❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.5K subscribers
34.7K photos
4.47K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_132 می خوام چیزی بگم که اجازه نمی ده و با خونسردی می گه: ـ مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_133

وقتی بهم می رسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز بر می داره و با خشم به بازوهام چنگ می زنه. هنوز لباس بیرون تنشه. معلومه حتی حوصله ی عوض کردن لباساش رو هم نداشته. به زور بلندم می کنه و از بین دندونای کلید شده می گه:
ـ چرا با آبروی خونواده بازی می کنی؟
با بغض می گم:
ـ داداش، به خدا نمی خواستم این جوری بشه.
با داد می گه:
ـ وقتی تنها می ری تو اون باغ لعنتی، انتظار داری بهتر از این بشه! نیمی از پسرای فامیل که چه عرض کنم، نود درصدشون به تو به چشم بد نگاه می کنند. من که نمی تونم همیشه مراقبت باشم، وقتی تو جمع شلوغی کسی کارت نداره. پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن .
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و هیچی نمی گم. ولی طاهر همون جور با داد ادامه می ده:
ـ رفتی توی اون باغ لعنتی همین یه خرده آبرویی هم که برامون مونده رو به باد بدی و بعد بیای جلوم واستی و بگی من نمی خواستم این جوری بشه؟! فقط کافی بود یه ده دقیقه، یه ربعی دیرتر برسم، کارت تموم بود.
با دادی بلندتر می گه:
ـ می فهمی؟
همین جور اشکام جاریه. با فریاد می گه:
ـ امشب رو برام کوفت کردی، به خدا دیگه بریدم، دیگه تحمل ندارم، هر چند اون سروش بدبخت هم حق داره. اگه من به جای سروش بودم همون چهار سال پیش بدون درنگ می کشتمت. با همه ی اینا خواهرمی و من مجبورم ازت دفاع کنم . از شدت گریه به هق هق افتادم. بازوهامو ول می کنه و هلم می ده که باعث می شه روی صندلی پرت بشم. زمزمه وار می گه:
ـ اون از ترانه، این هم از تو، طاها هم که دیگه گفتن نداره، به اون دختره ی هرزه چسبیده و ول کن ماجرا نیست! مامان و بابا کی باید از دست حماقت های شماها یه نفس راحت بکشن؟!
از بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد. با بی حوصلگی می گه:
ـ اون صداتو خفه کن، حوصله ی گریه و زاری ندارم.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_132 و خداحافظی کردم. ناخواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم خانه یاقوتی رنگ حاج رضا حیدري همان…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_133

یه مهندس معروف و کاربلد شده واسه خودش.
مهندس محتاطانه پرسید:
با همون اخلاقاي خاص؟
تجسم قیافه همیشه بی احساس دانیار بی اختیار خنده بر لبم نشاند.
- اوه! خیلی بدتر از قبل.
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- خیلی دلم می خواد ببینمش، خیلی زیاد.
رو به حاج خانم کردم و گفتم:
- حالا ما پسراي بد و بی معرفتی بودیم، شما چرا به ما سر نزدین؟ شما چرا با بچه هاتون قهر کردین؟ باز مهندس یه زنگی
به ما می زد، شرکتمون می اومد، شما که همونم از ما دریغ کردین.
نگاه آبی متاسفش را به چشمانم دوخت و گفت:
- روي زنگ زدن نداشتم عزیزم. رو نداشتم.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- نگین این حرف رو حاج خانوم. ما تا ابد مدیون محبتاي شما هستیم. شما حق مادري به گردن من و دانیار دارین.
با دست روي زانویش زد و گفت:
- آره. مادرتون بودم، اما مادري نکردم. حق مادري به جا نیاوردم.
اي کاش نیامده بودم! اي کاش برنگشته بودم!
مهندس باز هم سعی کرد جو را عوض کند.
