❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_140 هنوز حرف طاهر تموم نشده که صدای مامان رو می شنوم که می گه: ـ امشب تکلیفم رو با…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_141
بابا با خشم به سمت مامان میاد و به بازوش چنگ می زنه و می گه:
ـ مونا، خفه می شی یا خفت کنم؟!
با تعجب به بابا نگاه می کنم. هیچ وقت جلوی ما با مامان این طور حرف نمی زد. تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم می بینم. مامان با خشم بازوش رو از دست بابا در میاره و می گه:
ـ به خاطر این دختره ی خراب با من این طور حرف می زنی؟!
گیج شدم. واقعا این جا چه خبره؟ چرا مامانم در مورد من این قدر بد حرف می زنه؟! توی این چهار سال هیچ وقت باهام این طور حرف نزده بود. فقط و فقط سکوت می کرد و با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه می کرد. به حرفاش فکر می کنم. یعنی چی که هیچ وقت دخترش نبودم؟! هنوز گیج و گنگم! درک درستی از حرفای مامان ندارم. حتی طاها هم با نگرانی به من و مامان زل زده. بابا با ناراحتی می گه:
ـ مونا تو قول دادی، یادت نیست. اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی.
مامان با خشم می گه:
ـ قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره. تو خوشی هاتو کردی. تو بهم خیانت کردی. وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی. من به خاطر بچه هام ازت گذشتم، ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه!
بابا هیچی نمی گه. با ناراحتی می گم:
ـ مامان، این جا چه خبره؟
دادی می زنه که یه قدم به عقب می رم. مامان با عصبانیت می گه:
ـ مگه نگفتم تو دختر من نیستی!
فقط به چشمای مامان خیره می شم. هیچی نمی گم. با همون عصبانیت ادامه می ده:
ـ تو دختر هووی منی که من بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم !
کلمه ی هوو تو گوشم می پیچه. یه خرده احساس ضعف می کنم. طاها با عصبانیت می گه:
ـ مامان، این چه وضع گفتنه؟!
مامان بی توجه به طاها می گه:
ـ مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمی خواست.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_141
بابا با خشم به سمت مامان میاد و به بازوش چنگ می زنه و می گه:
ـ مونا، خفه می شی یا خفت کنم؟!
با تعجب به بابا نگاه می کنم. هیچ وقت جلوی ما با مامان این طور حرف نمی زد. تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم می بینم. مامان با خشم بازوش رو از دست بابا در میاره و می گه:
ـ به خاطر این دختره ی خراب با من این طور حرف می زنی؟!
گیج شدم. واقعا این جا چه خبره؟ چرا مامانم در مورد من این قدر بد حرف می زنه؟! توی این چهار سال هیچ وقت باهام این طور حرف نزده بود. فقط و فقط سکوت می کرد و با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه می کرد. به حرفاش فکر می کنم. یعنی چی که هیچ وقت دخترش نبودم؟! هنوز گیج و گنگم! درک درستی از حرفای مامان ندارم. حتی طاها هم با نگرانی به من و مامان زل زده. بابا با ناراحتی می گه:
ـ مونا تو قول دادی، یادت نیست. اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی.
مامان با خشم می گه:
ـ قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره. تو خوشی هاتو کردی. تو بهم خیانت کردی. وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی. من به خاطر بچه هام ازت گذشتم، ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه!
بابا هیچی نمی گه. با ناراحتی می گم:
ـ مامان، این جا چه خبره؟
دادی می زنه که یه قدم به عقب می رم. مامان با عصبانیت می گه:
ـ مگه نگفتم تو دختر من نیستی!
فقط به چشمای مامان خیره می شم. هیچی نمی گم. با همون عصبانیت ادامه می ده:
ـ تو دختر هووی منی که من بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم !
کلمه ی هوو تو گوشم می پیچه. یه خرده احساس ضعف می کنم. طاها با عصبانیت می گه:
ـ مامان، این چه وضع گفتنه؟!
مامان بی توجه به طاها می گه:
ـ مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمی خواست.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_140 چوبش رو هم خوردي. عجیبه که بازم درگیرت کرده. با عصبانیت گفت: - درگیرم نکرده. پوزخندم را…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_141
وقتی گردنبند اهدایی ام
ام را توي گردنش دیدم، وقتی که بعد از صیغه محرمیت اولین بوسه را از لبش گرفتم و در آغوش فشردمش، وقتی که فکر می
کردم دوران تنهایی و خستگی و در به دري به سر آمده و نوبت به آرامش رسیدنم شده، کیمیا رهایم کرد و رفت!
به هر زبانی که بلد بودم، به هر روشی که می شناختم، به هر وسیله اي که می توانستم، سعی کردم جلویش را بگیرم. با ناز و
نوازش، با اخم و دعوا، با حرف و منطق، با عشق و احساس، با هر چیزي که داشتم! اما جواب نداد. می خواست برود و دنیاهاي
جدید را کشف کند. جدیدتر از من، بهتر از من، پر هیجان تر از من! دلش تجربه می خواست، نه خانه داري، نه شوهر داري!
نمی خواست در سن بیست و پنج سالگی اندامش به خاطر زایمان خراب شود. نمی خواست با در خانه نشستن مبتلا به پیري
زودرس شود. نمی خواست تمام دغدغه اش خوب برگزار کردن میهمانی هاي شبانه باشد. می گفت دوستم دارد اما نه بیشتر از
خودش. می گفت می خواهد از جوانی اش تا جوان است استفاده کند و من با تعصبات عجیب و غریبم مانع رشدش می شوم.
من هر چه در چنته داشتم خرج نگه داشتنش کردم، اما همان موقع هم دانیار با یک اس ام اس این قائله را ختم کرد.
"شرط دل دادن دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگري دو دل!"
این تنها واکنش دانیار در کل مدت نامزدي و جدایی من بود. قبل از نامزدي هم گفته بود این دختر براي تو زن نمی شود و
من به بدبینی اش خندیده بودم، همین! تمام نقش دانیار در ازدواج برادرش!
دلم را پس گرفتم که نه من بیدل شوم و نه او دو دل. آن قدر مصیبت هاي گوناگون از سر گذرانده بودم که فکر می کردم
بالاخره این را هم رد می کنم، اما انگار رنگ این یکی فرق داشت. خلاء حضور کسی که زندگی ام را طراوت بخشیده بود
اذیتم کرد، خیلی زیاد. من سال ها عادت کرده بودم به این که تنها باشم و نگران دانیار و مسئولیت هایم. بعد از این همه مدت
که از مرگ خانواده ام می گذشت کسی پیدا شده بود که با لطافت محبت می کرد. زیبا محبت می کرد. بعد از بیست سال
کسی را پیدا کرده بودم که نگرانم باشد. یادم آورده بود که من هم آدمم و نیازهایی دارم و به آن ها به ظریف ترین شکل
ممکن جواب داده بود. فهمیده بودم این طپش هاي قلب ناشی از عشق که می گویند چیست و لذتش را چشیده بودم و حالا
با رفتنش دوباره خلاء برگشته بود. درست مثل رژیمی که می گویند اگر رهایش کنی با حجم بیشتري از چربی زائد رو به رو
می شوي. من هم با رها کردن کیمیا با سیلی از دردهاي تمام نشدنی رو به رو شدم. دردهایی که قبلا هم بودند، اما به
حضورشان، به وجودشان عادت داشتم. فکر می کردم زندگی همین سیاه ها و سفیدها است. غم و تنهایی و بی کسی باید باشد.
اصلا اگر نباشد یک چیزي کم است، اما کیمیا آن روي زندگی، آن روي قشنگ و شاد و رنگی اش را نشان داد و تشنه مرا لب
چشمه رها کرد.
سعی کردم این برهه کوتاه عمرم را فراموش کنم و به زندگی برگردم. من وقت غصه خوردن نداشتم. وقت زانوي غم بغل
گرفتن نداشتم. شرکت نوپا بود و دانیار مثل همیشه در تارهاي عنکبوتی خودش اسیر. اگر من، تنها تگیه گاهش می شکستم و
فرو می ریختم، تکلیف او چه می شد؟ شب رفتن کیمیا تا صبح توي اتاق قدم زدم. از روش دانیار براي تسکین خودم استفاده
کردم و پاکت هاي متوالی سیگار را توي حلق و ریه ام ریختم و بعد، صبح روز بعدش دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر
کارم حاضر شدم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_141
وقتی گردنبند اهدایی ام
ام را توي گردنش دیدم، وقتی که بعد از صیغه محرمیت اولین بوسه را از لبش گرفتم و در آغوش فشردمش، وقتی که فکر می
کردم دوران تنهایی و خستگی و در به دري به سر آمده و نوبت به آرامش رسیدنم شده، کیمیا رهایم کرد و رفت!
به هر زبانی که بلد بودم، به هر روشی که می شناختم، به هر وسیله اي که می توانستم، سعی کردم جلویش را بگیرم. با ناز و
نوازش، با اخم و دعوا، با حرف و منطق، با عشق و احساس، با هر چیزي که داشتم! اما جواب نداد. می خواست برود و دنیاهاي
جدید را کشف کند. جدیدتر از من، بهتر از من، پر هیجان تر از من! دلش تجربه می خواست، نه خانه داري، نه شوهر داري!
نمی خواست در سن بیست و پنج سالگی اندامش به خاطر زایمان خراب شود. نمی خواست با در خانه نشستن مبتلا به پیري
زودرس شود. نمی خواست تمام دغدغه اش خوب برگزار کردن میهمانی هاي شبانه باشد. می گفت دوستم دارد اما نه بیشتر از
خودش. می گفت می خواهد از جوانی اش تا جوان است استفاده کند و من با تعصبات عجیب و غریبم مانع رشدش می شوم.
من هر چه در چنته داشتم خرج نگه داشتنش کردم، اما همان موقع هم دانیار با یک اس ام اس این قائله را ختم کرد.
"شرط دل دادن دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگري دو دل!"
این تنها واکنش دانیار در کل مدت نامزدي و جدایی من بود. قبل از نامزدي هم گفته بود این دختر براي تو زن نمی شود و
من به بدبینی اش خندیده بودم، همین! تمام نقش دانیار در ازدواج برادرش!
