❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_130 می دونه دوستش داره، ولی نمی دونه چرا می خواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه! وقتی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_131
وقتی حرفم تموم می شه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش می رم. بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض می کنم و نگاهی به ساعت می ندازم تا از ده دقیقه نگذره. دستی به لباسام می کشم و به سمت آینه می رم. با دیدن چهره ی خودم خشکم می زنه. لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده. به خاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده، موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته. موهام رو با دستم جمع می کنم و با کش مویی که روی میزمه محکم می بندم. چشمم به کبودی روی گردنم میفته. آهی می کشم و به سمت کمد حرکت می کنم. یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا می کنم و روی سرم می ندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه، بعد هم به سمت دستشویی حرکت می کنم و صورتم رو با آب و صابون می شورم. وقتی از دستشویی خارج می شم نگاهی به ساعت می ندازم، پنج دقیقه دیر شده. سریع از اتاقم خارج می شم و به سمت اتاق طاهر می رم. چند بار در می زنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب می ده و می گه:
ـ بیا تو.
با ترس دستگیره رو پایین می کشم و وارد اتاق می شم. روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده. بدون این که نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت می گه:
ـ در رو ببند.
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم می بندم. به آرومی به سمت میز کامپیوترش می رم، صندلی رو جلو می کشم و با ترس روش می شینم و منتظر نگاش می کنم. همون جور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت می گه:
ـ قبل از این که به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمی دونم چه جوابی بهش بدم. به انگشتام نگاه می کنم و باهاشون بازی می کنم. سنگینیِ نگاهش رو روی خودم احساس می کنم. با جدیت می گه:
ـ به من نگاه کن، اون انگشتات جایی فرار نمی کنند.
سرمو بالا می گیرم و با نگرانی بهش خیره می شم. با پوزخند می گه:
ـ خوبه این همه از من می ترسی و به حرفام توجهی نمی کنی!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_131
وقتی حرفم تموم می شه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش می رم. بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض می کنم و نگاهی به ساعت می ندازم تا از ده دقیقه نگذره. دستی به لباسام می کشم و به سمت آینه می رم. با دیدن چهره ی خودم خشکم می زنه. لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده. به خاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده، موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته. موهام رو با دستم جمع می کنم و با کش مویی که روی میزمه محکم می بندم. چشمم به کبودی روی گردنم میفته. آهی می کشم و به سمت کمد حرکت می کنم. یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا می کنم و روی سرم می ندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه، بعد هم به سمت دستشویی حرکت می کنم و صورتم رو با آب و صابون می شورم. وقتی از دستشویی خارج می شم نگاهی به ساعت می ندازم، پنج دقیقه دیر شده. سریع از اتاقم خارج می شم و به سمت اتاق طاهر می رم. چند بار در می زنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب می ده و می گه:
ـ بیا تو.
با ترس دستگیره رو پایین می کشم و وارد اتاق می شم. روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده. بدون این که نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت می گه:
ـ در رو ببند.
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم می بندم. به آرومی به سمت میز کامپیوترش می رم، صندلی رو جلو می کشم و با ترس روش می شینم و منتظر نگاش می کنم. همون جور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت می گه:
ـ قبل از این که به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمی دونم چه جوابی بهش بدم. به انگشتام نگاه می کنم و باهاشون بازی می کنم. سنگینیِ نگاهش رو روی خودم احساس می کنم. با جدیت می گه:
ـ به من نگاه کن، اون انگشتات جایی فرار نمی کنند.
سرمو بالا می گیرم و با نگرانی بهش خیره می شم. با پوزخند می گه:
ـ خوبه این همه از من می ترسی و به حرفام توجهی نمی کنی!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_130 چطور انقدر خاص تلفظش می کرد. - شاداب سعی کردم فکر نکنم. نه به زنگ صدایش، نه به رنگ نگاهش.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_131
- نپسندیدي، نه؟
خندیدم.
- گذاشتیمون سر کار مهندس؟
دقیقا. می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیاي اینجا. می خوام ببینم تا کی می خواي از این پدر پیرت دوري کنی؟
با شرمندگی گفتم:
- چوب کاریم می کنین؟ خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم، ولی به خدا گرفتارم.
- گرفتار؟ با این موهاي سفیدم سرم شیره می مالی؟ گرفتار یه روز، گرفتار دو روز، گرفتار یه ماه، گرفتار دو ماه! الان چهار
ساله که تو به من سر نزدي پسر جان! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
- حق با شماست. گردن منم از مو باریکتره. هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
- آها. این شد یه چیزي! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما. بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود، دیگر انرژي بحث کردن با او را نداشتم.
- دانیار اینجا نیست. سر یکی از پروژه هاشه، ولی خودم خدمت می رسم.
- پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم. دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س!
از لفظ مادر دلم گرفت و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده براي من!
- من مخلص مادر جونم هستم. قول میدم قبل از شما خونه باشم.
خب انگار چاره دیگري نداشتم. بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر
بگذارم و البته شرمنده بودم به خاطر کم کاري و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون
رفتم. شاداب با کامپیوترش مشغول بود. به نظرم می رسید ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده و چقدر از این که
مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
- تشریف می برین؟
در این که من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود، شکی نبود. در این که نجابت و سر به زیري و
پوششش همان بود که من می خواستم شکی نبود. در این که قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد، شکی
نبود! اما نه براي من، نه با من. حیف می شد. خیلی کوچک بود براي این حرف ها. دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او
بگیرم و نمی توانستم به احساس دختري در سن او اعتماد کنم. نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازي بگیرم.
نمی شد. نمی توانستم. اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد. حس سواستفاده گر بودن، حس جانی
بودن، حس عراقی بودن! عراقی هایی که دخترهاي نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند. نه! نه او زنی بود که من
می خواستم و نه من مردي که حق او باشد، اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟
- آره. جایی مهمونم. زودتر میرم. کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. آهی کشیدم و خداحافظی کردم. ناخواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_131
- نپسندیدي، نه؟
خندیدم.
