❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_182 ـ وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو می گذرونم، وقتی هنوز هیچی درست نشده، وقتی هنوز بعد…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_183
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ مگه بدتر از این هم هست؟
ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود، وگرنه با یه ایمیل که نمی شد یه زندگی رو نابود کرد. فقط تعجب من از یه چیزه، من هیچ وقت در حق کسی بد نکردم، هیچ وقت. پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه؟!
دکتر متفکر می گه:
ـ باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم!
نگاهم به ساعت میفته. ساعت سه و ربعه. یاد قرارم با مهربان میفتم. بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه. با شرمندگی می گم:
ـ ببخشید آقای دکتر؛ ولی من خیلی دیرم شده. مجبورم برم! با یکی از دوستام قرار دارم. فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم!
دکتر لبخندی می زنه و می گه:
ـ این قدر با اسم جمع صدام نکن، همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ سعی می کنم؛ ولی قول نمی دم.
دکتر:
ـ همین هم خوبه، مریضای زیادی داشتم؛ ولی هیچ وقت آدمی مثل تو ندیدم. حالا که فکر می کنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری. هر چند، چیز زیادی نمی دونم؛ اما معلومه زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی!
با لبخند تلخی می گم:
ـ اشتباه نکنید دکتر، من همون چهار سال پیش شکستم، خرد شدم، داغون شدم، مردم! اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره! ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد، که نابود شد. شاید بخندم، شاید لبخند بزنم، شاید زندگی کنم؛ ولی همشون تظاهرن، همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن .
دکتر:
ـ دوست دارم کمکت کنم. مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه؛ ولی ترجیح می دم اول حرفات رو بشنوم، بعد راهکار ارائه بدم! بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری.
یاد مبلغ ویزیت میفتم، هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا!
با خجالت می گم:
ـ فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام!
دکتر با تعجب می گه:
ـ چرا؟ مگه می خوای جایی بری؟
با ناراحتی می گم:
ـ جایی که نه، اما شرایطم یه خرده بده. فکر می کردم با یه بار اومدن مشکلم حل می شه، نمی دونستم که باید چند بار بیام!
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم می ندازه و می گه:
ـ با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمی شه، چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست، بلکه از گذشته و سختی های زندگیته!
ـ می دونم، حق با شماست؛ ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام!
دکتر با همون تعجبش ادامه می ده:
ـ یعنی چی؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ یعنی این که تا ماه دیگه نمی تونم بیام.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_183
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ مگه بدتر از این هم هست؟
ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود، وگرنه با یه ایمیل که نمی شد یه زندگی رو نابود کرد. فقط تعجب من از یه چیزه، من هیچ وقت در حق کسی بد نکردم، هیچ وقت. پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه؟!
دکتر متفکر می گه:
ـ باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم!
نگاهم به ساعت میفته. ساعت سه و ربعه. یاد قرارم با مهربان میفتم. بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه. با شرمندگی می گم:
ـ ببخشید آقای دکتر؛ ولی من خیلی دیرم شده. مجبورم برم! با یکی از دوستام قرار دارم. فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم!
دکتر لبخندی می زنه و می گه:
ـ این قدر با اسم جمع صدام نکن، همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ سعی می کنم؛ ولی قول نمی دم.
دکتر:
ـ همین هم خوبه، مریضای زیادی داشتم؛ ولی هیچ وقت آدمی مثل تو ندیدم. حالا که فکر می کنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری. هر چند، چیز زیادی نمی دونم؛ اما معلومه زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی!
با لبخند تلخی می گم:
ـ اشتباه نکنید دکتر، من همون چهار سال پیش شکستم، خرد شدم، داغون شدم، مردم! اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره! ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد، که نابود شد. شاید بخندم، شاید لبخند بزنم، شاید زندگی کنم؛ ولی همشون تظاهرن، همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن .
دکتر:
ـ دوست دارم کمکت کنم. مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه؛ ولی ترجیح می دم اول حرفات رو بشنوم، بعد راهکار ارائه بدم! بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری.