دلم را پس گرفتم که نه من بیدل شوم و نه او دو دل. آن قدر مصیبت هاي گوناگون از سر گذرانده بودم که فکر می کردم
بالاخره این را هم رد می کنم، اما انگار رنگ این یکی فرق داشت. خلاء حضور کسی که زندگی ام را طراوت بخشیده بود
اذیتم کرد، خیلی زیاد. من سال ها عادت کرده بودم به این که تنها باشم و نگران دانیار و مسئولیت هایم. بعد از این همه مدت
که از مرگ خانواده ام می گذشت کسی پیدا شده بود که با لطافت محبت می کرد. زیبا محبت می کرد. بعد از بیست سال
کسی را پیدا کرده بودم که نگرانم باشد. یادم آورده بود که من هم آدمم و نیازهایی دارم و به آن ها به ظریف ترین شکل
ممکن جواب داده بود. فهمیده بودم این طپش هاي قلب ناشی از عشق که می گویند چیست و لذتش را چشیده بودم و حالا
با رفتنش دوباره خلاء برگشته بود. درست مثل رژیمی که می گویند اگر رهایش کنی با حجم بیشتري از چربی زائد رو به رو
می شوي. من هم با رها کردن کیمیا با سیلی از دردهاي تمام نشدنی رو به رو شدم. دردهایی که قبلا هم بودند، اما به
حضورشان، به وجودشان عادت داشتم. فکر می کردم زندگی همین سیاه ها و سفیدها است. غم و تنهایی و بی کسی باید باشد.
اصلا اگر نباشد یک چیزي کم است، اما کیمیا آن روي زندگی، آن روي قشنگ و شاد و رنگی اش را نشان داد و تشنه مرا لب
چشمه رها کرد.
سعی کردم این برهه کوتاه عمرم را فراموش کنم و به زندگی برگردم. من وقت غصه خوردن نداشتم. وقت زانوي غم بغل
گرفتن نداشتم. شرکت نوپا بود و دانیار مثل همیشه در تارهاي عنکبوتی خودش اسیر. اگر من، تنها تگیه گاهش می شکستم و
فرو می ریختم، تکلیف او چه می شد؟ شب رفتن کیمیا تا صبح توي اتاق قدم زدم. از روش دانیار براي تسکین خودم استفاده
کردم و پاکت هاي متوالی سیگار را توي حلق و ریه ام ریختم و بعد، صبح روز بعدش دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر
کارم حاضر شدم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_140 يه لحظه سنگيني نگا هي رو احساس كردم ... رومو كه چرخوندم با ديدن محمد كه كنار خواهرش و الهام وايساده بود نگاش به من بود بود اخمي…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_141
گفتم :
- بريم برقصيم؟؟؟!!
خنديد و گفت :
- واست حرف در ميارنا!؟؟!
- عيبي ندار من بشينم.. پاشم... برم ...بيام... همش حرفه ..
با اين حرفم دستمو گرفت و رفتيم وسط ...
نميدونستم الان محمد به چي فكر ميكنه يادمه دوست نداشت تو جمع برقصم و اونقدر تو گوشم خونده بود تصميم داشتم بعد از
عروسيمون محجبه شم ...البته انقدر خودش بهم محبت ميكرد كه واسم ديگه اين چيزاي كوچيك مهم نبود ...به هر حال يه دور
كه رقصيم برگشتم سمتش تا ببينم قيافش چه شكلي شده .. چشماش قرمز بود و دستاشو مشت كرده بود تا نگاه من رو ديد
روشو كرد اونور رو به الهام و بهش لبخند زوركي زد ...
نفس عميقي كشيدم ... پيش خودم گفتم پس هنوزم براش مهمه ...
بعد از اون يه دور رقص تا موقع شام يه گوشه نشستم.. موقع شام از اونجا كه ميل چنداني نداشتم .. تصميم گرفتم از ساختمون
برم بيرون و توي باغ قدمي بزنم با وجود هواي سرد فقط يه ژاكت تنم كردمو از در اومدم بيرون .. اونقدر تنم تب دار بود كه
هواي به اين سرديم اثري روش نداشت .. همين جور كه داشتم ميرفتم سمت ته باغ و با خودم هزار و يك جور فكر ميكردم
احساس كردم صداي خش خش برگ از پشت سرم مياد ... بلافاصله رومو كردم اونور ديديم محمد يكم عقب تر از منه موقعي
كه ديد وايسادم چند قدم ديگه اومد سمتم و با فاصله روبروم قرار گرفت و به آرومي سلام كرد ...
در جوابش اخمي كردم كه گفت :
- حرف دارم ... خيلي حرف دارم كيانا!!!! اونقدر توي اين دلم غمه كه موندم تا الان چجوري نتركيده!!!
نفس عميقي كشيدم و رومو كردم اونور و گفتم :
- حتما پشيموني ازينكه چرا از اول منو انتخاب كردي ...
عصبي دستي كشيد لاي موهاشو گفت :
- هر كي... هر كي ندونه.. تو ميدوني 4 سال دنبالت بودم!!! 4سال شب وروزم تو بودي .. تمام اين مدت به اين اميد بودم كه تو
كه منو ميشناسي .. بالاخره يه خبري ازم ميگيره ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_141
گفتم :
- بريم برقصيم؟؟؟!!
خنديد و گفت :
- واست حرف در ميارنا!؟؟!
- عيبي ندار من بشينم.. پاشم... برم ...بيام... همش حرفه ..
با اين حرفم دستمو گرفت و رفتيم وسط ...
نميدونستم الان محمد به چي فكر ميكنه يادمه دوست نداشت تو جمع برقصم و اونقدر تو گوشم خونده بود تصميم داشتم بعد از
عروسيمون محجبه شم ...البته انقدر خودش بهم محبت ميكرد كه واسم ديگه اين چيزاي كوچيك مهم نبود ...به هر حال يه دور
كه رقصيم برگشتم سمتش تا ببينم قيافش چه شكلي شده .. چشماش قرمز بود و دستاشو مشت كرده بود تا نگاه من رو ديد
روشو كرد اونور رو به الهام و بهش لبخند زوركي زد ...
نفس عميقي كشيدم ... پيش خودم گفتم پس هنوزم براش مهمه ...
بعد از اون يه دور رقص تا موقع شام يه گوشه نشستم.. موقع شام از اونجا كه ميل چنداني نداشتم .. تصميم گرفتم از ساختمون
برم بيرون و توي باغ قدمي بزنم با وجود هواي سرد فقط يه ژاكت تنم كردمو از در اومدم بيرون .. اونقدر تنم تب دار بود كه
هواي به اين سرديم اثري روش نداشت .. همين جور كه داشتم ميرفتم سمت ته باغ و با خودم هزار و يك جور فكر ميكردم
احساس كردم صداي خش خش برگ از پشت سرم مياد ... بلافاصله رومو كردم اونور ديديم محمد يكم عقب تر از منه موقعي
كه ديد وايسادم چند قدم ديگه اومد سمتم و با فاصله روبروم قرار گرفت و به آرومي سلام كرد ...
در جوابش اخمي كردم كه گفت :
- حرف دارم ... خيلي حرف دارم كيانا!!!! اونقدر توي اين دلم غمه كه موندم تا الان چجوري نتركيده!!!
نفس عميقي كشيدم و رومو كردم اونور و گفتم :
- حتما پشيموني ازينكه چرا از اول منو انتخاب كردي ...
عصبي دستي كشيد لاي موهاشو گفت :
- هر كي... هر كي ندونه.. تو ميدوني 4 سال دنبالت بودم!!! 4سال شب وروزم تو بودي .. تمام اين مدت به اين اميد بودم كه تو
كه منو ميشناسي .. بالاخره يه خبري ازم ميگيره ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_140 با مشت کوبیدم تو بازوش. سوران خیلی زورگویی ،هرکار دلت میخواد می کنی!!! بابا کو هر کار؟؟؟؟بوس نبود که بیشتر شبیهه نوک…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_141
نادیا یادته گفتم عشقمو بزودی بهت معرفی می کنم ؟این خانوم کوچولو"
آرام"هستن ،عشق و انشالله همسر اینده ی من.
زیر لبی به جفتشون سلام دادم
نادیا با ذوق اومد طرفم و بغلم کرد.
واااای سوران را ست میگی ؟؟؟چقدر بهم میاین؟؟؟واااای خیلی نازه سوران
از کجا گیر اوردیش ؟
با جوابش لبخند ملیحی زدم.
ممنون شما لطف دارین!!!!
واااای چقدر دوست داشتنیه سوران ؟؟؟؟منم عاشقش شدم
دیگه از حرکاتش واقعا خندم گرفته بود ،شیطون تر و پرجنب جوش تر ازونی
بود که فکرشو می کردم
حسام دستشو سمتم دراز کردو گفت :
خوشبختم آرام جان
انقدر هول شدم که سریع یه نگاه تیز به سوران انداختم ،انگار میخواستم برای
دست دادن به حسام ازش کسب اجازه کنم .
لبخندی زدو چشماشو به معنای تایید رو هم گذاشت .
باحسام دست دادم ولی نمیدونم چرا اصلا حس بدی نداشتم .حسام چهره ی
خاصی داشت ،نگاهش مهربون بود مثل سوران ولی چهرتن خیلی باهم فرق
داشتن.چشمای حسام ابی بود ولی چشمای سوران عسلی .
نادیا جان هوای آرام داشته باش
برم کمک سعید
باشه برو خیالت راحت..
دستمو کشید و گفت :
بیا بریم بشینیم عزیزم ببینم چی جوری مخ این سوران مارو زدی؟از عجایبه
بی احساس تر از اون تو دنیا نیست ...
با تعجب گفتم:
سوران بی احساسه؟؟؟!!!
نه اشتباه میکنین.
صندلی رو کشید جلو و گفت بشین .
تشکر کردم و نشستم
فرصت رو مناسب دونستم تا یکم درمورد سوران بیشتر بدونم .اما هرچی
تلاش کردم هیچی دستگیرم نشد الا همون چیزایی که خودم میدونستم و
سوران بهم گفته بود.
سوران:
مشغول خوش آمدگویی و ر سیدگی به مهمونا بودیم.همه حواسم سمت آرام
بود ،خوبه که نادیا هست به حرفش گرفته.حوصلش سر نمیره
غرق در حرکاتش شدم از دور وقتی حواسش بهم نبود ،حالا که فکر میکنم
میبینم من عاشق افکارش شدم ،این افکارش بود که برام هیچوقت کهنه نمیشن
یادم اومد که فردا دارم میرم .اخ که یادم رفته بود .
با یاد اوریش انگار غم بزرگی تو دلم نشست این روزایی که میدونستم میخوام
برم شیراز انگار بیشتر ازقبل وابستش شدم.
با دستی که روی شونم قرار گرفت به سمتش برگشتم .حسام بود.
مبارک باشه دیگه واقعا بزرگ شدی .خیلی بهم میاین
ممنون
انگار واقعا خیلی دوسش داری یه ربعه محوش شدی ؟!!"
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_141
نادیا یادته گفتم عشقمو بزودی بهت معرفی می کنم ؟این خانوم کوچولو"
آرام"هستن ،عشق و انشالله همسر اینده ی من.
زیر لبی به جفتشون سلام دادم
نادیا با ذوق اومد طرفم و بغلم کرد.
واااای سوران را ست میگی ؟؟؟چقدر بهم میاین؟؟؟واااای خیلی نازه سوران
از کجا گیر اوردیش ؟
با جوابش لبخند ملیحی زدم.
ممنون شما لطف دارین!!!!
واااای چقدر دوست داشتنیه سوران ؟؟؟؟منم عاشقش شدم
دیگه از حرکاتش واقعا خندم گرفته بود ،شیطون تر و پرجنب جوش تر ازونی
بود که فکرشو می کردم
حسام دستشو سمتم دراز کردو گفت :
خوشبختم آرام جان
انقدر هول شدم که سریع یه نگاه تیز به سوران انداختم ،انگار میخواستم برای
دست دادن به حسام ازش کسب اجازه کنم .
لبخندی زدو چشماشو به معنای تایید رو هم گذاشت .
باحسام دست دادم ولی نمیدونم چرا اصلا حس بدی نداشتم .حسام چهره ی
خاصی داشت ،نگاهش مهربون بود مثل سوران ولی چهرتن خیلی باهم فرق
داشتن.چشمای حسام ابی بود ولی چشمای سوران عسلی .
نادیا جان هوای آرام داشته باش
برم کمک سعید
باشه برو خیالت راحت..
دستمو کشید و گفت :
بیا بریم بشینیم عزیزم ببینم چی جوری مخ این سوران مارو زدی؟از عجایبه
بی احساس تر از اون تو دنیا نیست ...
با تعجب گفتم:
سوران بی احساسه؟؟؟!!!
نه اشتباه میکنین.
صندلی رو کشید جلو و گفت بشین .
تشکر کردم و نشستم
فرصت رو مناسب دونستم تا یکم درمورد سوران بیشتر بدونم .اما هرچی
تلاش کردم هیچی دستگیرم نشد الا همون چیزایی که خودم میدونستم و
سوران بهم گفته بود.
سوران:
مشغول خوش آمدگویی و ر سیدگی به مهمونا بودیم.همه حواسم سمت آرام
بود ،خوبه که نادیا هست به حرفش گرفته.حوصلش سر نمیره
غرق در حرکاتش شدم از دور وقتی حواسش بهم نبود ،حالا که فکر میکنم
میبینم من عاشق افکارش شدم ،این افکارش بود که برام هیچوقت کهنه نمیشن
یادم اومد که فردا دارم میرم .اخ که یادم رفته بود .
با یاد اوریش انگار غم بزرگی تو دلم نشست این روزایی که میدونستم میخوام
برم شیراز انگار بیشتر ازقبل وابستش شدم.
با دستی که روی شونم قرار گرفت به سمتش برگشتم .حسام بود.
مبارک باشه دیگه واقعا بزرگ شدی .خیلی بهم میاین
ممنون
انگار واقعا خیلی دوسش داری یه ربعه محوش شدی ؟!!"
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_140 - نمیدونم والا چی بگم ... کفش هامو از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم حالا خوبه با این کفش ها با مخ بیام زمین ابروم…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_141
قسمت چـــــهل ویکــم
مثل قبل اومد جلوم ایستاد و کمک کرد که پیاده بشم ... حالا این دسته گل هم شده برای ما مصیبت ..... دست گل رو از دستم گرفت اروم اومدم پایین .... فیلم بردار ها هی برای خودشون دستور میدادن که چی کار کنیم .... هم ارمان کلافه شده بود هم من ولی خوب دیگه نمیشد کاری کرد .... ارمان دستم رو گرفت رفتیم تو دو تایی سوار اسانسور شدیم ... از زیر شنل میدیم که هی میومد طرفم دوباره میرفت عقب ... خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم .... این صدای زنه که توی اسانسور پخش میشد روی مخم بود دلم میخواست خفش کنم .... در اسانسور که باز شد دوباره دستم رو گرفت رفتیم تو .... حالا ساختمان مانند داشت زنگ زد روی در بزرگ زده بود اتلیه ی روژان .... در یه دختر جوون باز کرد .... اروم شنلم رو زد بالا دختری بی حیا داشت با چشم هاش ارمان میخورد با سرفه ی ارمان به خودش اومد .... با جدیت تمام گفت : - ببخشید خانم اجازه میدید بیایم تو یا میخواید تا صبح همین طوری نگاه کنید .... بیچاره دختر هنگ کرد خوشم اومد دختره ی بیشعور نمیگه زنش کنارش ایستاده ان قدر نگاه نکنم .... - خواهش میکنم بفرمایید .... لباسم رو زدم بالا که به لبه ی در گیر نکنه .... چند تا اتاق بزرگ کنار هم بود ..... - شما برید توی اتاق روبه رو تا همکارم بیاد ازتون عکس بگیره ... بدون هیچ حرفی اومد کنارم با صدای بلندی طوری که دختر بشنوه گفت- بریم عزیز دلم ..... دلم میخواست برگردم برای منشیه زبون در بیارم .... رفتیم به طرف همون اتاقی که گفته بود در رو باز کردیم ... خوشبختانه کولرش روشن بود و اتاق مثل یخچال خنک بود .... در رو محکم بست اخلاقش رو میدونستم تو دانشگاه هم همین طوری بود وقتی دختر ها بهش نگاه میکردن اعصابش خورد میشد .... چند قدم اومد نزدیک من با صدای تاب داری گفت : - حالا اجازه میدی شنلت رو در بیارم ؟؟؟؟؟؟؟دوست نداشتم دیگه بیشتر از این منتظرش بذارم مخصوصا الان که دیگه اعصابش خورد شده بود .... سرم رو تکون دادم .... با خوش حالی گفت : - مرسی عزیزم .... لرزش دست هاشو حس میکردم وقتی میخواست شنل رو از دورم باز کنه ..... لباس عروسی که انتخاب کرده بود دیگه زیادی باز بود ولی دیگه باید عادت کنم به قول خودش محرمم بود ..... بند رو باز کرد شنل از تنم افتاد روی زمین .... چند دقیقه ای گذشت دیدم حرکتی نمیکنه یعنی خوشش نیومده بود از چهره ام ؟؟؟؟