چشمام حرفای ناگفته ی زیادی دارن؛ تو که حرفای زبونی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_109
بعد با خشونت مچ دستام رو رها می کنه و دستاش رو دور کمرم حلقه می کنه و می گه:
ـ آره، امشب باید با من باشی. به خاطر همه ی اون سال هایی که فکر می کردم با منی، ولی با من نبودی!
صورتم خیس خیسه. از اشکایی که نمی دونم از ترسه یا از حرف های سروش؛ فقط می دونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون این که خودم بخوام. به هق هق افتادم، اما اون همین جور ادامه می ده و می گه:
ـ نباید دور و بر من پیدات می شد. یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم؟ گفتم هیچ وقت ازت نمی گذرم، گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت در میارم.
منو به خودش چسبونده و همون جور که حرف می زنه اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمی ده. سروش:
ـ امشب وقتشه. متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثل من رو تور می کنند و اجازه نمی دن دست پسر بهشون بخوره، بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها می کنند و سراغ طعمه ی بعدی می رن. هر چند تو از اول هم من رو نمی خواستی، هدفت یه چیز دیگه بود. من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم.
با هق هق می گم:
ـ به خدا اشتباه می کنی.
به خاطر کشمکش های من و سروش شالم روی شونم افتاده. بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام می بره. موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرم بستم رو آروم آروم نوازش می کنه و با آرامش می گه:
ـ حالا که داغونم کردی تو هم باید داغون بشی.
اشکام لباساش رو خیس می کنند، ولی اون من رو از خودش جدا نمی کنه. بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله ی گوشم میاره و
می گه:
ـ قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت می گیرم. انتقام خودم، انتقام سیاوش، انتقام پدر و مادرم رو که تمام این سال ها از دیدن زندگی نا به سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن، ولی دم نزدن، انتقام نامزد برادرم که به خاطر توی احمق پرپر شد و برادرم رو
برای همیشه به عزای خودش نشوند.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_109
بعد با خشونت مچ دستام رو رها می کنه و دستاش رو دور کمرم حلقه می کنه و می گه:
ـ آره، امشب باید با من باشی. به خاطر همه ی اون سال هایی که فکر می کردم با منی، ولی با من نبودی!
صورتم خیس خیسه. از اشکایی که نمی دونم از ترسه یا از حرف های سروش؛ فقط می دونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون این که خودم بخوام. به هق هق افتادم، اما اون همین جور ادامه می ده و می گه:
ـ نباید دور و بر من پیدات می شد. یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم؟ گفتم هیچ وقت ازت نمی گذرم، گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت در میارم.
منو به خودش چسبونده و همون جور که حرف می زنه اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمی ده. سروش:
ـ امشب وقتشه. متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثل من رو تور می کنند و اجازه نمی دن دست پسر بهشون بخوره، بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها می کنند و سراغ طعمه ی بعدی می رن. هر چند تو از اول هم من رو نمی خواستی، هدفت یه چیز دیگه بود. من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم.
با هق هق می گم:
ـ به خدا اشتباه می کنی.
به خاطر کشمکش های من و سروش شالم روی شونم افتاده. بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام می بره. موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرم بستم رو آروم آروم نوازش می کنه و با آرامش می گه:
ـ حالا که داغونم کردی تو هم باید داغون بشی.
اشکام لباساش رو خیس می کنند، ولی اون من رو از خودش جدا نمی کنه. بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله ی گوشم میاره و
می گه:
ـ قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت می گیرم. انتقام خودم، انتقام سیاوش، انتقام پدر و مادرم رو که تمام این سال ها از دیدن زندگی نا به سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن، ولی دم نزدن، انتقام نامزد برادرم که به خاطر توی احمق پرپر شد و برادرم رو
برای همیشه به عزای خودش نشوند.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_108 - نمی دونم حکمتش چیه که همه اتاقا تخت دو نفره دارن. نکنه اینجا از این خونه بدا باشه که شبا…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_109
- واي! اومدن. من هنوز حاضر نشدم.
با اضطراب شالم را روي سرم انداختم و گفتم:
- بدو. زود باش.
و به سمت در رفتم.
دیاکو:
کلید را از جیبم درآوردم که در را باز کنم. امیدي به سالم بودن آن سه دختر شر و شیطان نداشتم، اما قبل از این که کلید را
پیدا کنم در باز شد. سرم را بالا گرفتم و ...جا خوردم. اول فکر کردم اشتباه آمده ام، اما آن دست هاي قفل شده و سر به زیر
افتاده مطمئنم کرد که این دختر خوش پوش و ملیح، خود شاداب است. با تعجب گفتم:
- شاداب؟
آرام سلام کرد و گفت:
- خوش اومدین.
کلید میان انگشتانم خشک شده بود.
- خودتی؟
با شرم لبخند زد و جواب نداد.
داخل خانه شدم. با تحسین سر تا پایش را برانداز کردم و گفتم:
- چقدر بهت میاد! خیلی عوض شدي.
آهسته گفت:
- خیلی ممنون.
صداي سرفه هاي مصلحتی تبسم وادارم کرد چشم از او بگیرم. با شادي کنار هم ایستاده بودند. تبسم هم در آن پیراهن آبی
آسمانی خیلی زیباتر از قبل به نظر می رسید و البته بزرگ تر.
نگاهی به اطراف خانه کردم. سالن پر بود از بادکنک و کاغذ رنگی. یک "تولدت مبارك" بزرگ هم به دیوار چسبانده بودند.
بوي خوشی هم از آشپزخانه به مشام می رسید. شاداب توضیح داد:
- میوه ها رو توي بشقاب گذاشتیم که پذیرایی کردن راحت تر بشه. کیک رو هم گرفتیم تو یخچاله. اگه دوست دارین یه نگاه
بهش بندازین. به عنوان عصرانه هم شیرینی پفکی و سالاد الویه درست کردیم. سالادا رو توي باگت ریختیم آماده ست. شربت
پرتقال و آلبالو هم هست. اینم که تزییناته. اگه فکر می کنین چیزي کم و کسره که سریع آماده کنیم.
در واقع همه چیز خیلی بهتر از تصورات من در مورد توانایی هاي این سه دختر بود. از دور نگاهی اجمالی به آشپزخانه مرتب و
تمیز انداختم و گفتم:
- همه این کارا رو شما کردین؟
تبسم با بی قیدي گفت:
- تنهایی که نه. پدربزرگ مرحوم من که اومده بود جلو چشمم، خیلی تو پیشبرد کارا کمکمون کرد.
شاداب سرزنشگرانه گفت:
- تبسم!
خنده ام گرفت و گفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_109
- واي! اومدن. من هنوز حاضر نشدم.
با اضطراب شالم را روي سرم انداختم و گفتم:
- بدو. زود باش.
و به سمت در رفتم.
دیاکو:
کلید را از جیبم درآوردم که در را باز کنم. امیدي به سالم بودن آن سه دختر شر و شیطان نداشتم، اما قبل از این که کلید را
پیدا کنم در باز شد. سرم را بالا گرفتم و ...جا خوردم. اول فکر کردم اشتباه آمده ام، اما آن دست هاي قفل شده و سر به زیر
افتاده مطمئنم کرد که این دختر خوش پوش و ملیح، خود شاداب است. با تعجب گفتم:
- شاداب؟
آرام سلام کرد و گفت:
- خوش اومدین.
کلید میان انگشتانم خشک شده بود.
- خودتی؟
با شرم لبخند زد و جواب نداد.
داخل خانه شدم. با تحسین سر تا پایش را برانداز کردم و گفتم:
- چقدر بهت میاد! خیلی عوض شدي.
آهسته گفت:
- خیلی ممنون.
صداي سرفه هاي مصلحتی تبسم وادارم کرد چشم از او بگیرم. با شادي کنار هم ایستاده بودند. تبسم هم در آن پیراهن آبی
آسمانی خیلی زیباتر از قبل به نظر می رسید و البته بزرگ تر.
نگاهی به اطراف خانه کردم. سالن پر بود از بادکنک و کاغذ رنگی. یک "تولدت مبارك" بزرگ هم به دیوار چسبانده بودند.
بوي خوشی هم از آشپزخانه به مشام می رسید. شاداب توضیح داد:
- میوه ها رو توي بشقاب گذاشتیم که پذیرایی کردن راحت تر بشه. کیک رو هم گرفتیم تو یخچاله. اگه دوست دارین یه نگاه
بهش بندازین. به عنوان عصرانه هم شیرینی پفکی و سالاد الویه درست کردیم. سالادا رو توي باگت ریختیم آماده ست. شربت
پرتقال و آلبالو هم هست. اینم که تزییناته. اگه فکر می کنین چیزي کم و کسره که سریع آماده کنیم.
در واقع همه چیز خیلی بهتر از تصورات من در مورد توانایی هاي این سه دختر بود. از دور نگاهی اجمالی به آشپزخانه مرتب و
تمیز انداختم و گفتم:
- همه این کارا رو شما کردین؟
تبسم با بی قیدي گفت:
- تنهایی که نه. پدربزرگ مرحوم من که اومده بود جلو چشمم، خیلی تو پیشبرد کارا کمکمون کرد.
شاداب سرزنشگرانه گفت:
- تبسم!
خنده ام گرفت و گفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_108 خيلي جالب بود هميشه ته تهش ايراد رو از دختر ميديدن .. بيخيال اين فكرا شدم و ظرفهاي ناهارو جمع كردم و شستم , زينت خانوم رفت دنبال…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_109
بعد از چايي كه تمام مدتش به حرفاي مجد و زينت خانوم از خانواده هاي همديگه سراغ ميگرفتن گوش دادم .. زينت خانوم
برگشت سر كارش و مجدم رفت كمكش ...ساعت طرفاي 6 بود كه كارهاي خونه تموم شد و مجد اومد پايين و در حايكه كتش
دستش بود گفت :
- كيانا من ميرم خاله زينت رو برسونم .. توام مياي؟؟؟
نميدونم چرا احساس كردم شايد مزاحم باشم واسه ي همين گفتم :
- نه منم ديگه كاري ندارم تقريبا ...ميرم خونه يكم استراحت كنم
- خوب ما رفتيم همين حا استراحت كن ديگه خونه ميري چي كار؟؟!!
- نه .. اونور راحت ترم!!
ديگه اصرار نكرد و بعد ازينكه از زينت خانوم تشكر كردم خداحافظي كردن و رفتن!!!
موقعي كه اومدم خونه از زور خستگي همون جا روي كاناپه بيهوش شدم!!!!
بالاخره روز مهموني رسيد و از اونجاي كه مجدم خونه بود پا به پاي من كمك كرد جالبيش اينجا بود نه من نه مجد هيچكدوم
اشاره اي به لباسي كه برام خريده بود نكرديم و منم تصميم گرفته بودم براي قدرداني همون لباس رو شب بپوشم...
اونروز از صبحش ميوه و شيريني و آجيل رو تو ظرفهاي مختلف چيده بوديم و توي جاهاي مختلف سالن قرار داده بوديم از
طرفيم گل ها رو توي گلدوناي مختلف گذاشتم و تموم خونه رو با شاخه هاي مختلف گل تزئين كردم ... همه جاي خونه رو بوي
گل گرفته بود تا ساعت 1 تقريبا كارها تموم شد فقط ميموند پذيزايي و شام كه قرار دادي كه با فارسي نوشته بودم شامل پذيرايي
شامم ميشد و همه ي ظرف و ظروف و چيدمانم از خودشون بود !!!! براي پذيرايي كليم گويا قرار بود مش رحيم از ساعت 4 بياد و
كارها رو به عهده بگيره ...
بعد از تموم شدن كار مجد رو كرد به من و گفت :
- كيانا ناهار رو چي كار كنيم ؟!!
- نميدونم وا... ميگم شام كه قراره حسابي باشه بيا ناها ر نيمرو يا املت بخوريم !!!
- خنده ي بلندي كرد و گفت :
- پايه اي؟؟؟!! اگه تو مشكلي نداري منم حرفي ندارم ..
رو كردم بهش و گفتم :
- پس بيا سمت من ... اينجا رو نميخوام كثيف كنم ..
- نه منتظر كسيم قراره چيزي بياره ... همين جا بخوريم!!!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
- هرجور راحتي.. حتما هم بايد من درست كنم ديگه؟؟؟!!
ابروهاشو داد بالا وگفت :
- نه استثنا اين يكي رو بلدم ...
