❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
84K subscribers
34.4K photos
3.64K videos
1.58K files
6.09K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_593 لبخند تلخی رو لبام می شینه. این روزها فقط می خوام یه چیز رو بدونم، سروش می دونه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_594

کوش آدرس، آدرس کجا؟ آخه من که توی شهر دود گرفته جایی رو ندارم. دستمو که از قطره های بارون خیس شده داخل میارم و آه عمیقی می کشم. نریمان:
ـ چی کار به بچه داری؟ عمو جون دستتو بده بیرون، آفرین.
پیمان:
ـ نریمان مسخره بازی در نیار. ترنم با توام.
نریمان:
ـ خانم کوچولو سمعک بدم خدمتتون؟
بی توجه به شوخی نریمان آدرس خونه ی ماندانا رو زمزمه می کنم. نریمان با صدای گرفته ای می گه:
ـ ترنم چی شده؟ چرا چند روزه ناراحتی؟ چرا هیچی نمی گی؟
پوزخندی رو لبام می شینه. حق داره ندونه. فکر می کنه حرفای دکتر رو نشنیدم. فکر می کنه از هیچی خبر ندارم. پیمان:
ـ نمی خوای چیزی بگی؟
ـ ناراحت نیستم. حالم خوبه.
نریمان به عقب بر می گرده و می گه:
ـ درد داری؟
ـ نه.
پیمان:
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ نه.
نریمان:
ـ از دست ما ناراحتی؟
ـ نه.
پیمان با عصبانیت می زنه رو ترمز و با داد می گه:
ـ پس چته؟
نریمان:
ـ پیمان!
پیمان با خشم زمزمه می کنه:
ـ چرا مثل روزای قبل به حرفای این دلقک نمی خندی؟
نریمان:
ـ ممنون بابت این همه لطف.
پیمان:
ـ ترنم با توام، ما چیزی گفتیم که بهت برخورده؟
ـ نه نه نه، اصلا مشکل از شماها نیست. من حالم کاملا خوبه. فقط من رو برسونید به همون آدرسی که گفتم.
پیمان عصبی نفسش رو بیرون می ده و چنگی به موهاش می زنه. وقتی می بینه جوابی بهش نمی دم ماشین رو روشن می کنه و اون رو به حرکت در میاره. نریمان چشماش رو باریک می کنه و می گه:
ـ ترنم.
ـ دیگه چیه؟
متفکر نگام می کنه و می گه:
ـ تو اون روز بیهوش نبودی درسته؟
پیمان بهت زده به عقب بر می گرده که باعث می شه نریمان داد بزنه:
ـ پیمان!
پیمان:
ـ اَه، واسه ی آدم حواس نمی ذارین.
نریمان:
ـ ببین می تونی به کشتنمون بدی.
پیمان:
ـ ترنم تو اون روز بیهوش نبودی؟
لبخند تلخی مهمون لبام می شه. نریمان:
ـ پس موضوع اینه.
پیمان:
ـ برای چیزی که معلوم نیست عزا گرفتی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه.
نریمان:
ـ دکتر گفت شاید، نگفت که حتما!
ـ مهم نیست.
پیمان:
ـ ترنم.
ـ بی خیال. با بدتر از ایناش کنار اومدم، این که دیگه چیزی نیست.
نریمان:
ـ ترنم بهش فکر نکن.
ـ دارم همه ی سعیم رو می کنم.
پیمان سری تکون می ده. نریمان:
ـ تقصیر ما بود. باید بیشتر حواسمون رو جمع می کردیم.
پیمان هم به نشونه ی تائید سری تکون می ده. پیمان:
ـ حماقت کردیم.
ـ تقصیر شماها نبود. سرنوشت من این بود.
نریمان:
ـ ترنم دکتر گفت حتی اگه اتفاقی هم افتاده باشه می تونی با درمان امیدوار باشی. اون فقط یه احتمال پزشکی بود.
ـ فراموش کن نریمان. برای من دیگه هیچ چیز مهم نیست. زدم به سیم آخر. فقط بگین کی باید برای دادگاه بیام؟
پیمان با ناراحتی زمزمه می کنه:
ـ فردا.

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_593 - تو این یه سال خیلی اذیت شدي. خیلی ازت غافل بودم. می دونم این زندگی اون چیزي نبود که می خواستم…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_594

اشک هایش را پاك کرد.
- هر جا تو بگی. فرقی نمی کنه.
دلم از این همه مظلومیت آتش می گرفت. کاش کمی گستاخی می کرد. کمی لجبازي، کمی قهر، کمی مخالفت.
- نمی شه. ماه عسله، تو باید تصمیم بگیري.
غنچه لب هایش شکفت.
- دلم یه جاي گرم می خواد. از این سرما خسته شدم.
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- باشه، ولی قبلش یه چند ساعتی بخوابیم. ها؟
از روي پایم بلند شد.
- آره. دیشب نخوابیدي. خسته اي.
دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش.
- بدون تو که نمی شه.
و چقدر قشنگ بود که هنوز هم شیطنت نگاه من سرخ و سفیدش می کرد و این شرم قشنگ و خواستنی اش اختیار از کف دل
و عقلم می ربود.
شاداب خوابید، اما من علی رغم خستگی زیاد پلک روي هم نگذاشتم. دلم دایی را می خواست. سر شاداب روي سینه ام بود.
زیاد قدرت مانور نداشتم. دستم را دراز کردم و دفتر خاطراتش را برداشتم. تنها یک صفحه تا پایان مانده بود. به تاریخ یک شب
قبل از مرگش!
دایی:
- می دونم که بالاخره یه روز یکی این دفتر رو پیدا می کنه. روزي که من دیگه نیستم و عجیب خودم رو به اون روز نزدیک
حس می کنم. پدرم می گفت چند روز قبل از مردن خدا به بنده ش الهام می کنه. نشانه هاي رفتنش رو نشون میده. به دلش
میندازه. دیگه بستگی داره به اون بنده که چقدر با دلش، با خودش، با خداش صادق باشه و واقعیت رو بپذیره. این روزا من اون
نشانه ها رو می بینم و اون قدر خسته م که هیچ دلیلی واسه فرار از مرگ ندارم. خیلی وقته که دلم یه خواب راحت می خواد.
یه خواب آروم، یه خواب بدون بیداري! اما دروغ چرا؟ دلم گرفته. بابت همه کارایی که ناتموم می مونن. حرفایی که ناگفته میمونن. آدمایی که نادیده می مونن. اي کاش هنوز فرصت بود تا همه چیز رو سرجاش بذارم. دلم نوه می خواد.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA