❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
94.1K subscribers
34.6K photos
4.19K videos
1.58K files
6.65K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_168 دکتر: ـ سروش چی کار کرد؟ ـ سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خرده…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_169

دکتر :
ـ منظورت از آزادی چیه؟
ـ ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه می گرفت؛ ولی برای من چنین محدودیت هایی وجود نداشت. سروش همیشه می گفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده. البته بعضی وقتا هم پیش می اومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری؛ ولی می خوام بگم این رو به زور بهم نمی گفت. یه جورایی اون قدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف می زد که من خودم ترجیح می دادم به حرفاش گوش کنم. می دونستم بد من رو نمی خواد. شیطون بودم؛ ولی لجباز نبودم.
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟
با تاسف سری تکون می دم و می گم:
ـ داشتیم!
با تعجب نگام می کنه و می گه:
مگه الان با هم نیستین؟
ـ گفتم که، چهار ساله رنگ خوشی رو ندیدم.
با ناباوری نگام می کنه و می گه:
ـ من به عنوان یه روانشناس به شخصه می تونم بگم چنین رابطه ای که تو داری ازش حرف می زنی یه رابطه ی قوی و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه! به جز این که بلایی سر سروش اومده باشه!
می پرم وسط حرفش و با اخم می گم:
ـ خدا نکنه بلایی سرش بیاد، خدا رو شکر سلام و سلامته، فقط...
دکتر ابرویی بالا می ندازه و منتظر نگام می کنه. شقیقه هام تیر می کشه. دستی به شقیقه هام می کشم و زیر لب با بغض زمزمه می کنم:
ـ نامزد کرده!
دکتر با نگرانی می گه:
ـ حالت خوبه؟
سری تکون می دم که دکتر ادامه می ده:
ـ واقعا متاسفم!
ـ مسئله ای نیست. دارم عادت می کنم. دیگه چی باید بگم؟
دکتر:
ـ اگه حالت خوب نیست می تونی ادامه ندی.
آهی می کشم و می گم:
ـ نه خوبم.
دکتر:
ـ اگه دوست داشتی از مسعود بگو؛ دیگه جلوی راهت سبز نشد؟

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_168 تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم. چطور خودم را می بخشیدم؟ دانیار: آهنگ محبوبش را روشن…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_169

غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق
عاشق و خرسند
دلش خوش نبود. هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت. همه زندگی اش من بودم. برادري از دست رفته و بدتر از خودش. گاهی
متحیر می ماندم که دیاکو واقعا به چه امیدي، به چه انگیزه اي انقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟ چه مانده که به
خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟ چه مانده؟ از خودش چه مانده؟ از من چه مانده؟ از ما چه مانده؟
بی حرف به سمت اتاقش رفت. نرسیده به در ایستاد و گفت:
- تو برو به کارت برس. من خوبم! فقط هر موقع رسیدي کرج یه اس ام اس بده.
باز هم نگران من بود. کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟ تا کی باید به فکر هر کسی به جز خودش می بود؟
- من اینجا می مونم. یه کم بخواب. بیدار که شدي با هم حرف می زنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
- باشه. پس بیکار نشین. یه جاي مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن.
چه می دانست دیاکو که تنها جاي مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم شانه هاي مقتدر و مردانه او بود؟
- تو نگران شاداب نباش. اون با من. فقط بخواب.
نگاهم کرد. چقدر چشمانش شبیه من شده بود. دو گودال سیاه و عمیق!
- دانیار؟
جواب ندادم، اما چند قدم به سمتش برداشتم. لبخندش جان نداشت.
- هیچ وقت از این که نجاتت دادم پشیمون نشدم.
بی اختیار چشمانم را محکم روي هم فشردم و گفتم:
- چیزي لازم داشتی صدام کن.
به فردا دل خوشم
شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
شاداب:

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_168 ريسه رفت از خنده رو كرد سحر و گفت : - مگه دستمال كاغذيه .. مردم شلوار اضافه كه نميچپونن تو كيفشون ... شما فسفر نسوزون ... فاطمه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_169