خنديدم و اونم مشغول كار شد .. وسطاي غذامون بوديم كه زنگ زده شد .. با تعجب نگاش كردم كه گفت :
- نگران نشو دم در كارم دارن تو غذاتو بخور الان ميام
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_109
بعد از چايي كه تمام مدتش به حرفاي مجد و زينت خانوم از خانواده هاي همديگه سراغ ميگرفتن گوش دادم .. زينت خانوم
برگشت سر كارش و مجدم رفت كمكش ...ساعت طرفاي 6 بود كه كارهاي خونه تموم شد و مجد اومد پايين و در حايكه كتش
دستش بود گفت :
- كيانا من ميرم خاله زينت رو برسونم .. توام مياي؟؟؟
نميدونم چرا احساس كردم شايد مزاحم باشم واسه ي همين گفتم :
- نه منم ديگه كاري ندارم تقريبا ...ميرم خونه يكم استراحت كنم
- خوب ما رفتيم همين حا استراحت كن ديگه خونه ميري چي كار؟؟!!
- نه .. اونور راحت ترم!!
ديگه اصرار نكرد و بعد ازينكه از زينت خانوم تشكر كردم خداحافظي كردن و رفتن!!!
موقعي كه اومدم خونه از زور خستگي همون جا روي كاناپه بيهوش شدم!!!!
بالاخره روز مهموني رسيد و از اونجاي كه مجدم خونه بود پا به پاي من كمك كرد جالبيش اينجا بود نه من نه مجد هيچكدوم
اشاره اي به لباسي كه برام خريده بود نكرديم و منم تصميم گرفته بودم براي قدرداني همون لباس رو شب بپوشم...
اونروز از صبحش ميوه و شيريني و آجيل رو تو ظرفهاي مختلف چيده بوديم و توي جاهاي مختلف سالن قرار داده بوديم از
طرفيم گل ها رو توي گلدوناي مختلف گذاشتم و تموم خونه رو با شاخه هاي مختلف گل تزئين كردم ... همه جاي خونه رو بوي
گل گرفته بود تا ساعت 1 تقريبا كارها تموم شد فقط ميموند پذيزايي و شام كه قرار دادي كه با فارسي نوشته بودم شامل پذيرايي
شامم ميشد و همه ي ظرف و ظروف و چيدمانم از خودشون بود !!!! براي پذيرايي كليم گويا قرار بود مش رحيم از ساعت 4 بياد و
كارها رو به عهده بگيره ...
بعد از تموم شدن كار مجد رو كرد به من و گفت :
- كيانا ناهار رو چي كار كنيم ؟!!
- نميدونم وا... ميگم شام كه قراره حسابي باشه بيا ناها ر نيمرو يا املت بخوريم !!!
- خنده ي بلندي كرد و گفت :
- پايه اي؟؟؟!! اگه تو مشكلي نداري منم حرفي ندارم ..
رو كردم بهش و گفتم :
- پس بيا سمت من ... اينجا رو نميخوام كثيف كنم ..
- نه منتظر كسيم قراره چيزي بياره ... همين جا بخوريم!!!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
- هرجور راحتي.. حتما هم بايد من درست كنم ديگه؟؟؟!!
ابروهاشو داد بالا وگفت :
- نه استثنا اين يكي رو بلدم ...
خنديدم و اونم مشغول كار شد .. وسطاي غذامون بوديم كه زنگ زده شد .. با تعجب نگاش كردم كه گفت :
- نگران نشو دم در كارم دارن تو غذاتو بخور الان ميام
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_108 واسه همین با گوشی مامان تماس گرفتم و گفتم با بچه ها تا بیرون میرم . حسابی حالم گرفته بود اون از حرف کوروش و اونم از اون…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_109
دستام از عصبانیت مشت شد.تمام حرص و عصبانیتم رو روی فرمون ماشین
خالی کردم و چند ضربه محکم بهش کوبیدم.
چطوریه که بمن میگه فامیلام هستن نمیتونم ببینمت اونوقت اگه با این یارو
بپلکه عیب نیست؟
اصلا از آرام این انتظار رو نداشتم.
تنها کاری که کردم این بود که با تمام توانم پامو روی پدال گاز فشار دادم
،ماشین تقریبا ازجا کنده شد .به سرعت برق از اونجا دور شدم .
یعنی اون پسره کیه؟هه خب آره آرام
خوشگله ،پولداره،یدونه دختره اصلا چرا
باید پایبند من باشه؟
بغض بدی تو گلوم نشسته بود.
به چشم بهم زدنی رسیدم خونه...
کتم رو روی دسته مبل پرت کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم.
سرم بی نهایت درد می کرد،شقیقه هام رو فشار دادم شاید یکم بهتر بشم.سعی
کردم افکار منفی رو ازخودم دور کنم.
به خودم دلداری می دادم سوران بچه نشو ،مگه آرامتو نمیشناسی؟
بیرون رفتن با یه پسر که نمیتونه دلیل بر خیانتش باشه.!!!
اما هر چقدر سعی می کردم آروم باشم بیشتر اعصابم بهم میریخت
انقدر فکر و خیال کردم که از خستگی روحی و جسمی خوابم برد.
ساعت ده شب بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.با چشمای قرمز
به گوشی نگاه کردم .
آرام بود،جوابشو ندادم.تا گوشی رو گذاشتم دوباره زنگ خورد.
نمیخواستم تو این موقعیت جوابشو بدم ،
می ترسیدم از فرط عصبانیت حرفی
رو بهش بزنم که نباید بزنم.
اینم از خصوصیات بدم بود من معمولا به ندرت عصبانی میشم وقتی هم بشم
کنترلم خیلی سخته.
اما آرام تماس پشت تماس ،زنگ می زد.
دکمه اتصال رو زدم و با صدایی که گویای حال آشفته درونم بود جوابشو دادم.
با شنیدن صدام انگار جاخورد و ترسید.
ســــــوران!!!!!چی شدههههه؟
جوابشو دادم،ولی با لحنی سرد،دلخور،بغض آلود:
-هیچی خواب بودم.
بوضوح جا خورد :
آها باشه برو بخواب ،ببخشید بیدارت کردم عزیزم،کاری نداری؟
-نه،خداحافظ!!!!
و بلافاصله قطع کردم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_109
دستام از عصبانیت مشت شد.تمام حرص و عصبانیتم رو روی فرمون ماشین
خالی کردم و چند ضربه محکم بهش کوبیدم.
چطوریه که بمن میگه فامیلام هستن نمیتونم ببینمت اونوقت اگه با این یارو
بپلکه عیب نیست؟
اصلا از آرام این انتظار رو نداشتم.