یاد مبلغ ویزیت میفتم، هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا!
با خجالت می گم:
ـ فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام!
دکتر با تعجب می گه:
ـ چرا؟ مگه می خوای جایی بری؟
با ناراحتی می گم:
ـ جایی که نه، اما شرایطم یه خرده بده. فکر می کردم با یه بار اومدن مشکلم حل می شه، نمی دونستم که باید چند بار بیام!
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم می ندازه و می گه:
ـ با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمی شه، چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست، بلکه از گذشته و سختی های زندگیته!
ـ می دونم، حق با شماست؛ ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام!
دکتر با همون تعجبش ادامه می ده:
ـ یعنی چی؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ یعنی این که تا ماه دیگه نمی تونم بیام.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_182 - خوشحال؟ انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد. - بله؟ چقدر شبیه دیاکو بود. قهر نمی کرد.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_183
- یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي.
کاملا مشخص بود گیج شده. از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
- اونجا شرکت ماست. اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آیندت بخوره و جاي پیشرفت داشته باشه.
با دهان باز نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند. اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
- منم اونجا کارمند معمولی ام. نه پستی دارم و نه سهمی. ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمیفته، چون همش تو بر و بیابونم،
اما می دونم چند تا منشی می خوان. می تونم معرفیت کنم. البته اگه دوست داري. اگر هم که جاي بهتري سراغ داري،
اصراري نیست.
شانه هایش خم شد.
- من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
- باشه. هر طور راحتی.
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد. احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم. تند گفت:
- البته خیلی ممنون از لطفتون، ولی من از دلسوزي و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم. آن قدر غلیظ که به چشمش بیاید.
- می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد. دور زدم و گفتم:
- اعتماد به نفس پایین! چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاري.
بادش خوابید. سکوت کرد.
- مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توي گردنش فرو برده بود. آرام گفت:
- نه.
در حالی که سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
- شایعات رو باور نمی کنی. اگه باور می کردي یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردي می فهمیدي که من آدمی نیستم که
واسه کسی دل بسوزونم.
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم.
- در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخواي یدك بکشی. با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.
دیاکو:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_183
- یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي.
کاملا مشخص بود گیج شده. از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
- اونجا شرکت ماست. اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آیندت بخوره و جاي پیشرفت داشته باشه.
با دهان باز نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند. اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
- منم اونجا کارمند معمولی ام. نه پستی دارم و نه سهمی. ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمیفته، چون همش تو بر و بیابونم،
اما می دونم چند تا منشی می خوان. می تونم معرفیت کنم. البته اگه دوست داري. اگر هم که جاي بهتري سراغ داري،
اصراري نیست.
شانه هایش خم شد.
- من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
- باشه. هر طور راحتی.
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد. احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم. تند گفت:
- البته خیلی ممنون از لطفتون، ولی من از دلسوزي و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم. آن قدر غلیظ که به چشمش بیاید.
- می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد. دور زدم و گفتم:
- اعتماد به نفس پایین! چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاري.
بادش خوابید. سکوت کرد.
- مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توي گردنش فرو برده بود. آرام گفت:
- نه.
در حالی که سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
- شایعات رو باور نمی کنی. اگه باور می کردي یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردي می فهمیدي که من آدمی نیستم که
واسه کسی دل بسوزونم.
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم.
- در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخواي یدك بکشی. با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.
دیاکو:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_182 سمت چپش كمد لباس بود و همون جا بهزاد رو كرد به من و گفت : - پالتوتونو بدين من تا آويزون كنم و تا اومدم در بيارم مجد گفت : -بگذار…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_183
با يه شلوار چرم مشكي و موهاي بلندشو دنب اسبي كرده بود بالاي سرش
و تقريبا بزور به من سلام داد ...