... با تموم شدن
توضيحات حجت كه تقريبا هيچيشو به لطف رامش و مجد و پيژامه ي پام نفهميدم نوبت به معرفيه همكاراي ايران پايايي كه مجدد
قرار بود تا پايان پارت دوم كنار ما باشند رسيد نميدونم چرا ولي ناخودآگاه يه نگاه انداختم ببينم راد هست كه پيداش نكردم
واسه همين بي خيال شدم ... مجد در حالي كه اسم اعضاي ايران پايا رو مي خوند نگاشو انداخت سمت من و با لحني كه لااقل من
از توش پليدي رو ميفهميدم گفت :
- متاسفانه مهندس راد با صلاحديد جناب حجت به دفتر اصفهان شركت ايران پايا رفتن و ازين پس با ما كار نميكنند و به جاش
آقاي موسي خاني به جمع ما پيوستن ...
با دنبال كردن مسير دست مجد كه موسي خاني رو نشون ميداد چشمم به يه مرد چهل و هفت هشت ساله كوتاه قد با سر تقريبا
كچل و ريش پرفسوري افتاد ... دقيقا از نگاه مجد ميشد رذالت رو كامل فهميد ... دلم ميخواست خرخرشو ميجوييدم نه به خاطر
اينكه راد رو از من جدا كرده چون توي اين مدت بهم ثابت شده بود تا اطلاع ثانوي به هيچكس جز مجد نميتونم فكر كنم ولي
حرصم گرفت ... با راد خوب ميشد مجد رو چزوند ... ترجيح دادم ديگه بهش فكر نكنم بايد دنبال راه جديدي ميگشتم ... با
ضزبه ي آرنج فاطمه به پهلوم به خودم اومدم و در حالي كه پهلومو ميماليدم گفتم :
- هووي ؟؟؟! چته؟؟؟!
- چي چته ميخواد اسمارو بخونه !!؟!
نگاهمو انداختم به تريبون مجد در حاليكه جدي شده بود رو كرد به جمع و گفت :
- نوبتيم باشه نوبت اعلام ليست جديد بخش هاي محاسبات و بازبيني و مهندسي توي بخش هاي طراحي داخلي و بايگاني و
كارگزيني و مالي تغييري نداشتيم ولي توي سه تا بخش اول تقريبا تغييرات جزئي رو شاهديم.. اينم اعلام كنم اين تغييرات دليل
بر اين نيست كه من از كار كسي ناراضي بودم بلكه در واقع ميخوام به مهندسين خوب ساير قسمت هام اين فرصت داده بشه كه تا
توي اجراي اين پروژه ي عظيم سهمي داشته باشن ...
اول از همه اعضاي بخش بازبيني خونده شد كه بغير از مهندس مصفا بقيه تغييري نكرده بودن البته فاطمه گفت گويا يكي از
مهندسين ناظر جاشو گرفته ولي خوب ازونجاي كه من فقط مصفارو توي اون بخش ميشناختم واسه ي همين فقط متوجه عدم
حضور اون شدم ...
بعد از بازبيني نوبت به بخش ما رسيد فاطمه محكم دست من روگرفته بود اسم سحر و آتوسا خونده شد و اسم مصفا و يكي ديگه

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_168 انگار آتیش گرفتم ،ازین تنهایی و غربت کم دلم گرفته بود که سورانم با این  مدل حرف زدنش گند زد به حالم... چند تا نفس عمیق…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_169

نه از آغوش چیزی میفهمیدم نه از عطر تن و نه حرم نفس ،چون به معنای 
واقعی داشتم له میشدم.
هر جون کندنی بود دستامو آوردم بالا و بازوهاشو گرفتم و سعی کردم یکم 
از خودم جداش کنم،اما دریغ از یه میلیمتر جابجایی ،نفسممم داشت بندمیومد،بریده بریده گفتم:
آی....لهم کردی.....سوران...نفسم گرفت.....ولم کـــــن..
فشار دستاش بیشتر کرد.
جیغم درومد:
کشتی سوران ولم کن
از خودش جدام کرد ،نفسی از سر اسودگی کشیدم.
با دستام بازوهامو مالش دادم:
چه زوری داری سوران؟؟؟استخونام له شد...
سرخوش خندید و سرمو چسبوند به سینش ....
شنیدی میگن نمیدونم کدوم حیوونه که از شدت دوست داشتن بچشو میخوره؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم:
واقعا؟؟؟؟؟
خندیدو گفت:
اره واقعا!
حالا منم اینقدر دوستت دارم که میخوام بزنم لهت کنم.
خیلی ممنون از این همه محبتت واقعا...
باور کن راست میگم آرام ،اگه الان دست خودم بودا ....
دست خودت بود چی؟
چشماشو ریز کرد و خبیثانه گفت:
اگه دست خودم بود یه دوتا گاز مشتی می گرفتمت جاش تا آخر عمرت بمونه 
،هر وقت ببینی یادت بیفته که هیچوقت بهم دروغ نگی!!!!
با تعجب گفتم :
دروغ؟؟؟؟
بله عزیزم دروغ...
فکر کردی نفهمیدم دیشب تنها بودی؟؟؟؟
شاخام داشت سبز می شد.
تو از کجا فهمیدی؟
چون که همون موقع که از خونه چمدون بدست اومدین بیرون بنده داشتم 
اینجا کشیک میدادم بلکه اشغالی چیزی بیاری دم در ینظر ببینمت والا اون 
اولتیماتومی که تو دادی جرئت نمی کردم بگم بیای ببینمت.
ازطرفی هم طاقت نمیاوردم .
چهرش گرفته شد:
انگار همین که نزدیکت هم باشم حالم خوبه حتی اگه نبینمت.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_168 ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد! موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_169

ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
-  بله.
دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام تماس گرفت و نه از كس ديگری خبر داشتم.بالاخره طاقت نياوردم و آخر
شب كه به اتاقم رفتم،با موبايل شماره پدرام را گرفتم.زنگ كه می خورد،قلبم به شدت می زد و داشت از جا كنده می شد،گوشی در دستهايم می لرزيد.
وقتی گفت«الو»تمام بدنم لرزيد.قدرت حرف زدن را نداشتم و اشك هايم قابل مهار نبود.با خشونت گفت:
ـ لزومی ندارد حرفی بزنی.اصلا دلم نمی خواهد صدايت را بشنوم.ديگر هم تماس نگير.
به آخر خط رسيدم،به آخر خط ناكامی،ولی چطور می توانستم از او دل بكنم.هنوز سرم داغ بود و دستم گرم.
به احساس پوچ و بيهوده ام خنديدم.خنده ای كه از سر بغض و بدبختی بود.هرگز نمی توانستم باور كنم كه آنچه بين ما رخ داده،حالا فقط به يك خاطره تبديل شده.با فكرش خوابيدم صبح كه از خواب برخاستم،از شدت گريه چشم هايم سرخ بود.مادرم تا مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ مها باز گريه كردی!چرا رنگت پريده؟
ـ چيز مهمی نيست.از بی خوابی ست.
از صبح دلهره داشتم.درونم آشوب بود و دلم بی جهت شور می زد.دلم می خواست با كسی دردل كنم و تسكين يابم.به مژده زنگ زدم،جواب نداد.به حياط رفتم و روی تخت چوبی نشستم.انتظار داشتم باز مينو پيدايش شود،ولی انگار منزل نبود.
به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم،ناخودآگاه كشوی ميزم را كشيدم و عكس پدرام را برداشتم،تا خواستم نگاهش
كنم،صدای پای مامان آمد.يكهو ترسيدم و قلبم هري ريخت پايين.با شتاب عكس را توی كشو انداختم،اما گير كرده بود
و پايين نمی رفت.به زور كشو را هل دادن و محكم بستم.
صداي زنگ در باعث شد كه مامان به حياط برود.از پنجره چشم به حياط دوختم و كسی را نديدم.وقتی صدای پدرام را
شنيدم،نفسم در نيامد.تمام بدنم می لرزيد.وقتی پدرام با دسته گلی كه من برايش می فرستادم به داخل آمد.ديگر فكرم
كار نكرد.چشم هايم داشت سياهی می رفت.آنقدر عصبانی بود كه ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
دستش را با گلها به طرف مامان دراز كرد و گفت:
-  من از اين گلها متنفرم،می فهميد،متنفر.
مامان با حيرت چند قدمی به عقب برداشت و با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده،آقای شمس؟
ـ من نمی دانم شما تا چه حد در جريان هستيد،فقط خواهش می كنم،به مها بگوييد دست از سرم بردارد.
ـ يعني چه!شما داريد از چی صحبت می كنيد؟مگر مها چه كار كرده؟
با سرگردانی نگاهش كرد و پاسخ داد:
ـ مرا ببخشيد،چون نمی توانم در اين مورد توضيحی بدهم،از خودش بپرسيد.
داشتم پس می افتادم،با هر زحمتی بود از پله ها بالا رفتم.از سر و صدای آنها زن دايی و مينو هم به حياط آمدند.
زبانم بند آمده بود و نمی دانستم حرفی بزنم.فقط همانجا روی پله ايستادم.زن دايی خطاب به مادرم گفت:
ـ رويا جان چی شده؟اين آقا چه می گويند؟
مامان جوابش را نداد.با خشم به طرف من آمد و گفت:
ـ حرف بزن مها،زود باش.اينقدر مرا دق نده،بگو موضوع چيست؟مگر قرار نبود آقای شمس براي خواستگاری به اينجا
بيايد،پس اين حرفها چيست كه حالا می زند؟
پدرام به من مجال پاسخ نداد و گفت:
ـ بله خانم،قرار بود بيايم،البته قبل از اينكه ايشان را خوب بشناسم،ولی حالا ديگر نه.
احساس كردم مادرم دارد پس می افتد.زن دايی زير بازويش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشك را برای فرو
ريختن در ديدگانش ديدم و صدای نالانش را شنيدم:
ـ مها حرف بزن،اين آقا چرا اينطوری حرف می زند؟مگر تو چه كار كردی؟اصلا نمی فهمم.
دهانم قفل شد.بغض گلويم را گرفت.پدرام گفت:
- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم