❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_142 شک ندارم همه ی اینا یه خوابه. فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون می…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_143
طاهر با ملایمت می گه:
ـ مامان دوستت داره. الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره. خودت که می دونی تمام اون سال ها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت.
آره، فرقی نذاشت، ولی در شرایط سخت مثل یه مادر همراهم نبود. با ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد می کنم و با خودم فکر می کنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان؟! الان می فهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم. الان می فهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان. الان دلیل خیلی چیزا رو می فهمم، که چرا مامان من رو نمی بخشه؟ که چرا بابا من رو نمی بخشه. با لحن غمگینی می گم:
ـ همه می دونستین؟
طاهر با ناراحتی می گه:
ـ همه به جز ترانه. وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رو می فهمیدیم. بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنم و بزرگش کنم .
آه از نهادم بلند می شه، بی چاره مامان، پس مجبور بود. پس مجبور بود باهام مهربون باشه! با چشم های اشکی بهش خیره می شم و می گم:
ـ یعنی تمام این سال ها من با محبت های دروغین بزرگ شدم؟
طاهر با ناراحتی بهم زل می زنه و می گه:
ـ ترنم...
پوزخندی می زنم و نگامو ازش می گیرم. با لحن غمگینی می پرم وسط حرفشو می گم:
ـ امشب عجب سوالایی ازت می کنم، وقتی خودم جوابش رو می دونم.
ساکت می شه و هیچی نمی گه. من هم آهی می کشم و به سمت اتاقم می رم. می خوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمی ده. به زور وارد اتاق می شه و با اخم می گه:
ـ ترنم قبول دارم سخته، خیلی هم سخته؛ ولی هیچ چیز تغییر نکرده.
با ناراحتی می گم:
ـ طاهر اشتباه نکن. همه چیز تغییر کرده. همه چیز چهار سال پیش تغییر کرده. الان می فهمم چرا مامان هیچ وقت من رو نبخشید؛
چون ترانه دخترش بود و من دختر هووش! حالا می فهمم چرا بابا هیچ وقت من رو نبخشید؛ چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد! حالا می فهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن؛ چون از اول هم دلشون با من نبود.
طاهر با ناراحتی می گه:
ـ این خیلی بی انصافیه.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_143
طاهر با ملایمت می گه:
ـ مامان دوستت داره. الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره. خودت که می دونی تمام اون سال ها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت.
آره، فرقی نذاشت، ولی در شرایط سخت مثل یه مادر همراهم نبود. با ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد می کنم و با خودم فکر می کنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان؟! الان می فهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم. الان می فهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان. الان دلیل خیلی چیزا رو می فهمم، که چرا مامان من رو نمی بخشه؟ که چرا بابا من رو نمی بخشه. با لحن غمگینی می گم:
ـ همه می دونستین؟
طاهر با ناراحتی می گه:
ـ همه به جز ترانه. وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رو می فهمیدیم. بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنم و بزرگش کنم .
آه از نهادم بلند می شه، بی چاره مامان، پس مجبور بود. پس مجبور بود باهام مهربون باشه! با چشم های اشکی بهش خیره می شم و می گم:
ـ یعنی تمام این سال ها من با محبت های دروغین بزرگ شدم؟
طاهر با ناراحتی بهم زل می زنه و می گه:
ـ ترنم...
پوزخندی می زنم و نگامو ازش می گیرم. با لحن غمگینی می پرم وسط حرفشو می گم:
ـ امشب عجب سوالایی ازت می کنم، وقتی خودم جوابش رو می دونم.
ساکت می شه و هیچی نمی گه. من هم آهی می کشم و به سمت اتاقم می رم. می خوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمی ده. به زور وارد اتاق می شه و با اخم می گه:
ـ ترنم قبول دارم سخته، خیلی هم سخته؛ ولی هیچ چیز تغییر نکرده.
با ناراحتی می گم:
ـ طاهر اشتباه نکن. همه چیز تغییر کرده. همه چیز چهار سال پیش تغییر کرده. الان می فهمم چرا مامان هیچ وقت من رو نبخشید؛
چون ترانه دخترش بود و من دختر هووش! حالا می فهمم چرا بابا هیچ وقت من رو نبخشید؛ چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد! حالا می فهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن؛ چون از اول هم دلشون با من نبود.
طاهر با ناراحتی می گه:
ـ این خیلی بی انصافیه.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_142 صبح روز بعدش دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر کارم حاضر شدم فراموش کردم؟ نکردم. نمی گویم در فراغش…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_143
با ناخن روي میز خط کشیدم و گفتم:
- دیگه نه کوچه اي وجود داره و نه خمی.
چرا؟ مگه چی شده؟
ناخنم را محکم تر روي میز فشردم.
- هیچی. چیزي نشده.
- خاك تو سرت که عرضه روشن کردن یه ترموستات ساده رو نداري. نمی دونم این همه سال که افتخار دوستی با منو داري
چطور یاد نگرفتی. حالا غصه نخور. خودم یه دوره فشرده واست میذارم ردیف میشی.
حتی حوصله شوخی هاي تبسم را هم نداشتم. کسل و بی حال گفتم:
- لازم نکرده. تو یه فکري به حال خودت بکن. کاري نداري؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- نه انگار واقعا یه چیزیت میشه. عصر میام پیشت.
براي قطع کردن هرچه زودتر تماس گفتم:
- باشه. ممکنه دیاکو بخواد تماس بگیره. فعلا.
از توي نایلونی که روي میز گذاشته بودم چیپس سرکه نمکی و قوطی کوچک ماست موسیر را در آوردم و براي منحرف کردن
ذهن درگیرم مشغول شدم و به این فکر کردم که دیاکو کجاست. اما چند دقیقه بعد از راه رسید. سریع محتویات دهانم را قورت
دادم و ایستادم. جواب سلامم را آرام داد و گفت:
- چه خبر؟
لیست تماس و پیغام ها را به دستش دادم.
چقدر چشمانش سرخ بود. چقدر صورتش درهم و خسته بود. چقدر خط اخمش گودتر شده بود. چقدر در این دو روز دیاکو
عوض شده بود.
- توام چیپس و ماست دوست داري؟
به خودم آمدم و زیرلب گفتم:
- بله.
سرش را تکان داد و گفت:
- منم همین طور.
خم شدم و آن هایی را که براي شادي خریده بودم برداشتم و به سمتش گرفتم:
- بفرمایین. اینا اضافیه.
خندید. نه مثل همیشه پر انرژي، اما به هر حال خندید و گفت:
- یعنی انقدر دوست داري که چند تا چند تا می خري؟
دلم می خواست تا ابد به خنده اش نگاه کنم. به زور نگاهم را از صورتش جدا کردم و گفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_143
با ناخن روي میز خط کشیدم و گفتم:
- دیگه نه کوچه اي وجود داره و نه خمی.
چرا؟ مگه چی شده؟
ناخنم را محکم تر روي میز فشردم.
- هیچی. چیزي نشده.
- خاك تو سرت که عرضه روشن کردن یه ترموستات ساده رو نداري. نمی دونم این همه سال که افتخار دوستی با منو داري
چطور یاد نگرفتی. حالا غصه نخور. خودم یه دوره فشرده واست میذارم ردیف میشی.
حتی حوصله شوخی هاي تبسم را هم نداشتم. کسل و بی حال گفتم:
- لازم نکرده. تو یه فکري به حال خودت بکن. کاري نداري؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- نه انگار واقعا یه چیزیت میشه. عصر میام پیشت.
براي قطع کردن هرچه زودتر تماس گفتم:
- باشه. ممکنه دیاکو بخواد تماس بگیره. فعلا.
از توي نایلونی که روي میز گذاشته بودم چیپس سرکه نمکی و قوطی کوچک ماست موسیر را در آوردم و براي منحرف کردن
ذهن درگیرم مشغول شدم و به این فکر کردم که دیاکو کجاست. اما چند دقیقه بعد از راه رسید. سریع محتویات دهانم را قورت
دادم و ایستادم. جواب سلامم را آرام داد و گفت:
- چه خبر؟
لیست تماس و پیغام ها را به دستش دادم.
چقدر چشمانش سرخ بود. چقدر صورتش درهم و خسته بود. چقدر خط اخمش گودتر شده بود. چقدر در این دو روز دیاکو
عوض شده بود.
- توام چیپس و ماست دوست داري؟
به خودم آمدم و زیرلب گفتم:
- بله.
سرش را تکان داد و گفت:
- منم همین طور.
خم شدم و آن هایی را که براي شادي خریده بودم برداشتم و به سمتش گرفتم:
- بفرمایین. اینا اضافیه.
خندید. نه مثل همیشه پر انرژي، اما به هر حال خندید و گفت:
- یعنی انقدر دوست داري که چند تا چند تا می خري؟
دلم می خواست تا ابد به خنده اش نگاه کنم. به زور نگاهم را از صورتش جدا کردم و گفتم:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] به قلم زیبای 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_142 4سال شب وروزم تو بودی.. تمام اين مدت به اين اميد بودم كه تو كه منو ميشناسی .. بالاخره يه خبری ازم ميگيره ... بابات…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_143
ولي آقاي محترم اين رسمش نبود!!!! ميدوني به من چي گذشت ؟؟؟!!
سرشو تكون داد انداخت پايين :
- پيش اون چيزي كه به من گذشته هيچه ...
با صداي پا رومو كردم سمتش و گفتم :
- شمارم تغيير نكرده من تا يكشنبه هستم ... اگه ميخواستي دليلتو بكي بهم sms بزن يه جا قرار ميذاريم ببينمت .. به زنتم بگو ..
بگو تا مديونش نباشم!!! اگه مخالف بودم... بهش بگو اين حقه كياناست كه بدونه !!!
بعدم بدون اينكه ديگه نگاش كنم از كنارش رد شدم و به دو رفتم سمت ساختمون .. دم در ورودي با الهام سينه به سينه شدم ..
نگاه با غضبي بهم كرد و با لحن عصبي گفت :
- محمد رو نديدي؟!!!
واسه ي اينكه پيش خودش راجع بهم فكر بد نكنه رو كردم بهش و گفتم :
- چرا اومده بودم قدم بزنم .. اونم تو حياط بود ...
انگار كه تعجب كرده بود من اينقدر راحت بهش گفتم ... اومد حرفي بزنه كه محمد پشت سر من از پله ها اومد بالا و روكرد به
الهام و گفت :
- دنبال من ميگردي ؟!!!
الهام سري تكون داد و گفت :
- زن عمو خستست ميگه بريم كم كم..
ديگه وايسادنو جايز نديدم واسه ي همين اومدم تو وبا چشم دنبال كتي گشتم بالاخره گوشه ي سالن پيداش كردم داشت با يه
پسر جووني حرف ميزد .. بر خلاف شيطنت هميشگيش اينبار خيلي با متانت در حاليكه سرشو انداخته بود پايين به صحبت هاي
پسر گوش ميداد ..خندم گرفت و پيش خودم گفتم اي كتي شيطون بالاخره توام ...نگاهي به پسره كردم .. قد بلندي داشت و
چهارشونه بود و بر خلاف هيكلش صورت ظريف و قشنگي داشت و پوست سبزه و چشم و ابروي مشكي و در كل جوون برازنده
اي بود از لحاظ ظاهر ...كنجكاويمو كنترل كردم تا به وقتش از خود كتي بپرسم و با فكري مشغول از بحثي كه با محمد داشتم رفتم
و پيش مامان اينا نشستم ...
ساعت نزديكاي دوازده بود كه كم كم مهمونا عزم رفتن كردن و ماهم به تبعيت جمع بلند شديم و بر خلاف باقي فاميلاي نزديك
كه ميخواستن دنبال عروس برن نه ما مايل به رفتن بوديم و صد البته نه خاله و فريبا مايل به حضور ما ... واسه ي همين به پيشنهادمامان و بابا يه راست اومديم خونه ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_143
ولي آقاي محترم اين رسمش نبود!!!! ميدوني به من چي گذشت ؟؟؟!!
سرشو تكون داد انداخت پايين :
- پيش اون چيزي كه به من گذشته هيچه ...
با صداي پا رومو كردم سمتش و گفتم :
- شمارم تغيير نكرده من تا يكشنبه هستم ... اگه ميخواستي دليلتو بكي بهم sms بزن يه جا قرار ميذاريم ببينمت .. به زنتم بگو ..
بگو تا مديونش نباشم!!! اگه مخالف بودم... بهش بگو اين حقه كياناست كه بدونه !!!
بعدم بدون اينكه ديگه نگاش كنم از كنارش رد شدم و به دو رفتم سمت ساختمون .. دم در ورودي با الهام سينه به سينه شدم ..
نگاه با غضبي بهم كرد و با لحن عصبي گفت :
- محمد رو نديدي؟!!!
واسه ي اينكه پيش خودش راجع بهم فكر بد نكنه رو كردم بهش و گفتم :
- چرا اومده بودم قدم بزنم .. اونم تو حياط بود ...
انگار كه تعجب كرده بود من اينقدر راحت بهش گفتم ... اومد حرفي بزنه كه محمد پشت سر من از پله ها اومد بالا و روكرد به
الهام و گفت :
- دنبال من ميگردي ؟!!!
الهام سري تكون داد و گفت :
- زن عمو خستست ميگه بريم كم كم..
ديگه وايسادنو جايز نديدم واسه ي همين اومدم تو وبا چشم دنبال كتي گشتم بالاخره گوشه ي سالن پيداش كردم داشت با يه
پسر جووني حرف ميزد .. بر خلاف شيطنت هميشگيش اينبار خيلي با متانت در حاليكه سرشو انداخته بود پايين به صحبت هاي
پسر گوش ميداد ..خندم گرفت و پيش خودم گفتم اي كتي شيطون بالاخره توام ...نگاهي به پسره كردم .. قد بلندي داشت و
چهارشونه بود و بر خلاف هيكلش صورت ظريف و قشنگي داشت و پوست سبزه و چشم و ابروي مشكي و در كل جوون برازنده
اي بود از لحاظ ظاهر ...كنجكاويمو كنترل كردم تا به وقتش از خود كتي بپرسم و با فكري مشغول از بحثي كه با محمد داشتم رفتم
و پيش مامان اينا نشستم ...
ساعت نزديكاي دوازده بود كه كم كم مهمونا عزم رفتن كردن و ماهم به تبعيت جمع بلند شديم و بر خلاف باقي فاميلاي نزديك
كه ميخواستن دنبال عروس برن نه ما مايل به رفتن بوديم و صد البته نه خاله و فريبا مايل به حضور ما ... واسه ي همين به پيشنهادمامان و بابا يه راست اومديم خونه ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_142 مبارک باشه دیگه واقعا بزرگ شدی .خیلی بهم میاین ممنون انگار واقعا خیلی دوسش داری یه ربعه محوش شدی ؟!!" خندیدم و سر تکون…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_143
زیر لبی گفتم:مگر اینکه دستم بهت نرسه نادیای دهن لق!!!!
تا اینو گفتم یهو با سر انگشتاش اروم زد رو صورتش :
هــــــــیع،مگه راسته؟؟؟؟
سوران از خودم الکی یه چیزی گفتم!!!!!
خندیدم و گفتم عزیزم گذشته هرچی بوده دیگه گذشته مهم الانه که اگه تونستی مچمو بگیر.
با حالت قهر رو ازم گرفت.
اهای آرام رو برنگردون که باز دیوونه بازیام گل می کنه ها ..
موضع خودشو حفظ کرد و نگام نکردم
یک....
دو....
س....
حرفم کامل نشده زود رو برگردوند سمتم
خیله خب خیله خب...
سرخوش خندیدم و گفتم:
آرام ،اگه تو شیراز باشی دیگه هیچ غمی ندارم.بهت قول میدم نزارم احساس
تنهایی کنی.
راستی به مامان ،بابات چی گفتی؟
هیچی نگفتم ،هنوز نمیدونن من تمام انتخابامو شیراز زدم قرارم نیست که
بدونن.ازینکه تو هم داری میری و من بخاطر تو شیراز میام هم چیزی نمیدونن
همون موقع صدای اهنگ که تا حالاکم بود،بخاطر حضور مهمونا زیاد شد.
رو کردم به آرام و با کنجکاوی پرسیدم:
آرامم بلدی برقصی؟
با تعجب گفت : بریم برقصیم؟
با خنده گفتم ؛تو غلط می کنی اینجا برقصی ،سوال کردم فقط!!!
یه نیشگون ریز از دستم گرفت ،که باعث شد مثل برق گرفته ها د ستمو عقب
بکشم...
اوفففففف،چی کار می کنی؟
چشاشو ریز کرد و خیلی آروم و نامحسوس لباشو به حالت بوسیدن
جمع کرد و مثال از راه دوربوسیدتم.
چیه ؟باز دلبری می کنی؟خوشگل که کردی ،خوشتیپ که شدی،پنج شنبه ام
که هست ،خب نمیگی ما چیکار کنیم؟
حیف که اسلام دست و پامو بسته وگرنه....
تمام این مدت نگاهش به پشت سرم دوخته بود.
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم،نادیا دست به سینه و با یه لبخند کجکی
پشت سرم ایستاده بود.سری به معنای تاسف برام تکون داد.
ها ؟چیه؟گوش وایستادن خیلی کار بدیه ها...
من گوش وانستادم صدات انقدر بلنده تو این سر و صدا شنیده میشه.
آرام با اجازه ای گفت و بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی...
میدونستم انقدر ازین که نادیا حرفامو شنیده بود خجالت کشیده که فقط
قصدش از رفتن به سرویس بهداشتی فرار از این مخمصه بود
با رفتنش نادیا از فرصت استفاده کردو شروع کرد سوال جواب کردن:
سوراااان،دهنت سرویس اینو چجوری تور کردی؟خدایی خیلی خانومه با این
که بچست ولی خیلی با کلاسه،عطری که زده بود میشناسم،اصل اصله...مهم
تر ازینا خیلیییی جیگره...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_143
زیر لبی گفتم:مگر اینکه دستم بهت نرسه نادیای دهن لق!!!!
تا اینو گفتم یهو با سر انگشتاش اروم زد رو صورتش :
هــــــــیع،مگه راسته؟؟؟؟
سوران از خودم الکی یه چیزی گفتم!!!!!
خندیدم و گفتم عزیزم گذشته هرچی بوده دیگه گذشته مهم الانه که اگه تونستی مچمو بگیر.
با حالت قهر رو ازم گرفت.
اهای آرام رو برنگردون که باز دیوونه بازیام گل می کنه ها ..
موضع خودشو حفظ کرد و نگام نکردم
یک....
دو....
س....
حرفم کامل نشده زود رو برگردوند سمتم
خیله خب خیله خب...
سرخوش خندیدم و گفتم:
آرام ،اگه تو شیراز باشی دیگه هیچ غمی ندارم.بهت قول میدم نزارم احساس
تنهایی کنی.
راستی به مامان ،بابات چی گفتی؟
هیچی نگفتم ،هنوز نمیدونن من تمام انتخابامو شیراز زدم قرارم نیست که
بدونن.ازینکه تو هم داری میری و من بخاطر تو شیراز میام هم چیزی نمیدونن
همون موقع صدای اهنگ که تا حالاکم بود،بخاطر حضور مهمونا زیاد شد.
رو کردم به آرام و با کنجکاوی پرسیدم:
آرامم بلدی برقصی؟
با تعجب گفت : بریم برقصیم؟
با خنده گفتم ؛تو غلط می کنی اینجا برقصی ،سوال کردم فقط!!!
یه نیشگون ریز از دستم گرفت ،که باعث شد مثل برق گرفته ها د ستمو عقب
بکشم...
اوفففففف،چی کار می کنی؟
چشاشو ریز کرد و خیلی آروم و نامحسوس لباشو به حالت بوسیدن
جمع کرد و مثال از راه دوربوسیدتم.
چیه ؟باز دلبری می کنی؟خوشگل که کردی ،خوشتیپ که شدی،پنج شنبه ام
که هست ،خب نمیگی ما چیکار کنیم؟
حیف که اسلام دست و پامو بسته وگرنه....
تمام این مدت نگاهش به پشت سرم دوخته بود.
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم،نادیا دست به سینه و با یه لبخند کجکی
پشت سرم ایستاده بود.سری به معنای تاسف برام تکون داد.
ها ؟چیه؟گوش وایستادن خیلی کار بدیه ها...
من گوش وانستادم صدات انقدر بلنده تو این سر و صدا شنیده میشه.
آرام با اجازه ای گفت و بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی...
میدونستم انقدر ازین که نادیا حرفامو شنیده بود خجالت کشیده که فقط
قصدش از رفتن به سرویس بهداشتی فرار از این مخمصه بود
با رفتنش نادیا از فرصت استفاده کردو شروع کرد سوال جواب کردن:
سوراااان،دهنت سرویس اینو چجوری تور کردی؟خدایی خیلی خانومه با این
که بچست ولی خیلی با کلاسه،عطری که زده بود میشناسم،اصل اصله...مهم
تر ازینا خیلیییی جیگره...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_142 تویی یکی از ژست ها این بود که ارمان باید روی من خم میشد و با تمام احساس و خشونت لب هامو بوس میکرد ..... بعد از…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_143
- ارمان ترو خدا کاری نکنی من خجالت بکشم ها .... - باشه خانومی ولی دیگه رفتیم خونه خودم رو نمیتونم کنترل کنم ها .... سوگل اومد جلو دستم رو گرفت که برم برقصم .... - برم ؟- برو ولی کاری نکن که من تحریک بشم بیام جلوی همه بوست کنم ... سوگل صداش رو شنید ..... - داداشی تو چه بی ادب شدی ؟ارمان بلند خندید .... رفتم وسط برقصم که همه مثل مغولا بهم حمله کردن ..... اهنگ که تموم شد با صدای بلندی ارمان رو صدا کردن که بیاید وسط ... مخصوصا دوست هام که تو دانشگاه بود .... ارمان با اخم که همیشه تو دانشگاه میکرد گفت : - من بلند نیستم برقصم ساحل خودت تنها برقص ..... با رقص رفتم طرفش ..... با عشوه گفتم : - پاشو جون من یه ذره خودتو تکون بده .... - ساحل جان میگم بلند نیستم بعدشم مرد که نمرقصه .... - ارمان .... صدای اهنگ بلند بیشتر شد همه جیغ زدن ... ای چتونه انگار میخوان زایمان کنند .... با صدای جیغ دختر ها ارمان اخمش بیشتر شد .... با صدای ارومی گفت : - ساحل اذیت نکن بابا خیر سرم یه وقتی استادشون بودم نگاه کن دارن چه جوری نگاه میکنند ...... با جیغ گفتم : - ارمان .... - خوب بابا تو هم که بد تر از اون ها جیغ میزنی پاشدم ... دستم رو گرفتم با هم رفتیم وسط ....
لباس هامو عوض کردم همون تاب و شلوارک صورتیه خودم رو پوشیدم لباس خوابی هم که ارمان گذاشته بود روی تخت رو برداشتم که چشمش نیفته بهش باز بهونه بگیره ...
نشستم روی صندلی سنجاق هایی که به موهام زده بود رو باز کردم .. اخ بلاخره راحت شدم نزدیک هزار تا سنجاق روی کله ی مبارکم بود ...
دست رو بردم لای موهام .. بوی تافت میداد ....
خودم رو پرت کردم روی تخت وای که چه قدر خوابم میومد ... دستم رو دراز کردم فنجون رو از روی میز عسلی برداشتم ... قهوه رو خوردم
با اینکه سرد شده بود ولی باز خوشم مزه بود ...
ارمان برگشت تو اتاق فقط تنش یه شلوارک بود بلیز نپوشیده بود عجب هیکل درستی داره تا حالا ندیده بودم بدن یک پسر ان قدر سفید و جذب کننده باشه ...
سعی کردم بهش نگاه نکنم ....
- بیا برو یه بلیز بپوش اقای تارزان ....
- نمیخوام من عادت دارم تو خونه ی خودم بدون بلیز بگردم ...
اومد نزدیک روی تخت نشست ..
- این چه پوشیدی مگه من نگفتم اونو بپوش ....
-ارمان جان چه گیری دادی ها چه فرقی میکنه قهوه ات رو بخور ...
پرید روی تخت ...
- قهوه ای رو ول کن یه چیزی خوشمزه تر از میخوام بخورم ...
به لب هام اشاره ای خدا حالا من الان چه غلطی بکنم .... نمیدونستم واقعا باید چه جوری جلوش رو بگیرم ..
یه ذره رفتم عقب تر ولی ارمان مشتاقانه داشت میومد نزدیکم ...
همه ی وجودم رو ترس گرفته بود ...
بلاخره خودش رو رسوند به من دیگه نمیتونستم برم عقب اگه میرفتم میخوردم زمین ...
- ارمان میگم فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره ...
یه ذره بهم نگاه کرد بعدش بلند زد زیر خنده ...
- مثلا الان میخوای حواس منو پرت کنی اره ؟ عزیزم موبایل من خاموشه ...
عجب سوتی قشنگی دادم حالا خوبه بیست و چهار ساعته موبایلش روشنه ها الان خاموش کرده ..
- اه راست میگی ..
با خنده گفت :
- بله راست میگم ... ساحل تو از من خجالت میکشی ؟
- نه کی گفته ؟
مثل خر داشتم دروغ میگفتم..
- پس چرا مستقیم بهم نگاه نمیکنی ....
زل زدم تو چشم هاش ...
- ببین نگاه میکنم ....
با خنده اومد جلو منو پرت کرد تو بغلش .... استخون ها در حال شکستن بود ....
- ای اره ولم کن باز اینطوری منو بغل کردی ؟
- ببخشید خانم خوشگله میگم اماده ای بریم سر وقت مقدمه ....
اگه مقدمه شروع بشه که من دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم و بدبختی به بار میاد....
- ارمان میشه بذاری برای فردا اخه خوابم میاد ...
- ای بابا کشتی منو خواب که همیشه هست ... خیر سرمون امشب بهترین شب زندگیمونه ها ....
خواب بهونه بود چون وقتی اومدیم خونه دیگه خواب از سرم پریده بود لب هامو غنچه کردم ...
- ارمان خوابم میاد ؟
صورتش رو اورد نزدیکم ....
- چند بار بهت گفتم لب هاتو اینطوری نکن اخه دختر ....
چشم هاشو بست لب هاش گذاشت روی لب هام ..... منم چشم هامو بستم همراهیش کردم ... مثل دفعه ی قبل نفسم گرفته بود ولی نمیخواستم این حال قشنگمون خراب بشه ....
بعد از چند دقیقه اروم لب هاشو از روی لب ها برداشت ... با چشم های خمارش بهم نگاه کرد ...
- حالا دیدی لب های تو خوشمزه تر از قهوه بود ...
خندیدم زبونم رو دراوردم بیرون .... اجازه ی حرف زدن بهم نداد دوباره لب هاش گذاشت روی لب هام با احساس تر از چند دقیقه پیش بوس کرد ...
دستش رفت طرف تابم چشم هامو باز کردم هلش دادم عقب ...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_143
- ارمان ترو خدا کاری نکنی من خجالت بکشم ها .... - باشه خانومی ولی دیگه رفتیم خونه خودم رو نمیتونم کنترل کنم ها .... سوگل اومد جلو دستم رو گرفت که برم برقصم .... - برم ؟- برو ولی کاری نکن که من تحریک بشم بیام جلوی همه بوست کنم ... سوگل صداش رو شنید ..... - داداشی تو چه بی ادب شدی ؟ارمان بلند خندید .... رفتم وسط برقصم که همه مثل مغولا بهم حمله کردن ..... اهنگ که تموم شد با صدای بلندی ارمان رو صدا کردن که بیاید وسط ... مخصوصا دوست هام که تو دانشگاه بود .... ارمان با اخم که همیشه تو دانشگاه میکرد گفت : - من بلند نیستم برقصم ساحل خودت تنها برقص ..... با رقص رفتم طرفش ..... با عشوه گفتم : - پاشو جون من یه ذره خودتو تکون بده .... - ساحل جان میگم بلند نیستم بعدشم مرد که نمرقصه .... - ارمان .... صدای اهنگ بلند بیشتر شد همه جیغ زدن ... ای چتونه انگار میخوان زایمان کنند .... با صدای جیغ دختر ها ارمان اخمش بیشتر شد .... با صدای ارومی گفت : - ساحل اذیت نکن بابا خیر سرم یه وقتی استادشون بودم نگاه کن دارن چه جوری نگاه میکنند ...... با جیغ گفتم : - ارمان .... - خوب بابا تو هم که بد تر از اون ها جیغ میزنی پاشدم ... دستم رو گرفتم با هم رفتیم وسط ....
لباس هامو عوض کردم همون تاب و شلوارک صورتیه خودم رو پوشیدم لباس خوابی هم که ارمان گذاشته بود روی تخت رو برداشتم که چشمش نیفته بهش باز بهونه بگیره ...
نشستم روی صندلی سنجاق هایی که به موهام زده بود رو باز کردم .. اخ بلاخره راحت شدم نزدیک هزار تا سنجاق روی کله ی مبارکم بود ...
دست رو بردم لای موهام .. بوی تافت میداد ....
خودم رو پرت کردم روی تخت وای که چه قدر خوابم میومد ... دستم رو دراز کردم فنجون رو از روی میز عسلی برداشتم ... قهوه رو خوردم
با اینکه سرد شده بود ولی باز خوشم مزه بود ...
ارمان برگشت تو اتاق فقط تنش یه شلوارک بود بلیز نپوشیده بود عجب هیکل درستی داره تا حالا ندیده بودم بدن یک پسر ان قدر سفید و جذب کننده باشه ...
سعی کردم بهش نگاه نکنم ....
- بیا برو یه بلیز بپوش اقای تارزان ....
- نمیخوام من عادت دارم تو خونه ی خودم بدون بلیز بگردم ...
اومد نزدیک روی تخت نشست ..
- این چه پوشیدی مگه من نگفتم اونو بپوش ....
-ارمان جان چه گیری دادی ها چه فرقی میکنه قهوه ات رو بخور ...
پرید روی تخت ...
- قهوه ای رو ول کن یه چیزی خوشمزه تر از میخوام بخورم ...
به لب هام اشاره ای خدا حالا من الان چه غلطی بکنم .... نمیدونستم واقعا باید چه جوری جلوش رو بگیرم ..
یه ذره رفتم عقب تر ولی ارمان مشتاقانه داشت میومد نزدیکم ...
همه ی وجودم رو ترس گرفته بود ...
بلاخره خودش رو رسوند به من دیگه نمیتونستم برم عقب اگه میرفتم میخوردم زمین ...
- ارمان میگم فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره ...
یه ذره بهم نگاه کرد بعدش بلند زد زیر خنده ...
- مثلا الان میخوای حواس منو پرت کنی اره ؟ عزیزم موبایل من خاموشه ...
عجب سوتی قشنگی دادم حالا خوبه بیست و چهار ساعته موبایلش روشنه ها الان خاموش کرده ..
- اه راست میگی ..
با خنده گفت :
- بله راست میگم ... ساحل تو از من خجالت میکشی ؟
- نه کی گفته ؟
مثل خر داشتم دروغ میگفتم..
- پس چرا مستقیم بهم نگاه نمیکنی ....
زل زدم تو چشم هاش ...
- ببین نگاه میکنم ....
با خنده اومد جلو منو پرت کرد تو بغلش .... استخون ها در حال شکستن بود ....
- ای اره ولم کن باز اینطوری منو بغل کردی ؟
- ببخشید خانم خوشگله میگم اماده ای بریم سر وقت مقدمه ....
اگه مقدمه شروع بشه که من دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم و بدبختی به بار میاد....
- ارمان میشه بذاری برای فردا اخه خوابم میاد ...
- ای بابا کشتی منو خواب که همیشه هست ... خیر سرمون امشب بهترین شب زندگیمونه ها ....
خواب بهونه بود چون وقتی اومدیم خونه دیگه خواب از سرم پریده بود لب هامو غنچه کردم ...
- ارمان خوابم میاد ؟
صورتش رو اورد نزدیکم ....
- چند بار بهت گفتم لب هاتو اینطوری نکن اخه دختر ....
چشم هاشو بست لب هاش گذاشت روی لب هام ..... منم چشم هامو بستم همراهیش کردم ... مثل دفعه ی قبل نفسم گرفته بود ولی نمیخواستم این حال قشنگمون خراب بشه ....
بعد از چند دقیقه اروم لب هاشو از روی لب ها برداشت ... با چشم های خمارش بهم نگاه کرد ...
- حالا دیدی لب های تو خوشمزه تر از قهوه بود ...
خندیدم زبونم رو دراوردم بیرون .... اجازه ی حرف زدن بهم نداد دوباره لب هاش گذاشت روی لب هام با احساس تر از چند دقیقه پیش بوس کرد ...
دستش رفت طرف تابم چشم هامو باز کردم هلش دادم عقب ...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_142 .تنها راهم اين بود كه برای هميشه قيدش را بزنم و دلم را نسبت به او سرد كنم. رفت و آمد پوريا به شركت ادامه داشت،تا اينكه…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_143
سپس بی آنكه نظرش را اعلام كند،برخاست و به حياط رفت،با خود گفتم:
شايد چون جوابش منفی ست،پاسخی نداد.
از جايم تكان نخوردم.انگار قدرت تحرك را از دست داده بودم.نيم ساعت بعد برگشت،دوباره كنارم نشست و پرسيد:
ـ راست بگو مهاجون،تو واقعا دلت میخواهد به اين سفر بروی يا داری به خودت تلقين می كنی؟
ـ صحبت تلقين نيست،خسته ام . طوری كه ادامه زندگی برايم معنايی ندارد.شايد اين سفر گوشه ای از زندگی ام را به من برگرداند.
آهی كشيد و گفت:
ـ وقتی با بغض گفتی دلت برای پدرت تنگ شده،غصه ام گرفت و فهميدم واقعا دلتنگی،رفتم بالا با دايی ات صحبت
كردم،چون نمیدانست با چه كسی می خواهی بروی،چندان روی خوشی نشان نداد،ولی بعد وقتی بهش اطمينان دادم كه
حتما خودم می روم با مدير اين برنامه صحبت میكنم.ديگر حرفی نزد و قبول كرد.
چشمهايم از خوشحالی برق زد و گفت:
ـ جدی می گويی مامان.يعنی دايی مخالف نيست؟
ـ البته بعد از اينكه من ته و توی جريان اين سفر را دربياورم،حرفی ندارد.خودم فردا همراهت میايم آنجا،تا ببينم چه می شود.
باشور و هيجان سرم را بر روی سينه اش گذاشتم.خيلی وقت بود گرمای آغوشش را حس نكرده بودم.
فردا صبح،مامان هم با من به شركت آمد.دعا میكردم آن روز پوريا آنجا باشد كه مادرم مجبور نشود با پدرام در مورد
سفرشمال صحبت كند كه خوشبختانه هم زمان با ما از راه رسيد.پس از توضيح مختصری آن دو را تنها گذاشتم و امدم
بيرون.شادی با تعجب پرسيد:
ـ جريان چيست؟مامانت اينجا چه كار دارد؟
ـ آمده در مورد سفر شمال تحقيق كند.
ـ خوش به حالت،پس شايد فقط تو شانس رفتن به شمال را داشته باشی،چون خانواده من و فرزانه آب پاكی را روی دستمان ريختند و اجازه ندادند.
ـ وای چه بد . شما كه نياييد،من تنهايی بروم چه كار!
در همين حين پدرام هم آمد و به دفترش رفت.اصلا دوست نداشتم آنجا با مادرم روبرو شود،ولی ديگر نمی شد كاری كرد.
حالم گرفته شد و ديگر حرفی نزدم.پنج دقيقه بعد پوريا تماس گرفت و گفت:
ـ خانم شمس لطفا چند لحظه تشريف بياريد.
با بی ميلی رفتم داخل،چهره ی مادرم گشاده بود و به نظر می رسيد ديگر مخالفتی با اين سفر ندارد.
پوريا پرسيد:
خانم شمس غير از شما كدام يك از خانها اعلام آمادگی كرده اند؟
ـ متاسفانه هيچ كدام نتوانسته اند رضايت خانواده هايشان رابگيرند.اگر اينطور باشد،من هم نمی روم.
ـ اينكه نمی شود.ماروی شما حساب كرديم.از دوستانتان كسی را نمی شناسيد كه حاضر باشند با شما بيايند؟
مامان فرصت جواب را به من نداد و گفت:
ـ شايد من بتوانم مادر دوستش مژده را راضی كنم كه به دخترش اجازه بدهد همراه مها به شمال برود.البته اگر اشكالی نداشته باشد.
ـ نه اشكالی كه ندارد.اگر مورد تاييد شماست ما هم حرفی نداريم.
در تمام اين مدت پدرام ساكت بود و حرفی نمی زد.من هم نگاهم را از او می دزديدم و طرف صحبتش قرار نمیگرفتم.
موقع خداحافظی مادرم را تا جلوی در بدرقه كرد و گفت:
ـ خيالتان راحت باشد،مسافران اين تور همه خانواده هستند،هيچ مشكلی پيش نخواهد آمد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_143
سپس بی آنكه نظرش را اعلام كند،برخاست و به حياط رفت،با خود گفتم:
شايد چون جوابش منفی ست،پاسخی نداد.
از جايم تكان نخوردم.انگار قدرت تحرك را از دست داده بودم.نيم ساعت بعد برگشت،دوباره كنارم نشست و پرسيد:
ـ راست بگو مهاجون،تو واقعا دلت میخواهد به اين سفر بروی يا داری به خودت تلقين می كنی؟
ـ صحبت تلقين نيست،خسته ام . طوری كه ادامه زندگی برايم معنايی ندارد.شايد اين سفر گوشه ای از زندگی ام را به من برگرداند.
آهی كشيد و گفت:
ـ وقتی با بغض گفتی دلت برای پدرت تنگ شده،غصه ام گرفت و فهميدم واقعا دلتنگی،رفتم بالا با دايی ات صحبت
كردم،چون نمیدانست با چه كسی می خواهی بروی،چندان روی خوشی نشان نداد،ولی بعد وقتی بهش اطمينان دادم كه
حتما خودم می روم با مدير اين برنامه صحبت میكنم.ديگر حرفی نزد و قبول كرد.
چشمهايم از خوشحالی برق زد و گفت:
ـ جدی می گويی مامان.يعنی دايی مخالف نيست؟
ـ البته بعد از اينكه من ته و توی جريان اين سفر را دربياورم،حرفی ندارد.خودم فردا همراهت میايم آنجا،تا ببينم چه می شود.
باشور و هيجان سرم را بر روی سينه اش گذاشتم.خيلی وقت بود گرمای آغوشش را حس نكرده بودم.
فردا صبح،مامان هم با من به شركت آمد.دعا میكردم آن روز پوريا آنجا باشد كه مادرم مجبور نشود با پدرام در مورد
سفرشمال صحبت كند كه خوشبختانه هم زمان با ما از راه رسيد.پس از توضيح مختصری آن دو را تنها گذاشتم و امدم
بيرون.شادی با تعجب پرسيد:
ـ جريان چيست؟مامانت اينجا چه كار دارد؟
ـ آمده در مورد سفر شمال تحقيق كند.
ـ خوش به حالت،پس شايد فقط تو شانس رفتن به شمال را داشته باشی،چون خانواده من و فرزانه آب پاكی را روی دستمان ريختند و اجازه ندادند.
ـ وای چه بد . شما كه نياييد،من تنهايی بروم چه كار!
در همين حين پدرام هم آمد و به دفترش رفت.اصلا دوست نداشتم آنجا با مادرم روبرو شود،ولی ديگر نمی شد كاری كرد.
حالم گرفته شد و ديگر حرفی نزدم.پنج دقيقه بعد پوريا تماس گرفت و گفت:
ـ خانم شمس لطفا چند لحظه تشريف بياريد.
با بی ميلی رفتم داخل،چهره ی مادرم گشاده بود و به نظر می رسيد ديگر مخالفتی با اين سفر ندارد.
پوريا پرسيد:
خانم شمس غير از شما كدام يك از خانها اعلام آمادگی كرده اند؟
ـ متاسفانه هيچ كدام نتوانسته اند رضايت خانواده هايشان رابگيرند.اگر اينطور باشد،من هم نمی روم.
ـ اينكه نمی شود.ماروی شما حساب كرديم.از دوستانتان كسی را نمی شناسيد كه حاضر باشند با شما بيايند؟
مامان فرصت جواب را به من نداد و گفت:
ـ شايد من بتوانم مادر دوستش مژده را راضی كنم كه به دخترش اجازه بدهد همراه مها به شمال برود.البته اگر اشكالی نداشته باشد.
ـ نه اشكالی كه ندارد.اگر مورد تاييد شماست ما هم حرفی نداريم.
در تمام اين مدت پدرام ساكت بود و حرفی نمی زد.من هم نگاهم را از او می دزديدم و طرف صحبتش قرار نمیگرفتم.
موقع خداحافظی مادرم را تا جلوی در بدرقه كرد و گفت:
ـ خيالتان راحت باشد،مسافران اين تور همه خانواده هستند،هيچ مشكلی پيش نخواهد آمد.