سرم رو بلند کردم ببینم چرا هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده که نگاهم به قیافه اش افتاد .... صورتش قرمز شده بود یکی از دست هاشو روی قلبش بود .... با خنده گفتم : - ارمان چت شد تو سکته نکنی ؟جوابی نداد رفتم نزدیکش دستم رو گرفتم جلوی صورتش ... - ارمان جان ؟ ارمان؟ ..... ارمان خوبی ؟تازه به خودش اومد الهی قربونش برم ببین از هیجان صورتش چه رنگی شد ..... نگاهش به من افتاد دستش رو دراز کرد با خشونت خاصی بغلم کرد ... استخون ها در حال شکستن بود ولی نمیخواستم این حال قشنگش رو خراب کنم .... - ارمانی استخون هام شکست ها ؟دست هاشو یه ذره شل کرد .... - ساحل باورم نمیشه این تویی چه قدر عوض شدی ؟ اصلا انگار یه ساحل دیگه جلوم ایستاده ..... پیشونیم رو بوس کرد
با لحن بامزه ای گفتم : - چی کار کنم که بفهمی من همون ساحلم استاد ؟؟؟؟؟اسم استاد که اومد خندید ...... دندون ها سفیدش معلوم شد ... - ولی ساحل خدایی حقت بود که مینداختم ها نمیدونم چرا به دلم افتاد که نندازمت .. و نمره رو بهت بدم با خنده گفتم : - میخوای الان به جای عکس برو دانشگاه لیست رو در بیار منو بنداز ... - تو اگه این زبون رو نداشتی چی کار میکردی خانم .... - هیچی زندگی میکردم ....... یه صندلی کنارمون بود نشست روش دست منم گرفت نشوند روی پای خودش .. پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم .....
- ارمان الان یه نفر میاد تو ها این جا که دیگه نمیشه در رو قفل کرد .... - وللش بذار بیان ..... نگاهش افتاد به لب هام اومد جلو خواست بوسم کنه که صدای در اومد ... - لعنت به هر چی مزاحمه .... حتما باز اون دختر میمونه میخواد بیاد مزاحم بشه .... - اه ارمان زشته بابا بیچاره ولم کن بذار بلند شم .... ارمان با صدای خش داری گفت : - بفرمایید .... بابا تو باید به جای استاد شدن میرفتی خواننده میشدی .....
سر هر عکسی که میخواستیم بگیریم ارمان میخندید و من تا ده دقیقه لپ هام از خجالت قرمز بود اخه این چه ژست هاییه ادم روش نمیشه انجام بده .... دختره براش عادی بود و اصلا به این توجه نمیکرد که من خجالت میکشم .... خدایی ژست هاش خیلی باحال و +18 سال بود .....
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_141
قسمت چـــــهل ویکــم
مثل قبل اومد جلوم ایستاد و کمک کرد که پیاده بشم ... حالا این دسته گل هم شده برای ما مصیبت ..... دست گل رو از دستم گرفت اروم اومدم پایین .... فیلم بردار ها هی برای خودشون دستور میدادن که چی کار کنیم .... هم ارمان کلافه شده بود هم من ولی خوب دیگه نمیشد کاری کرد .... ارمان دستم رو گرفت رفتیم تو دو تایی سوار اسانسور شدیم ... از زیر شنل میدیم که هی میومد طرفم دوباره میرفت عقب ... خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم .... این صدای زنه که توی اسانسور پخش میشد روی مخم بود دلم میخواست خفش کنم .... در اسانسور که باز شد دوباره دستم رو گرفت رفتیم تو .... حالا ساختمان مانند داشت زنگ زد روی در بزرگ زده بود اتلیه ی روژان .... در یه دختر جوون باز کرد .... اروم شنلم رو زد بالا دختری بی حیا داشت با چشم هاش ارمان میخورد با سرفه ی ارمان به خودش اومد .... با جدیت تمام گفت : - ببخشید خانم اجازه میدید بیایم تو یا میخواید تا صبح همین طوری نگاه کنید .... بیچاره دختر هنگ کرد خوشم اومد دختره ی بیشعور نمیگه زنش کنارش ایستاده ان قدر نگاه نکنم .... - خواهش میکنم بفرمایید .... لباسم رو زدم بالا که به لبه ی در گیر نکنه .... چند تا اتاق بزرگ کنار هم بود ..... - شما برید توی اتاق روبه رو تا همکارم بیاد ازتون عکس بگیره ... بدون هیچ حرفی اومد کنارم با صدای بلندی طوری که دختر بشنوه گفت- بریم عزیز دلم ..... دلم میخواست برگردم برای منشیه زبون در بیارم .... رفتیم به طرف همون اتاقی که گفته بود در رو باز کردیم ... خوشبختانه کولرش روشن بود و اتاق مثل یخچال خنک بود .... در رو محکم بست اخلاقش رو میدونستم تو دانشگاه هم همین طوری بود وقتی دختر ها بهش نگاه میکردن اعصابش خورد میشد .... چند قدم اومد نزدیک من با صدای تاب داری گفت : - حالا اجازه میدی شنلت رو در بیارم ؟؟؟؟؟؟؟