❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_187 هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز می شه و دکتر از اتاقش خارج می شه. همون جور…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_188

منشی نگاهی به دکتر می ندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون می ده. منشی هم توی سر رسید رو به روش چیزی می نویسه و می گه:
پس فردا راس ساعت چهار این جا باشین.
با لبخند می گم:
ـ حتما و ممنونم بابت همه چیز.
منشی زمزمه وار می گه:
ـ خواهش می کنم.
یه خداحافظی زیر لبی به منشی می گم که منشی سری تکون می ده و مشغول جمع کردن وسایلاش می شه. برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون می دم و می گم:
ـ با اجازه.
دکتر با تحکم می گه:
ـ یه لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
بعد بدون این که به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی می گه:
ـ فردا صبح یه خرده دیر میام، حواست به همه چیز باشه.
منشی:
ـ چشم آقای دکتر.
دکتر سری تکون می ده و خطاب به من می گه:
ـ بریم.
با تموم شدن حرفش بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت می کنه. چیزی نمی گم و پشت سرش آروم آروم راه می رم. دکتر متفکر به آسانسور می رسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش می رسونم. دکمه ی آسانسور رو می زنه و منتظر می شه. با جدیت خاصی به طرف من بر می گرده و خطاب به من می گه:
ـ یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف می کنی باهات حرف بزنم.
منتظر نگاش می کنم و چیزی نمی گم. وقتی سکوتمو می بینه می گه:
ـ همیشگیه؟
با تعجب می گم:
ـ چی؟!
دکتر با جدیت می گه:
ـ همیشه با آرام بخش می خوابی؟
ـ همیشه که نه؛ ولی بیشتر شبا...
می پره وسط حرفم و با تحکم می گه:
ـ از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمی کنی.
ـ اما...
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره می کنه که داخل آسانسور بشم. سری تکون می دم و وارد می شم. خودش هم داخل می شه و دکمه ی هم کف رو می زنه. دکتر:
- حالا بگو.
نگاهی متعجبی بهش می ندازم و می گم:
ـ چی بگم؟
دکتر:
ـ اون حرفی رو که داشتی می زدی.
ـ آها، داشتم می گفتم من بدون اون قرصا نمی تونم بخوابم!
دکتر:
ـ مگه با اون قرصا می تونی راحت بخوابی؟

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_187 انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد. - نه. انگار واقعا پیر شدي. تازگیا خیلی گیر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_188

ستگیره را کشید و گفت:
- کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه.
البته که نمی رفتم. هرچند چیز زیادي یادم نبود، اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدم هاي آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم. دستانم را یک بار به کمر زدم و یک بار میان موهایم فرو بردم.
براي بار آخر نالیدم:
- دیاکو! از خر شیطون بیا پایین. تو حالت خوش نیست. دووم نمیاري. به اونجا نمی رسی.
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست. با بی قراري پاهایم را بر زمین می کوبیدم. می دانستم که نمی توانم
متوقفش کنم. با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم.
صدایی در سرم داد می زد که این رفت، برگشت ندارد.
دیاکو:
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم. همان طور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند. ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش
نگریستم. هنوز براي من همان بچه چهار ساله بود که صبحا وقتی من به هواي کمی پول، کمی غذا از خانه بیرون می زدم،
دنبالم می دوید. گریه نمی کرد. حرف نمی زد. تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد. می ترسید. از
این که بروم و برنگردم می ترسید. همیشه می ترسید و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازي را راه انداختم. بازي
اي که باید سال ها پیش شروع می شد، اما به خاطر ناتوانی خودم، به خاطر ترس خودم از آن چشم پوشیدم.
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دست هایش را روي زانوهایش گذاشت. از دیدن صورت ملتهب و
موهاي به هم ریخته اش رگ هاي قلبم تنگ شدند، چون جاي دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از
کار می انداخت. پیاده شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- تو بشین. من زیاد حالم خوش نیست.
نگاهم کرد. نگاهش درد داشت. غصه داشت. زجر داشت. التماس داشت، اما هیچی نگفت. این بار سکوت کرد. مثل اکثر دوران
زندگی اش! صندلی را خواباندم و سعی کردم دردي را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده
بگیرم. براي عوض کردن جو پرسیدم:
- از شاداب چه خبر؟
گردنش درد می کرد انگار، چون مرتب یک دستش روي آن بود.
- خوبه.
- خوبه یعنی چی؟ دیدیش؟
- آره.
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_187 هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه پگاه اومد كنارم نشست و گفت : - خيلی خوشحال شدم يه خانوم مجرد اومد تو جمع ... لبخندي زدم و گفتم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_188