- گذاشتیمون سر کار مهندس؟
دقیقا. می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیاي اینجا. می خوام ببینم تا کی می خواي از این پدر پیرت دوري کنی؟
با شرمندگی گفتم:
- چوب کاریم می کنین؟ خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم، ولی به خدا گرفتارم.
- گرفتار؟ با این موهاي سفیدم سرم شیره می مالی؟ گرفتار یه روز، گرفتار دو روز، گرفتار یه ماه، گرفتار دو ماه! الان چهار
ساله که تو به من سر نزدي پسر جان! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
- حق با شماست. گردن منم از مو باریکتره. هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
- آها. این شد یه چیزي! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما. بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود، دیگر انرژي بحث کردن با او را نداشتم.
- دانیار اینجا نیست. سر یکی از پروژه هاشه، ولی خودم خدمت می رسم.
- پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم. دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س!
از لفظ مادر دلم گرفت و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده براي من!
- من مخلص مادر جونم هستم. قول میدم قبل از شما خونه باشم.
خب انگار چاره دیگري نداشتم. بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر
بگذارم و البته شرمنده بودم به خاطر کم کاري و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون
رفتم. شاداب با کامپیوترش مشغول بود. به نظرم می رسید ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده و چقدر از این که
مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
- تشریف می برین؟
در این که من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود، شکی نبود. در این که نجابت و سر به زیري و
پوششش همان بود که من می خواستم شکی نبود. در این که قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد، شکی
نبود! اما نه براي من، نه با من. حیف می شد. خیلی کوچک بود براي این حرف ها. دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او
بگیرم و نمی توانستم به احساس دختري در سن او اعتماد کنم. نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازي بگیرم.
نمی شد. نمی توانستم. اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد. حس سواستفاده گر بودن، حس جانی
بودن، حس عراقی بودن! عراقی هایی که دخترهاي نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند. نه! نه او زنی بود که من
می خواستم و نه من مردي که حق او باشد، اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟
- آره. جایی مهمونم. زودتر میرم. کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. آهی کشیدم و خداحافظی کردم. ناخواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_130 - مرسي كيانا .. نميدوني چقدر گشنم بود .. بعدم نشستيم و باهم صبحانه خورديم .. وقتي صبحانه تموم شد اومدم ميز رو جمع كنم كه دستمو…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_131
بليطارو بهم داد ومنم گذاشتم توي كيف
دستيم موقعي كه داشتم ميرفتم سمت سالن ترانزيت رو كردم بهش و گفتم :
- مرسي بابت اينكه منو رسوندين ..
مهربون خنديد گفت :
- هر چند تو از من بدت مياد ولي من بهت عادت كردم .. زود بيا!!! خونه بي تو صفا نداره .. بعدم بدون توجه به همه ي آدماي
توي فرودگاه منو كشيد تو بغلش و سرمو بوسيد ..از تو بغلش در ومدم چپ چپي نگاش كردم كه خنديد و گفت :
- اونجوري نگام كن دم رفتني .. بعدشم اين يكي كاملا برادرانه بود .. قسم ميخورم ...
خندم گرفت ...اونم خنديد و مطمئن بودم با نگاش تا موقعي كه برم توي سالن دنبالم ميكنه ... واسه ي همين با همه ي حرصي كه
از دستش خورده بودم توي آخرين لحظه ي ورودم برگشتم و واسش دست تكون دادم كه باعث شد لبخند مردونه و زيبايي به
پهناي صورت برام بزنه ... لبخندي كه كل مسير تا شيراز توي خاطرم بود...
فصل چهاردهم :
باورم نميشد اينقدر دلم براي شيراز تنگ شده باشه ساعت نزديكاي 9 بود كه بالاخره بارامو تحويل گرفتم و سوار تاكسي دربست
شدم و با دادن آدرس سرمو چسبوندم به شيشه ... با اينكه خيلي دلتنگ شهرم بودم ولي يه حس عجيبي داشتم ... توي فكر مجد
بودم كه گوشيم زنگ خورد و با زدن دكمه ي اتصال صداش پيچيد تو گوشم :
- رسيدي؟؟!!
خندم گرفت از حلال زادگيشو با خودم گفتم طبق معمول بدون سلام!!!
- سلام!!!! بله !!
- خوبه .. مواظب خودت باش... در ضمن ديگه مرخصي نداريا ..
- خوب؟ كه چي؟؟
صداش شيطون شد و گفت :
- گفتم يه وقت به سرت نرنه بيشتر بموني!!!
- نه نميمونم!! دوشنبه دانشگاه دارم!!
خنديد و گفت :
- پس تا يكشنبه شب!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_131
بليطارو بهم داد ومنم گذاشتم توي كيف
دستيم موقعي كه داشتم ميرفتم سمت سالن ترانزيت رو كردم بهش و گفتم :
- مرسي بابت اينكه منو رسوندين ..
مهربون خنديد گفت :
- هر چند تو از من بدت مياد ولي من بهت عادت كردم .. زود بيا!!! خونه بي تو صفا نداره .. بعدم بدون توجه به همه ي آدماي
توي فرودگاه منو كشيد تو بغلش و سرمو بوسيد ..از تو بغلش در ومدم چپ چپي نگاش كردم كه خنديد و گفت :
- اونجوري نگام كن دم رفتني .. بعدشم اين يكي كاملا برادرانه بود .. قسم ميخورم ...
خندم گرفت ...اونم خنديد و مطمئن بودم با نگاش تا موقعي كه برم توي سالن دنبالم ميكنه ... واسه ي همين با همه ي حرصي كه
از دستش خورده بودم توي آخرين لحظه ي ورودم برگشتم و واسش دست تكون دادم كه باعث شد لبخند مردونه و زيبايي به
پهناي صورت برام بزنه ... لبخندي كه كل مسير تا شيراز توي خاطرم بود...