نفر بعد رضا يكي ديگه از دوستاي مجد بود كه سنش به خاطر موهاش كه يه ذره ريخته بود و عينكي كه به چشم داشت بيشتر از
همه بنظر ميومد قد بلند و خيلي متشخص بود و البته خانومش ماهرخم كه هموني بود كه مجد از در اومد بوسيدش خيلي زن شيك
و با وقاري بود ... و مشخص بود سنن از باقيه خانوم هاي حاضر در جمع بزرگتره ..
آخر از همم يه پسر قد بلند و فوق العاده خوش لباس بود با صورت نه چندان جذاب ولي چشم هاي فوق العاده گيرا و نگاهي كه
آدم رو معذب ميكرد..
بر خلاف سايرين كه بهزاد معرفيشون كرد اين آقا دستشو آورد جلو و بعد از اينكه توي رودربايستي بهش دست دادم لبخندي
زد و گفت :
- سروش هستم .. خوشحالم اين سعادت رو داشتم با شما آشنا بشم..
تو دلم گفت اي زبوون باز ... خر خودتي!!! بعدم بدون اينكه لبخندي بزنم سري تكون دادم و گفتم :
- ممنون!!!
بعد از اتمام معارفه گوشه ي سالن نشستم و به مجد و حميد و رضا كه داشتن سر به سر هم ميذاشتن و به نوعي با هم خوش و بش
ميكردن نگاهي كردم كه بهزاد با يه ليوان آب ميوه اومد بعد از اينكه بهم تعارف كرد لبخندي زد و گفت :
- كيانا خانوم تو جمع ما غريبي نكنيد .. ما هممون سالهاست اولين برفي كه ميزنه قله ي قافم كه باشيم خودمون رو ميرسونيم
اينجا تا باهم باشيم ... البته امسال سروش پسر عموي رضا هم كه تازه از آمريكا اومدن با ما هستن!!!
داشتم به حرف هاي بهزاد گوش ميدادم كه سايه ي يه نفر افتاد رومون و بعد از اينكه سر بلند كردم ديدم مجده .. رو كرد به
بهزاد و در حاليكه دستشو ميذاشت رو شونش گفت :
- يعني فقط كيانا مهمونته ديگه به من نميخواي آبميوه بدي؟؟؟!!
بهزاد خنديد و گفت :
- ديوونه تو كه يه پا صابخونه اي ولي چشم الساعه !!!
حميد كه حرفاي اين دوتا روشنيده بود از اون سر سالن رو كرد به بهزاد و گفت :
- بهزاد ديگه وقتشه ها!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_183
با يه شلوار چرم مشكي و موهاي بلندشو دنب اسبي كرده بود بالاي سرش
و تقريبا بزور به من سلام داد ...
نفر بعد رضا يكي ديگه از دوستاي مجد بود كه سنش به خاطر موهاش كه يه ذره ريخته بود و عينكي كه به چشم داشت بيشتر از
همه بنظر ميومد قد بلند و خيلي متشخص بود و البته خانومش ماهرخم كه هموني بود كه مجد از در اومد بوسيدش خيلي زن شيك
و با وقاري بود ... و مشخص بود سنن از باقيه خانوم هاي حاضر در جمع بزرگتره ..
آخر از همم يه پسر قد بلند و فوق العاده خوش لباس بود با صورت نه چندان جذاب ولي چشم هاي فوق العاده گيرا و نگاهي كه
آدم رو معذب ميكرد..
بر خلاف سايرين كه بهزاد معرفيشون كرد اين آقا دستشو آورد جلو و بعد از اينكه توي رودربايستي بهش دست دادم لبخندي
زد و گفت :
- سروش هستم .. خوشحالم اين سعادت رو داشتم با شما آشنا بشم..
تو دلم گفت اي زبوون باز ... خر خودتي!!! بعدم بدون اينكه لبخندي بزنم سري تكون دادم و گفتم :
- ممنون!!!