دوست نداشتم دیگه بیشتر از این منتظرش بذارم مخصوصا الان که دیگه اعصابش خورد شده بود .... سرم رو تکون دادم .... با خوش حالی گفت : - مرسی عزیزم .... لرزش دست هاشو حس میکردم وقتی میخواست شنل رو از دورم باز کنه ..... لباس عروسی که انتخاب کرده بود دیگه زیادی باز بود ولی دیگه باید عادت کنم به قول خودش محرمم بود ..... بند رو باز کرد شنل از تنم افتاد روی زمین .... چند دقیقه ای گذشت دیدم حرکتی نمیکنه یعنی خوشش نیومده بود از چهره ام ؟؟؟؟سرم رو بلند کردم ببینم چرا هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده که نگاهم به قیافه اش افتاد .... صورتش قرمز شده بود یکی از دست هاشو روی قلبش بود .... با خنده گفتم : - ارمان چت شد تو سکته نکنی ؟جوابی نداد رفتم نزدیکش دستم رو گرفتم جلوی صورتش ... - ارمان جان ؟ ارمان؟ ..... ارمان خوبی ؟تازه به خودش اومد الهی قربونش برم ببین از هیجان صورتش چه رنگی شد ..... نگاهش به من افتاد دستش رو دراز کرد با خشونت خاصی بغلم کرد ... استخون ها در حال شکستن بود ولی نمیخواستم این حال قشنگش رو خراب کنم .... - ارمانی استخون هام شکست ها ؟دست هاشو یه ذره شل کرد .... - ساحل باورم نمیشه این تویی چه قدر عوض شدی ؟ اصلا انگار یه ساحل دیگه جلوم ایستاده ..... پیشونیم رو بوس کرد
با لحن بامزه ای گفتم : - چی کار کنم که بفهمی من همون ساحلم استاد ؟؟؟؟؟اسم استاد که اومد خندید ...... دندون ها سفیدش معلوم شد ... - ولی ساحل خدایی حقت بود که مینداختم ها نمیدونم چرا به دلم افتاد که نندازمت .. و نمره رو بهت بدم با خنده گفتم : - میخوای الان به جای عکس برو دانشگاه لیست رو در بیار منو بنداز ... - تو اگه این زبون رو نداشتی چی کار میکردی خانم .... - هیچی زندگی میکردم ....... یه صندلی کنارمون بود نشست روش دست منم گرفت نشوند روی پای خودش .. پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم .....
- ارمان الان یه نفر میاد تو ها این جا که دیگه نمیشه در رو قفل کرد .... - وللش بذار بیان ..... نگاهش افتاد به لب هام اومد جلو خواست بوسم کنه که صدای در اومد ... - لعنت به هر چی مزاحمه .... حتما باز اون دختر میمونه میخواد بیاد مزاحم بشه .... - اه ارمان زشته بابا بیچاره ولم کن بذار بلند شم .... ارمان با صدای خش داری گفت : - بفرمایید .... بابا تو باید به جای استاد شدن میرفتی خواننده میشدی .....
سر هر عکسی که میخواستیم بگیریم ارمان میخندید و من تا ده دقیقه لپ هام از خجالت قرمز بود اخه این چه ژست هاییه ادم روش نمیشه انجام بده .... دختره براش عادی بود و اصلا به این توجه نمیکرد که من خجالت میکشم .... خدایی ژست هاش خیلی باحال و +18 سال بود .....
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_140 ـ نمی دانم،شايد. به نظر می رسيد شادی به ارتباط ما با هم مشكوك شده ولی نبايد به روی خودم می آوردم. در اين مدت همش دعا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_141
ـ همين كه تو را می شناسند،بدتر است.جريان پارك يادت رفته؟اگر به مينو بگويد بدبخت می شوم.
شايد هم نگويد.تازه می توانی اين جواب بدهی كه چون باران می آمد،من ،تو را رساندم.اينقدر همه چيز را سخت نگير.
ـ اين تويی كه همه چيز را آسان میگيری.ديگر كافی ست.از اين وضع خسته شدم.تا حالام خيلی تحمل كردم.ديگر نمیتوانم ادامه بدهم.
ـ منظورت چيست؟!
در نهايت خشم با صدای بلند گفتم:
ـ منظورم اين است كه ديگر بس است.تمامش كن پدرام.هر طور كه دوست داری تمامش كن.فقط زود.هر چه زودتر
بهتر.
گريه ام گرفته بود.سيلاب اشك،با سيلاب باران همراه شد.به التماس افتادم:
ـ خواهش می كنم پدرام.ديگر ادامه ی اين وضع برايم ممكن نيست.نمی خواهم رسوای خاص و عام شوم.
هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود.خونسرد و ارام گفت:
ـ طوری صحبت می كنی كه انگار چه كار كردی.
ـ شايد در اصل قضيه چيزی نباشد،چون در هر صورت من زن عقدی ات هستم،اما ديگران كه از اين ماجرا باخبر نيستند
و آبرويی برايم باقی نمی گذارند.خواهش می كنم هر چه زودتر خيالم را راحت كن.تا حداقل شبها بی فكر و خيال سر به بالين بگذارم.
با من من گفت:
ـ من كمی فرصت می خواهم.
از بی فكری اش داشتم به مرز جنون می رسيدم و در نهايت درماندگی گفتم:
ـ خدای من،اين همه فرصت داشتی چه كار كردی!
ـ من هنوز آمادگی اش را ندارم مها.
ـ اين همه مدت آماده نشدی؟اگر تا حالا حرفی نزدم،به خاطر اين بود كه نمیخواستم فكر كنی می خواهم مجبورت كنم.
ـ تو میخواهی من چه كار كنم؟
ـ من نمی دانم.هر كاری دوست داری،فقط خيلی زود.
اميدوار بودم هر تصميمی بگيرد،عاقبت خوشی داشته باشد.باران سيل آسا می باريد و خيال بند آمدن را نداشت.در
خيابان پرنده پر نمی زد.هر دو سكوت اختيار كرديم و تا رسيدن به سر كوچه حرفی نزديم.
موقع خداحافظی چهره اش گرفته و درهم بود،تا گفتم خداحافظ،جواب داد:مرا ببخش مها.
بی آنكه نگاهش كنم،گفتم:
ـ تقصير تو نيست،تقصير خودم است كه گذاشتم كار به اينجا بكشد.خداحافظ.
برای اينكه دوباره نخورم،به حالت دو،تند و سريع قدم برمی دشتم.به خانه كه رسيدم،
مامان گفت:
ـ نگرانت بودم.می ترسيدم دوباره زير باران پياده روی كنی و سرما بخوری.
برای اينكه فضولی فرهاد كار دستم ندهد گفتم:
ـ نه اتفاقا آقای شمس با اصرار مرا رساند و سر كوچه پياده ام كرد.
شب بدی را گذراندم و صبح كسل و بی حوصله به شركت رفتم.ساعتی بعد پدرام گرفته تر از من آمد،زير لب سلام كرد
و به دفترش رفت.اميدم به اينكه تصميم نهايی را گرفته باشد،بی ثمر بود.
يك هفته بعد بی هيچ اتفاق خاصی گذشت و به غير از ارتباط كاری كلام ديگری بين ما رد و بدل نشد.تنها راهم اين بود
كه برای هميشه قيدش را بزنم و دلم را نسبت به او سرد كنم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_141
ـ همين كه تو را می شناسند،بدتر است.جريان پارك يادت رفته؟اگر به مينو بگويد بدبخت می شوم.
شايد هم نگويد.تازه می توانی اين جواب بدهی كه چون باران می آمد،من ،تو را رساندم.اينقدر همه چيز را سخت نگير.
ـ اين تويی كه همه چيز را آسان میگيری.ديگر كافی ست.از اين وضع خسته شدم.تا حالام خيلی تحمل كردم.ديگر نمیتوانم ادامه بدهم.
ـ منظورت چيست؟!
در نهايت خشم با صدای بلند گفتم:
ـ منظورم اين است كه ديگر بس است.تمامش كن پدرام.هر طور كه دوست داری تمامش كن.فقط زود.هر چه زودتر
بهتر.
گريه ام گرفته بود.سيلاب اشك،با سيلاب باران همراه شد.به التماس افتادم:
ـ خواهش می كنم پدرام.ديگر ادامه ی اين وضع برايم ممكن نيست.نمی خواهم رسوای خاص و عام شوم.
هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود.خونسرد و ارام گفت:
ـ طوری صحبت می كنی كه انگار چه كار كردی.
ـ شايد در اصل قضيه چيزی نباشد،چون در هر صورت من زن عقدی ات هستم،اما ديگران كه از اين ماجرا باخبر نيستند
و آبرويی برايم باقی نمی گذارند.خواهش می كنم هر چه زودتر خيالم را راحت كن.تا حداقل شبها بی فكر و خيال سر به بالين بگذارم.
با من من گفت:
ـ من كمی فرصت می خواهم.
از بی فكری اش داشتم به مرز جنون می رسيدم و در نهايت درماندگی گفتم:
ـ خدای من،اين همه فرصت داشتی چه كار كردی!
ـ من هنوز آمادگی اش را ندارم مها.
ـ اين همه مدت آماده نشدی؟اگر تا حالا حرفی نزدم،به خاطر اين بود كه نمیخواستم فكر كنی می خواهم مجبورت كنم.
ـ تو میخواهی من چه كار كنم؟
ـ من نمی دانم.هر كاری دوست داری،فقط خيلی زود.
اميدوار بودم هر تصميمی بگيرد،عاقبت خوشی داشته باشد.باران سيل آسا می باريد و خيال بند آمدن را نداشت.در
خيابان پرنده پر نمی زد.هر دو سكوت اختيار كرديم و تا رسيدن به سر كوچه حرفی نزديم.
موقع خداحافظی چهره اش گرفته و درهم بود،تا گفتم خداحافظ،جواب داد:مرا ببخش مها.
بی آنكه نگاهش كنم،گفتم:
ـ تقصير تو نيست،تقصير خودم است كه گذاشتم كار به اينجا بكشد.خداحافظ.
برای اينكه دوباره نخورم،به حالت دو،تند و سريع قدم برمی دشتم.به خانه كه رسيدم،
مامان گفت:
ـ نگرانت بودم.می ترسيدم دوباره زير باران پياده روی كنی و سرما بخوری.
برای اينكه فضولی فرهاد كار دستم ندهد گفتم:
ـ نه اتفاقا آقای شمس با اصرار مرا رساند و سر كوچه پياده ام كرد.
شب بدی را گذراندم و صبح كسل و بی حوصله به شركت رفتم.ساعتی بعد پدرام گرفته تر از من آمد،زير لب سلام كرد
و به دفترش رفت.اميدم به اينكه تصميم نهايی را گرفته باشد،بی ثمر بود.
يك هفته بعد بی هيچ اتفاق خاصی گذشت و به غير از ارتباط كاری كلام ديگری بين ما رد و بدل نشد.تنها راهم اين بود
كه برای هميشه قيدش را بزنم و دلم را نسبت به او سرد كنم.