فصل چهاردهم :
باورم نميشد اينقدر دلم براي شيراز تنگ شده باشه ساعت نزديكاي 9 بود كه بالاخره بارامو تحويل گرفتم و سوار تاكسي دربست
شدم و با دادن آدرس سرمو چسبوندم به شيشه ... با اينكه خيلي دلتنگ شهرم بودم ولي يه حس عجيبي داشتم ... توي فكر مجد
بودم كه گوشيم زنگ خورد و با زدن دكمه ي اتصال صداش پيچيد تو گوشم :
- رسيدي؟؟!!
خندم گرفت از حلال زادگيشو با خودم گفتم طبق معمول بدون سلام!!!
- سلام!!!! بله !!
- خوبه .. مواظب خودت باش... در ضمن ديگه مرخصي نداريا ..
- خوب؟ كه چي؟؟
صداش شيطون شد و گفت :
- گفتم يه وقت به سرت نرنه بيشتر بموني!!!
- نه نميمونم!! دوشنبه دانشگاه دارم!!
خنديد و گفت :
- پس تا يكشنبه شب!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_130 اگه دستاتو نگیرم دلگیرم اگه پیشم بمونی من آروم میگیرم.... اه شانس ما هروقت دلمون میگیره ،آهنگی پخش میشه که انگار خواننده…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_131
بابا جان حالت خوبه؟حرف بزن!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.اما هنوز از تاثیرات خواب وحشتناکی که
دیدم تو شک بودم.
بابا سرمو تو آغوش گرفت و بوسید.
خانوم یه لیوان آب براش بیار
مامان به سرعت از اتاق خارج شد.
چیزی نیست دخترم فقط خواب دیدی،نترس.
چند لحظه بعد مامان با یه لیوان آب قند برگشت.
.مامان لیوان آب قندو داد دستم .یه قلوپ خوردم.بهترم مامان.
از جام بلند شدم آبی به صورتم بزنم.تو اینه بخودم نگاه کردم رنگ بروم
نبود.این دیگه چجور خوابی بود یادم باشه صدقه بندازم حتما.
هنوزم ضربان قلبم آروم نگرفته بود،ازبس فکر و خیاالی بیخود کردم چرت و پرت خواب میبینم.
سوران:
دوروزی میشه که سخت مشغول جمع و جور کردن کارای مربوط به تهرانم.
وقتی برم شیراز ،تقریبا مسئولیتم ازینجا سخت تر میشه.
اونجا قرار مدیریت بخش طراحی و ایده های نو رو بهم بدن.
تاقبل از رفتن باید طرح های مربوط به اینجا رو تحویل بدم و پروندشون روببندم.
تقه ای بدر وارد شد.
-بفرمایید:
درباز شد و سعید با عجله وارد شد.
سوران تا یک ساعت دیگه باید فُـرم پر کنیم پاشو بریم پایین،بچه ها همه پایین
جمع شدن،امروز معلوم میشه کی میاد و کی نمیاد.
باشه تو برو منم میام.
پس من رفتم،دیر نکنیا!!!
سعید رفت و من مشغول جمع کردن وسایل هام شدم رفتم پایین ،نزدیک
۳۰،2۰نفر از بچه ها دور هم جمع شده بودن.رفتم پیش سعید و حسام
-سلام داداش خوبی؟با اخم نگام می کرد:
تو انگا نه انگار برادری تو این شهر داری!!
بابا فهمیدم مستقلی ،بلدی تنهایی زندگی کنی،لااقل یکم مهر و محبت خرج
کن بگو برم به داداشم یه سر بزنم،ببینم مرده یا هنوز زندست.
شرمندتم داداش،بخدا خیلی سرم شلوغه یه مدتیه،با دست به سعید ا شاره
کردم
بیا ....آ ....ازین سعید بپرس.
سعید رو کرد بهمو گفت:
چرت نگو سوران هر چقدرم سرت شلوغ باشه باید از داداشت خبر بگیری
،بزرگی گفتن کوچیکی گفتن...
-بَـه، مارو باش باکی اومدیم سیزده به در!!!
حسام شاکی شد و گفت:
اه،ول کنید حاال ،اصلا نیا نخواستیمت...
حالا جدی تصمیمتو گرفتی دیگه؟
هرچند بنظرم کار درستی میکنی،تا مجردی باید پی شرفت کنی که بعدش دیگه
اختیارت دست خودت نیست.
همون لحظه نگار خودشو انداخت وسط جمع مردونه ی ما.
-سلام،سلام،سلام...صبح بخیر
درجوابش فقط سرتکون دادم.چیکار کردین بچه ها شما تصمیمتون چیه؟
سعید اول از همه جواب داد:من که میرم از اولشم گفتم.
روکرد به حسام"
شما چی؟
حسام سرشو به علامت منفی تکون داد:
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_131
بابا جان حالت خوبه؟حرف بزن!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.اما هنوز از تاثیرات خواب وحشتناکی که
دیدم تو شک بودم.
بابا سرمو تو آغوش گرفت و بوسید.
خانوم یه لیوان آب براش بیار
مامان به سرعت از اتاق خارج شد.
چیزی نیست دخترم فقط خواب دیدی،نترس.
چند لحظه بعد مامان با یه لیوان آب قند برگشت.
.مامان لیوان آب قندو داد دستم .یه قلوپ خوردم.بهترم مامان.
از جام بلند شدم آبی به صورتم بزنم.تو اینه بخودم نگاه کردم رنگ بروم
نبود.این دیگه چجور خوابی بود یادم باشه صدقه بندازم حتما.
هنوزم ضربان قلبم آروم نگرفته بود،ازبس فکر و خیاالی بیخود کردم چرت و پرت خواب میبینم.
سوران:
دوروزی میشه که سخت مشغول جمع و جور کردن کارای مربوط به تهرانم.
وقتی برم شیراز ،تقریبا مسئولیتم ازینجا سخت تر میشه.
اونجا قرار مدیریت بخش طراحی و ایده های نو رو بهم بدن.