تنها کاری که کردم این بود که با تمام توانم پامو روی پدال گاز فشار دادم
،ماشین تقریبا ازجا کنده شد .به سرعت برق از اونجا دور شدم .
یعنی اون پسره کیه؟هه خب آره آرام
خوشگله ،پولداره،یدونه دختره اصلا چرا
باید پایبند من باشه؟
بغض بدی تو گلوم نشسته بود.
به چشم بهم زدنی رسیدم خونه...
کتم رو روی دسته مبل پرت کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم.
سرم بی نهایت درد می کرد،شقیقه هام رو فشار دادم شاید یکم بهتر بشم.سعی
کردم افکار منفی رو ازخودم دور کنم.
به خودم دلداری می دادم سوران بچه نشو ،مگه آرامتو نمیشناسی؟
بیرون رفتن با یه پسر که نمیتونه دلیل بر خیانتش باشه.!!!
اما هر چقدر سعی می کردم آروم باشم بیشتر اعصابم بهم میریخت
انقدر فکر و خیال کردم که از خستگی روحی و جسمی خوابم برد.
ساعت ده شب بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.با چشمای قرمز
به گوشی نگاه کردم .
آرام بود،جوابشو ندادم.تا گوشی رو گذاشتم دوباره زنگ خورد.
نمیخواستم تو این موقعیت جوابشو بدم ،
می ترسیدم از فرط عصبانیت حرفی
رو بهش بزنم که نباید بزنم.
اینم از خصوصیات بدم بود من معمولا به ندرت عصبانی میشم وقتی هم بشم
کنترلم خیلی سخته.
اما آرام تماس پشت تماس ،زنگ می زد.
دکمه اتصال رو زدم و با صدایی که گویای حال آشفته درونم بود جوابشو دادم.
با شنیدن صدام انگار جاخورد و ترسید.
ســــــوران!!!!!چی شدههههه؟
جوابشو دادم،ولی با لحنی سرد،دلخور،بغض آلود:
-هیچی خواب بودم.
بوضوح جا خورد :
آها باشه برو بخواب ،ببخشید بیدارت کردم عزیزم،کاری نداری؟
-نه،خداحافظ!!!!
و بلافاصله قطع کردم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_108 اروم اروم از روی زمین بلند شدم اه اه حوله ام خیس شده ...... از شدت درد همین طور مونده بودم ؛ فکر کنم جدی جدی…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_109
باباست ، یعنی باهام چی کار داره ......
از جام بلند شدم در رو باز کردم ..... دوباره سریع برگشتم روی تخت نشستم .....
-خوبی دختر بابا ؟
چند وقتی بود که دو تایی ا هم حرف نزده بودیم ...
- مرسی بابا جون ما خوبید ؟
اومد نزدیک تر کنارم روی تخت نشست ، همیشه خدا رو برای همچین مادر و پدر خوبی شکر میکنم /......
- مرسی عزیزم چی کار میکنی ؟
به کتاب اشاره کردم .....
- رمان میخونم مریم برام تازه خریده .....
- اه چه جالب راستی دوستت مریم خوبه ؟
- اره خوبه سلام میرسونه .......
میخواست باهام حرف بزنه ولی انگار نمیدونست که باید چه جوری شروع کنه ....
- بابا کاری داشتی با من ؟
- اره نمیدونم باید چه جوری شروع کنم تو دختر بزرگی شدی میخوام یه سوالی ازت بپرسم فقط باید راستش رو بگی باشه .....
سرم رو تکون دادم ....... کتاب رو گذاشتم زیر تختم گوشام رو تیز کردم ببینم میخواد چی بگه .......
- چرا ان قدر این ارمان بیچاره رو اذیت میکنی دیروز چند بار اومد اینجا جوابش رو ندادی ؟
سرم رو انداختم پایین ، بابا اخه تو چه میدونی که چرا این کار ها رو میکنم .....
- ساحل جواب من رو بده ؟دیروز با من حرف زد گفت که راجع به علاقه اش به تو گفته ....
سرم رو بلند کردم .......
- اره گفته .....
- پس چرا ان قدر اذیتش میکنی اگه جواب منفیه زود تر بهش بگو اگر هم جوابت مثبته ان قدر جوون مردم روحرص نده.......
با شجاعت تمام گفتم :
- بابا ارمان پسره مغروریه من نمیخوام اون خیلی زود به خواسته هاش برسه ..... هنوز چند روز نگذشته توقع داره من بهش جواب بدم ....
با دودلی نگاهم کرد
- یعنی میخوای بگی تو باید فکر کنی ؟
من ارمان رو دوست نداشتم نمیخواستم حالا به خاطر یه لجبازیه کوچلو زندگیم رو خراب کنم اونم حالا که ارمان ابراز علاقه کرده بود ....
- اره میخوام فکر هام بکنم اون اگه واقعا من رو دوست داشتنه باشه باید صبر کنه حتی تا اخر روز مرگش .....
- اوا زبونت رو گاز بگیر دختر ، یعنی با این حساب تو میخوای ادبش کنی ....
- اره ......
- ببین عزیزم ما مرد ها یه ذره مغروریم ؛ ارمان دیگه بیش از حد مغروره .... دیروز خیلی از دستت عصبانی بود تو نباید یه کار بکنی که ان به خودش فشار بیاره ، هر چی باشه اون یه مرده دخترم .... ارمان از اول بچگیش مغرور و خودخواه بود تو که نمیتونی این اخلاقش رو عوض کنی فقط میتونی به مرور زمان عادتش بدی به خوش اخلاقی ......
- نمیخوام اون باید ادب بشه ..... یه ذره محلش نذارم ادم میشه ...
- چی میدونم والا از دست شما جوون ها باید چی کار کرد بلاخره بگم امشب بیان یا نه ؟
امشب ؟؟؟؟؟ حتما باز من از همه چی بی خبرم .....
- امشب ؟ مگه چه خبره ؟
- ارمان الان زنگ زد گفت با تو حرف بزنم .... دخترم دلش رو نشکون ؛ بذار بگم بیان با این کار های دو روزش فهمیدم واقعا دوست داره .....
قند تو دلم اب شد ببین چی کار کرده بابا میگه دوستت داره .....
- باشه فقط به خاطر شما اما بهش بگید توقع نداشته باشه من به این زودی جواب بدم .....
بابا خندید اومد پیشونیم رو بوس کرد ....
- من که میدونم تو هم دوست داری مگر نه از همون اول میگفتی نه .. .ولی حالا میخوای یه ذره خودت رو لوس کنی مثل مامانت .....
سرم رو از خجالت انداختم پایین .....
- بابا !!!!!!!!
- خیله خوب کر شدم دختر ..... ساحل کوچلو و شیطون باباش میخواد عروس بشه ......
جلوی خودم به ارمان زنگ زد و گفت که برای امشب اماده بشن ....
از طرز حرف زدنش میشید فهمید که چه قدر خوش حال شده ولی به اصلا هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد ......
همین کار هاش ادم رو اذیت میکنه خوب تو اگه واقعا من رو دوست داری پس چرا هیچ احساسی از خودت نشون نمیدی .....
بعد از رفتم بابا از جام بلند شدم از ته دل خیلی خوش حال بودم که بلاخره قراره با کسی ازدواج کنم وه واقعا از ته دلم دوستش دارم ...
باید بهترین لباسم رو بپوشم ....
به مریم زنگ زدم همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ، بیچاره اولش شوکه شد ولی بعدش یه جیغ بنفش کشید .....
- کوفتت بشه ساحل ؟
- دستت درد نکنه دیگه چه دعایی کردی برام ......
بعد از کلی شوخی و حرف زدن تلفن رو قطع کردم ...... به ساعت نگاه کردم ......
دیگه باید کم کم بلند شم خودم رو خوشگل کنم برای اقا ارمان مغرور.... میخوام به کلی قیافه ام رو تغیر بدم .....
نگاهی به کمرم انداختم هنوز جای کوفتگی دوروز پیش نرفته بود ای خدا چرا ان قدر باید بالا سر من بیاد ....
کت و دامن طلایی ایم رو تنم کردم مامان این کت و دامن رو مخصوصا برای خواستگاری خریده بود که خوشبختانه تا حالا تنم نکرده بودم ....
شالم رو اتو کردم گذاشتم روی صندلی ....
اخ جون نوبتی هم که باشه نوبت ارایش کردنه .....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_109
باباست ، یعنی باهام چی کار داره ......
از جام بلند شدم در رو باز کردم ..... دوباره سریع برگشتم روی تخت نشستم .....
-خوبی دختر بابا ؟
چند وقتی بود که دو تایی ا هم حرف نزده بودیم ...
- مرسی بابا جون ما خوبید ؟
اومد نزدیک تر کنارم روی تخت نشست ، همیشه خدا رو برای همچین مادر و پدر خوبی شکر میکنم /......
- مرسی عزیزم چی کار میکنی ؟
به کتاب اشاره کردم .....
- رمان میخونم مریم برام تازه خریده .....
- اه چه جالب راستی دوستت مریم خوبه ؟
- اره خوبه سلام میرسونه .......
میخواست باهام حرف بزنه ولی انگار نمیدونست که باید چه جوری شروع کنه ....
- بابا کاری داشتی با من ؟
- اره نمیدونم باید چه جوری شروع کنم تو دختر بزرگی شدی میخوام یه سوالی ازت بپرسم فقط باید راستش رو بگی باشه .....
سرم رو تکون دادم ....... کتاب رو گذاشتم زیر تختم گوشام رو تیز کردم ببینم میخواد چی بگه .......
- چرا ان قدر این ارمان بیچاره رو اذیت میکنی دیروز چند بار اومد اینجا جوابش رو ندادی ؟
سرم رو انداختم پایین ، بابا اخه تو چه میدونی که چرا این کار ها رو میکنم .....
- ساحل جواب من رو بده ؟دیروز با من حرف زد گفت که راجع به علاقه اش به تو گفته ....
سرم رو بلند کردم .......
- اره گفته .....
- پس چرا ان قدر اذیتش میکنی اگه جواب منفیه زود تر بهش بگو اگر هم جوابت مثبته ان قدر جوون مردم روحرص نده.......
با شجاعت تمام گفتم :
- بابا ارمان پسره مغروریه من نمیخوام اون خیلی زود به خواسته هاش برسه ..... هنوز چند روز نگذشته توقع داره من بهش جواب بدم ....
با دودلی نگاهم کرد
- یعنی میخوای بگی تو باید فکر کنی ؟
من ارمان رو دوست نداشتم نمیخواستم حالا به خاطر یه لجبازیه کوچلو زندگیم رو خراب کنم اونم حالا که ارمان ابراز علاقه کرده بود ....
- اره میخوام فکر هام بکنم اون اگه واقعا من رو دوست داشتنه باشه باید صبر کنه حتی تا اخر روز مرگش .....
- اوا زبونت رو گاز بگیر دختر ، یعنی با این حساب تو میخوای ادبش کنی ....
- اره ......
- ببین عزیزم ما مرد ها یه ذره مغروریم ؛ ارمان دیگه بیش از حد مغروره .... دیروز خیلی از دستت عصبانی بود تو نباید یه کار بکنی که ان به خودش فشار بیاره ، هر چی باشه اون یه مرده دخترم .... ارمان از اول بچگیش مغرور و خودخواه بود تو که نمیتونی این اخلاقش رو عوض کنی فقط میتونی به مرور زمان عادتش بدی به خوش اخلاقی ......
- نمیخوام اون باید ادب بشه ..... یه ذره محلش نذارم ادم میشه ...
- چی میدونم والا از دست شما جوون ها باید چی کار کرد بلاخره بگم امشب بیان یا نه ؟
امشب ؟؟؟؟؟ حتما باز من از همه چی بی خبرم .....
- امشب ؟ مگه چه خبره ؟
- ارمان الان زنگ زد گفت با تو حرف بزنم .... دخترم دلش رو نشکون ؛ بذار بگم بیان با این کار های دو روزش فهمیدم واقعا دوست داره .....
قند تو دلم اب شد ببین چی کار کرده بابا میگه دوستت داره .....
- باشه فقط به خاطر شما اما بهش بگید توقع نداشته باشه من به این زودی جواب بدم .....
بابا خندید اومد پیشونیم رو بوس کرد ....
- من که میدونم تو هم دوست داری مگر نه از همون اول میگفتی نه .. .ولی حالا میخوای یه ذره خودت رو لوس کنی مثل مامانت .....
سرم رو از خجالت انداختم پایین .....
- بابا !!!!!!!!
- خیله خوب کر شدم دختر ..... ساحل کوچلو و شیطون باباش میخواد عروس بشه ......
