❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_106 بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو می کشه و من رو به زور با خودش می بره. همون جور…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_107
نمی دونم تو چشمام چی می بینه که همون جور زمزمه وار می گه:
ـ مگه دوستت نداشتم؟
با بغض می گم:
ـ چرا داشتی، خیلی زیاد.
سروش:
ـ مگه عاشقت نبودم؟
با لبخند تلخی می گم:
ـ چرا بودی، تا بی نهایت.
سروش:
ـ مگه دنیای من نبودی؟
با حسرت می گم:
ـ آره بودم، همه ی دنیات.
سروش:
ـ مگه زندگیه من در تو خلاصه نمی شد؟
با چشمای خیس می گم:
ـ آره، آره، آره، زندگیت در من خلاصه می شد، همه ی زندگیت در من خلاصه می شد.
سروش:
ـ مگه چی واست کم گذاشته بودم؟
لبخند تلخی می زنم و می گم:
ـ هیچی.
یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع می شه و با لحنی که دلم رو به شدت می سوزونه می گه:
ـ پس چرا با من و خودت این کارو کردی؟
با این حرف چونمو ول می کنه و با خشم چند قدم به عقب می ره. با غصه می گم:
ـ آخه بدبختی این جاست من کاری نکردم، سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن، آخه چرا باورم نمی کنی؟! فقط برای یه بار بهم اعتماد کن! سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم، اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم، اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی، اگه زندگی تو در من خالصه می شد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی.
سروش با داد می گه:
ـ ترنم بس کن.
با فریاد می گه:
- تو رو خدا بس کن، چرا عذابم می دی، آخه چرا این قدر عذابم می دی؟! تا کی می خوای با این دروغات عذابم بدی، بعضی موقع آرزو می کنم ای کاش تو به جای ترانه می رفتی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_107
نمی دونم تو چشمام چی می بینه که همون جور زمزمه وار می گه:
ـ مگه دوستت نداشتم؟
با بغض می گم:
ـ چرا داشتی، خیلی زیاد.
سروش:
ـ مگه عاشقت نبودم؟
با لبخند تلخی می گم:
ـ چرا بودی، تا بی نهایت.
سروش:
ـ مگه دنیای من نبودی؟
با حسرت می گم:
ـ آره بودم، همه ی دنیات.
سروش:
ـ مگه زندگیه من در تو خلاصه نمی شد؟
با چشمای خیس می گم:
ـ آره، آره، آره، زندگیت در من خلاصه می شد، همه ی زندگیت در من خلاصه می شد.
سروش:
ـ مگه چی واست کم گذاشته بودم؟
لبخند تلخی می زنم و می گم:
ـ هیچی.
یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع می شه و با لحنی که دلم رو به شدت می سوزونه می گه:
ـ پس چرا با من و خودت این کارو کردی؟
با این حرف چونمو ول می کنه و با خشم چند قدم به عقب می ره. با غصه می گم:
ـ آخه بدبختی این جاست من کاری نکردم، سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن، آخه چرا باورم نمی کنی؟! فقط برای یه بار بهم اعتماد کن! سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم، اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم، اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی، اگه زندگی تو در من خالصه می شد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی.
سروش با داد می گه:
ـ ترنم بس کن.
با فریاد می گه:
- تو رو خدا بس کن، چرا عذابم می دی، آخه چرا این قدر عذابم می دی؟! تا کی می خوای با این دروغات عذابم بدی، بعضی موقع آرزو می کنم ای کاش تو به جای ترانه می رفتی.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_106 - چی شده؟ بادکنک نخریدین؟ فکر می کنم سوپري سر کوچه داشته باشه. تبسم از جا پرید و گفت: - واي…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_107
غش غش خندیدم.
- یعنی چی نمی تونی؟ بشین روش دیگه.
- نمی شه بابا. احساس می کنم رو مبلم. روم نمیشه کاري بکنم.
شادي که دستش را روي دلش گذاشته بود. من از او بدتر.
- خفه شی شاداب. به چی می خندي؟ مگه تو نمی دونی من همیشه یبسم؟ حالا که گرفته من چه خاکی تو سرم بریزم؟ رو
این نمی تونم زور بزنم.
میان خنده گفتم:
- انقدر ادا در نیار تبسم، دیره.
کمی سکوت کرد و گفت:
- اینجا یه راه آب داره. میشه رو این؟
برق از چشمم پرید. پشت در ایستادم و گفتم:
- بیا بیرون ببینم. می خواي زندگی مردم رو به گند بکشی؟
همچنان داد می زد:
- چطور بیام بیرون؟ سر بچه اومده. الانه که شونه هاشم متولد شه.
از تصور چیزي که گفته بود عقم گرفت. دستم را جلوي دهانم گرفتم و از سرویس دور شدم.
- بترکی تبسم. ببین با این همه کار دارم سر چی با تو سر و کله می زنم.
بعد از چند دقیقه خوش و خرم بیرون آمد و گفت:
- آخیش. حالم بد بودا. میگم تازه فهمیدم چرا این دو تا برادر هیچیشون به آدم نبرده. آخه بگو آدم عاقل رو به روي توالت آینه
قدي نصب می کنه؟ حالا هی من خودمو می دیدم، هی خندم می گرفت. چیز می دیدم واسه خودم کیف می کردم. خب
معلومه که بعد یه مدت آدم خل میشه.
سري تکان دادم و گفتم:
- تو آدم بشو نیستی. اگه امشب آبروي منو نبردي. حالا ببین.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- دلتم بخواد. از سرتونم زیادم. زود باشین بریم حاضر شیم. الانه که کردك از راه برسه. همین که ما سه تا لولو رو ببینه رم
می کنه و در میره.
به اتاق خواب دیاکو رفتیم. با ولع گوشه به گوشه اش را بلعیدم. اتاقش ساده بود اما شیک. یک تخت چوبی دو نفره، با رو
تختی کرم قهوه اي و میز توالت و پا تختی هاي همرنگش. عکس بزرگی از دانیار را به دیوار زده بود، درست توي دید خودش.
لحظه اي به او حسادت کردم. به این عشق عمیق و بی حدي که از دیاکو نصیبش می شد. تبسم سقلمه اي به پهلوم زد و
گفت:
- نمی دونم حکمتش چیه که همه اتاقا تخت دو نفره دارن. نکنه اینجا از این خونه بدا باشه که شبا اجاره شون میده، ها؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_107
غش غش خندیدم.
- یعنی چی نمی تونی؟ بشین روش دیگه.
- نمی شه بابا. احساس می کنم رو مبلم. روم نمیشه کاري بکنم.
شادي که دستش را روي دلش گذاشته بود. من از او بدتر.
- خفه شی شاداب. به چی می خندي؟ مگه تو نمی دونی من همیشه یبسم؟ حالا که گرفته من چه خاکی تو سرم بریزم؟ رو
این نمی تونم زور بزنم.
میان خنده گفتم:
- انقدر ادا در نیار تبسم، دیره.
کمی سکوت کرد و گفت:
- اینجا یه راه آب داره. میشه رو این؟
برق از چشمم پرید. پشت در ایستادم و گفتم:
- بیا بیرون ببینم. می خواي زندگی مردم رو به گند بکشی؟
همچنان داد می زد:
- چطور بیام بیرون؟ سر بچه اومده. الانه که شونه هاشم متولد شه.
از تصور چیزي که گفته بود عقم گرفت. دستم را جلوي دهانم گرفتم و از سرویس دور شدم.
- بترکی تبسم. ببین با این همه کار دارم سر چی با تو سر و کله می زنم.
بعد از چند دقیقه خوش و خرم بیرون آمد و گفت:
- آخیش. حالم بد بودا. میگم تازه فهمیدم چرا این دو تا برادر هیچیشون به آدم نبرده. آخه بگو آدم عاقل رو به روي توالت آینه
قدي نصب می کنه؟ حالا هی من خودمو می دیدم، هی خندم می گرفت. چیز می دیدم واسه خودم کیف می کردم. خب
معلومه که بعد یه مدت آدم خل میشه.
سري تکان دادم و گفتم:
- تو آدم بشو نیستی. اگه امشب آبروي منو نبردي. حالا ببین.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- دلتم بخواد. از سرتونم زیادم. زود باشین بریم حاضر شیم. الانه که کردك از راه برسه. همین که ما سه تا لولو رو ببینه رم
می کنه و در میره.
به اتاق خواب دیاکو رفتیم. با ولع گوشه به گوشه اش را بلعیدم. اتاقش ساده بود اما شیک. یک تخت چوبی دو نفره، با رو
تختی کرم قهوه اي و میز توالت و پا تختی هاي همرنگش. عکس بزرگی از دانیار را به دیوار زده بود، درست توي دید خودش.
لحظه اي به او حسادت کردم. به این عشق عمیق و بی حدي که از دیاکو نصیبش می شد. تبسم سقلمه اي به پهلوم زد و
گفت:
- نمی دونم حکمتش چیه که همه اتاقا تخت دو نفره دارن. نکنه اینجا از این خونه بدا باشه که شبا اجاره شون میده، ها؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا [ هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_106 خوابالو تشكر كردم وكيسه ي لباساشو دادم دستش ...و با يه شب بخير درو بستم .. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم بعد از مسواك زدن وارد…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_107
غذا پريد تو گلوم و دست و پا شكسته گفتم :
- نه .. بابا !! من همسايه روبروييشونم !! البته توي شركتشونم كار ميكنم!!
مهربون خنديد و گفت :
آخه ديدم با بقيه ي دخترايي كه اينجا ميومدن خيلي فرق ميكنين گفتم شايد آقاي دكتر دست از جووني كردن برداشته باشه!!
خنديدم .. هر چند خندم خيلي شاد نبود , گفتم :
- نه آقاي مجد كلا خيليي جووني ميكنه!!!!
زينت خانوم سري تكون داد و گفت :
- ماشاا... بس كه خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نيمدارن دختر جون اونم مرده ديگه ....
زمان رو مناسب ديدم واسه ي همين گفتم :
- شما خيلي سال ميشناسيشون ؟؟
- آره مادر جون تقريبا هم سن و سالاي الان تو بودم كه شوهرم زمين گير شد !! از كارگراي جناب مجد بود از روي داربست
افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ي اينكه فكر نكنم داره در حقمون ترحم ميكنه در ازاي كمك كردن به
خانومش به من حقوق ميداد حقوقي كه دو سه برابر اون چيزي بود كه واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون جناب مجد
جهيزيه داد .. خدا بيامرزتشون!! خيلي آدم با خدايي بود!!!
- خانوم مجد چي؟؟!!
- اونو كه نگو ماهه ..هر چي بگم كم گفتم عين خواهرم دوستش دارم .. هرچند ظاهرش خيلي خو ش اخلاق نيست ولي قلبش
خيلي مهربونه ... بعدم ادامه داد :
- آقا شاهين و آقا شهاب پسراي بزرگشون خيلي شبيه خانومن ولي اين ته تغاريه دور از جونش عين خود جناب مجده ..
راستشو بخواي دختر جون من آقا شروين رو عين پسر خودم دوست دارم ..و هميشه آرزومه بهترين زن نصيبش بشه !!!
خودمم توي اين مدت فهميده بودم مجد با تمام اخلاقاي ناپسند اجتماعيش ولي چهره ي محبوبيه از كارمندا گرفته تا يه زن عامي
همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خيلي دوست داشتم ببينم اگه مجد يه زن بود با همين منش فقط دوست پسر داشت يا
با يكي نامزد كرده بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اينجوري فكر ميكردن ... يا مثل خونواده ي من توي خفا ميگفتن لابد
دختره يه ايرادي داشته .. خيلي جالب بود هميشه ته تهش ايراد رو از دختر ميديدن .. بيخيال اين فكرا شدم و ظرفهاي ناهارو جمع
كردم و شستم , زينت خانوم رفت دنبال بقيه ي كارا....
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_107
غذا پريد تو گلوم و دست و پا شكسته گفتم :
- نه .. بابا !! من همسايه روبروييشونم !! البته توي شركتشونم كار ميكنم!!
مهربون خنديد و گفت :
آخه ديدم با بقيه ي دخترايي كه اينجا ميومدن خيلي فرق ميكنين گفتم شايد آقاي دكتر دست از جووني كردن برداشته باشه!!
خنديدم .. هر چند خندم خيلي شاد نبود , گفتم :
- نه آقاي مجد كلا خيليي جووني ميكنه!!!!
زينت خانوم سري تكون داد و گفت :
- ماشاا... بس كه خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نيمدارن دختر جون اونم مرده ديگه ....
زمان رو مناسب ديدم واسه ي همين گفتم :
- شما خيلي سال ميشناسيشون ؟؟
- آره مادر جون تقريبا هم سن و سالاي الان تو بودم كه شوهرم زمين گير شد !! از كارگراي جناب مجد بود از روي داربست
افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ي اينكه فكر نكنم داره در حقمون ترحم ميكنه در ازاي كمك كردن به
خانومش به من حقوق ميداد حقوقي كه دو سه برابر اون چيزي بود كه واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون جناب مجد
جهيزيه داد .. خدا بيامرزتشون!! خيلي آدم با خدايي بود!!!
- خانوم مجد چي؟؟!!
- اونو كه نگو ماهه ..هر چي بگم كم گفتم عين خواهرم دوستش دارم .. هرچند ظاهرش خيلي خو ش اخلاق نيست ولي قلبش
خيلي مهربونه ... بعدم ادامه داد :
- آقا شاهين و آقا شهاب پسراي بزرگشون خيلي شبيه خانومن ولي اين ته تغاريه دور از جونش عين خود جناب مجده ..
راستشو بخواي دختر جون من آقا شروين رو عين پسر خودم دوست دارم ..و هميشه آرزومه بهترين زن نصيبش بشه !!!
خودمم توي اين مدت فهميده بودم مجد با تمام اخلاقاي ناپسند اجتماعيش ولي چهره ي محبوبيه از كارمندا گرفته تا يه زن عامي
همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خيلي دوست داشتم ببينم اگه مجد يه زن بود با همين منش فقط دوست پسر داشت يا
با يكي نامزد كرده بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اينجوري فكر ميكردن ... يا مثل خونواده ي من توي خفا ميگفتن لابد
دختره يه ايرادي داشته .. خيلي جالب بود هميشه ته تهش ايراد رو از دختر ميديدن .. بيخيال اين فكرا شدم و ظرفهاي ناهارو جمع
كردم و شستم , زينت خانوم رفت دنبال بقيه ي كارا....
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_106 ارمین و ملینا هم که باز غیب شدن.این راستین هم که یکسر با گوشیش ور میره. دیگه دلم نمیخواست اینجا تنها بشینم،دلیلی نداره…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_107
-با صدایی که هنوز می لرزید گفتم: این یارو چی میشه؟
هیچی نمیشه خودش مستی از سرش میپره پا میشه ...
هیچکس بالا نبود همه تو باغ بودن.
از پاگرد پله ها که به سمت پایین میومدیم. همزمان باکوروش که داشت میومد
بالا رو در رو شدیم.
با یه لیوان نوشیدنی تو دستش و یه اخم وحشتناک نگاهمون می کرد .
نگاهش رو کیفم که دست راستین بود ثابت موند.
زیر لبی با خودم غر میزدم
ای بابا حال و حوصله این یکیو اصلا نداشتم.
یه نگاه گذرا به راستین انداختم انگار اونم فهمیده بود کلافه ام و حوصله
مسخره بازیا و هیز بازیای کوروش رو ندارم.
-به به راستین خان !!!بعدم یه نگاه به سر تا پام انداخت و پوزخند زد.
راستین چند پله رفت پایین تر و روبه کوروش گفت:
کوروش دارم با آرام میرم بیرون دوست داری بیا...مگه نه آرام؟
سرشو به طرفم چرخوند و یه چشمک زد.
منظورشو گرفتم، اونم میخواست با همکاری هم حرص کوروشو دربیاریم.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
کوروش باحرص جواب داد:
مثل این که من میزبانم ها بلند شم کجا بیام؟
وبا یه لحن کنایه وار ادامه داد:
ببخشید که بهتون خوش نگذشت.بادستش به طبقه بالا اشاره کرد و گفت البته
شایدم گذشته باشه.
قلبم ازین حرف فشرده شد.کوروش به چه حقی به خودش اجازه میداد هر
حرفیو بزنه؟دیگه از حدش گذرونده.
بدون معطلی پله هارو دوتاویکی طی کردم.دیگه دلم نمیخواست ریختشو
ببینم.
هنوز جلوی درسالن نرسیده بودم که راستین از روی پله ها صدام زد.
دلم نمیخواست برگردم تا قیافه کوروش ببینم فقط سرجام ایستادم
خیلی جدی گفت:
آرام دم در باش میام الان.
فقط میخواستم از اون محیط و باغ و خونه عمه دور باشم.
میخواستم به مامان بگم که با راستین تا بیرون میرم اما وقتی دیدم عمه پیششونه
پشیمون شدم چون مطمئنا
با دیدنم عروس گلم گفتنا و حرفای اعصاب خورد کنش شروع میشد .
واسه همین با گوشی مامان تماس گرفتم و گفتم با بچه ها تا بیرون میرم .
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_107
-با صدایی که هنوز می لرزید گفتم: این یارو چی میشه؟
هیچی نمیشه خودش مستی از سرش میپره پا میشه ...
هیچکس بالا نبود همه تو باغ بودن.
از پاگرد پله ها که به سمت پایین میومدیم. همزمان باکوروش که داشت میومد
بالا رو در رو شدیم.
با یه لیوان نوشیدنی تو دستش و یه اخم وحشتناک نگاهمون می کرد .
نگاهش رو کیفم که دست راستین بود ثابت موند.
زیر لبی با خودم غر میزدم
ای بابا حال و حوصله این یکیو اصلا نداشتم.
یه نگاه گذرا به راستین انداختم انگار اونم فهمیده بود کلافه ام و حوصله
مسخره بازیا و هیز بازیای کوروش رو ندارم.
-به به راستین خان !!!بعدم یه نگاه به سر تا پام انداخت و پوزخند زد.
راستین چند پله رفت پایین تر و روبه کوروش گفت:
کوروش دارم با آرام میرم بیرون دوست داری بیا...مگه نه آرام؟
سرشو به طرفم چرخوند و یه چشمک زد.
منظورشو گرفتم، اونم میخواست با همکاری هم حرص کوروشو دربیاریم.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
کوروش باحرص جواب داد:
مثل این که من میزبانم ها بلند شم کجا بیام؟
وبا یه لحن کنایه وار ادامه داد:
ببخشید که بهتون خوش نگذشت.بادستش به طبقه بالا اشاره کرد و گفت البته
شایدم گذشته باشه.
قلبم ازین حرف فشرده شد.کوروش به چه حقی به خودش اجازه میداد هر
حرفیو بزنه؟دیگه از حدش گذرونده.
بدون معطلی پله هارو دوتاویکی طی کردم.دیگه دلم نمیخواست ریختشو
ببینم.
هنوز جلوی درسالن نرسیده بودم که راستین از روی پله ها صدام زد.
دلم نمیخواست برگردم تا قیافه کوروش ببینم فقط سرجام ایستادم
خیلی جدی گفت:
آرام دم در باش میام الان.
فقط میخواستم از اون محیط و باغ و خونه عمه دور باشم.
میخواستم به مامان بگم که با راستین تا بیرون میرم اما وقتی دیدم عمه پیششونه
پشیمون شدم چون مطمئنا
با دیدنم عروس گلم گفتنا و حرفای اعصاب خورد کنش شروع میشد .
واسه همین با گوشی مامان تماس گرفتم و گفتم با بچه ها تا بیرون میرم .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_106 نا خودگاه دستم رو گذاشتم جلوی صورتم ..... با همون حالت گفتم : - جلوی من عوض نکنی ها ...... با صدای بلند خندید…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_107
یه تاپ خوشگل صورتی و با شلوارک سرخابی برداشتم با لباس های زیرم ......
رفتم تو حموم شیر اب وان رو باز کردم ......
چه قدر دلم میخواست الان برم تو استخر ولی دیگه نمشید چون کامل لباس هام در اورده بودم ......
یک و ساعت نیم سر دوش اب بازی کردم از بچگی عاشق این بودم که تو حموم فقط و فقط بازی کنم .......
موهامو و بدنم رو شستم ؛ شیر اب رو بستم خیلی ها اب خوردن ندارن اون وقت من دو ساعت دارم اب بازی میکنم .....
تمپایی خوشگل عروسکیم رو پام کرد .....
وای چه قدر سرامیک ها سره چند بار نزدیک بوده تو حموم با مخ بخورم زمین .....
دستم رو دراز کردم حوله ی لباسیم رو پوشیدم .......
تو اینه ی حموم خودم رو دید زدم چه خوشگل شده بودم ......
یاد حرف مریم افتادم که میگفت :
- خوش به حال شوهرت که تو مثل پنبه میمونی ......
پس با این حساب خوش به حال .....
عرق شرم اومد روی پیشونیم ....
ای ساحل بی تربیت چه حرف هایی میزنی .....
صدای در اومد با خودم گفتم حتما خیالات برم داشته ....
با خیال راحت موهام رو خشک کردم یه حوله ی کوچک هم انداختم روی سرم ....
صدای در حموم اومد انگار یکی داشت به در میزد ......
بیخیال شدم ولی مگه کسی خونه است ....
یا قمر بنی هاشم نکنه دزد اومده ...... دوباره صدای در حموم اومد .....
- کیه ؟
صدایی نیومد برو بابا ساحل خیالاتی شدی ببین عشق ارمان چه بلا ها که سرت نیاورده ......
حوله رو انداختم روی سرم اروم قفل در حموم رو باز کرد ....
پام رو از حموم گذاشتم بیرون یه سایه ای دیدم دوباره برگشتم حموم ...
با صدای بلندی گفتم :
- کی بیرون ؟ یا خودت بگو یا الان زنگ میزنم 110 ........
صدایی خنده ای اومد .....
- اخه ساحل چه حرف هایی میزنی ادم خنده اش میگیره تو موبایل نداری که ....... میشه بگی چه جوری میخوای زنگ بزنی ؟
خدا بگم چی کارت کنه ارمان نمیگه من سکته میکنم از ترس ......
- خیلی بیشعوری ارمان نمیگی من میترسم .........
صداش نزدیک تر شد ......
- الهی من بمیرم که تو نترسی ببخشید اومدم دیدم هیچ کس خونه نیست...... گفتم بیام نامزد خوشگلم رو ببینم
خدا نکنه تو بمیری اگه تو بمیری من هم میمیرم ..... از این حرفش خوشمان اومد ...... نامزد به قربانت عزیزم .......
- میگم میخوای بیام تو موبایلت رو بهم نشون بدی .......
غش غش خندید ......
رو اب بخندی بی ادب ؛ این چند روزه این چرا اینطوری شده بود .....
جوابش رو ندادم که مثلا از رو بره ولی اون بدتر کرد .....
- سکوت علامت رضایت پس اومد م یا الله ؟
از ترس این که واقعا نیاد تو دستگیره ی در رو گرفتم ولی پاهام گیر کرد به سطل اشغال تو حموم با کمر افتادم زمین ......
چون دمپایی ها هم سر بود شدت افتادنم شدید تر شد ......
- اخ .....
ارمان با خنده گفت :
- چی شد کوچلو ......
- ایی کمرم زهر مار کوچلو؛ افتادم زمین ....
با نگرانی گفت :
- جدی میگی یا داری شوخی میکنی ....
فکر کنم چند تا از مهره ها جا به جا شدن ...... الان حتما دیگه هیچ استخون و مهره ای نمونده ...
- نه خیر واقعا خورم زمین ای کمرم ......
- صبر کن الان میام کمک کنم .......
اومدم سریع از جام بلند بشم که درد کمرم نذاشت .....
الان سرش میندازه مثل خر میاد تو ها ....
- ارمان از جات تکون نمیخوری ها همش تقصیر تو ....
گریه ام گرفته بود وای که چه قدر من نازنازی شده بود ولی واقعا کمرم درد گرفته بود .....
- خوب پس چی کار کنم ؟ میخوای چراغ ها رو خاموش کنم بعدش بیام تو اینطوری دیگه تو رو نمیبینم ......
دیگه بد تر کم مونده اونم بیاد با مخ بخوره زمین ......
با گریه گفتم :
- من مامانم رو میخوام برو بهش بگو بیاد .......
- داری گریه میکنی ؟ اخه عزیزم مامانت که خونه نیست .... صبری خانمم رفته بیرون ......
ای جانم برای اولین بار بهم گفت عزیرم چه قدر منتظر این کلمه بودم حالا دیگه اشک درد نبود اشک ذوق بود ..
- چی شدی ؟ ان قدر حالت بده که نمیتونی حرف بزنی .....
با ناز گفتم :
- ایی برو یه نفر رو بگو. بیاد ......
کم عشوه بیا ساحل خانم ......
- ساحل جان اخه برم به کی بگم ؟ برم بگو دختر مردم تو حموم خورده زمین نمیذاره بهش دست بزنم ......
- اییی .......
صدای نفس هاشو میشنیدم .......
- قول میدم بهت نگاه نکنم بذار بیام تو ......
تو ؛توی هوای ازاد کار زیاد میکنی حالا بیای تو حموم که دیگه هیچی منم که ماشالله هیچی تنم نیست .....
- برو طبقه ی پایین خودم میام بیرون .....
با شک و دودلی گفت :
- میتونی خودت بلند شی ؟
- اره فقط بری پایین ها نیام ببینم پشت دری ......
- باشه برم ببینم کرم یا پمادی پیدا میکنم .....
میدونستم اگه یه حرفی بهش بزنم قبول میکنه .....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_107
یه تاپ خوشگل صورتی و با شلوارک سرخابی برداشتم با لباس های زیرم ......
رفتم تو حموم شیر اب وان رو باز کردم ......
چه قدر دلم میخواست الان برم تو استخر ولی دیگه نمشید چون کامل لباس هام در اورده بودم ......
یک و ساعت نیم سر دوش اب بازی کردم از بچگی عاشق این بودم که تو حموم فقط و فقط بازی کنم .......
موهامو و بدنم رو شستم ؛ شیر اب رو بستم خیلی ها اب خوردن ندارن اون وقت من دو ساعت دارم اب بازی میکنم .....
تمپایی خوشگل عروسکیم رو پام کرد .....
وای چه قدر سرامیک ها سره چند بار نزدیک بوده تو حموم با مخ بخورم زمین .....
دستم رو دراز کردم حوله ی لباسیم رو پوشیدم .......
تو اینه ی حموم خودم رو دید زدم چه خوشگل شده بودم ......
یاد حرف مریم افتادم که میگفت :
- خوش به حال شوهرت که تو مثل پنبه میمونی ......
پس با این حساب خوش به حال .....
عرق شرم اومد روی پیشونیم ....
ای ساحل بی تربیت چه حرف هایی میزنی .....
صدای در اومد با خودم گفتم حتما خیالات برم داشته ....
با خیال راحت موهام رو خشک کردم یه حوله ی کوچک هم انداختم روی سرم ....
صدای در حموم اومد انگار یکی داشت به در میزد ......
بیخیال شدم ولی مگه کسی خونه است ....
یا قمر بنی هاشم نکنه دزد اومده ...... دوباره صدای در حموم اومد .....
- کیه ؟
صدایی نیومد برو بابا ساحل خیالاتی شدی ببین عشق ارمان چه بلا ها که سرت نیاورده ......
حوله رو انداختم روی سرم اروم قفل در حموم رو باز کرد ....
پام رو از حموم گذاشتم بیرون یه سایه ای دیدم دوباره برگشتم حموم ...
با صدای بلندی گفتم :
- کی بیرون ؟ یا خودت بگو یا الان زنگ میزنم 110 ........
صدایی خنده ای اومد .....
- اخه ساحل چه حرف هایی میزنی ادم خنده اش میگیره تو موبایل نداری که ....... میشه بگی چه جوری میخوای زنگ بزنی ؟
خدا بگم چی کارت کنه ارمان نمیگه من سکته میکنم از ترس ......
- خیلی بیشعوری ارمان نمیگی من میترسم .........
صداش نزدیک تر شد ......
- الهی من بمیرم که تو نترسی ببخشید اومدم دیدم هیچ کس خونه نیست...... گفتم بیام نامزد خوشگلم رو ببینم
خدا نکنه تو بمیری اگه تو بمیری من هم میمیرم ..... از این حرفش خوشمان اومد ...... نامزد به قربانت عزیزم .......
- میگم میخوای بیام تو موبایلت رو بهم نشون بدی .......
غش غش خندید ......
رو اب بخندی بی ادب ؛ این چند روزه این چرا اینطوری شده بود .....
جوابش رو ندادم که مثلا از رو بره ولی اون بدتر کرد .....
- سکوت علامت رضایت پس اومد م یا الله ؟
از ترس این که واقعا نیاد تو دستگیره ی در رو گرفتم ولی پاهام گیر کرد به سطل اشغال تو حموم با کمر افتادم زمین ......
چون دمپایی ها هم سر بود شدت افتادنم شدید تر شد ......
- اخ .....
ارمان با خنده گفت :
- چی شد کوچلو ......
- ایی کمرم زهر مار کوچلو؛ افتادم زمین ....
با نگرانی گفت :
- جدی میگی یا داری شوخی میکنی ....
فکر کنم چند تا از مهره ها جا به جا شدن ...... الان حتما دیگه هیچ استخون و مهره ای نمونده ...
- نه خیر واقعا خورم زمین ای کمرم ......
- صبر کن الان میام کمک کنم .......
اومدم سریع از جام بلند بشم که درد کمرم نذاشت .....
الان سرش میندازه مثل خر میاد تو ها ....
- ارمان از جات تکون نمیخوری ها همش تقصیر تو ....
گریه ام گرفته بود وای که چه قدر من نازنازی شده بود ولی واقعا کمرم درد گرفته بود .....
- خوب پس چی کار کنم ؟ میخوای چراغ ها رو خاموش کنم بعدش بیام تو اینطوری دیگه تو رو نمیبینم ......
دیگه بد تر کم مونده اونم بیاد با مخ بخوره زمین ......
با گریه گفتم :
- من مامانم رو میخوام برو بهش بگو بیاد .......
- داری گریه میکنی ؟ اخه عزیزم مامانت که خونه نیست .... صبری خانمم رفته بیرون ......
ای جانم برای اولین بار بهم گفت عزیرم چه قدر منتظر این کلمه بودم حالا دیگه اشک درد نبود اشک ذوق بود ..
- چی شدی ؟ ان قدر حالت بده که نمیتونی حرف بزنی .....
با ناز گفتم :
- ایی برو یه نفر رو بگو. بیاد ......
کم عشوه بیا ساحل خانم ......
- ساحل جان اخه برم به کی بگم ؟ برم بگو دختر مردم تو حموم خورده زمین نمیذاره بهش دست بزنم ......
- اییی .......
صدای نفس هاشو میشنیدم .......
- قول میدم بهت نگاه نکنم بذار بیام تو ......
تو ؛توی هوای ازاد کار زیاد میکنی حالا بیای تو حموم که دیگه هیچی منم که ماشالله هیچی تنم نیست .....
- برو طبقه ی پایین خودم میام بیرون .....
با شک و دودلی گفت :
- میتونی خودت بلند شی ؟
- اره فقط بری پایین ها نیام ببینم پشت دری ......
- باشه برم ببینم کرم یا پمادی پیدا میکنم .....
میدونستم اگه یه حرفی بهش بزنم قبول میکنه .....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_106 - می فهمم.تقصير پورياست كه اين راه را پيشنهاد داد.من خودم هم كلافه ام،نمی دانم كار ما به كجا خواهد كشيد.در هر صورت…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_107
از داشبورد بردار،تا نرسيديم آماده شود.
- لازم است؟
- البته دارندگی و برازندگی.
- راستی پدرتان از ماجرا باخبر است؟
- بله،ولی كلا مخالف شروعش بود،بابا دلش می خواست من رسما ازدواج كنم،نه به اين صورت.
- الان چی،هنوز روی حرف خودتان هستيد،يا دوست داريد به خواسته پدرتان عمل كنيد؟
- فعلا نمی توانم هيچ تصميمی بگيرم.
پس مي خواست به همين وضع ادامه بدهد.تكليف من چه بود؟اين وضع تا كي مي توانست ادامه پيدا كند.
ماشين را جلوی يك گل فروشی نگه داشت و پياده شد.وقتی برگشت در يك دستش يك دسته گل بزرگ بود و در دست ديگرش يك شاخه گل رز.
دسته گل را گذاشت روی صندلی عقب،ولی هنوز شاخه گل را در دست داشت.قبل از اينكه حركت كند،دستش را به طرفم دراز كرد و گفت:
- اين برای توست.گرچه كاری كه تو برای من كردی،با تمام گلهای دنيا قابل جبران نيست.
- ممنون.فقط می خواهم بدانم به عاقبت اينكار فكر كردی؟
- خيلی فكر كردم،ولی هنوز به نتيجه نرسيدم.
- یعنی بايد به همين ترتيب باقی بماند؟
- به من فرصت بده.شايد با گذشت زمان حل شود.
- خدا كند حل شود،چون اگر به موقع كاری نكنيم،ممكن است وضعی پيش بيايد كه من به دردسر بيفتم.
برای اينكه موضوع صحبت را عوض كند گفت
- اِ بفرماييد.هنوز گل توی دست من است.
گل را گرفتم.خيلی قشنگ بود.اگر طبع شعر داشتم،زيبايی اين گل را به لبخند پدرام تشبيه می كردم،چه بسا او هم داشت.زيبايی گل را به من تشبيه می كرد.از فكرم خنده ام گرفت.
پدرام با دلخوری پرسيد:
- ايرادی در من ديدی كه می خندی؟!
- نه،به فكرهای خودم می خندم.
- مگر چه فكر كردی.
- قابل گفتن نيست،اما در مورد زيبايی اين گل بود كه داشتم آن را به چيزی تشبيه می كردم.
- اميدوارم اين تشبيه،لياقت زيبايی و لطافت اين گل را داشته باشد.
- دارد.شايد هم بيشتر.
از ماشين كه پياده شديم،به دقت نگاهش كردم،كت وشلوار خوش دوختی كه قالب تنش بود.موهای مشكی خوش حالتش كه دسته ای از آن،مثل هميشه روی صورتش ريخته بودبه چهره اش زيبايی خاصی می بخشيد.
وقتی كلافه می شد،با حرص موهايش را به عقب می كشيد.آرزو و همسرش شايان با روی گشاده به استقبالمان آمدند.آقای شمس بزرگ پشت پنجره ايستاده بود.ما را كه ديد آمد،كنارمان نشست.سپس بقيه مهمانان و خاله يكی يكی پيدايشان شد.
پدر پدرام گفت:
- خب مها خانم،تعريف كنيد ببينم با اين اقا پدرام ما چه كار كردی كه حاضر شد پنهانی عقدت كند؟
آرزو دنباله ی حرف او را گرفت و گفت:
- فكر می كردم تو زود خام نمی شوی.
لحن صحبتش برايم ناآشنا بود.
پدرام مجال پاسخ را به من نداد و گفت:
- البته يك جمله ای را هم من بايد اضافه كنم،مها آنقدر جذاب و گيراست كه نيازی به اين حرفها نيست.هر كس ديگری
هم جای من بود،همين كار را می كرد.
از تعريفش غرق لذت شدم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_107
از داشبورد بردار،تا نرسيديم آماده شود.
- لازم است؟
- البته دارندگی و برازندگی.
- راستی پدرتان از ماجرا باخبر است؟
- بله،ولی كلا مخالف شروعش بود،بابا دلش می خواست من رسما ازدواج كنم،نه به اين صورت.
- الان چی،هنوز روی حرف خودتان هستيد،يا دوست داريد به خواسته پدرتان عمل كنيد؟
- فعلا نمی توانم هيچ تصميمی بگيرم.
پس مي خواست به همين وضع ادامه بدهد.تكليف من چه بود؟اين وضع تا كي مي توانست ادامه پيدا كند.
ماشين را جلوی يك گل فروشی نگه داشت و پياده شد.وقتی برگشت در يك دستش يك دسته گل بزرگ بود و در دست ديگرش يك شاخه گل رز.
دسته گل را گذاشت روی صندلی عقب،ولی هنوز شاخه گل را در دست داشت.قبل از اينكه حركت كند،دستش را به طرفم دراز كرد و گفت:
- اين برای توست.گرچه كاری كه تو برای من كردی،با تمام گلهای دنيا قابل جبران نيست.
- ممنون.فقط می خواهم بدانم به عاقبت اينكار فكر كردی؟
- خيلی فكر كردم،ولی هنوز به نتيجه نرسيدم.
- یعنی بايد به همين ترتيب باقی بماند؟
- به من فرصت بده.شايد با گذشت زمان حل شود.
- خدا كند حل شود،چون اگر به موقع كاری نكنيم،ممكن است وضعی پيش بيايد كه من به دردسر بيفتم.
برای اينكه موضوع صحبت را عوض كند گفت
- اِ بفرماييد.هنوز گل توی دست من است.
گل را گرفتم.خيلی قشنگ بود.اگر طبع شعر داشتم،زيبايی اين گل را به لبخند پدرام تشبيه می كردم،چه بسا او هم داشت.زيبايی گل را به من تشبيه می كرد.از فكرم خنده ام گرفت.
پدرام با دلخوری پرسيد:
- ايرادی در من ديدی كه می خندی؟!
- نه،به فكرهای خودم می خندم.
- مگر چه فكر كردی.
- قابل گفتن نيست،اما در مورد زيبايی اين گل بود كه داشتم آن را به چيزی تشبيه می كردم.
- اميدوارم اين تشبيه،لياقت زيبايی و لطافت اين گل را داشته باشد.
- دارد.شايد هم بيشتر.
از ماشين كه پياده شديم،به دقت نگاهش كردم،كت وشلوار خوش دوختی كه قالب تنش بود.موهای مشكی خوش حالتش كه دسته ای از آن،مثل هميشه روی صورتش ريخته بودبه چهره اش زيبايی خاصی می بخشيد.
وقتی كلافه می شد،با حرص موهايش را به عقب می كشيد.آرزو و همسرش شايان با روی گشاده به استقبالمان آمدند.آقای شمس بزرگ پشت پنجره ايستاده بود.ما را كه ديد آمد،كنارمان نشست.سپس بقيه مهمانان و خاله يكی يكی پيدايشان شد.
پدر پدرام گفت:
- خب مها خانم،تعريف كنيد ببينم با اين اقا پدرام ما چه كار كردی كه حاضر شد پنهانی عقدت كند؟
آرزو دنباله ی حرف او را گرفت و گفت:
- فكر می كردم تو زود خام نمی شوی.
لحن صحبتش برايم ناآشنا بود.
پدرام مجال پاسخ را به من نداد و گفت:
- البته يك جمله ای را هم من بايد اضافه كنم،مها آنقدر جذاب و گيراست كه نيازی به اين حرفها نيست.هر كس ديگری
هم جای من بود،همين كار را می كرد.
از تعريفش غرق لذت شدم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_106 دیگه نذارین ... اینجا بمونم ... آمدن اشکهایم اجازه نداد حرفی بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حالیکه عطر سالار…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_107
مضطرب دستی به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد و گفت :
- بشینید!
نشستم و به زمین خیره شدم. حالم آنقدر بد بود که دلم می خواست فرار کنم. سر بلند کردم و به سالار خیره شدم.
شاید تیر نگاهم را حس کرد که سر بلند کرد و نگاهم کرد. دامنم را در دستم فشردم، نگاه سالار چه داشت که مرا این چنین به دست و پا می انداخت. نگاه از او گرفتم. مانی کنار مبل سالار روی صندلی گهواره ای نشست و به من
خیره شد. انگار اولین برخورد ما بود، مثل دو غریبه در اولین برخورد چند سرفه، چند آه و چند نگاه، آرامشی غریب اتاق را احاطه کرد. کلافه و بی حال منتظر ماندم تا اینکه صدای مانی را شنیدم که رو به سالار حرف می زد :
- آقا سالار شما اجازه می دین.
صدایی از جانب سالار نشنیدم اما مانی ادامه داد :
- ببخشید خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدی ندارین. من درخواستی داشتم که با آقا سالار در میان گذاشتم ایشون مخالفتی نکردن .... گویا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفی دادین، می تونم
بپرسم چرا؟
سر بلند کردم و به سالار خیره شدم، نگاهم نمی کرد و خاموش به نقطه ای دور خیره شده بود. دیدن حالتش را چقدر دوست داشتم. به مانی نگاه کردم، منتظر نگاهم می کرد. وقتی سکوتم را دید، ادامه داد :
- ببخشید، من اول بار که شما رو دیدم احساس کردم شما کسی هستین که می تونین هر مردی رو خوشبخت کنین،
در نجابت و مهربانی شما شکی نیست و شما اونقدر آرام و صبور رفتار می کنید که .... من نه اینکه خدایی نکرده با نظری بد، بلکه به دید اینکه شما اگر خدا خواست همسرم باشید به شما نگاه کردم، حتما از علاقه مادرم به خودتون
هم خبر دارین ... جسارتِ در حضور آقا سالار اما باید بگم .... ببخشید آقا سالار .... من به شما علاقه دارم و آرزو دادم که شما همسرم باشید .... می تونم بپرسم علت مخالفت شما چیه؟
بوی ادکلن نا آشنای مانی مشامم را پر کرد. فضای اتاق بر خلاف همیشه خفه کننده بود. چه چیزی قرار بود پنهان بماند؟ نفس عمیقی کشیدم و لبهایم را گشودم :
- شما هیچ ایرادی ندارین و من هرگز قصد جسارت یا توهین به شما رو ندارم. دنیای من با دنیای شما یک دنیا فاصله داره، خودتون در جریان هستین که من نه خانواده ای دارم و نه چیزی که شما رو جذب کنه. من با کمترین و
ساده ترین امکانات بزرگ شدم و شما با بهترین امکانات و من توی یک روستا بودم که بعدها تبدیل به یک شهرک شد و پدر من اونجا یک پزشک ساده بود که تمام وقت و درآمدش رو صرف مردم می کرد. ما هیچ چیزی نداشتیپ
جز یکدیگر رو، من با عشق و مهربانی پدر و مادرم بزرگ شدم و نمی تونم اینجا باشم ... شما جوان شایسته و بسیار خوبی هستین و من به شما و مادرتون احترام می گذارم اما دلیل مخالفتم رو نمی تونم بیان کنم .... منو ببخشین! لطفا
وقت با ارزشتون رو برای من به هدر ندیدن!
مانی کلافه پرسید :
- یعنی شما هیچ علاقه ای به ازدواج با من ندارین؟
- نه!
وقتی صراحتم را دید، باز کوتاه نیامد. به سالار نگاه کرد و دوباره گفت :
- می شه ازتون بخوام بازم فکر کنید اگه عیبی در من ...
- هیچ عیبی در شما نمی بینم، شما جز خوبی چیزی ندارین! فقط ...
ایستاد و پرسید :
- فقط چی؟
- عیب از منِ ... لطفا اصرار نکنید ....
بعد ایستادم تا از اتاق خارج شوم، سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم. صدای عصبی مانی در اتاق پیچید :
- شما حالتون خوب نیست؟
لبخند زدم و گفتم :
- خوبم! به مادر سلام برسونید!
به اتاقم پناه بردم و دوباره مثل بیماری در حال مرگ روی تخت افتادم. صبح وقتی چشم باز کردم از دیدن خودم در
آیینه وحشت کردم، رنگ سفید پوستم به زردی می زد و چشمانم گود افتاده بود. صبحانه ای را که گوهر برایم آورد
تا ته خوردم و از اتاق خارج شدم.
هوای پاکیزه ی صبحگاهی حالم را کمی مساعد کرد. به سمت خانه ی گوهر رفتم و سر راهم سید کریم را دیدم که به گرمی و محبت با من احوالپرسی کرد. تا ظهر خودم را با میلاد سرگرم کردم، بودن میلاد در آن خانه غنیمتی بود.
لطیفه هایی که می گفت، شعرهایی که می خواند و کتاب هایی را که به من می داد، همه و همه باعث می شد که من آرامش پیدا کنم. چند روز سرد زمستانی در سکوت گذشت. بعد از روزها احساس می کردم آرامش قبلی خودم را
بدست آورده ام، اگر چه بی اعتنایی سالار رنجم می داد اما سعی می کردم فکرش را نکنم. به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_107
مضطرب دستی به روسریم کشیدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام کردم. مانی در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس کرد و گفت :
- بشینید!
نشستم و به زمین خیره شدم. حالم آنقدر بد بود که دلم می خواست فرار کنم. سر بلند کردم و به سالار خیره شدم.
شاید تیر نگاهم را حس کرد که سر بلند کرد و نگاهم کرد. دامنم را در دستم فشردم، نگاه سالار چه داشت که مرا این چنین به دست و پا می انداخت. نگاه از او گرفتم. مانی کنار مبل سالار روی صندلی گهواره ای نشست و به من
خیره شد. انگار اولین برخورد ما بود، مثل دو غریبه در اولین برخورد چند سرفه، چند آه و چند نگاه، آرامشی غریب اتاق را احاطه کرد. کلافه و بی حال منتظر ماندم تا اینکه صدای مانی را شنیدم که رو به سالار حرف می زد :
- آقا سالار شما اجازه می دین.
صدایی از جانب سالار نشنیدم اما مانی ادامه داد :
- ببخشید خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدی ندارین. من درخواستی داشتم که با آقا سالار در میان گذاشتم ایشون مخالفتی نکردن .... گویا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفی دادین، می تونم
بپرسم چرا؟
سر بلند کردم و به سالار خیره شدم، نگاهم نمی کرد و خاموش به نقطه ای دور خیره شده بود. دیدن حالتش را چقدر دوست داشتم. به مانی نگاه کردم، منتظر نگاهم می کرد. وقتی سکوتم را دید، ادامه داد :
- ببخشید، من اول بار که شما رو دیدم احساس کردم شما کسی هستین که می تونین هر مردی رو خوشبخت کنین،
در نجابت و مهربانی شما شکی نیست و شما اونقدر آرام و صبور رفتار می کنید که .... من نه اینکه خدایی نکرده با نظری بد، بلکه به دید اینکه شما اگر خدا خواست همسرم باشید به شما نگاه کردم، حتما از علاقه مادرم به خودتون
هم خبر دارین ... جسارتِ در حضور آقا سالار اما باید بگم .... ببخشید آقا سالار .... من به شما علاقه دارم و آرزو دادم که شما همسرم باشید .... می تونم بپرسم علت مخالفت شما چیه؟
بوی ادکلن نا آشنای مانی مشامم را پر کرد. فضای اتاق بر خلاف همیشه خفه کننده بود. چه چیزی قرار بود پنهان بماند؟ نفس عمیقی کشیدم و لبهایم را گشودم :
- شما هیچ ایرادی ندارین و من هرگز قصد جسارت یا توهین به شما رو ندارم. دنیای من با دنیای شما یک دنیا فاصله داره، خودتون در جریان هستین که من نه خانواده ای دارم و نه چیزی که شما رو جذب کنه. من با کمترین و
ساده ترین امکانات بزرگ شدم و شما با بهترین امکانات و من توی یک روستا بودم که بعدها تبدیل به یک شهرک شد و پدر من اونجا یک پزشک ساده بود که تمام وقت و درآمدش رو صرف مردم می کرد. ما هیچ چیزی نداشتیپ
جز یکدیگر رو، من با عشق و مهربانی پدر و مادرم بزرگ شدم و نمی تونم اینجا باشم ... شما جوان شایسته و بسیار خوبی هستین و من به شما و مادرتون احترام می گذارم اما دلیل مخالفتم رو نمی تونم بیان کنم .... منو ببخشین! لطفا
وقت با ارزشتون رو برای من به هدر ندیدن!
مانی کلافه پرسید :
- یعنی شما هیچ علاقه ای به ازدواج با من ندارین؟
- نه!
وقتی صراحتم را دید، باز کوتاه نیامد. به سالار نگاه کرد و دوباره گفت :
- می شه ازتون بخوام بازم فکر کنید اگه عیبی در من ...
- هیچ عیبی در شما نمی بینم، شما جز خوبی چیزی ندارین! فقط ...
ایستاد و پرسید :
- فقط چی؟
- عیب از منِ ... لطفا اصرار نکنید ....
بعد ایستادم تا از اتاق خارج شوم، سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم. صدای عصبی مانی در اتاق پیچید :
- شما حالتون خوب نیست؟
لبخند زدم و گفتم :
- خوبم! به مادر سلام برسونید!
به اتاقم پناه بردم و دوباره مثل بیماری در حال مرگ روی تخت افتادم. صبح وقتی چشم باز کردم از دیدن خودم در
آیینه وحشت کردم، رنگ سفید پوستم به زردی می زد و چشمانم گود افتاده بود. صبحانه ای را که گوهر برایم آورد
تا ته خوردم و از اتاق خارج شدم.
هوای پاکیزه ی صبحگاهی حالم را کمی مساعد کرد. به سمت خانه ی گوهر رفتم و سر راهم سید کریم را دیدم که به گرمی و محبت با من احوالپرسی کرد. تا ظهر خودم را با میلاد سرگرم کردم، بودن میلاد در آن خانه غنیمتی بود.
لطیفه هایی که می گفت، شعرهایی که می خواند و کتاب هایی را که به من می داد، همه و همه باعث می شد که من آرامش پیدا کنم. چند روز سرد زمستانی در سکوت گذشت. بعد از روزها احساس می کردم آرامش قبلی خودم را
بدست آورده ام، اگر چه بی اعتنایی سالار رنجم می داد اما سعی می کردم فکرش را نکنم. به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمی خواست.