❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_180 با ناراحتی می گم: ـ شاید باورتون نشه؛ ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_181
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی، چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند می خوندم.
همین جور می خوندم و اشک می ریختم! همین جور می خوندم و با هق هق می گفتم اینا کار من نیست! همین جور می خوندم با بدبختی گریه و زاری می کردم. سیاوش مدام سعی می کرد آرومم کنه، اما موفق نمی شد. هر کاری می کرد نمی تونست ساکتم کنه، می خواست گوشی رو به زور ازم بگیره؛ ولی من بهش نمی دادم و دونه دونه ایمیلا رو باز می کردم و همون جور که می خوندم و با ناباوری سرمو تکون می دادم و از خودم می پرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی می گیره؟ !
با صدای دکتر به خودم میام. دکتر:
ـ ترنم، تو رو خدا آروم باش!
با صدای بلند می زنم زیر گریه و می گم:
ـ آخه چه جوری؟ چه جوری می تونم آروم باشم؟ چه جوری می تونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدم و بگم هیچی نشده؟ بعد از اون همه اتفاق! بعد از اون همه ماجرا! بعد از اون همه سختی! اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره! وقتی به اون روزا فکر می کنم بدبختی رو با تک تک سوالا احساس می کنم. یاد آوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم می کنه و در عین حال فراموش کردن اون روزها جزء محالاته! هر وقت به اون روزها فکر می کنم همه چیز جلوی چشمام زنده می شه. شاید باورتون نشه؛ ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام می بینم، چه تو خواب، چه تو بیداری. همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار می شن و من رو تا مرز جنون هم پیش می برن. دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم، دوست که هیچی، آرزومه! آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم.
به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه؛ ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست. واقعا امکان پذیر نیست!
دکتر:
ـ با فراموش کردن چیزی درست نمی شه. هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی؛ ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی. با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی
درست نمی شه!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_181
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی، چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند می خوندم.
همین جور می خوندم و اشک می ریختم! همین جور می خوندم و با هق هق می گفتم اینا کار من نیست! همین جور می خوندم با بدبختی گریه و زاری می کردم. سیاوش مدام سعی می کرد آرومم کنه، اما موفق نمی شد. هر کاری می کرد نمی تونست ساکتم کنه، می خواست گوشی رو به زور ازم بگیره؛ ولی من بهش نمی دادم و دونه دونه ایمیلا رو باز می کردم و همون جور که می خوندم و با ناباوری سرمو تکون می دادم و از خودم می پرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی می گیره؟ !
با صدای دکتر به خودم میام. دکتر:
ـ ترنم، تو رو خدا آروم باش!
با صدای بلند می زنم زیر گریه و می گم:
ـ آخه چه جوری؟ چه جوری می تونم آروم باشم؟ چه جوری می تونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدم و بگم هیچی نشده؟ بعد از اون همه اتفاق! بعد از اون همه ماجرا! بعد از اون همه سختی! اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره! وقتی به اون روزا فکر می کنم بدبختی رو با تک تک سوالا احساس می کنم. یاد آوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم می کنه و در عین حال فراموش کردن اون روزها جزء محالاته! هر وقت به اون روزها فکر می کنم همه چیز جلوی چشمام زنده می شه. شاید باورتون نشه؛ ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام می بینم، چه تو خواب، چه تو بیداری. همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار می شن و من رو تا مرز جنون هم پیش می برن. دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم، دوست که هیچی، آرزومه! آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم.
به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه؛ ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست. واقعا امکان پذیر نیست!
دکتر:
ـ با فراموش کردن چیزی درست نمی شه. هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی؛ ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی. با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی
درست نمی شه!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_180 - ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا. از تصور جگري که از آن خون…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_181
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه. از این به بعد یاد می گیري که به من اعتماد کنی.
از این به بعد؟ من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناك و عذاب آور او ایمان آورده بودم.
- پاشو بریم. هنوز کلی کار داریم.
اي کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.
- کی حرف می زنیم؟
بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت. چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.
- آقا دانیار! با شمام. من که بیکار نیستم.
چرخید. به شدت! آن قدر که سنگریزه هاي زیر پایش صدا دادند. سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
- محض یادآوري منم بیکار نیستم و در ضمن هیچ علاقه اي هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی رو ندارم. کشته
مرده چشم و ابرو و قد و بالاتم نیستم. گفتم حرف می زنیم؛ پس می زنیم، اما به وقتش. تا اون موقع لطفا ساکت باش و بذار
به کارم برسم.
نفرت انگیزتر از این آدم توي این دنیا نبود. به خدا نبود!
دانیار:
بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد. دیاکو حق داشت. وقتی این طور ساکت می شد از یک بچه
دو ساله هم بچه تر به نظر می رسید. در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازي شدم. کار و زندگی ام را رها کرده بودم
تا جگر به خورد این دختر دهم.
نگاهش کردم. با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. با او زیاد هم بد نگذشته بود. تماشاي غذا خوردنش
جالب بود. نه نگران پاك شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش. هر چند ثانیه یک بار هم با دستمال دهانش را تمیز نمی
کرد. حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهاي دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را بفهمم.
راحت و بی ریا غذا می خورد، مثل هر آدم دیگري. می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین صبحانه هاي
دو نفره را تجربه کرده بودم.
همیشه سکوت را ترجیح می دادم، حتی در جمع. اما این بار دلم می خواست این سکوت شکسته شود. دلم می خواست حرف
بزند. از این که صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم. ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا این طور مظلوم
و آرام بنشیند و با دکمه مانتوي ساده اش ور برود.
- خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
- بله؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_181
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه. از این به بعد یاد می گیري که به من اعتماد کنی.
از این به بعد؟ من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناك و عذاب آور او ایمان آورده بودم.
- پاشو بریم. هنوز کلی کار داریم.
اي کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.
- کی حرف می زنیم؟
بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت. چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.
- آقا دانیار! با شمام. من که بیکار نیستم.
چرخید. به شدت! آن قدر که سنگریزه هاي زیر پایش صدا دادند. سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
- محض یادآوري منم بیکار نیستم و در ضمن هیچ علاقه اي هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی رو ندارم. کشته
مرده چشم و ابرو و قد و بالاتم نیستم. گفتم حرف می زنیم؛ پس می زنیم، اما به وقتش. تا اون موقع لطفا ساکت باش و بذار
به کارم برسم.
نفرت انگیزتر از این آدم توي این دنیا نبود. به خدا نبود!
دانیار:
بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد. دیاکو حق داشت. وقتی این طور ساکت می شد از یک بچه
دو ساله هم بچه تر به نظر می رسید. در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازي شدم. کار و زندگی ام را رها کرده بودم
تا جگر به خورد این دختر دهم.
نگاهش کردم. با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. با او زیاد هم بد نگذشته بود. تماشاي غذا خوردنش
جالب بود. نه نگران پاك شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش. هر چند ثانیه یک بار هم با دستمال دهانش را تمیز نمی
کرد. حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهاي دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را بفهمم.
راحت و بی ریا غذا می خورد، مثل هر آدم دیگري. می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین صبحانه هاي
دو نفره را تجربه کرده بودم.
همیشه سکوت را ترجیح می دادم، حتی در جمع. اما این بار دلم می خواست این سکوت شکسته شود. دلم می خواست حرف
بزند. از این که صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم. ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا این طور مظلوم
و آرام بنشیند و با دکمه مانتوي ساده اش ور برود.
- خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
- بله؟
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_180 از پس من بر بياي؟؟!! اخمي كردم و گفتم : - از پس چيه شما؟؟!! - كلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!! نگاهي بهش انداختم كه…
😍 رمان زیبای [کیانا]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_181
- جلوي اينا تو دختر دوست خيلي قديميه پدرمي كه شيراز زندگي ميكردي و چون هيچ اقوامي تهران نداشتي اومدي تو سوئيتمن!!!! فهميدي؟؟!!
؟!!
- اينو ميتونستين عادي ترم بگين .. نه عينه ...
لبخند معنا داري زد و گفت :
- انجوري بيشتر ميپسندم...!!!!
بعدم براي چند ثانيه نگام كرد وآروم بازومو ول كرد و پالتومو مرتب!!!
بعد ازينكه مجد كيسه ها خوراكي رو برداشت و در ماشين رو قفل كرد به سمت ويلايي كه نزديكش پارك كرده بوديم راه افتاد
... يكم نرفته بود كه رو كرد سمت من و گفت :
- كيانا؟؟؟!! كجايي ؟؟! بيا ديگه!!
سري تكون دادم و رفتم سمتش دم در كه رسيد وايساد تا منم بيام.. با فشار دادن زنگ پسر سبزه ي مو مشكي كه قد متوسطي
داشت در رو باز كرد و با گفتن :
- به به شروين خان ... آقا مخلصم ... امسال دوست پارسال آشنا بي معرفت ...
مجد رو مردونه بغل كرد و دو تا زد پشتش و بعدم رو كرد به من و گفت :
- سلام خانوم .....
- سلام..
شروين رو كرد بهش و گفت :
- كيانا ...همون دختر دوست بابام كه گفتم باهاش ميام!!!!
- خوشبختم منم بهزادم .. از رفقاي دوران دبيرستان شروين ..
تازه فهميدم كه مجد از قبل گفته بوده كه همراه كسي مياد و تمام اون كاراي صبح يه نوع بازي بوده ..
موقعي كه وارد شديم يه راهرو روبرومون بود كه سمت چپش كمد لباس بود و همون جا بهزاد رو كرد به من و گفت :
- پالتوتونو بدين من تا آويزون كنم و تا اومدم در بيارم مجد گفت :
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_181
- جلوي اينا تو دختر دوست خيلي قديميه پدرمي كه شيراز زندگي ميكردي و چون هيچ اقوامي تهران نداشتي اومدي تو سوئيتمن!!!! فهميدي؟؟!!
؟!!
- اينو ميتونستين عادي ترم بگين .. نه عينه ...
لبخند معنا داري زد و گفت :
- انجوري بيشتر ميپسندم...!!!!
بعدم براي چند ثانيه نگام كرد وآروم بازومو ول كرد و پالتومو مرتب!!!
بعد ازينكه مجد كيسه ها خوراكي رو برداشت و در ماشين رو قفل كرد به سمت ويلايي كه نزديكش پارك كرده بوديم راه افتاد
... يكم نرفته بود كه رو كرد سمت من و گفت :
- كيانا؟؟؟!! كجايي ؟؟! بيا ديگه!!
سري تكون دادم و رفتم سمتش دم در كه رسيد وايساد تا منم بيام.. با فشار دادن زنگ پسر سبزه ي مو مشكي كه قد متوسطي
داشت در رو باز كرد و با گفتن :
- به به شروين خان ... آقا مخلصم ... امسال دوست پارسال آشنا بي معرفت ...
مجد رو مردونه بغل كرد و دو تا زد پشتش و بعدم رو كرد به من و گفت :
- سلام خانوم .....
- سلام..
شروين رو كرد بهش و گفت :
- كيانا ...همون دختر دوست بابام كه گفتم باهاش ميام!!!!
- خوشبختم منم بهزادم .. از رفقاي دوران دبيرستان شروين ..
تازه فهميدم كه مجد از قبل گفته بوده كه همراه كسي مياد و تمام اون كاراي صبح يه نوع بازي بوده ..
موقعي كه وارد شديم يه راهرو روبرومون بود كه سمت چپش كمد لباس بود و همون جا بهزاد رو كرد به من و گفت :
- پالتوتونو بدين من تا آويزون كنم و تا اومدم در بيارم مجد گفت :
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_180 با حس درد شدید تو معدم از خواب پریدم،بقدری درد میکرد که نمیتونستم صاف وایستم. هوا تقریبا تاریک شده بود،اشکام مثل سیل…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_181
رنگت مثل زردچوبه شده .
کمکم کرد برم سمت اتاق،چند قدم رفت ، ایستاد و پرسید:
کسی که نیست خونه؟
به علامت منفی سرتکون دادم.
بهم کمک کرد لباس پوشیدم و رفتیم پایین قبل ازین که از خونه بریم بیرون یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال من میرم بیرون ممکنه دیر بیام..
چقدرم که اونا نگرانم میشن واقعا...
من که واقعا بهتر شده بودم ولی سوران قبول نمی کرد ،با سرعت میروند هرچی میگفتم آروووم ،گوش نمیکرد.
وااااای آروووووم برووو!!!
سوران من از معده درد نمیرم تو منو میکشی..
هیسسسسس،حرف نزن...اگه من زنگ نمیزدم وایمیستادی تا بمی....
استغفرالله.
دیگه تا مقصدنه من حرف زدم نه اون.
رفتیم نزدیک ترین بیمارستان،دکتر بعداز اینکه معاینه کرد گفت:
الان بستری میشی فقط چون چندتا ازمایش و عکس باید بگیری...همین
امشب انجام بده که تا اخر شب مرخص شی.
تقریبا ساعتای دوازده شب بود ،بعد از اینکه کلی سوراخ سوراخم کردن
،اطلاع دادن تا یه ربع دیگه دکتر میاد بالا سرم.
بماند که چقدر موقع آمپول زدن و آزمایش گرفتنا گریه کردم همیشه عین بچه ها از آمپول میترسیدم وحتی المقدور از زیرش در میرفتم.
بیچاره سوران،دلم براش میسوخت ،چشماش ازخستگی قرمزقرمز شده بود.ولی همچنان پا به پای من بود .
بالاسرم رو تخت نشسته بود،نگاهش کردم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده
بود و چشماش بسته بود.بمیرم براش خیلی خسته است.
دستموسُر دادم سمت دستش که روی لبه ی ت خت بود و لمسش کردم.
چشماشو آروم باز کرد لبخند گرمی زد .
جوابشو با لبخند دادم .
بهتری؟
اوهوم...
باور کن الکی این همه آمپول خوردم هیچیم نیست.
اومد چیزی بگه که دکتر وارد شد.
اومد بالا سرم ...
خوبی دختر ناز نازو؟؟؟؟یه آمپول زدن دیگه این همه آخ و واخ نداشت که کل
بیمارستانو گذاشته بودی رو سرت !!!سری تکون داد و با خنده گفت بیچاره
شوهرت چی میکشه از دستت.
تیز به سوران نگاه کردم پشت سر دکتر بود،لبخندی زد و ابروهاشو شیطنت وار
چند بار بالا پایین انداخت.
دکتر رو کرد به سوران و گفت:
خب ...پسرم همسرت هیچیش
نیست فقط ضعیفه...(اوخی همسرت)
دلم قیری ویری رفت.
نگاهم به سوران بود میخواستم عکس العملشو ببینم.
دکتر ادامه داد:
معده دردای گاه و بیگاهش هم فقط به خاطر اینه که ایشون دچارسندروم
معده تحریک پذیر هستند و نباید زیاد عصبی بشه.یه مقدار خیلی کم
،کمخونی هم داره که تو دخترای به سن و سال ایشون طبیعیه.
فقط یسری داروها هست که باید سرساعت مصرف بشه.
همینطوری که داشت دارو مینوشت گفت:
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_181
رنگت مثل زردچوبه شده .