تاقبل از رفتن باید طرح های مربوط به اینجا رو تحویل بدم و پروندشون روببندم.
تقه ای بدر وارد شد.
-بفرمایید:
درباز شد و سعید با عجله وارد شد.
سوران تا یک ساعت دیگه باید فُـرم پر کنیم پاشو بریم پایین،بچه ها همه پایین
جمع شدن،امروز معلوم میشه کی میاد و کی نمیاد.
باشه تو برو منم میام.
پس من رفتم،دیر نکنیا!!!
سعید رفت و من مشغول جمع کردن وسایل هام شدم رفتم پایین ،نزدیک
۳۰،2۰نفر از بچه ها دور هم جمع شده بودن.رفتم پیش سعید و حسام
-سلام داداش خوبی؟با اخم نگام می کرد:
تو انگا نه انگار برادری تو این شهر داری!!
بابا فهمیدم مستقلی ،بلدی تنهایی زندگی کنی،لااقل یکم مهر و محبت خرج
کن بگو برم به داداشم یه سر بزنم،ببینم مرده یا هنوز زندست.
شرمندتم داداش،بخدا خیلی سرم شلوغه یه مدتیه،با دست به سعید ا شاره
کردم
بیا ....آ ....ازین سعید بپرس.
سعید رو کرد بهمو گفت:
چرت نگو سوران هر چقدرم سرت شلوغ باشه باید از داداشت خبر بگیری
،بزرگی گفتن کوچیکی گفتن...
-بَـه، مارو باش باکی اومدیم سیزده به در!!!
حسام شاکی شد و گفت:
اه،ول کنید حاال ،اصلا نیا نخواستیمت...
حالا جدی تصمیمتو گرفتی دیگه؟
هرچند بنظرم کار درستی میکنی،تا مجردی باید پی شرفت کنی که بعدش دیگه
اختیارت دست خودت نیست.
همون لحظه نگار خودشو انداخت وسط جمع مردونه ی ما.
-سلام،سلام،سلام...صبح بخیر
درجوابش فقط سرتکون دادم.چیکار کردین بچه ها شما تصمیمتون چیه؟
سعید اول از همه جواب داد:من که میرم از اولشم گفتم.
روکرد به حسام"
شما چی؟
حسام سرشو به علامت منفی تکون داد:
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_131 بابا جان حالت خوبه؟حرف بزن! سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.اما هنوز از تاثیرات خواب وحشتناکی که دیدم تو شک بودم. بابا…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_131
سعید اول از همه جواب داد:من که میرم از اولشم گفتم.
روکرد به حسام"
شما چی؟
حسام سرشو به علامت منفی تکون داد:
نه من نمیتونم.
نگار در تایید حرف حسام با جدیت کامل در تصمیم گیری که کرده گفت :
اره بابا منم که عمرا برم،تهرانو ول کنم برم شیراز ؟اینجا همه رو میشناسم.
پوزخند زد و ادامه داد:
،ایناهم با این پیشنهاداتشون.
همزمان روشو به سمت من برگردوند و با ادا گفت:
توام که عمرا برسی سوران!!!!
هه چه جالب به همه میگه شما به من میگه سوران،چه زودم پسر خاله شد.
-چرا اتفاقا من میرم.
با این حرفم اتوماتیک وار لبخندش محو شد.
-جدا میخوای بری؟
با صدای بلند:
دیوووونه ای ؟؟؟؟
تا اینو گفت منو سعید و حسام همزمان به هم نگاه کردیم.
سعید که هر آن نزدیک بود بترکه از خنده و هی بهوخودش فشار میاورد نخنده.
حسام که طبق معمول موذیانه نگاه می کرد
شما با رفتن من مشکلی دارین خانوم معتمد؟
خانوم معتمد رو عمدا با غیظ ادا کردم تا دفعه بعدی حد خودشو بدونه.
انگار که فهمیده باشه سوتی داده ،یکم این پا اون پا کرد و گفت :
نه خب اصلا به من چه؟!
من منظورم اینه که الان شما اینجا جا افتادی چرا باید بری یه شهر غریب؟
ولی بچه که نیستم اونجام جا میفتم ،کار سختی نیست!
بوضوح حالش گرفته شد،
-باشه ،من دیگه برم خدافظ.
بارفتنش سعید که تا حالا خیلی خودشو کنترل کرده بود ،ترکید ازخنده
-سوران دمت گرم قهوه ای شد.
حسام...
عه زشته بابا،سوران تو چرا اینجوری حرف زدی باهاش؟
چی چیو زشته حسام؟نمیشناسیش که اخه یکی نیست بگه سر پیازی ته
پیازی!اصلا ازین دختره خوشم نمیاد ،از وقتی اومدم این شرکت یسر اویزونه.
راه به راه میاد اتاقم و عشوه خرکی میاد ،هی روی خوش نشون میدم فکر میکنن
خبریه!!!
خیلی خب بابا حالا جوش نیار،میری از دستش راحت میشی.
اخ اخ آی گفتی دختره فک کرده عاشق سینه چاکشم بخاطرش ازینجا جم
نمیخورم.
کار پر کردن فرم ها و بقیه کارای تسویه حساب و کارای اداریش،یکی دوساعتی
طول کشید.
از طرفی مهلت قرار داد شش ماهه،برای قطعه ای که به شمرکت فروخته بودم،
هم
داشت تموم می شد.و من قرار دادجدیدم رو با دو برابر مبلغ قبلی ،یعنی
سیصد میلیون تمدید کردم
چون این بار هم برای شعبه شیراز و هم تهران ابزار تولید میکردم.
تصمیم داشتم با پولی که جمع کردم بعلاوه یه مقدار وام ،یه کارگاه کوچیک
بزنم.
فقط دوتا دستگاه و یه جا و چند تا نیروی کار بلد میخواستم که ابزارها رو به
جای اینکه بدیم یه کارخونه برامون بسازه ،خودمون بسازیم .
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_131
سعید اول از همه جواب داد:من که میرم از اولشم گفتم.
روکرد به حسام"
شما چی؟
حسام سرشو به علامت منفی تکون داد:
نه من نمیتونم.
نگار در تایید حرف حسام با جدیت کامل در تصمیم گیری که کرده گفت :
اره بابا منم که عمرا برم،تهرانو ول کنم برم شیراز ؟اینجا همه رو میشناسم.
پوزخند زد و ادامه داد:
،ایناهم با این پیشنهاداتشون.
همزمان روشو به سمت من برگردوند و با ادا گفت:
توام که عمرا برسی سوران!!!!
هه چه جالب به همه میگه شما به من میگه سوران،چه زودم پسر خاله شد.
-چرا اتفاقا من میرم.
با این حرفم اتوماتیک وار لبخندش محو شد.
-جدا میخوای بری؟
با صدای بلند:
دیوووونه ای ؟؟؟؟
تا اینو گفت منو سعید و حسام همزمان به هم نگاه کردیم.
سعید که هر آن نزدیک بود بترکه از خنده و هی بهوخودش فشار میاورد نخنده.
حسام که طبق معمول موذیانه نگاه می کرد
شما با رفتن من مشکلی دارین خانوم معتمد؟
خانوم معتمد رو عمدا با غیظ ادا کردم تا دفعه بعدی حد خودشو بدونه.
انگار که فهمیده باشه سوتی داده ،یکم این پا اون پا کرد و گفت :
نه خب اصلا به من چه؟!
من منظورم اینه که الان شما اینجا جا افتادی چرا باید بری یه شهر غریب؟
ولی بچه که نیستم اونجام جا میفتم ،کار سختی نیست!
بوضوح حالش گرفته شد،
-باشه ،من دیگه برم خدافظ.
بارفتنش سعید که تا حالا خیلی خودشو کنترل کرده بود ،ترکید ازخنده
-سوران دمت گرم قهوه ای شد.
حسام...
عه زشته بابا،سوران تو چرا اینجوری حرف زدی باهاش؟
چی چیو زشته حسام؟نمیشناسیش که اخه یکی نیست بگه سر پیازی ته
پیازی!اصلا ازین دختره خوشم نمیاد ،از وقتی اومدم این شرکت یسر اویزونه.
راه به راه میاد اتاقم و عشوه خرکی میاد ،هی روی خوش نشون میدم فکر میکنن
خبریه!!!
خیلی خب بابا حالا جوش نیار،میری از دستش راحت میشی.
اخ اخ آی گفتی دختره فک کرده عاشق سینه چاکشم بخاطرش ازینجا جم
نمیخورم.
کار پر کردن فرم ها و بقیه کارای تسویه حساب و کارای اداریش،یکی دوساعتی
طول کشید.
از طرفی مهلت قرار داد شش ماهه،برای قطعه ای که به شمرکت فروخته بودم،
هم
داشت تموم می شد.و من قرار دادجدیدم رو با دو برابر مبلغ قبلی ،یعنی
سیصد میلیون تمدید کردم
چون این بار هم برای شعبه شیراز و هم تهران ابزار تولید میکردم.
تصمیم داشتم با پولی که جمع کردم بعلاوه یه مقدار وام ،یه کارگاه کوچیک
بزنم.
فقط دوتا دستگاه و یه جا و چند تا نیروی کار بلد میخواستم که ابزارها رو به
جای اینکه بدیم یه کارخونه برامون بسازه ،خودمون بسازیم .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/296944 #کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_130 برداره .... - فرزاد جون مادرت از این حرف ها جلوی ساحل نزنی ها باور میکنه فکر میکنه من با خودم کسی رو اوردم ....…
😍 رمان زیبای کی گفته من شیطونم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_131
دانیال بسه دیگه بیا بریم نهار بخوریم .. نهار بهونه بود میخواستم برم خونه تا یک ذره از استرسم کم بشه کل تنش شنی شده بود وای که چه قدر بدم میومد از اینکه شن ها به تن ادم بچسبه ....- خاله همین طوری بیام ؟به دور و اطراف نگاه کردم خودمم لباس هام شنی شده بود ... - بیا بغلم بریم ؟اومد تو بغلم پوست سفیدش سرخ شده بود ..وارد حیاط ویلا شدیم ماشین ارمان تو پارکینگ بود یعنی اومده؟؟؟؟تپش قلبم رفت بالا .. ساحل سعی کن خودتو کنترل کنی ها مثلا باهاش قهری ..... کفش هامو در اوردم دمپایی دانیال هم بلیز قشنگم رو کثیف کرده بود رودر اوردم ....- دانیال یه ذره شال منو میکشی جلو .... چی کنم میترسیدم ازش ..... میترسیدم جلو ی همه دعوام کنه...... کفش هاشو که دیدم خیالم راحت شد رفتیم داخل بوی عطرش میومد نا خودگاه دست هام یخ کرد چه قدر توی این یک هفته چه قدر منتظر امروز بودم که ببینمش ... دانیال صدای باباش رو شنبد از بغلم اومد پایین رفتم جلو تر ارمان روی صندلی کنار زن عمو نشسته بود تا منو دید از جاش بلند شد ..... بهم خندید اومد نزدیک تر باز این ارمان خطر ناک میخواد یه کاری بکنه با دیدنش اروم شدم انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش از دستش عصبانی بودم ....... دستش رو اورد جلو که بهم دست بده به دور و اطراف نگاه کردم همه طوری وانمود میکردن که نگاه نمیکنند تنها کسی که بهم زل زده بود دانیال بود ..... دستم رو بردم جلو بهش دست دادم عاشق این شعورش بودم که مراعات میکرد جلوی دیگران ..... - خوبی ؟سرم رو تکون دادم زبونم بند اومده بود ..... به چشم هام زل زده بود یا بسم الله جلوی بقیه ی کار زیاد نکنه ..... با صدای دانیال که داشت صداش میکرد به خودش اومد .... - عمو ارمان خوبی ؟عمو عمو ؟؟؟؟- چی ...... چی ؟تو چیزی گفتی ؟همه بلند خندیدن ابروم رو برد ....هنوز نیومده شروع کرد حالا باز جای شکرش باقیه که کار زیاد نکرد ....... دانیال دوباره شمرده شمرده حرفش رو زد ..... - مرسی دانیال جونم تو خوبی ؟دانیال اومد جلو بلیز رو گرفت ...... - خاله لباس هات همه شنیه .....ریخت روی زمین ؟ارمان هم سرش رو تکون داد...... - برو بالا لباس هات خیسه ......سرما میخوری ؟دست دانیال رو گرفت رفتیم بالا ...... حالا که دیده بودمش چه قدر احساس ارامش میکردم ...... اول دانیال رفت حموم خودش رو که شست اومد بیرون دریا هم تند تند لباس هاشو تنش کرد که سرما نخوره ...... - ساحل فرزاد میگه اذیتت کردن اره ؟- معلوم نیست شوهرت چی کار کرده؟؟؟ انگار دختر سوار کرده ...... - راست میگی ؟با خنده گفتم : - تو هم مثل من عصبانی شدی اره ؟- الان میرم سراغش ...... لوله ی جارو برقی رو برداشت رفت سراغ فرزاد ... حالا منه که دلم نمیاد کتکش بزنم باید چی کار کنم ...... حوله ام رو برداشتم رفتم تو حموم .....
حالا خدا رو شکر حموش تو اتاق بود مگر نه همه میفهمیدن ادم رفته حموم ...... یه ربعی تو حموم بودم مگه این شن های لعنتی از تنم جدا میشد لباس هامو شستم گذاشتم روی یه پلاستیک گوشه ی. حموم موهامو با کش بستم بعد هم حوله ی لباسیم رو پوشیدم اومدم بیرون .... خم شدم از تو کیفم لباس زیر و تیشرتم رو دراوردم ..... میخواستم حوله رو باز کنم که با صدای سرفه یک متر پریدم .... حوله رو سفت گرفتم برگشتم دیدم ارمان ریلکس و شیطون داره نگاه میکنه .. وای لباس هام دستمه مثل بچه ها لباس ها رو گرفتم پشتم ..... الان قیافه ام دیدنیه میدونستم اگه یه تخم مرغ بذارن روی لپم سرخ میشه ....... ارمان با شیطنت تمام گفت : - عزیزم راحت باشه من که نگاه نمیکنم ...... اره جون خودت از اون چشم های شیطونت معلومه نگاه نمیکنی .. حوله رو سفت پیچیدم
به خودم با اخم گفتم : - کی به تو گفت بیای بالا برو پایین میخوام لباس هامو عوض کنم ..... دستش رو گذاشت روی چشم هاش ....- من نگاه نمیکنم بپوش عزیزم ..... - ارماننننننن دست هاشو برداشت... - وای چته کر شدم بابا بپوش دیگه ناسلامتی من شوهرتم ها ....انگار یادت رفته من محرمتم - میری پایین یا داد بزنم ابروت بره ... - داد بزن اول اینکه ابروی خودت میره بعدشم پایینی ها هیچ کدوم نمیدونند من بالام ..... با تعجب گفتم : - نمیدونند .. - نه با صدای بلند گفتم من میرم تو حیاط بعد یواشکی اومدم بالا .... وای وای وای میخواد ابروی منو ببره ..... عجب کار هایی میکنه ها - خیله خوب حالا الان هم یواشکی برو پایین
لب هاشو غنچه کرد - نوچ نمیشه ...ای خدا عجی گیری کردم ها ... - ارمان پاشو برو پایین میخوام لباس پوشم سرما میخورم ها ...... - وای اره راست میگی بیا جلو موهاتو خشک کنم من میگم برو پایین این میگه بیا جلو موهاتو خشک کنم ..... صدای تق در اومد ارمان یه متر پرید روی تخت ... با صدای ارومی گفت : - برو ببین کیه ؟زد تو سرم -
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/296944
#کی_گفته_من_شیطونم #قسمت_131
دانیال بسه دیگه بیا بریم نهار بخوریم .. نهار بهونه بود میخواستم برم خونه تا یک ذره از استرسم کم بشه کل تنش شنی شده بود وای که چه قدر بدم میومد از اینکه شن ها به تن ادم بچسبه ....- خاله همین طوری بیام ؟به دور و اطراف نگاه کردم خودمم لباس هام شنی شده بود ... - بیا بغلم بریم ؟اومد تو بغلم پوست سفیدش سرخ شده بود ..وارد حیاط ویلا شدیم ماشین ارمان تو پارکینگ بود یعنی اومده؟؟؟؟تپش قلبم رفت بالا .. ساحل سعی کن خودتو کنترل کنی ها مثلا باهاش قهری ..... کفش هامو در اوردم دمپایی دانیال هم بلیز قشنگم رو کثیف کرده بود رودر اوردم ....- دانیال یه ذره شال منو میکشی جلو .... چی کنم میترسیدم ازش ..... میترسیدم جلو ی همه دعوام کنه...... کفش هاشو که دیدم خیالم راحت شد رفتیم داخل بوی عطرش میومد نا خودگاه دست هام یخ کرد چه قدر توی این یک هفته چه قدر منتظر امروز بودم که ببینمش ... دانیال صدای باباش رو شنبد از بغلم اومد پایین رفتم جلو تر ارمان روی صندلی کنار زن عمو نشسته بود تا منو دید از جاش بلند شد ..... بهم خندید اومد نزدیک تر باز این ارمان خطر ناک میخواد یه کاری بکنه با دیدنش اروم شدم انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش از دستش عصبانی بودم ....... دستش رو اورد جلو که بهم دست بده به دور و اطراف نگاه کردم همه طوری وانمود میکردن که نگاه نمیکنند تنها کسی که بهم زل زده بود دانیال بود ..... دستم رو بردم جلو بهش دست دادم عاشق این شعورش بودم که مراعات میکرد جلوی دیگران ..... - خوبی ؟سرم رو تکون دادم زبونم بند اومده بود ..... به چشم هام زل زده بود یا بسم الله جلوی بقیه ی کار زیاد نکنه ..... با صدای دانیال که داشت صداش میکرد به خودش اومد .... - عمو ارمان خوبی ؟عمو عمو ؟؟؟؟- چی ...... چی ؟تو چیزی گفتی ؟همه بلند خندیدن ابروم رو برد ....هنوز نیومده شروع کرد حالا باز جای شکرش باقیه که کار زیاد نکرد ....... دانیال دوباره شمرده شمرده حرفش رو زد ..... - مرسی دانیال جونم تو خوبی ؟دانیال اومد جلو بلیز رو گرفت ...... - خاله لباس هات همه شنیه .....ریخت روی زمین ؟ارمان هم سرش رو تکون داد...... - برو بالا لباس هات خیسه ......سرما میخوری ؟دست دانیال رو گرفت رفتیم بالا ...... حالا که دیده بودمش چه قدر احساس ارامش میکردم ...... اول دانیال رفت حموم خودش رو که شست اومد بیرون دریا هم تند تند لباس هاشو تنش کرد که سرما نخوره ...... - ساحل فرزاد میگه اذیتت کردن اره ؟- معلوم نیست شوهرت چی کار کرده؟؟؟ انگار دختر سوار کرده ...... - راست میگی ؟با خنده گفتم : - تو هم مثل من عصبانی شدی اره ؟- الان میرم سراغش ...... لوله ی جارو برقی رو برداشت رفت سراغ فرزاد ... حالا منه که دلم نمیاد کتکش بزنم باید چی کار کنم ...... حوله ام رو برداشتم رفتم تو حموم .....
حالا خدا رو شکر حموش تو اتاق بود مگر نه همه میفهمیدن ادم رفته حموم ...... یه ربعی تو حموم بودم مگه این شن های لعنتی از تنم جدا میشد لباس هامو شستم گذاشتم روی یه پلاستیک گوشه ی. حموم موهامو با کش بستم بعد هم حوله ی لباسیم رو پوشیدم اومدم بیرون .... خم شدم از تو کیفم لباس زیر و تیشرتم رو دراوردم ..... میخواستم حوله رو باز کنم که با صدای سرفه یک متر پریدم .... حوله رو سفت گرفتم برگشتم دیدم ارمان ریلکس و شیطون داره نگاه میکنه .. وای لباس هام دستمه مثل بچه ها لباس ها رو گرفتم پشتم ..... الان قیافه ام دیدنیه میدونستم اگه یه تخم مرغ بذارن روی لپم سرخ میشه ....... ارمان با شیطنت تمام گفت : - عزیزم راحت باشه من که نگاه نمیکنم ...... اره جون خودت از اون چشم های شیطونت معلومه نگاه نمیکنی .. حوله رو سفت پیچیدم
به خودم با اخم گفتم : - کی به تو گفت بیای بالا برو پایین میخوام لباس هامو عوض کنم ..... دستش رو گذاشت روی چشم هاش ....- من نگاه نمیکنم بپوش عزیزم ..... - ارماننننننن دست هاشو برداشت... - وای چته کر شدم بابا بپوش دیگه ناسلامتی من شوهرتم ها ....انگار یادت رفته من محرمتم - میری پایین یا داد بزنم ابروت بره ... - داد بزن اول اینکه ابروی خودت میره بعدشم پایینی ها هیچ کدوم نمیدونند من بالام ..... با تعجب گفتم : - نمیدونند .. - نه با صدای بلند گفتم من میرم تو حیاط بعد یواشکی اومدم بالا .... وای وای وای میخواد ابروی منو ببره ..... عجب کار هایی میکنه ها - خیله خوب حالا الان هم یواشکی برو پایین
لب هاشو غنچه کرد - نوچ نمیشه ...ای خدا عجی گیری کردم ها ... - ارمان پاشو برو پایین میخوام لباس پوشم سرما میخورم ها ...... - وای اره راست میگی بیا جلو موهاتو خشک کنم من میگم برو پایین این میگه بیا جلو موهاتو خشک کنم ..... صدای تق در اومد ارمان یه متر پرید روی تخت ... با صدای ارومی گفت : - برو ببین کیه ؟زد تو سرم -
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_130 -از پدرام چه خبر؟ -خبر ندارم.اصلاًتماس نگرفته.به گفته پوريا بايد پس فردا برمیگردد. - یعنی درست روز تولدش. -خبر نداشتم.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_131
_ آخر وضع مالی شان،هم خيلی خوب است.
ـ خب پس چيزی بخر كه لايقش باشد.
از اينكه باز هم با دروغ حرفم را پيش بردم.از خودم بدم آمد،ولی در هر صورت به هدف رسيدم.
فردا ساعت سه بعدازظهر به پوريا گفتم:
ـ كار مهمی پيش آمده كه بايد زودتر بروم.
زير لبی خنديد و گفت:
ـ خواهش می كنم.شما برويد به كارتان برسيد.لابد خبر داريد كه پدرام فردا شب می آيد.
ـ بله می دانم.
آرزو جلوی در شركت منتظرم بود.مثل هميشه گرم و صميمی برخورد كرد و پرسيد:
ـ بالاخره تصميم گرفتی چی برايش بخری؟
ـ نمی دانم.نظر تو چيست؟
- به نظر من ساعت مچی هديه مناسبی ست.
ـ خوب است.
دعا كردم پولم برسد.از ظاهر فروشگاهی كه مقابلش توقف كرد،معلوم بود اجناسش گران است.مدتی طول كشيد تا
آنچه را می خواستم يافتم.وقتی به آرزو نشانش دادم پسنديد و گفت:
ـ سليقه ات خوب است.همين را بردار.فقط تو حرف نزن تا من چانه هايم را بزنم.زيادی گران گفته.
وقتی شروع به چانه زدن كرد،اصلا باورم نمی شد فروشنده قبول كند،چون تا می توانست قيمت را پايين آورد.
از طرف خودش هم تابلوی زيبايی خريد.سپس با هم رفتيم دنبال خريد ميوه و شيرينی و ساير مواد لازم و كيك هم سفارش داديم.
از خستگی داشتيم از پا می افتيم كه گفت:
خب حالا مي رويم خانه ي پدرام.هم خستگي در مي كنيم،هم به بقيه كارها مي رسيم.
وقتي در خانه ي او را باز كرد،اول نتوانستم داخل شوم و با ترديد همانجا جلوي در ايستادم.
با خنده گفت:
ـ اگر همت كنی.قرار است اينجا خانه ی خودت شود.پس برو تو خانمِ خانه.
با هم ميوه ها را شستيم و داخل يخچال جای داديم.سپس به نظافت خانه پرداختيم.وقتی روی مبل ولو شديم كه خستگی
در كنيم آرزو با رضايت لبخند زد و گفت:
- اميدوارم خوشبخت شويد.معلوم است خيلی دوستش داری از كارهايت معلوم بود.ديگر كار زيادی برای انجام نمانده.
می توانم بپرسم چقدر دوستش داری؟
سربه زير انداختم و پاسخ دادم:
ـ نمی دانم.
ـ نمی دانم يعنی خيلی زياد.می توانم مجسم كنم كه فردا وقتی پدرام وارد خانه اش شود چه حالی خواهد شد.لابد خيلی جا می خورد
و شوكه می شود.خب حالا بلند شو برويم.اول تو را می رسانم.بعد می روم منزل خودمان.
ـ خب برويم من آماده ام.
بين راه یاد كادوی پدرام افتادم.هول كردم و گفتم:
ـ وای چرا اين را با خودم اوردم!
ـ چرا دستپاچه شدی؟
ـ من نمی توانم ساعتی را كه برای پدرام خريده ام ببرم خانه،چون مادرم اصلا در جريان نيست،فقط بهش گفتم می روم
برای جشن تولد دوستم يك هديه بخرم.
ـ خب اينكه ناراحتی ندارد.تو تابلويی را كه من خريده ام ببر نشانش بده،ساعت را من با خودم می برم،فردا برش می گردانم تو هم همين كار را بكن.
نفس راحتی كشيدم و گفتم:
- واقعا ممنون.اگر با اين مي رفتم خانه،افتضاح می شد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_131
_ آخر وضع مالی شان،هم خيلی خوب است.
ـ خب پس چيزی بخر كه لايقش باشد.
از اينكه باز هم با دروغ حرفم را پيش بردم.از خودم بدم آمد،ولی در هر صورت به هدف رسيدم.
فردا ساعت سه بعدازظهر به پوريا گفتم:
ـ كار مهمی پيش آمده كه بايد زودتر بروم.
زير لبی خنديد و گفت:
ـ خواهش می كنم.شما برويد به كارتان برسيد.لابد خبر داريد كه پدرام فردا شب می آيد.
ـ بله می دانم.
آرزو جلوی در شركت منتظرم بود.مثل هميشه گرم و صميمی برخورد كرد و پرسيد:
ـ بالاخره تصميم گرفتی چی برايش بخری؟
ـ نمی دانم.نظر تو چيست؟
- به نظر من ساعت مچی هديه مناسبی ست.
ـ خوب است.
دعا كردم پولم برسد.از ظاهر فروشگاهی كه مقابلش توقف كرد،معلوم بود اجناسش گران است.مدتی طول كشيد تا
آنچه را می خواستم يافتم.وقتی به آرزو نشانش دادم پسنديد و گفت:
ـ سليقه ات خوب است.همين را بردار.فقط تو حرف نزن تا من چانه هايم را بزنم.زيادی گران گفته.
وقتی شروع به چانه زدن كرد،اصلا باورم نمی شد فروشنده قبول كند،چون تا می توانست قيمت را پايين آورد.
از طرف خودش هم تابلوی زيبايی خريد.سپس با هم رفتيم دنبال خريد ميوه و شيرينی و ساير مواد لازم و كيك هم سفارش داديم.
از خستگی داشتيم از پا می افتيم كه گفت:
خب حالا مي رويم خانه ي پدرام.هم خستگي در مي كنيم،هم به بقيه كارها مي رسيم.
وقتي در خانه ي او را باز كرد،اول نتوانستم داخل شوم و با ترديد همانجا جلوي در ايستادم.
با خنده گفت:
ـ اگر همت كنی.قرار است اينجا خانه ی خودت شود.پس برو تو خانمِ خانه.
با هم ميوه ها را شستيم و داخل يخچال جای داديم.سپس به نظافت خانه پرداختيم.وقتی روی مبل ولو شديم كه خستگی
در كنيم آرزو با رضايت لبخند زد و گفت:
- اميدوارم خوشبخت شويد.معلوم است خيلی دوستش داری از كارهايت معلوم بود.ديگر كار زيادی برای انجام نمانده.
می توانم بپرسم چقدر دوستش داری؟
سربه زير انداختم و پاسخ دادم:
ـ نمی دانم.
ـ نمی دانم يعنی خيلی زياد.می توانم مجسم كنم كه فردا وقتی پدرام وارد خانه اش شود چه حالی خواهد شد.لابد خيلی جا می خورد
و شوكه می شود.خب حالا بلند شو برويم.اول تو را می رسانم.بعد می روم منزل خودمان.
ـ خب برويم من آماده ام.
بين راه یاد كادوی پدرام افتادم.هول كردم و گفتم:
ـ وای چرا اين را با خودم اوردم!
ـ چرا دستپاچه شدی؟
ـ من نمی توانم ساعتی را كه برای پدرام خريده ام ببرم خانه،چون مادرم اصلا در جريان نيست،فقط بهش گفتم می روم
برای جشن تولد دوستم يك هديه بخرم.
ـ خب اينكه ناراحتی ندارد.تو تابلويی را كه من خريده ام ببر نشانش بده،ساعت را من با خودم می برم،فردا برش می گردانم تو هم همين كار را بكن.
نفس راحتی كشيدم و گفتم:
- واقعا ممنون.اگر با اين مي رفتم خانه،افتضاح می شد.