❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.6K subscribers
34.7K photos
4.46K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_181 سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی، چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_182

ـ وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو می گذرونم، وقتی هنوز هیچی درست نشده، وقتی هنوز بعد از چهار سال حتی یه نفر از خونوادم باورم نکرده، وقتی هنوز بی گناهیم ثابت نشده، وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده می دونه، وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج می کنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم! چه جوری آروم باشم؟! آقای دکتر شما بگید چه جوری می تونم با آرامش زندگی کنم؟! چه جوری با گذشته کنار بیام؟! من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر می ذارم، من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام، چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختی های حال و آیندمه! اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه. یه نقطه ی سیاه که تمام زندگی من رو تحت شعاع قرار داده! یه نقطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره! اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف می زنند و به جز آبروریزی چیزی ازش نمی دونند، مثل یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست. آره آقای دکتر، حرف سر کنار اومدن من نیست، حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه! امروز من، فردای من، آینده ی من، همه و همه با گذشتم خراب می شن و من هیچ کاری نمی تونم کنم.
چشمم به دکتر میفته. ترحم توی چشماش موج می زنه. این ترحم رو دوست ندارم. آهی می کشم. به میز خیره می شم و زمزمه وار ادامه می دم:
ـ همه ی این سال ها امیدوارم بودم! تمام این چهار سال ته دلم یه کور سوی امیدی بود که شاید همه چی درست بشه، که شاید یکی باورم کنه، که شاید همه ی سختی ها تموم بشه. در عین نا امیدی امید داشتم که شاید بی گناهیم ثابت بشه!
دکتر با ناراحتی بهم زل می زنه و می گه:
ـ دوست دارم دلداریت بدم، آرومت کنم؛ اما وقتی حرفاتو می شنوم خودم هم کم میارم. فقط می تونم بگم خیلی سخته، می دونم که
خیلی سخته!
اشکام رو به زحمت پاک می کنم و با بغض می گم:
- نه دکتر، نمی دونید، نمی دونید چقدر سخته! به خدا نمی دونید بعضی مواقع هر دم و بازدم برای من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ی بی نهایته. نمی دونید دکتر، نمی دونید که زندگی چه جوری داره من رو به بازی می گیره! هر چند تفصیر شما نیست، وقتی خود من از خیلی چیزا بی خبرم، شما چه جوری باید درد من رو احساس کنید. وقتی داستان زندگیه من برای خودم گنگه، شما چه جوری می تونید غصه های من رو لمس کنید! اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه.
دکتر:
ـ یعنی تا به امروز نفهمیدی کی از ایمیلت سوء استفاده کرد؟
با پوزخند می گم:
ـ ایمیل که خوبه، از یه چیزایی سوء استفاده شد که من هنوز هم توشون موندم!

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_181 - نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. سرش را تکان داد و گفت: - خوبه. از این به بعد یاد می گیري که…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_182

- خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
- بله؟
چقدر شبیه دیاکو بود. قهر نمی کرد. لج نمی کرد و زیباتر از همه این که خوشحال را به عنوان اسمش پذیرفته بود و جواب می
داد.
- اون دکمه اي که بهش گیر دادي جاي بدیه. اگه بکنیش زیپ شلوارت معلوم میشه. من نخ و سوزن ندارما.
سریع دستش را از دکمه جدا کرد و زیرلب چیزي گفت که من نشنیدم، اما حاضر بودم قسم بخورم که فحش داده.
- خوشحال؟
- چیه؟
"چیه" به جاي "بله" یعنی عصبانی بود.
- نمی پرسی دیاکو خوبه یا نه؟
براي چند لحظه نفسش برید و بعد جواب داد:
- حتما خوبه که شما رو فرستاده سراغ من.
به زور جلوي خنده ام را گرفتم.
- از کجا می دونی اون منو فرستاده؟
- شما که از چشم و ابرو قد و بالاي من بیزارین. حتما به درخواست اون اومدین دیگه.
دیگر نتوانستم نخندم.
- یعنی اون عاشق چشم و ابرو و قد و بالاته؟
دلخور و رنجیده نگاهم کرد.
- منظورم این نبود.
- پس منظورت چی بود؟
با کلافگی نفسش را فوت کرد و جواب نداد. توي منگنه گذاشته بودمش. گناه داشت.
- کسی منو نفرستاده و البته کسی نمی تونه منو مجبور کنه کاري رو که دوست ندارم انجام بدم. دلمم به حال تو نسوخته.
واسه دلداري دادنت هم نیومدم.
دوباره دکمه اش را مچاله کرد.
- پس چی؟
سعی کردم اگر حسی در صدایم هست بمیرد و بی تفاوتی ام واضح باشد.
- می خوام از حیثیت رشته م دفاع کنم.
با تعجب گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_181 - جلوي اينا تو دختر دوست خيلي قديميه پدرمي كه شيراز زندگي ميكردي و چون هيچ اقوامي تهران نداشتي اومدي تو سوئيتمن!!!! فهميدي؟؟!! ؟!!…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_182