رو كرد بهم و گفت :
- از وقتي يادمه آقا بهزاد با دوستاش هرسال براي اسكي و برف بازي آخر هفته ها جمع ميشدن اينجا...
ماهم چون پژمان دوست
صميمي بهروز برادر آقا بهزاده گه گاه باهاشون ميومديم!! تا اينكه بعد از تموم شدن دوره ي ليسانس دوستاشون هر كدوم براي
ادامه ي تحصيل رفتن يه سمتي آقا شروين كه همونطور كه ميدوني رفت پاريس و حميد خان هم رفت ايتاليا و آقا رضام رفت
اصفهان و هر كي به نوعي پخش و پلا شد ولي گويا قرار گذاشتن هر سال دوهفته مونده به ژانويه همه جمع بشن اينجا .. تا كسايي
هم كه ايران نيستن بتونن بخاطر تعطيلات كريسمس بيان.. البته اين برنامه توي تابستونم اتفاق ميفته منتها توي ويلاي شمال آقا
شروين اينا!!!
حرف هاي پگاه برام خيلي جالب بود .. چه اكيپ خوبي بودن... رو كردم به پگاه و گفتم :
- هميشه همه هستن؟؟؟!!
سرشو تكون داد و گفت :
- آره !!! يه دفعه آقا بهزاد ميگفت بچه ها سرشون بره قولشون نميره... واقعا هم هر سال محال هيچ غايبي باشه!!1
خوشم اومده بود ... بخصوص اينكه من همچين دوستايي هيچ وقت نداشتم و شايد بهترين دوستم فقط كتي بود ...و بقيه بعد از
دوران دبيرستان و ليسانس به نوعي ديگري رو فراموش كرده و بودند و هركي درگير روزمرگي خودش شده بود ...
كم كم جمع زنونه تر شد بجز حميرا كه كنار مردا بود ... نسترن و ماهرخم اومدن كنار من و پگاه نشستن و سر صحبت رو باز
كردن و از خودشون گفتن ... نسترن فوق ليسانس مترجمي زبان بود علاوه بر كار توي يه دارالترجمه , معلم زبان دبيرستانم بود و
تقريبا دوسالي ميشد كه با حميد ازدواج كرده بود... ماهرخم دكتر دندانپزشك بود و يه مطب توي خيابون ظفر داشت و پنج سال
بود كه با رضا ازدواج كرده بود ولي به دليل مشغله هايي كه هر دو داشتن فعلا بچه اي در كار نبود ... پگاهم كه سال سوم نقاشي از
يكي از دانشگاههاي خوب بود و الحقم رشتش به طرز برخورد و روحيه مهربونش ميومد ...تقريبا ساعت نزديكاي يك بود و برفم
دوباره شروع به باريدن گرفته بود كه بهزاد رو كرد سمت ما و گفت :
- اگه زحمتي نيست خانوما بساط ناهارو راه ميندازين ؟؟؟!!
نسترن خنديد و گفت :
- بله آقا بهزاد چرا كه نه ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_187 پوزخند زد و گفت: این وسط فقط من بدم،به همه عالم و آدم اعتماد می کنی جز من .. برای همه ملت دلسوزی میکنی غیر از من . …
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_188

واقعا گاهی وسوسه میشدم برم بغلش کنم ولی جلوی خودمو میگرفتم.
چشمام داشت گرم میشد که با صدای سارا دوباره چشم باز کردم‌‌‌...
خوش بگذره بهتوووون.با کف دستش یه ضرب رو در زد و چند ثانیه بعد 
کوبیده شدن در آپارتمان نشون میداد که گورشونو گم کردن.
بی شعورنصفه شبی همرو بیدار کرد. سوران از این سر صداها فقط تو جاش غلط زد و رو به من خوابید.
از ترس اینکه بیدار باشه چشمامو سریع بستم و خودمو زدم بخواب.
چند لحظه بعد چشم وا کردم ولی همچنان خواب بود.
از شدت خستگی و اتفاقات خسته کننده امروز،نفهمیدم کی خوابم برد.
تقریبا دم دمای صبح بود ،از سرما ازخواب پریدم.پنجره اتاق باز بود.
مثل موش تو خودم جمع شده بودم.
بلند شدم سرجام نشستم ،عه کو پتوم پس؟
به دور برم نگاه انداختم ،با دیدن سوران تازه یادم اومد اینجاست.
با دیدن حالت خوابیدنش کله سحر خندم گرفته بود ،کل پتوی تخت و مثل 
پیله پبچونده بود دور خودش،لوله کرده بود.من بنده خدام داشتم یخ میزدم.
اصلا حسش نبود بلند شم برم از اون یکی اتاق پتو بردارم. ملافه رو تختی رو برداشتم و کشیدم روم تا حدی که سرمم زیر بود.
خواب میدیدم ،اونم چه خواب شیرینی .
من رو تخت دراز کشیده بودم سوران بغلم کرد و موهاموعمیق بوکشید .
خواب زده گردنمو کج کردم عههه نکن قلقلکم میاد.
پتورو کشید روم ،به روش با مهربونی لبخند زدم ،لبخند زد و صورتم رو 
بوسید....
بوسید؟؟؟؟
یهو مثل فنر تو جام سیخ نشستم.
صدای بسته شدن در اومد،یه نگاه به پتوی روم انداختم .
واااای نه من خواب نمیدیدم.واقعی بود سوران بوسم کرد حسش کردم.پتو 
رو کشید روم.دستم رو گذاشتم رو صورتم و از سر کیف لبخند روی لبم 
نشست.
ساعت ۷:۳۰بود چه زود رفت؟
دوباره دراز کشیدم و دستمورو جای خالیش کشیدم ،هنوز گرم بود ،غلت زدم  و جاش خوابیدم هنوز بوی خوش عطرش اینجا بود.همین که پیشم بودباعث شد امروز پر انرژی تر از همیشه باشم .چقدر من دیشب خوب خوابیدم.
بیچاره بچم دیشب با همون لباساش خوابید.منم که لباس مردونه نداشتم.
فکر کن از شلوارکام میدادم بپوشه ،از تصور شلوارکم تو تنش خندم گرفته 
بود.عین خل و چلا تنها با خودم میخندیدم.
حالا که فکر می کنم میبینم سوران راست میگفت.پیش خودش باشم واقعا امنیتم بیشتره .
کم نبوده زمان هایی که باهم تنها بودیم اما حد خودشو میشناسه.
بنظرم وقتی آدم کسیو قلبا میخواد اینجوریه،سوران روح و جسم رو باهم 
میخواد وگرنه که اگه فقط جسمم رو میخواست خیلی راحت میتونست هرکار میخواد بکنه اما تابحال هرکاریم کرده با رضایت خودم بوده.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_187 ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟ ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_188