بعد از اتمام معارفه گوشه ي سالن نشستم و به مجد و حميد و رضا كه داشتن سر به سر هم ميذاشتن و به نوعي با هم خوش و بش
ميكردن نگاهي كردم كه بهزاد با يه ليوان آب ميوه اومد بعد از اينكه بهم تعارف كرد لبخندي زد و گفت :
- كيانا خانوم تو جمع ما غريبي نكنيد .. ما هممون سالهاست اولين برفي كه ميزنه قله ي قافم كه باشيم خودمون رو ميرسونيم
اينجا تا باهم باشيم ... البته امسال سروش پسر عموي رضا هم كه تازه از آمريكا اومدن با ما هستن!!!
داشتم به حرف هاي بهزاد گوش ميدادم كه سايه ي يه نفر افتاد رومون و بعد از اينكه سر بلند كردم ديدم مجده .. رو كرد به
بهزاد و در حاليكه دستشو ميذاشت رو شونش گفت :
- يعني فقط كيانا مهمونته ديگه به من نميخواي آبميوه بدي؟؟؟!!
بهزاد خنديد و گفت :
- ديوونه تو كه يه پا صابخونه اي ولي چشم الساعه !!!
حميد كه حرفاي اين دوتا روشنيده بود از اون سر سالن رو كرد به بهزاد و گفت :
- بهزاد ديگه وقتشه ها!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_182 ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم. - نه،خواستم بگويم يكی از ليوانها لب پر بود…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_183
ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد.
ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی كنيم كه ديگر از اين غلط ها نكند.
سپس هر دو با هم به طرفش رفتند.زيبا پرسيد:
ـ چی شده؟
تا پاسخش را دادم،ابرويی بالا انداخت و گفت:آهان.
از طرز بيانش خوشم نيامد.جلوتر كه رفتم،چشمم به عصای سفيدی كه آن مرد جوان در دستش نگه داشته بود افتاد.
همان موقع بابك دستش را به طرف يقه ی او برد.دويدم طرفشان،تا خواستم چيزی بگويم.گفت:
ـ شما دخالت نكنيد.
مرد نابينا با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده؟
بابك با عصبانيت ناسزایی نثارش كرد،داشتم ديوانه می شدم.با حرص گوشه ی پيراهنش را كشيدم و گفتم:
ـ آقا بابك،اين اقا نابيناست.
بابك كه تازه متوجه شده بود،دستش را كشيد كنار،ديدم عصا از دستش به زمين افتاده،خم شدم،آن را برداشتم و گفتم:
ـ معذرت می خواهم.عصايتان روی زمين افتاده بود.بفرماييد.
عصا را با احتياط به دستش دادم و افزودم:
ـ نمی دانم چطور عذرخواهی كنم.من شرمنده شما هستم.ما را می بخشيد يا نه؟
يقه اش را درست كرد و پاسخ داد:
ـ نيازی نيست.خداحافظ.
دلم گرفت.بغض راه گلويم را بست.بابك قيافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
ـ خب به من چه،می خواست...
به ميان كلامش پريدم و گفتم:
- من كه از شما نخواسته بودم در مقابل مزاحمت آن از همه جا بی خبر ازم دفاع كنيد پس چرا اينكار را كرديد؟
چند قدمی به عقب برداشت و گفت:
ـ ای بابا،بيا و خوبی كن،با اجازه.
از شدت عصبانيت داشتم دستم را محكم فشار می دادم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ خب برويم ديگر.بی جهت خودت را ناراحت نكن.
تا خواستم همراهش بروم،سربه عقب برگرداندم و ديدم جوان نابينا آرام و با احتياط قدم برمی داردوقلبم از شدت
ناراحتي درد گرفت و نتوانستم همراهشان بروم و گفتم:
ـ شما برويد.من بعدا می آيم.
بيتا دستم را رها كرد و گفت:
ـ از دست ما كه كاری برای او برنمی ايد.
جوابش را ندادم و ارام پشت سر ان مرد به راه افتادم.صدای پايم را كه شنيد ايستاد و گفت:
ـ كاش می دانستم شما كی هستيد.
ـ ببخشيد راستش من....
ـ حالا از صدايتان شما را شناختم.لابد باز هم می خواهيد عذرخواهی كنيد.