سمت چپش كمد لباس بود و همون جا بهزاد رو كرد به من و گفت :
- پالتوتونو بدين من تا آويزون كنم و تا اومدم در بيارم مجد گفت :
-بگذار كمكت كنم ..
- و از از پشت پالتومو درآورد و بعدشم شالمو ازم گرفت و آويزون كرد .. خدارو شكر زير پالتوم يه لبوز ليمويي كمرنگ و يه
ژاكت لطيف مشكي كه به شلوارمم ميومد تنم بود ..و موهامم جمع كرده بودم بالاس سرم و مرتب بود ...
بعد از گذشتن از راهرو از سمت چپ وارد يه حال نسبتا بزرگ شديم ... و با ورودمون چند نفر خانوم آقا به احتراممون بلند شدن
مجد كه بلافاصله شروع به سلام عليكي گرم با تك تك افراد كرد و حتي گونه ي يكي تا از خانوم هارم بوسيد و ...تقريبا حضور من
نا آشنا به اون جمع رو فراموش كرد ...ولي در عوض بهزاد خيلي مودب دونه دونه حاضرين رو به من معرفي كرد اولين نفر برادر
كوچكتر يهزاد , بهروز بود .
پسر فوق العاده خوشتيپ سبزه رو با موهاي مشكي خيلي براق و هيكل ورزيده! ميشد گفت تقريبا هم قد هاي مجد بود و شايدم
يكم چهارشونه تر ...
نفر بعد پژمان دوست بهروز بود كه هم قدهاي بهزاد بود و پوست روشن و موي قهوه اي داشت و بر خلاف بهروز هيچ گيرايي و
جذبه ي مردونه اي نداشت ...
بعد از اون نوبت به پگاه خواهر پژمان رسيد, يه دختر ظريف و سفيد با موهاي فرفريه قهوه حميد هم يكي ديگه از هم كلاسي
هاي مجد بود كه يه پسر تقريبا كوتاه و قد ويكم تپل بود به همراه همسرش نسترن... كه تقريبا هم قد هاي حميد بود و موهاي
مش كوتاه داشت و صورت گرد سفيد و در كل شيرين بود..
بعد از اينها حسام بود كه با خنده رو كرد به من كه يه لحظه از ديدنش شوكه شدم و با خنده گفت :
- نترسيد خانوم مشفق من از اول در جريان بودم ...
سري تكون دادم با يه لبخند گفتم :
- به هر حال مجدد از آشناييتون خوشبختم!!!
حسام هم همراه خواهرش حميرا اومده بود كه چشم هاي ريز مشكي داشت و بر خلاف چهره ي مهربون برادرش قيافش اصلا
دوستانه نبود و توي اون سرما يه تاپ زرشكي تنش بود با يه شلوار چرم مشكي و موهاي بلندشو دنب اسبي كرده بود بالاي سرش
و تقريبا بزور به من سلام داد ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_181 رنگت مثل زردچوبه شده . کمکم کرد برم سمت اتاق،چند قدم رفت ، ایستاد و پرسید: کسی که نیست خونه؟ به علامت منفی سرتکون دادم.…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_182

فقط یسری داروها هست که باید سرساعت مصرف بشه.
همینطوری که داشت دارو مینوشت گفت:
راستی خانومتون باردار که نیستند؟؟؟
یه جوری گردنمو چرخوندم سمت سوران که فکر کنم دوسه تا ازمهره های گردنم جابجا شد.
سوران یه لبخند پت و پهن از سر کیف زد و درحالی که چشماشو بهم دوخته 
بودگفت : نمیدونم خانوم دکترشاید!!!!
واااای انقدر خجالت کشیدم دلم میخواست اون لحظه زمین دهن واکنه برم  توش.
این سوران مردم آزار هم که دید سرخ و سفید می شم انگار هوس کرد اذیت 
کنه.
دکتر با تعجب رو کرد بمن و گفت دختر جون چرا نگفتی خب از صبح یه تست بگیریم ازت؟
دست و پامو گم کرده بودم،با شتاب رو به دکتر گفتم :
نه نه خانوم دکتر نیستم ،نیستم ،مطمعنم...
سری تکون داد و برگه داد دستم:
باشه پس داروهات سرساعت بخور،درضمن خیلی به خودت برس بدنت ضعیفه.الکی هم عصبی نشو شوهرت به این خوبی ....الانم پاشو برو خونت ،مرخصی...
به محض اینکه دکتر رفت،ازتخت اومدم پایین آماده بشم که سوران پیچید جلوم ،خجالت می کشیدم نگاهش کنم.
آروم دستشو گذاشت رو شکمم :
اوووووووخی نی نی....
زدم رو دستش:
خیلیییییییی پررویییییییی
با کیف خندید و گفت :
حرص نخووووور خانومی واسه بچمون خوب نیست.
سورااااااااان....
من حرص میخوردم و اون از ته دل میخندید.
محو تماشاش شدم ،اخ که چقدر دلم برای این شیطنتاش تنگ شده بود.
سر راه بعد ازین که داروهامو گرفتم ،کلی خرت و پرت برای خونه خریدیم که 
البته همشو سوران خرید.
منو رسوند دم خونه قبل ازین که خداحافظی کنیم پرسید:
همخونه‌هات چطورن؟اذیت که نمیشی؟
لبخندی زدم و به علامت منفی سر تکون دادم. موشکافانه نگام کرد:
واسه چی امروز عصبی شدی؟
هیچی سوران،عصبی نشدم که دکتر یه چیزی میگه،من فقط غذادرست 
نخوردم.
واسه چی غذا نخوردی ؟یعنی سه نفر آدم نمیتونین یه چیزی درست کنین؟
تو دلم زهر خنده ای کردم،اون دوتا اگه من نباشم میمیرن از گشنگی.
طبق روال این ده روز ،باسوران همچنان بدون اینکه مثل قبل بغلم
کنه یا کار خاصی کنه
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_181 صبح كه خودم را در آيينه ديدم،از ورم چشمهايم وحشت كردم و تازه يادم آمد كه چه شب بدی را گذرانداه ام.شكی نداشتم كه بيتا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_182

ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم
ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم.
-  نه،خواستم بگويم يكی از ليوانها لب پر بود و تو متوجه نشدی.
دانيال رفت چسب زخم آورد و داد به بيتا و گفت:
ـ ببند دور انگشت شان.
زيبا صدايم زد و گفت:
ـ خاله رويا با تو كار دارد.
با خودم گفتم:خدا به داد برسد.لابد يك نفر به گوشش رسانده كه من چه دسته گلی آب داده ام.
با هول برخاستم،رفتم كنارش نشستم.چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
ـ تو كه حواست جای ديگری ست،چرا كار ميگی كنی كه همه بفهمند.می خواهی....
ـ من نمی خواستم دستم را ببرم.
ـ خودت را به كوچه علی چپ نزن.حرف سر بريدن انگشت نيست.چرا همه ی اتفاقات با هم مي افتد كه ديگران شك كنند.شايد دستت ناگهان بريده،ولی چرا اسم آن مرد را روی كس ديگری می گذاری؟
چه جوابی می توانستم به او بدهم.اشتباهم غيرقابل جبران بود.تا خواستم عذرخواهی كنم،آقا سهراب آمد روبرويمان نشست و ما هر دو ساكت شديم.مامان سرش را پايين انداخت.نمی دانم چرا،اما احساس ميیكردم نسبت به اقا سهراب
عكس العمل نشان ميگی داد.
بعد از ناهار منتظر بودم به كنار دريا برويم،ولی همه خوابشان می آمد و هيچ كس تمايلی نشان نداد.
صبح روز بعد،همه مشغول صحبت با هم بودند.آماده شدم،به مامان اشاره كردم و گفتم:
ـ من می روم لب دريا.
اول خواست اعتراض كند،بعد پشيمان شد و گفت:
ـ برو،فقط زود برگرد.
بی سرو صدا از ويلا بيرون رفتم،تا كسی داوطلب همراهی با من نشود.در خلوت تنهايی ام بيشتر ارامش داشتم.
هوا گرم و آفتابی بود و نور خورشيد چشم هايم را می زد.با وجود اينكه دريا پس از طوفان شب گذشته،تا حدودی آرام وگرفته بود،هنوز خروشان بود و صدايش روح و جان را نوازش می داد.
روی تخته سنگی نشستم و با خودم و خاطره هايم خلوت كردم.انگار هيچ جايی به غير از درونم برايم مناسب نبود..
ناگهان به ياد عكس پدرام افتادم و آن را از جيب شلوارم بيرون آوردم.تا نگاهش كردم،بغضم گرفت.آرام آرام اشك می ريختم
كه متوجه شدم مرد جوانی به من زل زده.عكس را گذاشتم توی جيبم و رويم را برگرداندم،اما انگار دست بردار نبود.تا خواستم جايم را عوض كنم،ديدم دانيال و بابك دارند به طرف من می ايند.هول شدم و ترسيدم كه مبادا فكر كنند ما با هم هستيم.خودم را آرام نشان دادم و همانجا سر جايم نشستم.
قبل از اينكه آن دو به من برسند،بيتا و زيبا هم به آنها ملحق شدند.زيبا كنارم نشست و گفت:
ـ بيا با هم به دريا نگاه كنيم.
دانيال با خنده گفت:
ـ انگار تا به حال دريا را نديده.
زيبا كه شاكی بود،با حرص گفت:
ـ نخير،می خواهم ببينم مها جون چطور می بيند تا بلكه ما هم ديدمان را عوض كنيم.
دلم شور می زد و تمام حواسم به آن اقا بود.زيرچشمی نظري به سويش انداختم ديدم هنوز به من زل زده.گفتم:
ـ بچه ها برويم قدم بزنيم.
كه بابك خطاب به دانيال گفت:
ـ آنطرف را ببين.
همان چيزی كه از آن می ترسيدم،داشت اتفاق ميگی افتاد.دانيال گفت:
ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد.
ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی كنيم كه ديگر از اين غلط ها نكند.