-  نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.
بيتا چشم به دهانم دوخته بود.نفس عميقی كشيدم تا ارام شوم و بعد گفتم:
ـ می دانی بيتا،خيلی حرفها هست كه قابل گفتن نيست،بيانش سخت است و به زبان آوردنش انسان را اذيت می كند،در
صورتی كه خيلی لطيف و ارام بخش است.شايد بفهمی منظورم چيست،همان چيزهايی كه بايد خيلی وقت پيش گفته میشد،اما هيچ كس جرات به زبان آوردنش را نداشت.
برای بيان مطلب داشتم از كلمات استفاده می كردم،ولی در حقيقت داشتم با كلمات بازی می كردم.پس از مكث كوتاهی ادامه دادم:
ـ منظور من احساس است كه باعث می شود انسانها از همه چيز در زندگی شان بگذرند.بيتشر آدمها دلشان را به دريا می زنند و بعضی از آنها هم خودشان را به دريا می زنند.
ـ راستش حدس می زدم آن چيزي كه باعث اذيت و ازارت شده،احساس قشنگ عشق و دلبستگی ست،دوست داشتم
آنقدر بهت نزديك باشم كه از همه ماجرا مطلع شوم يا حداقل بدانم او كيست كه توانسته تا به اين حد تو را دگرگون
كند.البته فكر می كنم اسمش را بدانم،درست است؟
ـ بله اسمش را تو و آقا دانيال زياد شنيديد و باعث آزارتان شده؟
ـ اگر واقعا لياقت اين همه علاقه را دارد،پس جای حرفی باقی می ماند.
ـ درد من همين است بيتا.پدرام لياقتش را داشت،اما من خرابش كردم.باشد سر فرصت در اين مورد صحبت می كنيم.
هر دو به فكر فرو ررفتند.از اينكه آن حرفها را به آنها زدم،احساس پشيمانی كردم.فردای آن روز ژاله و بهار با خانواده
هايشان به تهران برگشتند و ما به خانه ی آقا سهراب نقل مكان كرديم.خانه دو طبقه داشت،مامان طبقه اول را انتخاب
كرد،بعد اقا سهراب كه آمد گفت:
ـ طبقه دوم بهتر است.
مادرم روی حرف خودش ماند.دليل اصرارش را نمی دانستم.وسايل را كه جابه جا كرديم،زيبا هم آمد و تا فهميد كجا مستقر شديم،گفت:
-  خاله جون،اگر اشتباه نكنم اين اتاق شما بوده،درست است؟
از شنيدن اين جمله،تعجب كردم،چون در اين مورد چيزی نمی دانستم.مامان كه متوجه حيرتم شد،گفت:
ـ آره،مهاجان،اينجا قبلا خانه ی ما بود،بعد پدرم قبل از رفتنمان به تهران آن را فروخت.
سوال زيادی داشتم،ولی رابطه ام با مادرم آنقدر سرد بود كه به خودم اجازه سوال را نمی دادم.

فصل سی و يكم
از آرامش و سكوت خانه و از اينكه فقط ما در آنجا ساكن بوديم،لذت می بردم.تازه داشتم نفس راحتی می كشيدم كه مامان گفت:
ـ آماده شو برويم منزل عموجان.
با تعجب پرسيدم:
ـ ديگر چرا؟
ـ خب آنها با اين شرط با آمدن ما به اين خانه موافقت كردند كه ناهار و شام را آنجا بخوريم.
ـ ای بابا،من خسته ام.
با اخم گفت:
ـ بلندشو حرف زيادی نزن،تو كه همش در استراحتی.
از ترس اينكه دوباره شروع به ملامتم كند،برخاستم و همراهش رفتم.بيتا با شور و شوق از من استقبال كرد.تنها كه شديم
گفت:
ـ می دانی مهاجان از وقتی آن حرفها را ازت شنيدم،شك كردم،چون به نظر من عشق فقط در كتاب و داستانهاست،وگرنه
در زمان ما كسی هوس عاشق شدن نمی كند.آن هم به اين شكل.جالب اينجاست كه دانيال هم با من هم عقيده است.حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