ـ من نه خودم را می بخشم و نه بقيه همراهانم را.
ـ چيزی نشده،تقصير خودم بود.نبايد برای به ظاهر نگاه كردن،به آن نقطه خيره می شدم،ولی خب،برای من همه جای دنيا از نظر زيبايی،زشتی،خوبی يا بدی،يكسان است.پس از كجا می دانستم اين مشكل پيش مب ايد.اولش از رفتار آن آقا خيلی ناراحت شدم،اما بعد وقتی صدای بغض آلود شما را شنيدم.همان موقع مرد همراهتان را بخشيدم،حالا برويد.خيالتان
راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_183
ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد.
ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی كنيم كه ديگر از اين غلط ها نكند.
سپس هر دو با هم به طرفش رفتند.زيبا پرسيد:
ـ چی شده؟
تا پاسخش را دادم،ابرويی بالا انداخت و گفت:آهان.
از طرز بيانش خوشم نيامد.جلوتر كه رفتم،چشمم به عصای سفيدی كه آن مرد جوان در دستش نگه داشته بود افتاد.
همان موقع بابك دستش را به طرف يقه ی او برد.دويدم طرفشان،تا خواستم چيزی بگويم.گفت:
ـ شما دخالت نكنيد.
مرد نابينا با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده؟
بابك با عصبانيت ناسزایی نثارش كرد،داشتم ديوانه می شدم.با حرص گوشه ی پيراهنش را كشيدم و گفتم:
ـ آقا بابك،اين اقا نابيناست.
بابك كه تازه متوجه شده بود،دستش را كشيد كنار،ديدم عصا از دستش به زمين افتاده،خم شدم،آن را برداشتم و گفتم:
ـ معذرت می خواهم.عصايتان روی زمين افتاده بود.بفرماييد.
عصا را با احتياط به دستش دادم و افزودم:
ـ نمی دانم چطور عذرخواهی كنم.من شرمنده شما هستم.ما را می بخشيد يا نه؟
يقه اش را درست كرد و پاسخ داد:
ـ نيازی نيست.خداحافظ.
دلم گرفت.بغض راه گلويم را بست.بابك قيافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
ـ خب به من چه،می خواست...
به ميان كلامش پريدم و گفتم:
- من كه از شما نخواسته بودم در مقابل مزاحمت آن از همه جا بی خبر ازم دفاع كنيد پس چرا اينكار را كرديد؟
چند قدمی به عقب برداشت و گفت:
ـ ای بابا،بيا و خوبی كن،با اجازه.
از شدت عصبانيت داشتم دستم را محكم فشار می دادم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ خب برويم ديگر.بی جهت خودت را ناراحت نكن.
تا خواستم همراهش بروم،سربه عقب برگرداندم و ديدم جوان نابينا آرام و با احتياط قدم برمی داردوقلبم از شدت
ناراحتي درد گرفت و نتوانستم همراهشان بروم و گفتم:
ـ شما برويد.من بعدا می آيم.
بيتا دستم را رها كرد و گفت:
ـ از دست ما كه كاری برای او برنمی ايد.
جوابش را ندادم و ارام پشت سر ان مرد به راه افتادم.صدای پايم را كه شنيد ايستاد و گفت:
ـ كاش می دانستم شما كی هستيد.
ـ ببخشيد راستش من....
ـ حالا از صدايتان شما را شناختم.لابد باز هم می خواهيد عذرخواهی كنيد.
ـ من نه خودم را می بخشم و نه بقيه همراهانم را.
ـ چيزی نشده،تقصير خودم بود.نبايد برای به ظاهر نگاه كردن،به آن نقطه خيره می شدم،ولی خب،برای من همه جای دنيا از نظر زيبايی،زشتی،خوبی يا بدی،يكسان است.پس از كجا می دانستم اين مشكل پيش مب ايد.اولش از رفتار آن آقا خيلی ناراحت شدم،اما بعد وقتی صدای بغض آلود شما را شنيدم.همان موقع مرد همراهتان را بخشيدم،حالا برويد.خيالتان
راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.