جلوی خودم به ارمان زنگ زد و گفت که برای امشب اماده بشن ....
از طرز حرف زدنش میشید فهمید که چه قدر خوش حال شده ولی به اصلا هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد ......
همین کار هاش ادم رو اذیت میکنه خوب تو اگه واقعا من رو دوست داری پس چرا هیچ احساسی از خودت نشون نمیدی .....
بعد از رفتم بابا از جام بلند شدم از ته دل خیلی خوش حال بودم که بلاخره قراره با کسی ازدواج کنم وه واقعا از ته دلم دوستش دارم ...
باید بهترین لباسم رو بپوشم ....
به مریم زنگ زدم همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ، بیچاره اولش شوکه شد ولی بعدش یه جیغ بنفش کشید .....
- کوفتت بشه ساحل ؟
- دستت درد نکنه دیگه چه دعایی کردی برام ......
بعد از کلی شوخی و حرف زدن تلفن رو قطع کردم ...... به ساعت نگاه کردم ......
دیگه باید کم کم بلند شم خودم رو خوشگل کنم برای اقا ارمان مغرور.... میخوام به کلی قیافه ام رو تغیر بدم .....
نگاهی به کمرم انداختم هنوز جای کوفتگی دوروز پیش نرفته بود ای خدا چرا ان قدر باید بالا سر من بیاد ....
کت و دامن طلایی ایم رو تنم کردم مامان این کت و دامن رو مخصوصا برای خواستگاری خریده بود که خوشبختانه تا حالا تنم نکرده بودم ....
شالم رو اتو کردم گذاشتم روی صندلی ....
اخ جون نوبتی هم که باشه نوبت ارایش کردنه .....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_108 آنقدر جذاب و گيراست كه نيازی به اين حرفها نيست.هر كس ديگری هم جای من بود،همين كار را می كرد. از تعريفش غرق لذت شدم.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_109
همان موقع پوريا به جمع پيوست و دخترهای حاضر در مجلس دور او جمع شدند.
شايان به شوخی گفت:
- می بينيد.اگر من هم مثل پوريا بودم، الان به جای يك زن،دوتا زن داشتم.
از حرف شايان كه خطاب به من بود،ترسيدم و رفتم كنار آقای شمس بزرگ نشستم.در كنارش احساس امنيت میكردم.آنقدر گرم و خودمانی با من حرف می زد كه مثل پدرم به او اطمينان داشتم.
همين كه نشستم گفت:
- نمی دانم چرا از اين پسره شايان اصلا خوشم نمی آيد.
پوريا در حاليكه به طرفم دست تكان می داد به سمت ما آمد و گفت:
- سلام مها خانم.ببخشيد كه سرم شلوغ بود و دير به خدمت رسيدم.
- بله ديدم،حق با شماست.
- مسخره ام می كنيد؟
- اختيار داريد،گفتم كه حق با شماست.
- بله كاملا حق با من است.به من چه كه پدرام بی عرضه است.بالاخره هر گلی بويی دارد.
پدرام از پشت سرش گفت:
- آخر اگر من جای تو بودم و می خواستم مثل تو باشم كه چيزی گيرت نمی آمد.
- با عرض معذرت.آقا پدرام.شما اگر خيلی راست می گويی،همين مهاخانم را نگه دار،بقيه اش پيش كش.
- نمی دانم چرا قبل از اينكه زن بگيرم،اين حرف را نی زدی؟
- چرا نمی زدم تازه الان دارم مراعات شما و به خصوص مهاخانم را می كنم.
قسم آمد،كنار من و گفت:
- خدا را شكر مهاجان كه شمااينجا هستيد،وگرنه اين دو تا چه می كردند؟
موهايم را درست نبسته بودم،ريخته بود دورگردنم و اذيتم می كرد.بلند شدم رفتم به اتاق خواب آرزو،در را بستم و با
دست موهايم را مرتب كردم كه ناگهان در باز شد و شايان دوربين به دست آمد داخل،تا مرا ديد لبخندي زد،معذرت خواست،رفت.
قلبم داشت از جا كنده می شد،سريع موهايم را بستم و آمدم بيرون.پدرام تا مرا ديد،گفت:
- موافقی،برويم توی حياط،كمی قدم بزنيم؟
- باشد برویم ..
- راستی الان كجا رفته بودی؟
- داشتم توی اتاق موهايم را مرتب می كردم كه اقا شايان آمد آنجا.البته تا مرا ديد معذرت خواهی كرد و رفت.
با غيظ گفت:
- بايد همان موقع سيلی به صورتش می زدی تا آدم شود.نمی دانی چقدر از اين موجود متنفرم.نه اينكه فكر كنی به خاطرآرزوست.
البته دلم به حال آرزو هم می سوزد،چون می دانم با اين ازدواج سند بدبختی اش را امضا كرده.اين مرد نه چشم پاك است
و نه مرد زندگی.اصلا نمی دانم چطور راضی شد زن چنين آدمی شود!شايد به خاطر اينكه از شر من خلاص شود،اينكار را كرد.من نمی توانم...
- ای بابا شما دو تا كجا رفتيد . بياييد تو.
صدای ارزو باعث شد جمله ی پدرام ناتمام بماند.دلم می خواست بدانم چه چيزی را نمی تواند.
زير بازويم را گرفت و كنار گوشم به نجوا گفت:
- ازت می خواهم تنها ننشينی.اگر من كنارت نبودم،برو پيش بابا يا قسم يا پوريا.باشد؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_109
همان موقع پوريا به جمع پيوست و دخترهای حاضر در مجلس دور او جمع شدند.
شايان به شوخی گفت:
- می بينيد.اگر من هم مثل پوريا بودم، الان به جای يك زن،دوتا زن داشتم.
از حرف شايان كه خطاب به من بود،ترسيدم و رفتم كنار آقای شمس بزرگ نشستم.در كنارش احساس امنيت میكردم.آنقدر گرم و خودمانی با من حرف می زد كه مثل پدرم به او اطمينان داشتم.
همين كه نشستم گفت:
- نمی دانم چرا از اين پسره شايان اصلا خوشم نمی آيد.
پوريا در حاليكه به طرفم دست تكان می داد به سمت ما آمد و گفت:
- سلام مها خانم.ببخشيد كه سرم شلوغ بود و دير به خدمت رسيدم.
- بله ديدم،حق با شماست.
- مسخره ام می كنيد؟
- اختيار داريد،گفتم كه حق با شماست.
- بله كاملا حق با من است.به من چه كه پدرام بی عرضه است.بالاخره هر گلی بويی دارد.
پدرام از پشت سرش گفت:
- آخر اگر من جای تو بودم و می خواستم مثل تو باشم كه چيزی گيرت نمی آمد.
- با عرض معذرت.آقا پدرام.شما اگر خيلی راست می گويی،همين مهاخانم را نگه دار،بقيه اش پيش كش.
- نمی دانم چرا قبل از اينكه زن بگيرم،اين حرف را نی زدی؟
- چرا نمی زدم تازه الان دارم مراعات شما و به خصوص مهاخانم را می كنم.
قسم آمد،كنار من و گفت:
- خدا را شكر مهاجان كه شمااينجا هستيد،وگرنه اين دو تا چه می كردند؟
موهايم را درست نبسته بودم،ريخته بود دورگردنم و اذيتم می كرد.بلند شدم رفتم به اتاق خواب آرزو،در را بستم و با
دست موهايم را مرتب كردم كه ناگهان در باز شد و شايان دوربين به دست آمد داخل،تا مرا ديد لبخندي زد،معذرت خواست،رفت.
قلبم داشت از جا كنده می شد،سريع موهايم را بستم و آمدم بيرون.پدرام تا مرا ديد،گفت:
- موافقی،برويم توی حياط،كمی قدم بزنيم؟
- باشد برویم ..
- راستی الان كجا رفته بودی؟
- داشتم توی اتاق موهايم را مرتب می كردم كه اقا شايان آمد آنجا.البته تا مرا ديد معذرت خواهی كرد و رفت.
با غيظ گفت:
- بايد همان موقع سيلی به صورتش می زدی تا آدم شود.نمی دانی چقدر از اين موجود متنفرم.نه اينكه فكر كنی به خاطرآرزوست.
البته دلم به حال آرزو هم می سوزد،چون می دانم با اين ازدواج سند بدبختی اش را امضا كرده.اين مرد نه چشم پاك است
و نه مرد زندگی.اصلا نمی دانم چطور راضی شد زن چنين آدمی شود!شايد به خاطر اينكه از شر من خلاص شود،اينكار را كرد.من نمی توانم...
- ای بابا شما دو تا كجا رفتيد . بياييد تو.
صدای ارزو باعث شد جمله ی پدرام ناتمام بماند.دلم می خواست بدانم چه چيزی را نمی تواند.
زير بازويم را گرفت و كنار گوشم به نجوا گفت:
- ازت می خواهم تنها ننشينی.اگر من كنارت نبودم،برو پيش بابا يا قسم يا پوريا.باشد؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_108 به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست. برف تمام حیاط را سفید کرده بود، آرام آرام داخل حیاط قدم می…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_109
شروع علاقه و عشق از کجاست؟
حرفی نزد و من ادامه دادم :
- نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ...
- اما من یکبار نظرم رو گفتم و دیگه هم دلم نمی خواد راجع به این موضوع حرفی بزنم!
نگاهش کردم، در افق گسترده ی نگاه سالار به دنبال یک نقطه ی روشن بودم. نگاهم و نگاهش مثل یک شهاب بر فضا کمان زد. شعله ی سرخ آتش، نوری رقصان در چهره ی روشنش ایجاد کرده بود. گفتم :
- علاقه چیزی نیست که بشه به زور به کسی داد. قلب من یکبار پذیرای عشق شد و این اولین عشق، آخرین عشق هم خواهد بود. بابا فرید با عشق زندگی کرد و متاسفانه یا خوشبختانه من هم یاد گرفتم و این عشق رو اگرچه عذاب
هم باشه دوست دارم!
صدای سالار در فضای سنگین پیچید :
- اما شاید بعد از ازدواج شما با مانی، این چیزی که ازش حرف می زنین ایجاد بشه!
خندیدم و گفتم :
- متاسفانه نمی تونم تمام عمرم کنار مردی باشم و به فکر مردی دیگر، حداقل اینطوری احساس عذاب وجدان نمی کنم. اگه در مقیاس یک تا ده بگین، علاقه ی من به شما عدد یازده ست اما علاقه ی من به مانی صفرِ ...می فهمین؟ و
من نمی خوام با احساسات پاک یه انسان بازی کنم!
ایستاد و سرش را تکان داد. قبل از اینکه برود گفتم :
- پسر عمه!
نگاهم کرد، گفتم :
- خدا به شما همه چیز داده، زیبایی، جذابیت، ایمان، ثروت و علم و یک خانواده .... اما یک چیز نداده و اون قلبِ!
بی اعتنا رفت و از من دور شد، به هیکل باوقارش خیره شدم و لبخند زم. وقتی بالا رفت صدای خواندن نمازش را که با طمانینه و آرامش و با صدای بم می خواند را شنیدم. نمازش همیشه طولانی بود و پشت سرش دعا که یواشکی
گوش می کردم.
یکساعت بعد پشت میز غذا نشسته بود، غذایش را مقابلش گذاشتم و خودم هم آن سوی میز نشستم. سالار در سکوت غذایش را تمام کرد و وقتی چای برایش آوردم، او همچنان در سکوت به مقابلش خیره مانده بود. آنقدر غرق در افکارش بود که چایش داشت سرد می شد.
- پسر عمه چایتون سرد شد!
نگاهی گذرا به من انداخت و چایش را جرعه جرعه نوشید. وقتی نزدیک سالار بودم از هرچه درد و رنج بود رها می شدم حتی از خودم، از همه چیز، انگار لحظه ای که عشق به سراغ آدم می آید آدمی به هیچ چیز جز عشق فکر نمیکند.
وقتی از خود رها می شدم دیگر احتیاجی به هیچ چیز نداشتم، انگار آزاد می شدم. در کتابی خوانده بودم وقتی عشقت را ملاقات می کنی زمان متوقف می شود و حالا انگار برای من زمان متوقف شده بود، دلم می خواست نه کسی
بیاید و نه سالار از جایش تکان بخورد. نگاهش کردم، چشمان نیمه خمار و نیمه بسته اش به نقطه ای دور خیره بود.
- پسر عمه باز چایی بیارم؟
نگاهم کرد و گفت :
- نه!