کمکم کرد برم سمت اتاق،چند قدم رفت ، ایستاد و پرسید:
کسی که نیست خونه؟
به علامت منفی سرتکون دادم.
بهم کمک کرد لباس پوشیدم و رفتیم پایین قبل ازین که از خونه بریم بیرون یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال من میرم بیرون ممکنه دیر بیام..
چقدرم که اونا نگرانم میشن واقعا...
من که واقعا بهتر شده بودم ولی سوران قبول نمی کرد ،با سرعت میروند هرچی میگفتم آروووم ،گوش نمیکرد.
وااااای آروووووم برووو!!!
سوران من از معده درد نمیرم تو منو میکشی..
هیسسسسس،حرف نزن...اگه من زنگ نمیزدم وایمیستادی تا بمی....
استغفرالله.
دیگه تا مقصدنه من حرف زدم نه اون.
رفتیم نزدیک ترین بیمارستان،دکتر بعداز اینکه معاینه کرد گفت:
الان بستری میشی فقط چون چندتا ازمایش و عکس باید بگیری...همین
امشب انجام بده که تا اخر شب مرخص شی.
تقریبا ساعتای دوازده شب بود ،بعد از اینکه کلی سوراخ سوراخم کردن
،اطلاع دادن تا یه ربع دیگه دکتر میاد بالا سرم.
بماند که چقدر موقع آمپول زدن و آزمایش گرفتنا گریه کردم همیشه عین بچه ها از آمپول میترسیدم وحتی المقدور از زیرش در میرفتم.
بیچاره سوران،دلم براش میسوخت ،چشماش ازخستگی قرمزقرمز شده بود.ولی همچنان پا به پای من بود .
بالاسرم رو تخت نشسته بود،نگاهش کردم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده
بود و چشماش بسته بود.بمیرم براش خیلی خسته است.
دستموسُر دادم سمت دستش که روی لبه ی ت خت بود و لمسش کردم.
چشماشو آروم باز کرد لبخند گرمی زد .
جوابشو با لبخند دادم .
بهتری؟
اوهوم...
باور کن الکی این همه آمپول خوردم هیچیم نیست.
اومد چیزی بگه که دکتر وارد شد.
اومد بالا سرم ...
خوبی دختر ناز نازو؟؟؟؟یه آمپول زدن دیگه این همه آخ و واخ نداشت که کل
بیمارستانو گذاشته بودی رو سرت !!!سری تکون داد و با خنده گفت بیچاره
شوهرت چی میکشه از دستت.
تیز به سوران نگاه کردم پشت سر دکتر بود،لبخندی زد و ابروهاشو شیطنت وار
چند بار بالا پایین انداخت.
دکتر رو کرد به سوران و گفت:
خب ...پسرم همسرت هیچیش
نیست فقط ضعیفه...(اوخی همسرت)
دلم قیری ویری رفت.
نگاهم به سوران بود میخواستم عکس العملشو ببینم.
دکتر ادامه داد:
معده دردای گاه و بیگاهش هم فقط به خاطر اینه که ایشون دچارسندروم
معده تحریک پذیر هستند و نباید زیاد عصبی بشه.یه مقدار خیلی کم
،کمخونی هم داره که تو دخترای به سن و سال ایشون طبیعیه.
فقط یسری داروها هست که باید سرساعت مصرف بشه.
همینطوری که داشت دارو مینوشت گفت:
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_180 ،ولی آنقدر ناز و ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد. زيبا گفت: ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد با دخالت خودم به اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_181
صبح كه خودم را در آيينه ديدم،از ورم چشمهايم وحشت كردم و تازه يادم آمد كه چه شب بدی را گذرانداه ام.شكی نداشتم كه بيتا و دانيال هم در جريان قرار گرفته اند.
آماده كه شدم،تا خواستم از پله ها پايين بروم،دانيال را ديدم كه گفت:
ـ صبح بخير.
نمی دانستم چطور مقصودم را بيان كنم.با خجالت سرم را انداختم پايين و گفتم:
ـ راستش نمی دانم چه بگويم.من ديشب اصلا حالم خوب نبود و باعث زحمت شما هم شدم.
ـ نه،خواهش می كنم خودتان را ناراحت نكنيد.من بيشتر به خاطر شما ناراحت شدم،وگرنه همانطور كه زود از خواب می پرم،زود هم خوابم می برد.
هنوز حرف اصلی را نزده بودم.كلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگويم:
ـ دلم نمی خواهد كسی چيزی از جريان ديشب بداند.
ـ مطمئن باشيد.من چيزی به كسی نگفتم.بيتا هم تاخواست به مادرتان بگويد.فوری بحث را عوض كردم و بهش فهماندم
كه فعلا حرفی نزند،تا اگر خودتان صلاح دانستيد،مطرحش كنيد.
ـ ممنون.نمی دانم چطور از شما تشكر كنم.
ـ ای بابا،تو هنوز داری از دانيال بابت كاپشن تشكر می كنی!
جمله زيبا باعث شد كه دانيال جواب تشكرم را ندهد.همراهش به طبقه پايين رفتم.همه دور سفره ی سرتاسری صبحانه نشسته بودند.عمو تا مرا ديد،پرسيد:
ـ ديشب خوب خوابيدی؟
ـ بله خوب بود.
ـ ولي اينطور به نظر نمی رسيد.از چهره ات پيداست كه تمام شب را بيدار بودی.
ـ راستش از شوق دريا خوابم نمی برد.
- حالا كه اينقدر دوست داری،بعد از ناهار همه با هم می رويم يك گشت حسابيگی می زنيم.
صبحانه ام را آرام می خوردم تا با مادرم هم صحبت نشوم.تا خواستم بلند شوم،دستم را كشيد.كنار خود نشاند و با
لحن تندی پرسيد:
ـ چرا ديشب خوب نخوابيدی؟
مجبور شدم دروغ بگويم:
ـ ديشب خواب بابا را ديدم.هرچه صدايش می زدم نمی شنيد.من هم حالم بد بود.بيتا بلند شد برايم اب آورد.همين.
منتظر جوابش نماندم و به اشپزخانه رفتم.بيتا و زيبا داشتند برنج پاك می كردند تا خواستم كمك كنم،مانعم شدند.ديدم
ظرفشويی پر از ظرف است،بی اعتنا به اعتراض زن عمو و مادر زيبا،تند و سريع همه ی آنها را شستم.فكر خواب شب
گذشته راحتم نمی گذاشت.ناگهان احساس كردم دستم به شدت می سوزد.آب را بستم و ديدم دور انگشت اشاره ام را
بريده و دارد خون می آيد.دستم را گرفتم زير آب،خواستم دستمال را از روی ميز بردارم،اما فاصله ام زياد بود.همين
موقع دانيال را ديدم كه داشت به طرف ميز می آمد،بی اختيار گفتم:
ـ پدرام می شود آن دستمال را به من بدهی.
همه ساكت شدند،اصلا نفهميدم چرا به دانيال گفتم پدرام.همه ی نگاه ها به طرف من بود.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ ای بابا،من اسم پدرام را از كجا آوردم.ببخشيد آقا دانيال ،ممكن است آن دستمال را به من بدهيد.دستم بدجوری بريده.
سپس دستم را نشانش دادم.زيبا گفت:
ـ انگار دور انگشت بريده.پس چرا نفهميدی؟
دانيال دستمال را به دستم داد و من آن را دور بريدگی گذاشتم.بيتا صندلی را عقب كشيد و گفت:
ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم
ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_181
صبح كه خودم را در آيينه ديدم،از ورم چشمهايم وحشت كردم و تازه يادم آمد كه چه شب بدی را گذرانداه ام.شكی نداشتم كه بيتا و دانيال هم در جريان قرار گرفته اند.
