❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_100 جوابشو نمی دم و از جام بلند می شم. از کنارش رد می شم و نگاهی به سالن می ندازم. همه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_101
با حسرت نگاهی به باغ می ندازم و تصمیم می گیرم به سالن برگردم. مثل این که امشب هیچی اون جور که من می خوام پیش نمیره! با ناراحتی پشتم رو به پسره می کنم و می خوام برگردم که پسر می گه:
ـ کجا؟
بدون این که بهش جواب بدم به راهم ادامه می دم. صدای تند قدماشو پشت سرم می شنوم. بی توجه به قدم های تندش به راه خودم ادامه می دم که خودشو به من می رسونه و دستم رو می کشه و می گه:
ـ کجا؟
با اخم می گم:
ـ چی از جونم می خوای؟
با لبخند می گه:
ـ باور کن هیچی.
با پوزخند می گم:
ـ باشه باور کردم؛ حالا دستمو ول کن که برم.
پسر:
ـ باور کن کاریت ندارم، فقط ازت خوشم اومده.
پوزخندم پررنگ تر می شه و می گم:
ـ آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو باز کنی و انتخاب کنی. همه چیز به ظاهر نیست، اونی که الان می بینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره! پس بهتره بری سراغ زندگیت.
می خوام بازومو از دستای قدرتمندش خارج کنم که می گه:
ـ یه فرصت بهم بده.
بدون توجه به حرفش به شدت بازومو می کشم که بازوی خودم درد می گیره، ولی از دست این پسر آزاد نمی شه! چهرم در هم می ره و می گم:
ـ ولم کن لعنتی.
تو همین موقع صدای آشنایی به گوشم می رسه. سروش با داد می گه:
ـ چی کار می کنی؟
پسره بازومو ول می کنه و با خونسردی می گه:
ـ داشتم با این خانم حرف می زدم.
به عقب بر می گردم که می بینم سروش با چشم های سرخ شده به پسر نگاه می کنه. با فریادی بلندتر از قبل می گه:
ـ داشتی چه غلطی می کردی؟
از این همه عصبانیت سروش تعجب می کنم. با خودم فکر می کنم نکنه هنوز دوستم داره؟! با این فکر ضربان قلبم باال می ره. رنگ پسره می پره، اما باز خودش رو نمی بازه و می گه:
ـ اصلا به جناب عالی چه ربطی داره؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_101
با حسرت نگاهی به باغ می ندازم و تصمیم می گیرم به سالن برگردم. مثل این که امشب هیچی اون جور که من می خوام پیش نمیره! با ناراحتی پشتم رو به پسره می کنم و می خوام برگردم که پسر می گه:
ـ کجا؟
بدون این که بهش جواب بدم به راهم ادامه می دم. صدای تند قدماشو پشت سرم می شنوم. بی توجه به قدم های تندش به راه خودم ادامه می دم که خودشو به من می رسونه و دستم رو می کشه و می گه:
ـ کجا؟
با اخم می گم:
ـ چی از جونم می خوای؟
با لبخند می گه:
ـ باور کن هیچی.
با پوزخند می گم:
ـ باشه باور کردم؛ حالا دستمو ول کن که برم.
پسر:
ـ باور کن کاریت ندارم، فقط ازت خوشم اومده.
پوزخندم پررنگ تر می شه و می گم:
ـ آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو باز کنی و انتخاب کنی. همه چیز به ظاهر نیست، اونی که الان می بینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره! پس بهتره بری سراغ زندگیت.
می خوام بازومو از دستای قدرتمندش خارج کنم که می گه:
ـ یه فرصت بهم بده.
بدون توجه به حرفش به شدت بازومو می کشم که بازوی خودم درد می گیره، ولی از دست این پسر آزاد نمی شه! چهرم در هم می ره و می گم:
ـ ولم کن لعنتی.
تو همین موقع صدای آشنایی به گوشم می رسه. سروش با داد می گه:
ـ چی کار می کنی؟
پسره بازومو ول می کنه و با خونسردی می گه:
ـ داشتم با این خانم حرف می زدم.
به عقب بر می گردم که می بینم سروش با چشم های سرخ شده به پسر نگاه می کنه. با فریادی بلندتر از قبل می گه:
ـ داشتی چه غلطی می کردی؟
از این همه عصبانیت سروش تعجب می کنم. با خودم فکر می کنم نکنه هنوز دوستم داره؟! با این فکر ضربان قلبم باال می ره. رنگ پسره می پره، اما باز خودش رو نمی بازه و می گه:
ـ اصلا به جناب عالی چه ربطی داره؟
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_100 چیزي که سرکوب شده. یه چیزي که خوابیده و باید بیدار بشه. چه حرف هایی بلد بود این دختر بچه احساساتی!…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_101
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
با حسرت سرم را پایین انداختم. مادر انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت:
- خب چرا تو شرکت جشن نمی گیرین؟
با ناراحتی گفتم:
- آخه شرکت جاي این حرفاست؟ دیاکو با اون همه جبروتش آهنگ تولدت مبارك بخونه تو شرکت؟
دستانش را گرفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_101
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
با حسرت سرم را پایین انداختم. مادر انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت:
- خب چرا تو شرکت جشن نمی گیرین؟
با ناراحتی گفتم:
- آخه شرکت جاي این حرفاست؟ دیاکو با اون همه جبروتش آهنگ تولدت مبارك بخونه تو شرکت؟
دستانش را گرفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_100 - كيانا ... نميخوام تورو ببينه .. نصف شبيم نميخوام دو قدم انورتر خونم پيادت كنم!!! كلافه در حاليكه دلم ميخواست خودشو رامشو تير بارون…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_101
- نميدونم يه شيطون كوچولوئه لابد!!!!
رامش كه صداش عصبي به نطر ميرسيد :
- شيطون كوچولو چه كوفتيه بده ببينم كيه ..
گويا اسممو به نام خودم ذخيره نكرده بود چون بلافاصله صداي نكره رامش اومد كه گفت :
- خانوم موشه كيه ديگه؟؟؟؟؟؟!!!!
همون موقع واسه ي اينكه حرصشو بيشتر در آرم سريع يه پيام به اين مضمون زدم << شرويني جونم امشب عالي بود!!!!
مممĤآآآچ!!! >> و بلافاصله ام گوشيمو خفه كردم كه اگه زنگ زد ضايع نشه!!
صداي دينگ پيام كه اومد بعد از چند لحظه داد و هوار رامش بلند شد :
- اين كيه هاااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!
بعدم شروع كرد فحش دادن ولابلاي حرفاش تهديد كردن و اينكه به بابا ش ميگه و .... قرار داد رو فسخ ميكنن و ...
جالبيش اينجا بود كه مجد تمام اين مدت سكوت بود ... وآخرم با صداي در و بعدم ويراژ ماشين فهميدم كه رامش رفته ....
از خنده كف ماشين ولو بودم كه در يهو باز شد و به خودم اومد .... فكر اينجاشو نكرده بودم كه مجد ممكنه عصباني بشه . توي
تاريكي پاركينگ تشخيص ندادم صورتش چه فرميه ولي چشماش برق عجيبي داشت ... با صداي بمش گفت :
- نمياي بيرون ؟؟؟!!!
با طمانينه پياده شدم .... در ماشين رو بست و تو تاريكي روبروم وايساد .. تا اومدم حرف بزنم .. انگشتشو گذاشت رو لبم و
سرشو خم كرد و زير گوشم گفت :
- ميخواي جواب پيام رو بدم؟؟؟!!!
بعدم با مكث گفت :
- بخصوص تيكه ي آخرشو؟؟؟!!!
قلبم داش از جاش كنده ميشد نميدونستم چي بگم ... اومدم برم كه بازومو گرفت :
- كجا؟؟؟!!!!
تنم لرزيد ...از ترس نبود ..
آهسته زير گوشم گفت :
- حالا واقعا امشب خوب بود ...
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم كه گفت :
- نميخواي ازم تشكر كني؟؟؟!!
آروم گفتم :
- مرسي...
- مرسي كي؟؟؟!!
نگاش كردم .. چشمام به تاريكي عادت كرده بود ميشد شيطنت رو تو صورتش به وضوح ديد واسه ي همين گفتم :
- مرسي جناب مجد!!!
- جناب مجد باباي خدا بيامرزم بود!!
پررو !!! ميخواست مجبورم كنه اسمشو بگم!! واسه ي همين گفتم :
- مرسي آقاي مجد!!! همين!!!!
بازومو فشار داد و گفت :
- پس آقاي مجد؟؟؟!!
- بله !!!!
حرصي بازومو ول كرد و گفت :
- باشه به وقتش !!!
بعدم دستاشو كرد تو جيبش و گفت :
- راستي ميدوني با كار امشبت يه خرج كادوي آشتي كنون رامش رو رو دستم گذاشتي؟؟؟!!
با تعجب نگاش كردم و گفتم :
- واقعا آشتي ميكنه؟؟!؟!!
خنده ي موذيانه اي كرد و گفت :
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_101
- نميدونم يه شيطون كوچولوئه لابد!!!!
رامش كه صداش عصبي به نطر ميرسيد :
- شيطون كوچولو چه كوفتيه بده ببينم كيه ..
گويا اسممو به نام خودم ذخيره نكرده بود چون بلافاصله صداي نكره رامش اومد كه گفت :
- خانوم موشه كيه ديگه؟؟؟؟؟؟!!!!
همون موقع واسه ي اينكه حرصشو بيشتر در آرم سريع يه پيام به اين مضمون زدم << شرويني جونم امشب عالي بود!!!!
مممĤآآآچ!!! >> و بلافاصله ام گوشيمو خفه كردم كه اگه زنگ زد ضايع نشه!!
صداي دينگ پيام كه اومد بعد از چند لحظه داد و هوار رامش بلند شد :
- اين كيه هاااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!
بعدم شروع كرد فحش دادن ولابلاي حرفاش تهديد كردن و اينكه به بابا ش ميگه و .... قرار داد رو فسخ ميكنن و ...
جالبيش اينجا بود كه مجد تمام اين مدت سكوت بود ... وآخرم با صداي در و بعدم ويراژ ماشين فهميدم كه رامش رفته ....
از خنده كف ماشين ولو بودم كه در يهو باز شد و به خودم اومد .... فكر اينجاشو نكرده بودم كه مجد ممكنه عصباني بشه . توي
تاريكي پاركينگ تشخيص ندادم صورتش چه فرميه ولي چشماش برق عجيبي داشت ... با صداي بمش گفت :
- نمياي بيرون ؟؟؟!!!
با طمانينه پياده شدم .... در ماشين رو بست و تو تاريكي روبروم وايساد .. تا اومدم حرف بزنم .. انگشتشو گذاشت رو لبم و
سرشو خم كرد و زير گوشم گفت :
- ميخواي جواب پيام رو بدم؟؟؟!!!
بعدم با مكث گفت :
- بخصوص تيكه ي آخرشو؟؟؟!!!
قلبم داش از جاش كنده ميشد نميدونستم چي بگم ... اومدم برم كه بازومو گرفت :
- كجا؟؟؟!!!!
تنم لرزيد ...از ترس نبود ..
آهسته زير گوشم گفت :
- حالا واقعا امشب خوب بود ...
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم كه گفت :
- نميخواي ازم تشكر كني؟؟؟!!
آروم گفتم :
- مرسي...
- مرسي كي؟؟؟!!
نگاش كردم .. چشمام به تاريكي عادت كرده بود ميشد شيطنت رو تو صورتش به وضوح ديد واسه ي همين گفتم :
- مرسي جناب مجد!!!
- جناب مجد باباي خدا بيامرزم بود!!
پررو !!! ميخواست مجبورم كنه اسمشو بگم!! واسه ي همين گفتم :
- مرسي آقاي مجد!!! همين!!!!
بازومو فشار داد و گفت :
- پس آقاي مجد؟؟؟!!
- بله !!!!
حرصي بازومو ول كرد و گفت :
- باشه به وقتش !!!
بعدم دستاشو كرد تو جيبش و گفت :
- راستي ميدوني با كار امشبت يه خرج كادوي آشتي كنون رامش رو رو دستم گذاشتي؟؟؟!!
با تعجب نگاش كردم و گفتم :
- واقعا آشتي ميكنه؟؟!؟!!
خنده ي موذيانه اي كرد و گفت :
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_100 -الو سلام سورانی... سلام خانوم خوشگل خودم چطوره؟ خوبم به خوبیت عزیزم،میگم دل به دل راه داره ها الان میخواستم بهت زنگ …
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_101
تو رو میشناسم آرامم ،فقط ایکاش خودم بودم پیشت.
آرام ؛ازهمین الان تا تو بری برگردی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
ازین بیتابی هاش دلم قیری ویری میرفت ،واقعا ایکاش امشب میتونست
پیشم باشه.
سوران میخواست با دوستاش بره کوه واسه همین زود خداحافظی کرد و رفت
،داشتم به حرفاش فکر می کردم که صدای زنگ آیفون بلند شد .
با فکر اینکه بابا اومده مثل جت ازجام بلند شدم.
وسط پله ها بودم که درباز شد و قامت بابا ظاهر شد ،بدون معطلی پریدم بغلش.
سلام بابایی جونم دلم برات تنگ شده بود .
روی موهام رو بوسید :سلام دختر یکی یدونه بابا چطوره؟
دهن باز کردم جوابشو بدم که با صدای کوروش حرف تو دهنم ماسید.
سلام زندایی..
مثل برق زده ها سرمو بالا گرفتم وباهاش برای چند ثانیه چشم توچشم شدم.
خاکم عالم بر سرم ،نمیدونستم اینم هست.
حالا بایه تی شرت کوتاه و چسب و شلوارک و موهایی که پری شون دورم ریخته
جلوش ظاهر شدم.
برای چند ثانیه میخ شده بود روم و بعد
بلافاصله سرشو انداخت پایین .
مثلا خیلی سربه زیره.
زودی ازبابا جدا شدمو دویدم سمت اتاقم.
اه لعنت به من ،همین وکم داشتم کوروش پرو پا چه منو ببینه.
برای بابا که پوشش خیلی مهم نبود ،کلا بابا سبکش اروپایی بود و خیلی چیزا
رو فقط به عشق مامان رعایت می کرد.
دیگه تا رفتن کوروش پایین نرفتم و نشستم پای درسم .
کشمو قوسمی به خودم دادم ،خبری از مامان نشد انگاری قید خرید کردنو زده
دوساعت دیگه باید بریم.
بیخیال هندزفریهامو گذاشتم گوشمو دراز کشیدم.
با حس قلقلک کف پاهام جیغ بلندی کشیدم و سر جام میخ شدم .
بابا بود که ازخنده ریسه میرفت .
-بــــابــــا...
کجایی دخترم دوساعته در میزنم جواب نمیدی؟!
خب آهنگ گوش میکردم نشنیدم.
-دختر بابا نمیخواد سوغاتی هاشو بگیره
وااااای اصلا به کل یادم رفته بود .دستامو بهم کوبیدمو با خوشحالی هر چه
تمام ترگفتم آخجون سوغاااتی.
بابا شونه بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دراز رو تخت بلند شدم و ورجه
وورجه کنان رفتم سمتش و کف دستامو گذاشتم رو کمرش و هلش دادم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_101
تو رو میشناسم آرامم ،فقط ایکاش خودم بودم پیشت.
آرام ؛ازهمین الان تا تو بری برگردی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
ازین بیتابی هاش دلم قیری ویری میرفت ،واقعا ایکاش امشب میتونست
پیشم باشه.
سوران میخواست با دوستاش بره کوه واسه همین زود خداحافظی کرد و رفت
،داشتم به حرفاش فکر می کردم که صدای زنگ آیفون بلند شد .
با فکر اینکه بابا اومده مثل جت ازجام بلند شدم.
وسط پله ها بودم که درباز شد و قامت بابا ظاهر شد ،بدون معطلی پریدم بغلش.
سلام بابایی جونم دلم برات تنگ شده بود .
روی موهام رو بوسید :سلام دختر یکی یدونه بابا چطوره؟
دهن باز کردم جوابشو بدم که با صدای کوروش حرف تو دهنم ماسید.
