❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.6K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
᭄ᥫ
‏-یک لغت که به تنهایی تمام احساساتت رو بیان کنه؟
‏+بغل :) 🫂

#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘بر پنجره‌ام بُخارِ تُو می‌چسبد
⚘صبحانه در انتظارِ تُو می‌چسبد
⚘قوری و سماور و دوفنجان باعشق
⚘چایی چقَدَر کنارِ تُو می‌چسبد

  
#سلام‌_صبحتـون‌عاشقانه..❤️

┄•●❥
@mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_181 صبح كه خودم را در آيينه ديدم،از ورم چشمهايم وحشت كردم و تازه يادم آمد كه چه شب بدی را گذرانداه ام.شكی نداشتم كه بيتا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_182

ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم
ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم.
-  نه،خواستم بگويم يكی از ليوانها لب پر بود و تو متوجه نشدی.
دانيال رفت چسب زخم آورد و داد به بيتا و گفت:
ـ ببند دور انگشت شان.
زيبا صدايم زد و گفت:
ـ خاله رويا با تو كار دارد.
با خودم گفتم:خدا به داد برسد.لابد يك نفر به گوشش رسانده كه من چه دسته گلی آب داده ام.
با هول برخاستم،رفتم كنارش نشستم.چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
ـ تو كه حواست جای ديگری ست،چرا كار ميگی كنی كه همه بفهمند.می خواهی....
ـ من نمی خواستم دستم را ببرم.
ـ خودت را به كوچه علی چپ نزن.حرف سر بريدن انگشت نيست.چرا همه ی اتفاقات با هم مي افتد كه ديگران شك كنند.شايد دستت ناگهان بريده،ولی چرا اسم آن مرد را روی كس ديگری می گذاری؟
چه جوابی می توانستم به او بدهم.اشتباهم غيرقابل جبران بود.تا خواستم عذرخواهی كنم،آقا سهراب آمد روبرويمان نشست و ما هر دو ساكت شديم.مامان سرش را پايين انداخت.نمی دانم چرا،اما احساس ميیكردم نسبت به اقا سهراب
عكس العمل نشان ميگی داد.
بعد از ناهار منتظر بودم به كنار دريا برويم،ولی همه خوابشان می آمد و هيچ كس تمايلی نشان نداد.
صبح روز بعد،همه مشغول صحبت با هم بودند.آماده شدم،به مامان اشاره كردم و گفتم:
ـ من می روم لب دريا.
اول خواست اعتراض كند،بعد پشيمان شد و گفت:
ـ برو،فقط زود برگرد.
بی سرو صدا از ويلا بيرون رفتم،تا كسی داوطلب همراهی با من نشود.در خلوت تنهايی ام بيشتر ارامش داشتم.
هوا گرم و آفتابی بود و نور خورشيد چشم هايم را می زد.با وجود اينكه دريا پس از طوفان شب گذشته،تا حدودی آرام وگرفته بود،هنوز خروشان بود و صدايش روح و جان را نوازش می داد.
روی تخته سنگی نشستم و با خودم و خاطره هايم خلوت كردم.انگار هيچ جايی به غير از درونم برايم مناسب نبود..
ناگهان به ياد عكس پدرام افتادم و آن را از جيب شلوارم بيرون آوردم.تا نگاهش كردم،بغضم گرفت.آرام آرام اشك می ريختم
كه متوجه شدم مرد جوانی به من زل زده.عكس را گذاشتم توی جيبم و رويم را برگرداندم،اما انگار دست بردار نبود.تا خواستم جايم را عوض كنم،ديدم دانيال و بابك دارند به طرف من می ايند.هول شدم و ترسيدم كه مبادا فكر كنند ما با هم هستيم.خودم را آرام نشان دادم و همانجا سر جايم نشستم.
قبل از اينكه آن دو به من برسند،بيتا و زيبا هم به آنها ملحق شدند.زيبا كنارم نشست و گفت:
ـ بيا با هم به دريا نگاه كنيم.
دانيال با خنده گفت:
ـ انگار تا به حال دريا را نديده.
زيبا كه شاكی بود،با حرص گفت:
ـ نخير،می خواهم ببينم مها جون چطور می بيند تا بلكه ما هم ديدمان را عوض كنيم.
دلم شور می زد و تمام حواسم به آن اقا بود.زيرچشمی نظري به سويش انداختم ديدم هنوز به من زل زده.گفتم:
ـ بچه ها برويم قدم بزنيم.
كه بابك خطاب به دانيال گفت:
ـ آنطرف را ببين.
همان چيزی كه از آن می ترسيدم،داشت اتفاق ميگی افتاد.دانيال گفت:
ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد.
ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی كنيم كه ديگر از اين غلط ها نكند.
C᭄ᥫ᭡
و هرگز آفتابِ‌صبح
آنقدر گرم نمى‌کند مرا
که‌ حضورت...❤️

#صبحتون_بادلبر 🥰

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
نیمه گمشده چیه...😎
یکی باشه با هَم گٌم شیم ...🤩

#بفرست‌براش..❤️

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @mitingg♥️♥️
یکی از قشنگ‌ترین دیالوگ‌های شهرزاد اونجا بود
که خود شهرزاد گفت:

شما یه اِستکانم سرد و گرم کنی تَرَک برمی‌داره!
حالا دل آدمیزاد که جایِ خود داره :)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
من الان فقط سه چیزمیخوام:
ببینمت..🥰
بغلت کنم🫂
ببوسمت
💋

#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#امید...❤️
لحظه میمیرد و  من آخر می پوسم
ای عشق ناجی من دست تو را می‌بوسم
💋

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
عزیز جانم
⚘صبح را بهانه کردم
⚘برای تمام
⚘دوستت دارم هایم
⚘تا تو طلوع کنی
⚘در عاشقانه هایی که
⚘پُر از عطر حضور توست.🥰

#صبحتون_عاشقانه...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_182 ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم. -  نه،خواستم بگويم يكی از ليوانها لب پر بود…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_183

ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد.
ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی كنيم كه ديگر از اين غلط ها نكند.
سپس هر دو با هم به طرفش رفتند.زيبا پرسيد:
ـ چی شده؟
تا پاسخش را دادم،ابرويی بالا انداخت و گفت:آهان.
از طرز بيانش خوشم نيامد.جلوتر كه رفتم،چشمم به عصای سفيدی كه آن مرد جوان در دستش نگه داشته بود افتاد.
همان موقع بابك دستش را به طرف يقه ی او برد.دويدم طرفشان،تا خواستم چيزی بگويم.گفت:
ـ شما دخالت نكنيد.
مرد نابينا با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده؟
بابك با عصبانيت ناسزایی نثارش كرد،داشتم ديوانه می شدم.با حرص گوشه ی پيراهنش را كشيدم و گفتم:
ـ آقا بابك،اين اقا نابيناست.
بابك كه تازه متوجه شده بود،دستش را كشيد كنار،ديدم عصا از دستش به زمين افتاده،خم شدم،آن را برداشتم و گفتم:
ـ معذرت می خواهم.عصايتان روی زمين افتاده بود.بفرماييد.
عصا را با احتياط به دستش دادم و افزودم:
ـ نمی دانم چطور عذرخواهی كنم.من شرمنده شما هستم.ما را می بخشيد يا نه؟
يقه اش را درست كرد و پاسخ داد:
ـ نيازی نيست.خداحافظ.
دلم گرفت.بغض راه گلويم را بست.بابك قيافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
ـ خب به من چه،می خواست...
به ميان كلامش پريدم و گفتم:
-  من كه از شما نخواسته بودم در مقابل مزاحمت آن از همه جا بی خبر ازم دفاع كنيد پس چرا اينكار را كرديد؟
چند قدمی به عقب برداشت و گفت:
ـ ای بابا،بيا و خوبی كن،با اجازه.
از شدت عصبانيت داشتم دستم را محكم فشار می دادم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ خب برويم ديگر.بی جهت خودت را ناراحت نكن.
تا خواستم همراهش بروم،سربه عقب برگرداندم و ديدم جوان نابينا آرام و با احتياط قدم برمی داردوقلبم از شدت
ناراحتي درد گرفت و نتوانستم همراهشان بروم و گفتم:
ـ شما برويد.من بعدا می آيم.
بيتا دستم را رها كرد و گفت:
ـ از دست ما كه كاری برای او برنمی ايد.
جوابش را ندادم و ارام پشت سر ان مرد به راه افتادم.صدای پايم را كه شنيد ايستاد و گفت:
ـ كاش می دانستم شما كی هستيد.
ـ ببخشيد راستش من....
ـ حالا از صدايتان شما را شناختم.لابد باز هم می خواهيد عذرخواهی كنيد.
ـ من نه خودم را می بخشم و نه بقيه همراهانم را.
ـ چيزی نشده،تقصير خودم بود.نبايد برای به ظاهر نگاه كردن،به آن نقطه خيره می شدم،ولی خب،برای من همه جای دنيا از نظر زيبايی،زشتی،خوبی يا بدی،يكسان است.پس از كجا می دانستم اين مشكل پيش مب ايد.اولش از رفتار آن آقا خيلی ناراحت شدم،اما بعد وقتی صدای بغض آلود شما را شنيدم.همان موقع مرد همراهتان را بخشيدم،حالا برويد.خيالتان
راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘زاده ی فصل بهار،
⚘تولدت مبارک 🎂
⚘به اندازه ی تموم شکوفه های بهاری،
⚘برایت آرزوی خوب دارم
🫶🏼🥰
بفرس برای‌خزدادماهی‌ها...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
هرچیزی «آخـری» دارد
آخـرین‌آرزویم باتوبـودن اســـت
به وسعت آخـرین «عـشـق»
دوستت‌دارم
🫀
#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
•⪯قلبی دارم که صاحبش تو هستی
چشمانی دارم که قفل تو چشماته
نگاهی دارم که متعلق به توست
فکر و ذهنی دارم که دائم درگیر توست
من تماما درگیر تو ام ای دلبر
من تماما متعلق به توام
و تماما خواهان عشق تو!❤️‍⪰•
C᭄ᥫ᭡
زندگی بدون تو ♥️
بی‌معناست 🫀


┄•●❥ @mitingg♥️♥️