آماده كه شدم،تا خواستم از پله ها پايين بروم،دانيال را ديدم كه گفت:
ـ صبح بخير.
نمی دانستم چطور مقصودم را بيان كنم.با خجالت سرم را انداختم پايين و گفتم:
ـ راستش نمی دانم چه بگويم.من ديشب اصلا حالم خوب نبود و باعث زحمت شما هم شدم.
ـ نه،خواهش می كنم خودتان را ناراحت نكنيد.من بيشتر به خاطر شما ناراحت شدم،وگرنه همانطور كه زود از خواب می پرم،زود هم خوابم می برد.
هنوز حرف اصلی را نزده بودم.كلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگويم:
ـ دلم نمی خواهد كسی چيزی از جريان ديشب بداند.
ـ مطمئن باشيد.من چيزی به كسی نگفتم.بيتا هم تاخواست به مادرتان بگويد.فوری بحث را عوض كردم و بهش فهماندم
كه فعلا حرفی نزند،تا اگر خودتان صلاح دانستيد،مطرحش كنيد.
ـ ممنون.نمی دانم چطور از شما تشكر كنم.
ـ ای بابا،تو هنوز داری از دانيال بابت كاپشن تشكر می كنی!
جمله زيبا باعث شد كه دانيال جواب تشكرم را ندهد.همراهش به طبقه پايين رفتم.همه دور سفره ی سرتاسری صبحانه نشسته بودند.عمو تا مرا ديد،پرسيد:
ـ ديشب خوب خوابيدی؟
ـ بله خوب بود.
ـ ولي اينطور به نظر نمی رسيد.از چهره ات پيداست كه تمام شب را بيدار بودی.
ـ راستش از شوق دريا خوابم نمی برد.
- حالا كه اينقدر دوست داری،بعد از ناهار همه با هم می رويم يك گشت حسابيگی می زنيم.
صبحانه ام را آرام می خوردم تا با مادرم هم صحبت نشوم.تا خواستم بلند شوم،دستم را كشيد.كنار خود نشاند و با
لحن تندی پرسيد:
ـ چرا ديشب خوب نخوابيدی؟
مجبور شدم دروغ بگويم:
ـ ديشب خواب بابا را ديدم.هرچه صدايش می زدم نمی شنيد.من هم حالم بد بود.بيتا بلند شد برايم اب آورد.همين.
منتظر جوابش نماندم و به اشپزخانه رفتم.بيتا و زيبا داشتند برنج پاك می كردند تا خواستم كمك كنم،مانعم شدند.ديدم
ظرفشويی پر از ظرف است،بی اعتنا به اعتراض زن عمو و مادر زيبا،تند و سريع همه ی آنها را شستم.فكر خواب شب
گذشته راحتم نمی گذاشت.ناگهان احساس كردم دستم به شدت می سوزد.آب را بستم و ديدم دور انگشت اشاره ام را
بريده و دارد خون می آيد.دستم را گرفتم زير آب،خواستم دستمال را از روی ميز بردارم،اما فاصله ام زياد بود.همين
موقع دانيال را ديدم كه داشت به طرف ميز می آمد،بی اختيار گفتم:
ـ پدرام می شود آن دستمال را به من بدهی.
همه ساكت شدند،اصلا نفهميدم چرا به دانيال گفتم پدرام.همه ی نگاه ها به طرف من بود.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ ای بابا،من اسم پدرام را از كجا آوردم.ببخشيد آقا دانيال ،ممكن است آن دستمال را به من بدهيد.دستم بدجوری بريده.
سپس دستم را نشانش دادم.زيبا گفت:
ـ انگار دور انگشت بريده.پس چرا نفهميدی؟
دانيال دستمال را به دستم داد و من آن را دور بريدگی گذاشتم.بيتا صندلی را عقب كشيد و گفت:
ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم
ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم.