❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
104K subscribers
34.3K photos
3.5K videos
1.58K files
5.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تو درمون این دلمردگی منی،
تو راه فرار منی از غم و غصه های زندگی،
تو راه فرار منی از اندوه..
تو تنها دلیل خنده های وقت و بی وقت منی..
تو تنها دلیل بودنِ منی..🫀

#بفرست‌ براش...❤️


┄•●❥ @mitingg♥️♥️

در این صبح‌هایی که نسیم بهاری
⚘ریه‌هایت را پُر میکن
⚘در این صبح‌ها که تا چشم باز میکنی
⚘بنفشه‌ها برایت می‌رقصند
⚘در این صبح‌هایی که...
⚘اصلا در این صبح‌هایی که
⚘خداوند تو را بابوسهٔ
⚘اول صبحش بیدارمیکند
⚘برایت آرزو می‌کنم
⚘آرامش سهم هر روزت باشد
⚘آرزو میکنم شادی وخوشبختی
⚘قرین لحظه‌هایت باشد...



️ ⚘❤️‍ صبحتون به زیبایی‌گل‌ها❤️‍⚘

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_154 .ولی من از جايم تكان نخوردم.دستم را گرفت و كشيد و با تحكم گفت: ـ پياده شو. _ نمی خواهم پياده شوم.برای چه مرا آوردی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_155

برای اينكه رهايم كند گفتم:
_ شكی نداشته باش كه نظرم منفی ست.
به محض شنيدن پاسخم،سيلی محكمی به صورتم زد كه پرت شدم زمين،چهره اش آنقدر ترسناك شده بود كه وحشت كردم.
با وجود اين بلند شدم.در حاليكه اشك می ريختم،به طرفش رفتم و دستم را بالا بردم تا پاسخ سيلی اش را با سيلی بدهم كه دستم را در هوا گرفت.ديگر هيچ كاری نمی توانستم بكنم.جای دستش بر روی صورتم می سوخت و گونه هايم از سيلاب اشك خيس بود.سر تكان داد و گفت:
ـ چرا گريه می كنی؟اين سيلی حق ات بود،چون خودت می دانستی كه من از شايان متنفرم،با وجود اين برای اينكه آزارم
بدهی مخصوصا بلند شدی همراهش رفتی.دوما چون دروغ می گويی،آخر چرا؟
در حاليكه كنترل اشك هايم از عهده ام خارج بود،پاسخ دادم:
ـ حتی اگر تا چند لحظه پيش دوستت داشتم،حالا ازت متنفرم و حاضرم با شايان...
به محض اينكه اسم شايان را آوردم،دوباره دستش را بلند كرد،اما بلافاصله پشيمان شد و با هر دو دستش،دستهايم راگرفت و گفت:
ـ ببخش.
تا خواست صورتم را نوازش كند،دستش را پس زدم و گفتم:
ـ مگر نشنيدی كه گفتم ازت متنفرم.
ـ دِ نيستب.مها،مها به خدا دوستت دارم،آنقدر كه نمی توانی تصورش را بكنی.تو تمام زندگی من هستی.پس برای چه سعی می كنی با حرفهايت آزارم بدهی كه كنترلم را از دست بدهم و به حد جنون برسم.تمنا می كنم مرا ببخش و تمامش كن.
ـ می خواهم تمامش كنم،اما نه آنطوری كه تو می خواهی،امروز خوب شناختمت،ديگر نمی خواهم دروغ بگويم.تابه حال از دروغ گفتن
به ديگران می ترسيدم و از امروز از دروغ گفتن به خودم.
ـ مها داری ديوانه ام می كنی.آخر چه جوری بايد بهت ثابت كنم كه عاشقت هستم.می دانم كه تو هم مرا دوستداری،پس چرا با لجبازی هايت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم كن.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘صبح می‌خندد
⚘وباغ از نفسِ‌گرم‌ بهار
⚘می‌گشاید مژه
⚘ومی‌شکند مستی‌خواب
    
#هوشنگ‌ابتهاج
    
  #صبحتون‌عاشقانه ..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تــــو
همون آخيش بعد از خستگی هامی
خنده وسط گریه هامی
همونی که نفسم بند بودنشه
قلب من اگه میتپه
دلیلش تویی و ضربانش تویے
🫀

#بفرست‌براش....❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
کلی بغل بهم بدهکاری
کِی میای بدهیتو صاف کنی؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تونهایت شکرمن ازخداوند هستی👰🏻‍♀️🤍🤵🏻‍♂️

بفرست برای همیشگی‌ات♾️🥹

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
دورت بگردم
ناخواسته اومدی و شدی
خواستنی‌ترین موجود زندگیم
حالامن بدون تو یه لحظه‌ام نمیتونم..
♥️

#بفرست‌براش... ❤️

┄•●❥
@mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘هرصبح غم‌هایت را
⚘از پنجره بی‌خیالی بتکان
⚘و شروع شادی را آویزه‌ی گوشت کن!
⚘امید داشته باش
⚘تادنیا جای بهتری برای زندگی باشد
⚘و در و دیوار روزمرگی‌هایت پُراز لبخند تو
❤️🌱

#صبحتون_بهترین...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_155 برای اينكه رهايم كند گفتم: _ شكی نداشته باش كه نظرم منفی ست. به محض شنيدن پاسخم،سيلی محكمی به صورتم زد كه پرت شدم زمين،چهره…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_156

پس چرا با لجبازی هايت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم كن.
همين موقع زنگ در را زدند.هول كردم،ولی عكس العملی نشان ندادم.اين ماجرا چه خوب چه بد بايد تمام می شد.اينكه
دوستش داشتم حقيقتی غيرقابل كتمان بود،اما با سيلی كه به صورتم زد،مرا ترساند.
انگار اجبار و ترس دست به دست هم
داده بودند تا مانع از درست فكر كردنم شوند.
بايد با نگاه به چشمهايش می فهميدم جواب چيست.نگاهی گويا كه می توانست تكليفم را روشن كند.
سرم را بالا گرفتم و مستقيم به چشمهايش خيره شدم و قلبم درست مانند اولين باری كه در جشن عروسی ارزو،نگاهش كردم لرزيد و عشق او را طلب كرد.در عمق چشمانش محبت بود،محبتی كه مرابسوی خودمی كشيد و مانع از آن میشد كه پاسخ منفی دهم.دوباره قطرات اشك بر روی گونه هايم نشست.تازه می فهميدم كه ما بهم چقدر ظلم كرديم.
انگار فهميد كه در دلم چه غوغايی برپاست كه با لبخند گفت:
ـ راست بگو مها اين اشك خداحافظی ست،يا آغاز عشق؟
سوالش برايم بی معنا نبود.تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم.ميان گريه خنديدم و پاسخ دادم:
ـ اين بار شكی ندارم كه احساس و قلبم به من دروغ نگفته و عشقت كه در قلبم يخ كرده بود،حالا گرمتر و پر حرارت تر از قبل جان گرفتم.
خنده بر روی لب هايش شگفت و با صدايی لرزان از شوق گفت:
ـ پس من اشتباه نمی كردم و تو هم دوستم داری.لعنت به من كه به صورتت سيلی زدم،اما انگار كارساز بود،البته قول میدهم ديگر هرگز اين كار را تكرار نكنم،چون آغاز عشق ما بهای گرانی داشت.
صدای شكستن شيشه در ورودی ويلا رشته سخنش را گسست و نگاه وحشت زده هر دوی ما را به آنسو كشاند.
دست پوريا از محل شكستگی شيشه به طرف قفل در دراز شد و آن را باز كرد.سپس همراه بقيه به داخل آمد.
خانم معين و آقای شمس،جلوتر از همه و مضطرب و هراسان به طرف ما دويدند.
خانم معين به محض ديدنم برآشفت و پرسيد:
ـ صورتت چرا قرمز شده؟!
سپس خطاب به پدرام افزود:
ببينم نكند تو به صورت مها سيلی زدی.
آقای شمس با عصبانيت چشم غره ای به پسرش رفت و گفت:
ـ اين كارها چيست كه تو می كنی مگر عقلت را از دست داده ای.اين چه جور ابراز عشق است.
پدرام در حاليكه هنوز لبخند بر روی لبانش رقصان بود،در جواب عاجز ماند و با نگاه خيره اش از من ياری خواست،همه
با نگرانی منتظر جواب بودند.
با نگاهم او را تشويق به پاسخ كرده كه گفت:
ـ راستش يك دعوای كوچك خانوادگی بود.
شايان با لحن نيشداری گفت:
ـ يك دعوای كوچك كه زد و خورد ندارد.
ـ چيز مهمی نبود و خوشبختانه پايان خوشی داشت.
مژده كنار گوشم به نجوا گفت:
ـ پايان خوش!يعنی...
ـ آره،يعنی همان كه حدس زدی.
پدرام بحث را عوض كرد،تا بيش از اين موضوع كش پيدا نكند.قسم و آرزوهمراه با مژده مرا به گوشه ای دور از جمع
كشاندند و هر سه با اشتياق پرسيدند:
ـ زود بگو،جريان چيست؟
ـ همان كه گفتم،اولش يك دعوای كوچك بود،بعد هم آشتی.
سپس برای اينكه از شر كنجكاوی هايشان خلاص شوم،از در بيرون رفتم تا خواستم در را پشت سرم ببندم،پدرام هم
دنبالم آمد.در سكوت كنار هم قدم برمی داشتيم و هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه
رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم.
C᭄ᥫ᭡
اردیبهشت🫶🏼
از اسمش‌مشخص است
که رسمش‌بغل دارد❤️
فراوان و پربُوسه 💋


┄•●❥ @mitingg♥️♥️