❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_189 آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_190

خجالت زده می گم:
ـ خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح می دم. البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد می برم .
دکتر:
ـ این که خیلی خوبه، این دوستت کجاست؟
با ناراحتی می گم:
ـ چند ساله که کانادا زندگی می کنه. البته باهاش در تماس هستم .
دکتر:
ـ دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
ـ به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم. البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم؛ ولی اون هم مثل بقیه باورم نکرد و دوستیمون رو به هم زد.
دکتر:
ـ یعنی هیچ کس دیگه ای رو نداری؟
ـ داشتن که دارم؛ ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون اهمیت نداره.
دکتر:
ـ اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی می مونند. ممکنه باهات بد رفتار کنند؛ ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند .
می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ من هم همین طور فکر می کردم؛ ولی بعد از سال ها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچشون می گذرن. به خاطر خودشون، به خاطر آبروشون، به خاطر خود خواهیشون! از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست می گذرن، از بچه ای که به جز اونا هیچ کس رو نداره دل می کنند تا دنیای خودشون تباه نشه.
دکتر:
ـ اما...
با جدیت می گم:
ـ دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین، پس خواهش می کنم زود قضاوت نکنید.
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و می گه:
ـ باشه بابا، من تسلیمم، بچه که زدن نداره!
می خندم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن. سعی کن رمان های تکراری و غمگین نخونی .
با تعجب می گم:
ـ دلیل غمگین نبودن رمان ها رو می فهمم، اما چرا می گین تکراری نخونم؟
با لبخند می گه:
ـ اگه رمانت تکراری باشه اون جور که باید غرقش نمی شی؛ ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان می ری و از اطراف غافل می شی و دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی می شه. حس می کنم این جوری برات بهتره.
متفکر می گم:
ـ چقدر جالب! واقعا هم همین طوره، تا الان بهش فکر نکرده بودم.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_189 - کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟ دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد. - آره. به زحمت لبخندم…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_190

و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم. حیاطمان پر بود از علف هاي هرز بلند شده. در
گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد. مثل میز زیر سماور یا میز چرخ خیاطی مادر. فکم قفل کرده بود. چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم، اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گوشه اي روي زانوهایم نشستم و به فضاي مرگ آور رو به
رویم نگاه کردم.
- اینجا خونمون بود؟
خدا ...
چرخید. سرش را گرفت. موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما این بار نه با لحن پرسشی!
- اینجا خونمون بود. آره، خونمون!
شقیقه هایش را فشار داد.
- بابا واسم لباس محلی خریده بود. می گفت مرد شدي. باید از اینا بپوشی.
یادش بود. دانیار یادش بود. کدام بچه اي چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
- رنگش قهوه اي بود. با شال دور کمر سیاه، با پیرهن سفید!
دیدم که پنجه اش قفسه سینه اش را چنگ زد.
- دوچرخه هم داشتیم. یادته دیاکو؟
یادم بود. بهتر از او، اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
- نه. من نداشتم، تو داشتی. منو ترك خودت سوار می کردي. اینجا دور می زدیم.
دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد. دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
- من و تو پشت اون پنجره بودیم. یادته؟
یادم بود.
- بابا رو کشتن. یادته؟
یادم بود.
خم شد. روي زانو نشست.
- همین جا افتاد. یادته؟
یادم بود.
زبانش را روي لب هایش کشید.
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_189 كه بهزاد رو كرد سمت ما و گفت : - اگه زحمتي نيست خانوما بساط ناهارو راه ميندازين ؟؟؟!! نسترن خنديد و گفت : - بله آقا بهزاد چرا…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_190

نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- نه دوست دارم .. ممنونم..
لبخندي زد و گفت :
- آخه فقط با غذاتون بازي ميكنيد ..
مجد كه روبروي من و به فاصله ي دونفر از سروش كنار بهزاد نشسته بود رو كرد سمت سروش و گفت :
- كيانا كلا كم غذاست ... كاري به كارش نداشته باش...
با اين حرف مجد نگاخي بهش انداختم كه از فك منقبض شده و جشم هايي كه يكم به سرخي ميزد احساس كردم از اينكه من با
سروش هم صحبت شدم راضي نيست ..
سروش بر عكس در كما لذ خونسردي رو كرد سمت مجد و گفت :
- شروين اين خانوم براي اولين بار كه تو جمع ما هستن فكر ميكنم يكم بايد رسم مهمون نوازي رو به جا بياري!!!
نميدونم چرا ولي دلم مبخواست دهن سروش رو جواهر بگيرم با اين حرفش .. بر خلاف اينكه فكر ميكردم مجد با حرف سروش
يكم به خودش مياد ولي با لحني كه توش تمسخر بود رو كرد به سروش و گفت :
- كيانا زود جوشه .. نيازي به اين كارا نداره .. لازم باشه اينكارو ميكنم ... تو نيازي نيست به من يادآوري كني.!!!
به خودم گفتم اين ديگه چقدر پررو ئه و منتظر بودم سروش جواب دندون شكني بده بهش كه بر عكس .. لبخند موقري به من
زد و سري تكون داد و دوباره مشغول خوردن شد .. اين لبخند از ديد مجد دور نموند چون موقعي كه سرمو بلند كردم ديدم با
اخم اول سروش و بعدم من رو نگاه كرد حرصشو سر چنگال توي دستش در آورد ...
بعد از تموم شدن غذا من و نسترن شروع به جمع آوري كرديم و ماهرخ و پگاهم ظرف ها رو شستن و خوش كردن تقريبا نيم
ساعت بعد همه ي كاراي تو آشپزخونه تموم شد و به پيشنهاد بهروز براي اينكه چرت بعد از نهارمون بپره قرار شد بريم برف
بازي و بعد از اون بيايم و يه نوشيدني گرم بخوريم .. بعد از اينكه همه لباس پوشيديم به سمت تپه هاي پشت ويلا حركت كرديم
... توي راه تمام مدت حميد و بهزاد و بهروز و مجد بهم گوله برفي پرت ميكردند و رضا و ماهرخم كه عقب تر ازونا راه ميرفتن
هركدوم يكي رو تشويق ميكردن .. من و نسترن و پگاهم با چند قدم فاصله با ماهرخ و رضا راه ميرفتيم و از هر دري حرف
ميزديم پژمانم كنار پگاه به حرفامون گوش ميكرد و حميرام و حسام و سروشم با فاصله ي نسبتا زيادي از ما داشتن ميومدن!!
گويا حميرا به خاطر مشروب زياد حال خوبي نداشت و آروم راه ميومد!!!
بعد از رسيدن به محلي كه قرار بود بازي كنيم .. منتظر شديم تا بقيه ام برسن و قرار برين شد سه دسته ي چهارتايي بشيم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_189 وگرنه که اگه فقط جسمم رو میخواست خیلی راحت میتونست هرکار میخواد بکنه اما تابحال هرکاریم کرده با رضایت خودم بوده. بعد…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_190

یعنی کی میتونست باشه؟؟؟
از چشمی در نگاه کردم ،اوووه سوران بود!!اینجا چی کار میکنه؟؟؟
هول شدم ،تاپ و شورت تنم بود حالا چی کار کنم ؟تا برم عوض کنم که دیر
میشه میره...
ناچار ملافه رو تختو برداشتم انداختم رو سرم و بدو بدو رفتم درو باز کردم.
با دیدن قیافم که عینه خاله خان باجیا شده بودم ،میرفت که اخمش کمرنگ شه ،خندش گرفته بود ولی زود خودشو جمع جور کرد.
سلام خوش اومدی!!!!
سلام کوتاهی داد.
اومد تو انگار بوی غذا به مشامش خورد یه سر به سمت آشپزخونه برگردوند و 
روی گازو نگاه کرد .
خوب حرکاتشو زیر نظر داشتم،
ابروهاش یکم از تعجب بالا پرید اما بازم بروی خودش نیاورد.
ای نمیری خب یه کلمه بگو ایول عجب بوویی راه انداختی!!!
حرصم گرفته بود
ازاونجایی که ملافه مربع شکل بود صهرکار می کردم پاهام دیده میشد.
چشمش به پاهام افتاد چند ثانیه کوتاه میخ شد ولی زود رو گرفت.
نشست روی مبل و نگاهش به همه جا بود غیر از من :
بیا بشین کارت دارم
اینجوری سختم بود ترجیح دادم لباسمو عوض کنم.
صبر کن الان میام،،،
رفتم تو اتاق و لباسامو با یه بلیز شلوار عوض کردم.
نشستم رو مبل روبروییش:
کارم داشتی؟
یه نگاه بهم انداخت واسه یه لحظه نگاهش مهربون شد اما سریع
برگشت تو جلد خودش .
آرام ،اینجا دیگه واسه موندنت امن نیست ،سپردم
اینجارُ برات بفروشن تا اون موقع هم میگردیم یه جای بهتر پیدا می کنیم.
عههه ببین چه ضد حال میزنههه ،بابا من میخوام بیام پی شت...البته هم شو تو 
دلم گفتم.
ادامه داد:
مبتونی به بابات هم اگر ازت توضیح خواست واقعیتو بگی یاهم اگه دوست 
نداری اسم منو ببری میتونی بگی از همسایه ها بودم کمکت کردم.
از جاش بلند شد،من فعلا میرم درارو قفل کن کاری هم داشتی زنگ بزن...
داشت جدی جدی میرفت .باعجله رفتم دنبالش :
صبر کن، صبر کن،کارت دارم...
برگشت و سوالی نگام کرد:
انگشتای دستمو به بازی گرفتم و سربزیر گفتم:
منم میام....
سرشو تکون داد که یعنی چی؟دوباره تکرار کن!!!!
میگم ....اومممم...چیزه....من ...میخوام بیام....پیشت.
دست به سینه ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
رفتی رفتی تا تهش سرت خورد به سنگ؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_189 .حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟ -  اگر…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_190

كم كم داشتم كنترلم را از دست می دادم.خيلی سعی كردم آرام باشم و عكس العمل بدی نشان ندهم.در جواب گفتم:
-  من سعی نكردم خودم را در دل كسی جا كنم.
با غيظ گفت:
ـ حالا خواسته يا ناخواسته اينطور شده.
يك لحظه ساكت ماند،پاهايش را به حالت عصبی تكان داد و بعد با لحنی تند و آميخته با خشم گفت:
ـ رو راست بهت بگويم مها.من اصلا دوست ندارم تو در قلب كسی كه من دوستش دارم،جا خوش كنی،می فهمی؟
اين را روز اول هم با زبان بی زبانی بهت گفتم،ولی تو نخواستی بفهمی.
ديگر تحمل شنيدن سخنان بی جايش را نداشتم.به خصوص كه داشت به من تهمت می زد.سريع بلند شدم و گفتم:
ـ تو در مورد من چه فكر كردی زيبا!اصلا در اين مدت ديدی كه من بخواهم جلب توجه كنم يا كاری كنم كه كسی از من خوشش بيايد؟
خودت بگو.ديدی يا نديدی؟
ـ من نمی دانم.فقط می خواهم كاری كنی كه....
ـ من منظورت را نمی فهمم و ايرادی در رفتارم نمی بينم.
ـ پس می خواهی باز كار خودت را بكنی؟
چيزی نمانده بود يك سيلی توی گوشش بخوابانم.حماقتش عصبی ام می كرد.حرف آخرم را زدم:
ـ من كاری نكردم كه بخواهم ادامه اش دهم.اين تویی كه اينطور فكر می كنی.
اينبار با التماس گفت:
ـ باشد،حرف تو درست،ولی خواهش می كنم مها.
با آمدن بيتا جمله اش ناتمام ماند بلند شد و گفت:
ـ ببخشيد،من الان برمی گردم.
بيتا با تعجب پرسيد:
ـ چی شد!تامرا ديد رفت.نكند بی موقع آمدم؟
نفس راحتی كشيدم و پاسخ دادم:
ـ برعكس خيلی به موقع بود.
ـ حالا چی می گفت؟به نظرم خيلی عصبانی بود.
ـ مهم نيست.فقط داشت خودش را عذاب می داد.
ـ اميدوارم در مورد آن كسی نباشد كه من فكر می كنم.گرچه می دانم كه هست.درست است؟
ـ چي؟!
ـ همين كه فكر می كند بين تو و...
ـ آره،ولی نگذاشتم اينطور فكر كند.
ـ بگذار فكر كند.شايد اينجوری دست از سر دانيال بردارد.
ـ اگر چنين فكری را بكند،آن موقع من عذاب می كشم.تازه زيبا كه دختر بدی نيست،پس چرا دانيال دوستش ندارد؟
ـ آره خوب است،اما نه برای برادر من.اين دختر هنوز بلد نيست چطور بايد رفتار كند.
ـ خب يادش بدهيد.شايد آن موقع دانيال قبولش كند.
ـ عمرا.او اصلا از زيبا خوشش نمی آيد.راستش اين روزها بدجوری به فكر فرو می رود.
احساس بدی داشتم.از ادامه ی اين بحث،اصلا خوشم نمی آمد.انگار داشت اتفاقاتی می افتاد.
مثل برق گرفته ها برخاستم و گفتم:
ـ واضح تر صحبت كن بيتا.
ـ يك هو چی شد!ترسيدم.
ـ خواهش می كنم،من دارم گيج می شوم.
ـ چيزی نشده كه.راستش مدتی ست كه خيلی ساكت شده و مدام به فكر فرو می رود.