ایستاد تا به اتاقش برود. در همین وقت عمه فخری همراه سمیه و سارا و نوه هایش با سر و صدای زیادی وارد ساختمان شدند. سالار دیگر به انتهای پله ها رسیده بود و در تیررس نگاه آنها نبود. وقتی عمه و دخترانش به نشیمن
آمدند می خواستم به اتاقم پناه ببرم اما دیر بود، همگی مرا دیدند. سلام کردم اما پاسخی نشنیدم جز پاسخ سرد و کوتاه عمه فخری، سمیه با بدبینی نگاهی به میز انداخت و گفت :
- سالار خونه س مادر!
بعد نگاهی به من انداخت و گفت :
- سالار کجاست؟
سرم را پایین انداختم تا نگاهشان نکنم. هدیه و هنگامه نزدیکم ایستادند. صدای عمه را شنیدم :
- بچه ها سالار خونه س! حتما بالاست، ساکت باشین!
و همه ساکت شدند. بی آنکه میز را جمع کنم به سمت پله ها رفتم. سمیه با کینه ای که نمی دانستم علتش از کجاست گفت :
- دختره ی غربتی پابرهنه، آدم شده و خواستگار به او خوبی رو رد می کنه، دختر تو خیال می کنی کی هستی؟ هر چند خوب شد که درست نشد، مانی داشت عقلش رو از دست می داد اگه با تو ازدواج می کرد ...
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود. نشستم و به حیاط خیره شدم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_109
شروع علاقه و عشق از کجاست؟
حرفی نزد و من ادامه دادم :
- نفهمیدم از کجا شروع شد ... اما می دونم که پایانی نداره ...
- اما من یکبار نظرم رو گفتم و دیگه هم دلم نمی خواد راجع به این موضوع حرفی بزنم!
نگاهش کردم، در افق گسترده ی نگاه سالار به دنبال یک نقطه ی روشن بودم. نگاهم و نگاهش مثل یک شهاب بر فضا کمان زد. شعله ی سرخ آتش، نوری رقصان در چهره ی روشنش ایجاد کرده بود. گفتم :
- علاقه چیزی نیست که بشه به زور به کسی داد. قلب من یکبار پذیرای عشق شد و این اولین عشق، آخرین عشق هم خواهد بود. بابا فرید با عشق زندگی کرد و متاسفانه یا خوشبختانه من هم یاد گرفتم و این عشق رو اگرچه عذاب
هم باشه دوست دارم!
صدای سالار در فضای سنگین پیچید :
- اما شاید بعد از ازدواج شما با مانی، این چیزی که ازش حرف می زنین ایجاد بشه!
خندیدم و گفتم :
- متاسفانه نمی تونم تمام عمرم کنار مردی باشم و به فکر مردی دیگر، حداقل اینطوری احساس عذاب وجدان نمی کنم. اگه در مقیاس یک تا ده بگین، علاقه ی من به شما عدد یازده ست اما علاقه ی من به مانی صفرِ ...می فهمین؟ و
من نمی خوام با احساسات پاک یه انسان بازی کنم!
ایستاد و سرش را تکان داد. قبل از اینکه برود گفتم :
- پسر عمه!
نگاهم کرد، گفتم :
- خدا به شما همه چیز داده، زیبایی، جذابیت، ایمان، ثروت و علم و یک خانواده .... اما یک چیز نداده و اون قلبِ!
بی اعتنا رفت و از من دور شد، به هیکل باوقارش خیره شدم و لبخند زم. وقتی بالا رفت صدای خواندن نمازش را که با طمانینه و آرامش و با صدای بم می خواند را شنیدم. نمازش همیشه طولانی بود و پشت سرش دعا که یواشکی
گوش می کردم.
یکساعت بعد پشت میز غذا نشسته بود، غذایش را مقابلش گذاشتم و خودم هم آن سوی میز نشستم. سالار در سکوت غذایش را تمام کرد و وقتی چای برایش آوردم، او همچنان در سکوت به مقابلش خیره مانده بود. آنقدر غرق در افکارش بود که چایش داشت سرد می شد.
- پسر عمه چایتون سرد شد!
نگاهی گذرا به من انداخت و چایش را جرعه جرعه نوشید. وقتی نزدیک سالار بودم از هرچه درد و رنج بود رها می شدم حتی از خودم، از همه چیز، انگار لحظه ای که عشق به سراغ آدم می آید آدمی به هیچ چیز جز عشق فکر نمیکند.
وقتی از خود رها می شدم دیگر احتیاجی به هیچ چیز نداشتم، انگار آزاد می شدم. در کتابی خوانده بودم وقتی عشقت را ملاقات می کنی زمان متوقف می شود و حالا انگار برای من زمان متوقف شده بود، دلم می خواست نه کسی
بیاید و نه سالار از جایش تکان بخورد. نگاهش کردم، چشمان نیمه خمار و نیمه بسته اش به نقطه ای دور خیره بود.
- پسر عمه باز چایی بیارم؟
نگاهم کرد و گفت :
- نه!
ایستاد تا به اتاقش برود. در همین وقت عمه فخری همراه سمیه و سارا و نوه هایش با سر و صدای زیادی وارد ساختمان شدند. سالار دیگر به انتهای پله ها رسیده بود و در تیررس نگاه آنها نبود. وقتی عمه و دخترانش به نشیمن
آمدند می خواستم به اتاقم پناه ببرم اما دیر بود، همگی مرا دیدند. سلام کردم اما پاسخی نشنیدم جز پاسخ سرد و کوتاه عمه فخری، سمیه با بدبینی نگاهی به میز انداخت و گفت :
- سالار خونه س مادر!
بعد نگاهی به من انداخت و گفت :
- سالار کجاست؟
سرم را پایین انداختم تا نگاهشان نکنم. هدیه و هنگامه نزدیکم ایستادند. صدای عمه را شنیدم :
- بچه ها سالار خونه س! حتما بالاست، ساکت باشین!
و همه ساکت شدند. بی آنکه میز را جمع کنم به سمت پله ها رفتم. سمیه با کینه ای که نمی دانستم علتش از کجاست گفت :
- دختره ی غربتی پابرهنه، آدم شده و خواستگار به او خوبی رو رد می کنه، دختر تو خیال می کنی کی هستی؟ هر چند خوب شد که درست نشد، مانی داشت عقلش رو از دست می داد اگه با تو ازدواج می کرد ...
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. دیگر شنیدن متلکها و طعنه های آنها مرا آزار نمی داد، انگار یک صحبت عادی بود. نشستم و به حیاط خیره شدم.