- از کار و بار شرکت چه خبر؟ شنیدم یواش یواش داري یکه تاز میشی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- نه حاجی. همچنان در محضرتون درس پس میدیم. کو تا به پاي شما برسیم؟
با محبت ضربه اي به کمرم زد و گفت:
- شکسته نفسی نکن پسر جان. آمارت رو دارم و نمی دونی چقدر افتخار می کنم وقتی خبر موفقیتات به گوشم می رسه.
در جواب محبتش فقط لبخند زدم و شربت را از سینی اي که خدمتکار به سمتم گرفته بود برداشتم.
- دانیار نمی خواد شرکت بزنه؟
قاشق را توي لیوان شربتم چرخاندم و گفتم:
- نه. می شناسینش که، نمی تونه یه جا بمونه. از پشت میز نشستنم خوشش نمیاد.
- هنوز سیگار می کشه؟
- افتضاح! بیشتر از همیشه!
- هنوزم دلش جایی گیر نکرده؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_132 - گفتم يه وقت به سرت نرنه بيشتر بموني!!! - نه نميمونم!! دوشنبه دانشگاه دارم!! خنديد و گفت : - پس تا يكشنبه شب!! تماس رو كه قطع…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_133

- تقصير كتي شد اون ميدونست گفت نگو سورپريز شه ..
مامانم خنديد و گفت :
- بيا بريم تو .. بيا تعريف كن ببينم ... خانوم مهندسه من !!!

تا ظهر كه كتي و بابا بيان با مامان از هر دري حرف زديم از شركت تا مشكلات زندگي مجردي و دانشگاه و سختي هاي فوق ...
البته راجع به مجد هيچي نگفتم ... يعني ميخواستمم روم نميشد.. به هر حال با اومدن بابا و كتيم يه دور ديگه بازار قربون صدقه
ماچ و بوسه داغ شد ..و يه دورم تمام حرفايي كه براي مامان گفته بودم براي بابا تكرار كردم و بعد از خوردن ناهار ساكمو آوردم و
سوغاتي هاي مامان و بابا و سفارش هاي كتي رو بهشون دادم .. با خودم فكر كردم ... چقدر بودن در كنار خانواده لذت بخشه و
خانواده ي خوب چه دلگرميه ايه .. بعد از اينكه حرفامون تموم شد بابا برگشت سر كار و مامان براي استراحت بعد از ظهر
رفت تا يه چرتي بزنه من و كتيم رفتيم توي اتاق من ... تا وارد شديم كتي رو كرد بهم و گفت :
- خووووب حالا تعريف كن ببينم ..
خنديدم و گفتم :
- همچين ميگي خوب انگار تا الان تعريف نميكردم!!!
يه ابروشو داد بالا و گفت :
- آآآرررره جون عمت!!!! زود بگو از مهموني از اون همسايه ي خوشتيپت ...
خنديدم ... رفتم تو فكر واقعا نياز داشتم با يكي حرف بزنم و كي بهتر از خواهرم كه نزديكترين دوستمم بود واسه ي همين از
روز اول شروع كردم ..
تقريبا دو ساعتي بي وقفه حرف زدم تا بالاخره حرفام تموم شد .. كتي رفته بود تو فكر و لبخند مرموزي رو لبش بود ...بعدم رو
كرد بهم و گفت :
- ولي كيانا خوش بحالت ها!!!
چپ چپ نگاش كردم كه بلند خنديد و گفت :
- جون آبجي راست ميگم كيانا .. خاك تو سرت اين مجد رو تور كن ديگه من اگه تا الان بودم سه تا بچم داشتم ازش ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_132 فقط دوتا دستگاه و یه جا و چند تا نیروی کار بلد میخواستم که ابزارها رو به  جای اینکه بدیم یه کارخونه برامون بسازه ،خودمون…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_133

فکر این که تماس از سمت آرام
بود.پنچر شدم.
-الو جانم سعید
سلام سوران خوبی؟خواب بودی؟
برفرض که بودم ،بنال ؟!!
خونتی؟
اره چطور؟
دارم میام اونجا پنج مین دیگه اونجام ،باز کن .
تا اومدن سعید یه آب به صورتم زدم و بساط قهوه رو آماده کردم.
صدای زنگ در بلند شد،مطابق انتظارم سعید بود ،اومد داخل...
خاک تو سرت سعید ،نمیدونی وقتی میری خونه کسی باید کادو ببری؟
صداشو زنونه کرد:
جونه شما نمیدونستم چی لازم داری ایشالله دفعه بعد با اقامون بیایم کادو 
بیارم...
خندیدم،با مشت زدم تو بازوش:
از من دلقک تر باز تویی سعید.
چه خونت بامزس سوران.خوشم اومد .
-باشه واسه تو
ازکیسه خلیفه میبخشی؟
میگم سوران بساط خونه خالیت براهه دیگه نه؟مجردی حال می کنیا!
تنها تنهاحالشو نبر ماروهم خبر کن تک خور نباش.
-خندیدم و به معنای تاسف براش سر تکون دادم.
اوخ اوخ ببخشید،یادم نبود یکیو داری نیاز به دومیش نداری!!!
میدونستم باهام شوخی می کنه سعید ازون بچه های با معرفت روزگار بود 
،اصلا هم اهل این داف بازی ها که ما تو دوران جاهلیت انجام میدادیم 
نیست.
پدر ،مادرشو تو زلزله بم از دست داده و با ارثیه ای که براش مونده تو تهران یه 
خونه بزرگ میخره و الانم تنها زندگی می کنه ولی میدونم بچه پاکیه.
به به خونه داریتم که خوبه چه بوی قهوه ای راه انداختی.
بله پس چی فکر کردی سعیدخان؟!
همونطوری که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :
چه عجب حالا چی شد یاد ما کردی؟
آها سوران اومدم یه مشورت کنم باهات!""
چه مشورتی؟
میگم میخوام واسه پنجشنبه شب یه گود بای پارتی بگیرم ،پایه ای باهم یه 
مهمونی راه بندازیم ؟؟؟؟
اره فکر خوبیه، هستم....
فکر بدی هم نبود ،یه دور همی می تونست حال و هوامون عوض کنه.
فقط سعید ،کجا قراره گود بای پارتی بگیریم اونوقت؟؟
خندید و گفت:
خونه ی تو دیگه!!!!
لابد منو تو یه جشن دونفره میگیریم آخه اینجا بیشتر از مادوتا جا نمیشه.
نه بابا شوخی کردم،خونه ی من خوبه ؛بزرگه .مکانش باشه اون جا ولی 
تدارکاتشو دوتایی ردیف میکنیم خوبه؟
حله، خیلی هم عالی...
بعد از رفتن سعید،فکر کردم حالا که قرار مهمونی بدیم ،باید یه دست لباس 
برای خودم و آرام بخریم.
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و خبر این مراسم و هم یه قرار واسه خرید 
باهاش بزارم.
بدون معطلی شمارشو گرفتم ،جواب نداد.دوباره گرفتم باز جواب نداد
پووووف میدونه ازین که جواب نمیده بدم میاد .
معلوم نیست کجا رفته.
تا خواستم برای سومین بار بهش زنگ بزنم خودش زنگ زد.
دکمه اتصالو زدم، صدای آرامش بخشش دوباره تو گوشم پیچید:
-الو!!!!!
قبل ازین که سلام بدم گفتم:
ایکاش صداتم مثل خودت بغل کردنی بود .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_132 - ارمان خدا بگم چی کارت کنه این اتاق قفل نداره الان یک نفر میاد تو .... تندی رفت زیر تخت قایم شد حفظ ابروی خودش…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/296944

#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_133
خیلی بدی ساحل ولی من بر عکس قلب سنگدل تو دلم خیلی تنگ شده بود  - نه بابا سوغاتی های من کو - الان مثلا رفتم تو حیاط چمدون ها رو بیارم دیگه .... کلی برات چیزی های خوشگل اوردم .....- وای راست میگی ؟ پاشو برو چمون ها رو بیار ....- نه دیگه شب میارم .... بهت سوغاتی میدم تو هم بهم جایزه بده ؟
بی ادب میخواد یه سوغاتی بده از ادم چی میخواد!!!! .... مانتوم رو پوشیدم شالمم انداختم روی سرم .....- ارمان باز بی ادب شدی ؟ من میرم پایین چند دقیقه دیگه هم تو بیا ... ابرو هاشو داد بالا ...... -ساحل نمیدونم چرا ان قدر دلم بچه میخواد ..... توپ دانیال گوشه ی اتاق بود برداشتم پرت کردم طرفش .... - تو خواب ببینی اقا ارمان که بخوای ...... خجالت کشیدم بقیه ی حرف رو بزنم .... - اخی نازی خجالت کشیدی ؟ عیبی نداره ترست میریزه وقتی .... - بی ادب .. زودی از اتاق اومدم بیرون که کار دست خودش و من نده.... بعد از ظهر همه با هم رفتیم لب دریا دانیال خان باز خودشو شنی کرد ... ارمان دستم رو گرفته بود کنار دریا قدم میزدیم چه قدر منتظر این روز ها بودم ؛ چه قدر منتظر این بودم که ارمان دستم رو بگیره و با هم قدم بزنیم ... شام رو هم کنار دریا خوردیم با دلقک بازی های فرزاد خیلی بهون خوش گذشت.. برگشتیم ویلا ساعت تقریبا نزدیک های 12 شب بود .. همه ولو شدیم روی مبل ... مامان با خنده گفت : - شما مثلا جوونید ؟ این طوری غش کردید خوب حالا همشم تفریح کردید ...الان یه شربت خنک براتون میارم جیگرتون حال بیاد .... وای واقعا توی این هوا گرم خیلی شربت مزه میداد ارمان از کنارم بلند شد رفت طرف زن عمو زیر گوشش چیزی گفت ...مادر جون یه نگاهی به من کرد و به ارمان خندید ... وا این ها چرا همچین میکنند ان قدر بدم میاد جلوی جمع کسی زیر گوشی حرف بزنه ... ارمان برگشت طرفم یه لبخند عاشقونه بهم زد... - من میرم بالا تا مامان شربت رو بیاره لباس هامو عوض کنم ... - باشه برو عزیزم .. رفتم بالا داشتم لباس هامو عوض میکردم که دریا اومد تو اتاق .... - وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی جایی خواستی بری باید در بزنی .. لباس های خودش و دانیال رو برداشت .... - وای چه قدر غر میزنی تو ؟ خوب حالا تنها بودی ؟ ارمان پیشت نبود - یعنی چی یعنی اگه ارمان پیشم بود در میزدی ؟- بله دیگه شما دو تا میخواستید.... دانیال اومد نذاشت ادمه ی حرفش رو بزنه ... - مامانی چرا داری وسایل هامون رو جمع میکنی ؟- پسرم میخوایم بریم پیش بابایی بخوابیم اون اتاق که تو دوست داری دانیال با اخم رفت بیرون خوب بچم میخواد پیشم بخوابه - وا دریا میخواید برید اونجا برای چی خوب همین جا پیش من بخوابید دیگه .....با شیطونت گفت : - از مقام های بالا دستور رسیده باید این اتاق رو ترک کنم ...... - یعنی چی ؟ متوجه منظورت نمیشم ... - هیچی خودت میفهمی شب بخیر ... هر چی بهش اصرار کردم قبول نکرد که پیشم بمونه ..... این ها چرا امشب اینطوری شدن ... اون از حرف های درگوشیه ارمان ،،، اینم از دریا...... حتما باز طبق معمول من از همه ی چی بی خبرم ..... لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ... مامان و زن عمو یه جوری بهم نگاه کردن .... همچین نگاه میکنند ادم به خودش شک میکنه .... رفتم نشستم کنار ارمان.... بابا شربت ها رو به همه تعارف کرد .... دانیال با روی تموم اومد وسط من و ارمان نشست .... زیر گوشم اروم گفت : - خاله مامانم نمیذاره من پیش شما بمونم میشه بهش بگی قبول کنه ؟منم مثل خودش زیر گوشش گفتم : - اره گلم چرا نمیشه... شربت رو از روی میز برداشتم بهش ارمان تمام این مدت به من نگاه میکرد .... امشب این ها یه چیزیشون میشه ان قدر به ادم نگاه میکنند .... بابا رفت از بالا چند تا متکا اورد رو به ما کرد .... - خوب دیگه شب بخیر من که رفتم تو حیاط بخوابم خنکنه ... عمو هم بلند شد رفت پیشش... - دانی خاله پاشو بریم بالا به مامانت بگم... به همه شب بخیر گغتم رفتم بالا. دریا تو اتاق داشت لباس هاشو عوض میکرد چون در اتاق باز بود دیگه در نزدم ... - دریا خانم چرا نمیذاری دانیال پیش من بخوابه ؟دریا با لبخند به دانیال نگاه کرد .. - ساحل خانم پسر میخواد امشب پیش مامانش بخوابه مگه نه ؟دانیال خیلی راحت گفت : - نه خیر مامان خانم من میخوای پیش خاله ام بخوابم ...دانیال رو بغل کردم ... - دریا خانم امشب دانیال پیش من میخوابه ..... دانیال تند تند لپم رو بوس کرد .... - ساحل بهت گفتم امشب دانیال پیش من میخوابه ..... دانیال اروم گفت : - خاله فرار کنیم ؟... فکر خوبی بود ... - دانی منو سفت بگیر ....تا دریا اومد طرفم که دانیال رو بگیره تندی دویدم تو اتاق ..... دریا دادو بیداد میکرد ولی اهمیتی ندادم... دانیال پرید روی تخت  - اخ جون اخ جون
مانتو رو دراوردم پریدم روی تخت
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_132 نفس راحتی كشيدم و گفتم: - واقعا ممنون.اگر با اين می رفتم خانه،افتضاح می شد. به سر كوچه كه رسيديم،تابلو را برداشتم و…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_133

ـ نه لازم نيست.شما به كارها برسيد.دور و بر خانه همه چيز هست.فقط يادتان نرود كه آقای شمس قبلا نبايد در جريان قرار بگيرد.
ـ از آن نظر خيالتان راحت باشد.

فصل بيست و يكم
تاكسی گرفتم و يك راست به خانه ی پدرام رفتم و تابلو و ساكم را آنجا گذاشتم.داخل فريزر گوشت و مرغ به اندازه
كافی موجود بود.كم و كسری اش را هم خريدم و در يخچال جا دادم.سپس با اشتياق به گل فروشی رفتم و تا جايی كه
میتواسنتم و در دست جا میگرفت گل رز قرمز خريدم.دستم پر شده بود و نزديك بود در ورودی مجتمع داشتم زمين می خوردم.
همه جا را گشتم تا به اندازه كافی گلدان خالی پيدا كردم و گلها را در آنها جای دادم.حالا دور تا دور سالن پذيرايی پُر از گلدان های گل رز قرمز شده بود و به خانه جلوه خاصی می بخشيد.
از خستگی داشتم از حال می رفتم.روی تخت دراز كشيدم و برای چند دقيقه ای چشم هايم را بستم.با تجسم اينكه پدرام روی اين تخت می خوابيد،وجودش را در كنارم حس می كردم.
تا ساعت پنج بعدازظهر،چند نوع غذا و مخلفات آماده شده بود در ارامش لبخند رضايت اميزی بر لب اوردم و بعد لباسم
را عوض كردم،به سر و صورتم رسيدم و آخرين نگاه را در آيينه به خودم انداختم و در دل گفتم:
از اين بهتر نمی شود.پدرام بايد كور باشد كه اين همه زيبايی را نبيند.
تازه چايی دم كرده بودم كه در زدند،آقای شمس،آرزو،مادرش،شايان و قسم،همراه با چند نفر ديگر همگی با هم رسيدند.از ديدن قسم خيلی خوشحال شدم.به گرمی مرا در آغوش گرفت و دسته گلی به دستم داد كه آن را گذاشتم كنار مبلی كه قرار بود پدرام رويش بنشيند.
سپس با آرزو سری به اشپزخانه زدند و سوت تحسين آميزی كشيدند،آرزو گفت:
ـ وای چه رنگی،چه بويی،از اين بهتر نمی شود.باباتو كه حسابی كدبانويی،خوش به حال پدرام كه چنين زنی نصيبش شده.اميدوارم قدر تو را بداند و زبانش برای اقرار در دهان بچرخد.خانه را هم كه گل باران كرده ای.خوب راهش را بلدی.
مهمانان يكی پس از ديگری می آمدند و هر كدام هديه يا دسته گلی به دست داشتند.در موقع پذيرايی،در انتظار آمدن پدرام چشمم به در بود و دلم شور می زد.آرزو فهميد كه نگرانم.داشتم چايی می ريختم كه آمد كنارم و گفت:
ـ برای چی نگرانی.دير نكرده اند كم كم بايد پيدايشان شود.
ـ ولی سه ساعت پيش بايد هواپيمايش نشسته باشد.
ـ خب آره.اما تشريفات گمركی و ترافيك شهر را هم به ان اضافه كن.
ـ چطور است به تلفن همراه پويا يك زنگی بزنی.
ـ هنوز زود است،نيم ساعت ديگر هم صبر كن.
قسم به ما پيوست و پرسيد:
ـ چه خبر است معركه گرفتيد؟
آرزو گفت:
ـ قيافه مها را كه ببينی ،می فهمی چه خبر است.می ترسد هواپيما رباها شوهرش را دزديده باشند.
قسم خنديد و گفت:
دردی به جان دارم،گريه شده كارم..
سازی بسازم من در هجر دلدارم
مهاجان يك كمی ديگر صبر كنی حضرت والا پيدايش می شود . 
در همين لحظه شايان به گوش رسيد كه می گفت:
ـ كجاييد مها خانم،آقا تشريف فرما شدند.
به جای راه رفتن،پرواز كردم،خودم را به پشت پنجره رساندم و ديدم كه دارد از ماشين پوريا پياده می شود.
از شدت هيجان روی پايم بند نمی شدم.خون تازه در رگ هايم به جريان افتاد و خنده به روی لبانم نشست.
قسم دستم را محكم فشار داد و گفت:
ـ ديدب گفتم،الان سر می رسد.خودت را كنترل كن،زياد شور و هيجان به خرج نده.
شايان گفت:
ـ سنگر بگيريد.می خواهم چراغ ها را خاموش كنم.
بعضی ها در اتاق ها پنهان شدند و بعضی در آشپزخانه . قسم دستم را گرفت و گفت:
ـ بيا ما هم برويم در يكی از اتاقها پنهان شويم.
آرزو گفت:
ـ نه،ما همه می رويم،فقط مها بايد بماند كه وقتی چراغ روشن شد،اول او را ببيند،بعد مارا.اول مها بايد بگوييد«تولدت
مبارك»بعد ما.بيا برويم قسم جان.
همه رفتند و من در تاريكی محض سالن پذيرايی تنها ماندم.در سكوت فقط صدای تپش قلبم به گوش می رسيد كه داشت از جا كنده می شد.
آسانسور ايستاد.انگار قلبم را توی مشتم نگه داشته بودم.دوباره دستم سرد شد و نفسم به شمارش افتاد.صدای پايش راكه شنيدم،دهانم خشك شد.نفس از سينه ام بيرون نمی آمد.