سلام زندایی..
مثل برق زده ها سرمو بالا گرفتم وباهاش برای چند ثانیه چشم توچشم شدم.
خاکم عالم بر سرم ،نمیدونستم اینم هست.
حالا بایه تی شرت کوتاه و چسب و شلوارک و موهایی که پری شون دورم ریخته
جلوش ظاهر شدم.
برای چند ثانیه میخ شده بود روم و بعد
بلافاصله سرشو انداخت پایین .
مثلا خیلی سربه زیره.
زودی ازبابا جدا شدمو دویدم سمت اتاقم.
اه لعنت به من ،همین وکم داشتم کوروش پرو پا چه منو ببینه.
برای بابا که پوشش خیلی مهم نبود ،کلا بابا سبکش اروپایی بود و خیلی چیزا
رو فقط به عشق مامان رعایت می کرد.
دیگه تا رفتن کوروش پایین نرفتم و نشستم پای درسم .
کشمو قوسمی به خودم دادم ،خبری از مامان نشد انگاری قید خرید کردنو زده
دوساعت دیگه باید بریم.
بیخیال هندزفریهامو گذاشتم گوشمو دراز کشیدم.
با حس قلقلک کف پاهام جیغ بلندی کشیدم و سر جام میخ شدم .
بابا بود که ازخنده ریسه میرفت .
-بــــابــــا...
کجایی دخترم دوساعته در میزنم جواب نمیدی؟!
خب آهنگ گوش میکردم نشنیدم.
-دختر بابا نمیخواد سوغاتی هاشو بگیره
وااااای اصلا به کل یادم رفته بود .دستامو بهم کوبیدمو با خوشحالی هر چه
تمام ترگفتم آخجون سوغاااتی.
بابا شونه بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دراز رو تخت بلند شدم و ورجه
وورجه کنان رفتم سمتش و کف دستامو گذاشتم رو کمرش و هلش دادم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_100 انگار میخواستم بدونم ارمان هم میدونه یا نه که خواستگار میاد .... - مامان زن عمو میدونه امشب قراره خواستگار بیاد…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_101
- بله بفرمایید ؟صدایی نیومد دوباره گفتم : - بله ؟نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه ..... - اگه حرف نمیزنی قطع کنم ..... - بیا بیرون با هات کار دارم ..... یه عجب اقا حرف زد - چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟- بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ..... بگو چشم ..... این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم : - نمیگم چشم .... میخوام قطع کنم ....... - تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم .... - نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون ..... یه چند ثانیه سکوت کرد ..... انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم .... - من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی ..... این دفعه با ناله گفتم : - اخه چه جوری بیام بیرون ...... - من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش .. - پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره .... - باشه زود بیا منتظرم ..... یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه ....... چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه .... مانتوی مشکیم رو برداشتمو پوشیدم شلوارمم عوض کردم با همون شال رفتم پایین نمیدونم ارمان چی بهشون گفته بود که همه اشون تو اشپزخونه بودن ..... سریع دویدم به سمت استخر خدا خدا میکردم که بابا در کناریه استخر رو نبسته باشه ...... وقتی به چشمم به قفل افتاد که باز بود انگار دنیا رو بهم دادند اروم در رو باز کردم رفتم تو حیاط ..... از زیر درخت ها اروم اروم رفتم میترسیدم صبری خانم تو حیاط باشه ...... ارمان تو حیاط ایستاده بود داشت با دانیال حرف میزد ..... چشمم افتاد به من از دور ..... - دانیال عمو میری یه لیوان اب بیاری تا زن عمو اون وسیله ها رو به من بده..... - باشه عمو الان میرم میارم ..... دانیال که رفت اومد جلو نگاهش افتاد تو چشمم ... دستش رو کرد تو جیبش سویچ ماشین رو دراورد .... - مرسی که اومدی بیا برو تو ماشین تا من بیام ...... - من تو ماشین نمیام میرم بیرون کارت رو بگو دوباره برمیگردم - برو تو ماشین نمیشه که تو کوچه با هم حرف بزنیم ... دانیال از دور داشت میومد سریع دیویدم به سمت در خونه .... ماشین رو همون جلوی در پارک کرده بود سوار شدم تا بیاد .... بعد از چند دقیقه اومد دستش چند تا پلاستیک بود فهمیدم پس بهانه اش چی بود ..... سوار ماشین شد در ها رو قفل کرد ...... - چرا درها رو قفل میکنی ؟- ساحل میشه ان قدر از من سوال نکنی میخوایم بریم یه جا من با هات صحبت کنم ...... - تو انگار نمیفهمی میگم پرهام الان میاد ؟ در رو باز کن میخوام برم پایین ........ - ان قدر جلوی من اسم اون پرهام رو نیار اون ها امشب نمیان ... یا حسین حتما......... باز رفته از من چرت و پرت گفته ...... خودش ازدواج کرده حالا من بد بخت میخوام ازدواج کنم نمیذاره!!!!!! - چی داری میگی الان میان ؟؟ باز چی کار کردی ؟خندید دندون های سفیدش معلوم شد .......
- ماشینش رو پنچر کردم ...... غش غش خندید ...... پسره روانی شد ه مگه ادرس خونه ی پرهام رو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ .... - ارمان بذار برم خواهش میکنم نمیخوام ابروم جلوی خانواده ام بره ..... ماشین رو روشن کرد پاش رو گذاشت رو گاز با سرعت زیاد حرکت کرد ...... نمیدونستم چی تو سرشه ولی حتما چیز مهمی میخواد بهم بگه که رفته ماشین پرهام رو پنچر کرده .......... - یه ذره اروم برو ...... صورتش رو برگردوند طرف من ..... - چشم بر عکس همیشه یه اهنگ شاد گذاشت نمیدونستم داره چی کار میکنه ..... سرم به قدری درد میکرد که جای هیچ فکری رو برام نمیذاشت .... پشت چراغ قرمز بودیم - ساحل سرت رو بلند کن تو گریه کردی ؟- نه ...... دستش رو اورد جلو صورتم رو بلند کرد ...... ماشین های بغل دستی داشتند نگاه میکردند الان میگن این ها میخوان چی کار کنن .... - چرا گریه کردی ؟ چشم هات داره داد میزنه ..... - میگم گریه نکردم .... نیشخند زد ..... - چرا گریه کردی ؟
میخوای بگم برای چی /؟ چون تو میخواستی با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ...... - من اوردی بیرون این چرت و پرت ها رو بهم بگی
- نه کی گفته به چیز های خوبش میرسیدم صبر کن ...... گوشیم زنگ خورد دریا بود خدایا چی بهش بگم ... - چرا جواب نمیدی پس ؟گوشی رو برداشتم ... - الو جانم دریا ؟- ساحل تو کجایی ؟به ارمان نگاه کرد چی باید بهش میگفتم یه دروغ سریع اومد تو ذهنم .....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_101
- بله بفرمایید ؟صدایی نیومد دوباره گفتم : - بله ؟نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه ..... - اگه حرف نمیزنی قطع کنم ..... - بیا بیرون با هات کار دارم ..... یه عجب اقا حرف زد - چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟- بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ..... بگو چشم ..... این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم : - نمیگم چشم .... میخوام قطع کنم ....... - تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم .... - نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون ..... یه چند ثانیه سکوت کرد ..... انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم .... - من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی ..... این دفعه با ناله گفتم : - اخه چه جوری بیام بیرون ...... - من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش .. - پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره .... - باشه زود بیا منتظرم ..... یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه ....... چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه .... مانتوی مشکیم رو برداشتمو پوشیدم شلوارمم عوض کردم با همون شال رفتم پایین نمیدونم ارمان چی بهشون گفته بود که همه اشون تو اشپزخونه بودن ..... سریع دویدم به سمت استخر خدا خدا میکردم که بابا در کناریه استخر رو نبسته باشه ...... وقتی به چشمم به قفل افتاد که باز بود انگار دنیا رو بهم دادند اروم در رو باز کردم رفتم تو حیاط ..... از زیر درخت ها اروم اروم رفتم میترسیدم صبری خانم تو حیاط باشه ...... ارمان تو حیاط ایستاده بود داشت با دانیال حرف میزد ..... چشمم افتاد به من از دور ..... - دانیال عمو میری یه لیوان اب بیاری تا زن عمو اون وسیله ها رو به من بده..... - باشه عمو الان میرم میارم ..... دانیال که رفت اومد جلو نگاهش افتاد تو چشمم ... دستش رو کرد تو جیبش سویچ ماشین رو دراورد .... - مرسی که اومدی بیا برو تو ماشین تا من بیام ...... - من تو ماشین نمیام میرم بیرون کارت رو بگو دوباره برمیگردم - برو تو ماشین نمیشه که تو کوچه با هم حرف بزنیم ... دانیال از دور داشت میومد سریع دیویدم به سمت در خونه .... ماشین رو همون جلوی در پارک کرده بود سوار شدم تا بیاد .... بعد از چند دقیقه اومد دستش چند تا پلاستیک بود فهمیدم پس بهانه اش چی بود ..... سوار ماشین شد در ها رو قفل کرد ...... - چرا درها رو قفل میکنی ؟- ساحل میشه ان قدر از من سوال نکنی میخوایم بریم یه جا من با هات صحبت کنم ...... - تو انگار نمیفهمی میگم پرهام الان میاد ؟ در رو باز کن میخوام برم پایین ........ - ان قدر جلوی من اسم اون پرهام رو نیار اون ها امشب نمیان ... یا حسین حتما......... باز رفته از من چرت و پرت گفته ...... خودش ازدواج کرده حالا من بد بخت میخوام ازدواج کنم نمیذاره!!!!!! - چی داری میگی الان میان ؟؟ باز چی کار کردی ؟خندید دندون های سفیدش معلوم شد .......
- ماشینش رو پنچر کردم ...... غش غش خندید ...... پسره روانی شد ه مگه ادرس خونه ی پرهام رو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ .... - ارمان بذار برم خواهش میکنم نمیخوام ابروم جلوی خانواده ام بره ..... ماشین رو روشن کرد پاش رو گذاشت رو گاز با سرعت زیاد حرکت کرد ...... نمیدونستم چی تو سرشه ولی حتما چیز مهمی میخواد بهم بگه که رفته ماشین پرهام رو پنچر کرده .......... - یه ذره اروم برو ...... صورتش رو برگردوند طرف من ..... - چشم بر عکس همیشه یه اهنگ شاد گذاشت نمیدونستم داره چی کار میکنه ..... سرم به قدری درد میکرد که جای هیچ فکری رو برام نمیذاشت .... پشت چراغ قرمز بودیم - ساحل سرت رو بلند کن تو گریه کردی ؟- نه ...... دستش رو اورد جلو صورتم رو بلند کرد ...... ماشین های بغل دستی داشتند نگاه میکردند الان میگن این ها میخوان چی کار کنن .... - چرا گریه کردی ؟ چشم هات داره داد میزنه ..... - میگم گریه نکردم .... نیشخند زد ..... - چرا گریه کردی ؟
میخوای بگم برای چی /؟ چون تو میخواستی با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ...... - من اوردی بیرون این چرت و پرت ها رو بهم بگی
- نه کی گفته به چیز های خوبش میرسیدم صبر کن ...... گوشیم زنگ خورد دریا بود خدایا چی بهش بگم ... - چرا جواب نمیدی پس ؟گوشی رو برداشتم ... - الو جانم دریا ؟- ساحل تو کجایی ؟به ارمان نگاه کرد چی باید بهش میگفتم یه دروغ سریع اومد تو ذهنم .....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_100 - منظور من زيرپاكشی نيست.الان هم اگر حرفی می زنم فقط در حد يك صحبت عادی است. - خب مگر من تا حالا خواستم ازت حرف بكشم؟…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_101
سپس از توی كيفش قرص مسكنی بيرون آورد و گفت:
- اين را بخوريد،شايد حالتان بهتر شود.
- ممنون..
قرص را كه خوردم،حالم بهتر شد.ساعتی بعد،صبا كارتهای عروسی اش را آورد و گفت:
- يادت باشد مها،اگر نيايی،نه من،نه تو،منتظرت هستم.
شادی گفت:
- من از طرف مها و فرزانه قول می دهم خيالت راحت باشد.هر سه با هم می آييم.
- مگر اينكه شادی كاری بكند.از شما كه آبی گرم نمی شود.
كارت عروسی را گرفتم گذاشتم توی كيفم.به خانه كه رسيدم.داشتم دست و صورتم را می شستم كه تلفن همراهم زنگ زد.
مامان از توی كيفم برداشت آن را به دستم داد.صدای پدرام را كه شنيدم ضربان قلبم تند شد،فكر كردم می خواهد
حالم را بپرسد،اما گفت:
- خواستم بپرسم شما قرار ملاقاتهايتان را كجا می نويسيد؟
- الان كجا هستيد؟
- دقيقا جلوی ميز شما.
- کشوی اول را باز كنيد،يك سر رسيد آبی رنگ داخل آن است از روی تاريخ روز می توانيد قراری را كه می خواهيد پيدا كنيد.
- ممنون پيدايش كردم.ببخشيد مزاحم شدم.خداحافظ.
مامان پرسيد:
- کی بود؟
- مدير شركت.دنبال قرارهای فردا می گشت.
- راستی وقتی داشتم موبايلت را برمی داشتم،
يك كارت عروسی توی كيفت ديدم.عروسی كيست؟
- عروسی همكارم و دوستم صبا.
- چه جالب . در عرض يك هفته دو تا از دوستانت شوهر كردند،الا تو خيال داری بروی؟
- نمی دانم،هنوز تصميم نگرفتم.
- ولی روط پاكت را كه خواندم ،ديدم نوشته سلام به خاله ای که نديدمش،خواهش می كنم شما هم تشريف بياوريد و اگر شما نتوانستيد بياييد،حداقل مها را بفرستيد ». سعی كن بروی مثل اينكه خيلی دوستت دارد.حيف است چنين دوستانی را از
دست بدهی.
- حالا تا آن روز خيلی مانده.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_101
سپس از توی كيفش قرص مسكنی بيرون آورد و گفت:
- اين را بخوريد،شايد حالتان بهتر شود.
- ممنون..
قرص را كه خوردم،حالم بهتر شد.ساعتی بعد،صبا كارتهای عروسی اش را آورد و گفت:
- يادت باشد مها،اگر نيايی،نه من،نه تو،منتظرت هستم.
شادی گفت:
- من از طرف مها و فرزانه قول می دهم خيالت راحت باشد.هر سه با هم می آييم.
- مگر اينكه شادی كاری بكند.از شما كه آبی گرم نمی شود.
كارت عروسی را گرفتم گذاشتم توی كيفم.به خانه كه رسيدم.داشتم دست و صورتم را می شستم كه تلفن همراهم زنگ زد.
مامان از توی كيفم برداشت آن را به دستم داد.صدای پدرام را كه شنيدم ضربان قلبم تند شد،فكر كردم می خواهد
حالم را بپرسد،اما گفت:
- خواستم بپرسم شما قرار ملاقاتهايتان را كجا می نويسيد؟
- الان كجا هستيد؟
- دقيقا جلوی ميز شما.
- کشوی اول را باز كنيد،يك سر رسيد آبی رنگ داخل آن است از روی تاريخ روز می توانيد قراری را كه می خواهيد پيدا كنيد.
- ممنون پيدايش كردم.ببخشيد مزاحم شدم.خداحافظ.
مامان پرسيد:
- کی بود؟
- مدير شركت.دنبال قرارهای فردا می گشت.
- راستی وقتی داشتم موبايلت را برمی داشتم،
يك كارت عروسی توی كيفت ديدم.عروسی كيست؟
- عروسی همكارم و دوستم صبا.
- چه جالب . در عرض يك هفته دو تا از دوستانت شوهر كردند،الا تو خيال داری بروی؟
- نمی دانم،هنوز تصميم نگرفتم.
- ولی روط پاكت را كه خواندم ،ديدم نوشته سلام به خاله ای که نديدمش،خواهش می كنم شما هم تشريف بياوريد و اگر شما نتوانستيد بياييد،حداقل مها را بفرستيد ». سعی كن بروی مثل اينكه خيلی دوستت دارد.حيف است چنين دوستانی را از
دست بدهی.
- حالا تا آن روز خيلی مانده.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_100 لااقل می توانستم درد تنهایی، درد عشق، درد بی وفایی سالار را برای او بگویم. نامه را داخل پاکت گذاشتم تا صبح به سید بدهم.…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_101
- خیلی وقتِ منتظر این مهمون هستم!
میلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم می کرد، مرتب و تمیز روی ویلچر نشسته بود. دستش را به گرمی فشردم.
- دلم برات تنگ شده بود!
میلاد خندید و لبهای صورتی اش را از هم باز کرد :
- منم همینطور، مامان می خواست فردا بیاد اما من گفتم همین امروز .... خوب چه خبر؟
روی صندلی چوبی نشستم و به پاهای مثل چوب میلاد خیره شدم :
- هیچ! خیلی تنهام وقتی شما نیستید بیشتر، عمه که با من قهر کرده، سالارم که می دونی ...
میلاد نزدیک تر آمد و پرسید :
- عمه دیگه چرا؟
- نمی دونم ... بی دلیل خودش و دختراش با من قهر کردن و هرچی دلشون خواست به من گفتن ... به خدا موندم حیرون که چی گفتم ....
میلاو مشتی شکلات مقابلم گرفت و گفت :
- دهنت رو شیرین کن!
خندیدم و خنده ام باعث شد که میلاد هم لبخند بزند. تا نزدیک های ظهر با میلاد حرف زدیم، در مورد نقاشیهای میلاد، خواهر میلاد ، پاهای میلاد و عمه فخری، نزدیک ظهر بود که با آرامشی دلنشین وارد نشیمن شدم. عمه فخری
گوشه ای لم داده بود، زیر چشمی نگاهم کرد. سلام کردم، پاسخ او سرد و کوتاه و آرام بود. به سمت آشپزخانه رفتم. عمه پشت سر هم سرفه می کرد، برگشتم و گفتم :
- عمه جون باز سرما خوردین؟
حرفی نزد، بی اعتنایی عمه برایم حیرت آور بود. دوباره بوی خوش غذای گوهر تمام فضا را پر کرده بود :
- خسته نباشین!
خندید و به کارش ادامه داد. گوشه ای نشستم و گفتم :
- یه خانمی اومد خونه رو تمیز کرد!
نگاهم کرد و گفت :
- آره ... می دونم، قراره هقته ای دو روز بیاد برای تمیز کردن خونه .... این طوری کار من هم سبک تر می شه!
بعد دوباره به کارش ادامه داد و گفت :
- میری میز و بچینی؟
بی آنکه حرفی بزنم، وسایل را بیرون بردم و مشغول چیدن میز شدم. طی این مدت چیدن میز را خیلی راحت یاد گرفته بودم. وقتی آماده شد بالا رفتم. دلم نمی خواست باعث ناراحتی سالار و عمه بشوم، بنابراین به اتاق پناه بردم.
تازه نشسته بودم که گوهر نامه ی گلی را برایم آورد. با دیدن نامه ی گلی خوشحال و شاد به سمت تختم رفتم.
گوهر گفت :
- بذار بعد از ناهار!
- من برای ناهار پایین نمی آم!
- چرا؟
حرفی نزدم او هم اصرار نکرد و رفت. صدای ترمز ماشین سالار روی سنگفرش حیاط دلم را تکان داد ایستادم و از گوشه ی پنجره طوری که مرا نبیند بیرون را تماشا کردم. صدای دل آدمِ منتظر ..
مثل صدای یک بمب ساعتی توی ذهن می پیچه، از پشت این پنجره به عجیب ترن و دوست داشتنی ترین مرد عالم خیره شدم. عشق سالار درون رگهای من جاری بود، با دیدن سنگینی و وقار او، آرامشی توام با لذت تمام وجودم را فرا گرفت و تصمیم گرفتم چند وقتی مقابل او ظاهر نشوم. وقتی وارد شد و دیگر ندیدمش روی تخت نشستم و به نامه گلی خیره شدم.
《 سلامی از روی دلتنگی به سالومه :
سالومه عزیز می دونم برات خیلی سخته برای منم سخته، دوری از تو، ناراحتی تو و ندیدن تو، هر چی به بابا اصرار می کنم فقط سرش رو پایین می اندازه و آه می کشه، دلم می خواد کله سالار رو بکنم چرا نمی ذاره بیایی، بعضی وقتا
فکر می کنم نکنه تو رو دوست داره و نمی خواد بری، اما با تعریفایی که تو می کنی اون با خودشم قهره... سالومه بذار برات از این جا بگم هوا خیلی سرد نیست... نه مثل اونجا... صبح می رم به بچه ها درس می دم تا ظهر اما دائم یه
اتفاقی یه چیزی پیش میاد که یاد تو می افتیم و بچه ها از تو حرف می زنن.... سالومه دوباره قبیله اومده چند روزی می شه.... دیروز یکی اومد سراغ تو رو گرفت نمی دونم کی بود اما بابا می شناختش، جای تو خالی...》
نامه را تا کردم و به فکر فرو رفتم. دوباره یاد قبیله، یاد گلی غمی بزرگ در دلم ایجاد کرد. مدتی طول کشید تا انتهای نامه را خواندم، نه یکبار بلکه چند بار، آخر سر هم نامه را ریز ریز کردم چرا که در این خانه نمی شد چیزی را
پنهان کرد. گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و
نفهمیدم چه مدت گذشت که پلکهایم کم کم سنگین شد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_101
- خیلی وقتِ منتظر این مهمون هستم!
میلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم می کرد، مرتب و تمیز روی ویلچر نشسته بود. دستش را به گرمی فشردم.
- دلم برات تنگ شده بود!
میلاد خندید و لبهای صورتی اش را از هم باز کرد :
- منم همینطور، مامان می خواست فردا بیاد اما من گفتم همین امروز .... خوب چه خبر؟
روی صندلی چوبی نشستم و به پاهای مثل چوب میلاد خیره شدم :
- هیچ! خیلی تنهام وقتی شما نیستید بیشتر، عمه که با من قهر کرده، سالارم که می دونی ...
میلاد نزدیک تر آمد و پرسید :
- عمه دیگه چرا؟
- نمی دونم ... بی دلیل خودش و دختراش با من قهر کردن و هرچی دلشون خواست به من گفتن ... به خدا موندم حیرون که چی گفتم ....
میلاو مشتی شکلات مقابلم گرفت و گفت :
- دهنت رو شیرین کن!
خندیدم و خنده ام باعث شد که میلاد هم لبخند بزند. تا نزدیک های ظهر با میلاد حرف زدیم، در مورد نقاشیهای میلاد، خواهر میلاد ، پاهای میلاد و عمه فخری، نزدیک ظهر بود که با آرامشی دلنشین وارد نشیمن شدم. عمه فخری
گوشه ای لم داده بود، زیر چشمی نگاهم کرد. سلام کردم، پاسخ او سرد و کوتاه و آرام بود. به سمت آشپزخانه رفتم. عمه پشت سر هم سرفه می کرد، برگشتم و گفتم :
- عمه جون باز سرما خوردین؟
حرفی نزد، بی اعتنایی عمه برایم حیرت آور بود. دوباره بوی خوش غذای گوهر تمام فضا را پر کرده بود :
- خسته نباشین!
خندید و به کارش ادامه داد. گوشه ای نشستم و گفتم :
- یه خانمی اومد خونه رو تمیز کرد!
نگاهم کرد و گفت :
- آره ... می دونم، قراره هقته ای دو روز بیاد برای تمیز کردن خونه .... این طوری کار من هم سبک تر می شه!
بعد دوباره به کارش ادامه داد و گفت :
- میری میز و بچینی؟
بی آنکه حرفی بزنم، وسایل را بیرون بردم و مشغول چیدن میز شدم. طی این مدت چیدن میز را خیلی راحت یاد گرفته بودم. وقتی آماده شد بالا رفتم. دلم نمی خواست باعث ناراحتی سالار و عمه بشوم، بنابراین به اتاق پناه بردم.
تازه نشسته بودم که گوهر نامه ی گلی را برایم آورد. با دیدن نامه ی گلی خوشحال و شاد به سمت تختم رفتم.
گوهر گفت :
- بذار بعد از ناهار!
- من برای ناهار پایین نمی آم!
- چرا؟
حرفی نزدم او هم اصرار نکرد و رفت. صدای ترمز ماشین سالار روی سنگفرش حیاط دلم را تکان داد ایستادم و از گوشه ی پنجره طوری که مرا نبیند بیرون را تماشا کردم. صدای دل آدمِ منتظر ..
مثل صدای یک بمب ساعتی توی ذهن می پیچه، از پشت این پنجره به عجیب ترن و دوست داشتنی ترین مرد عالم خیره شدم. عشق سالار درون رگهای من جاری بود، با دیدن سنگینی و وقار او، آرامشی توام با لذت تمام وجودم را فرا گرفت و تصمیم گرفتم چند وقتی مقابل او ظاهر نشوم. وقتی وارد شد و دیگر ندیدمش روی تخت نشستم و به نامه گلی خیره شدم.
《 سلامی از روی دلتنگی به سالومه :
سالومه عزیز می دونم برات خیلی سخته برای منم سخته، دوری از تو، ناراحتی تو و ندیدن تو، هر چی به بابا اصرار می کنم فقط سرش رو پایین می اندازه و آه می کشه، دلم می خواد کله سالار رو بکنم چرا نمی ذاره بیایی، بعضی وقتا
فکر می کنم نکنه تو رو دوست داره و نمی خواد بری، اما با تعریفایی که تو می کنی اون با خودشم قهره... سالومه بذار برات از این جا بگم هوا خیلی سرد نیست... نه مثل اونجا... صبح می رم به بچه ها درس می دم تا ظهر اما دائم یه
اتفاقی یه چیزی پیش میاد که یاد تو می افتیم و بچه ها از تو حرف می زنن.... سالومه دوباره قبیله اومده چند روزی می شه.... دیروز یکی اومد سراغ تو رو گرفت نمی دونم کی بود اما بابا می شناختش، جای تو خالی...》
نامه را تا کردم و به فکر فرو رفتم. دوباره یاد قبیله، یاد گلی غمی بزرگ در دلم ایجاد کرد. مدتی طول کشید تا انتهای نامه را خواندم، نه یکبار بلکه چند بار، آخر سر هم نامه را ریز ریز کردم چرا که در این خانه نمی شد چیزی را
پنهان کرد. گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و
نفهمیدم چه مدت گذشت که پلکهایم کم کم سنگین شد.