❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
84K subscribers
34.4K photos
3.64K videos
1.58K files
6.09K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_590 پیمان با حرص می گه: ـ مثل این که یادت رفته بنده رفته بودم اطلاعات بدم نه این که…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_591

پیمان:
ـ سردار، چند دفعه بگم خوشم نمیاد وقتی توی ماموریت هستیم این جوری صداش کنی.
نریمان:
ـ خوبه تو هم؛ حالا که کسی این جا نیست.
پیمان:
ـ از دست تو. اعصاب که برام نمی ذاری. قرار شده تا روز دادگاه هیچ کس از سلامتی ترنم با خبر نشه.
نریمان:
ـ این جوری بهتره. ممکن بود منصور دوباره سراغش بیاد؛ ولی چرا برنگشتیم؟
پیمان:
ـ سردار بهم گفته بود بهتره ترنم تا قبل از تشکیل دادگاه تو شهر آفتابی نشه، واسه ی همین تو و ترنم رو تنها گذاشتم و خودم مدارک رو به فرد مورد نظر رسوندم و برگشتم.
نریمان:
ـ ترنم یکی از شاهدای مهم این پرونده هست.
پیمان:
ـ آره بابا، می دونم. ترنم زیادی از منصور و باندش می دونه. نباید بی گدار به آب بزنیم.
نریمان:
ـ از اول هم نباید ترنم رو وارد داستان می کردیم.
پیمان:
ـ آخه مگه دست ما بود؟ باید از دستور منصور اطاعت می کردیم. هر چند مثل سگ پشیمونم.
نریمان:
ـ به اسم ماموریت چه غلطا که نکردیم.
پیمان:
ـ مجبور بودیم. برای این که بهمون اطمینان کنند مجبور بودیم. هر چند حس می کنم بدترین کارمون دزدیدن ترنم بود.
نریمان سری تکون می ده و می گه:
ـ خیلی شانس آوردیم. اگه زودتر نرسیده بودیم مرگش حتمی بود. اگه بلایی سرش می اومد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم.
پیمان:
ـ اصلا نفهمیدم منصور چه جوری جامون رو پیدا کرد.
نریمان:
ـ هزار بار گفتم تنها برو. مگه به گوشت می رفت؟
پیمان:
ـ بابت حرفای دکتر بدجور نگرانم.
نریمان:
ـ لابد عذاب وجدان داره خفت می کنه.
پیمان:
ـ نمی خواستم این جوری بشه.
نریمان:
ـ حالا که دیدی شد.
پیمان:
ـ تو هم که فقط بلدی سر کوفت بزنی.
نریمان:
ـ می دونی اگه حدس دکتر درست از آب در بیاد آینده ی ترنم نابود می شه.
پیمان:
ـ می دونم. همین دونستن هم داره داغونم می کنه.
نریمان:
ـ دلم بدجور براش می سوزه.
پیمان آهی می کشه و هیچی نمی گه. نریمان:
ـ راستی گفته بودی لعیا دستگیر شده.
پیمان با بی حوصلگی جواب می ده:
ـ آره، بی احتیاطی منصور کار دستش داد و باعث شد یکی از اعضای اصلی باند لو بره.
نریمان:
ـ ما رو بگو که فکر می کردم لعیا خارج از ایرانه!

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_590 قصد حرف زدن نداشت. ابرویم را بالا بردم. مشت آرامی به شکمم زد. - شکم زدي. سفیدي موهات بیشتر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_591

- اون روز فکر می کردي یه وقتی زنت بشه؟
این بار خنده اش صدا داشت.
- عمرا.
به پهلو دراز کشیدم. دستم را ستون سرم کردم و گفتم:
پس چی شد؟ چطوري یه دختري مثل شاداب که شبیه هیچ کدوم از زناي دور و برت نبود دلت رو برد؟
چشمانش را که برخلاف همیشه براق بودند به چشمانم دوخت.
- چون شبیه اونا نبود دلم رو برد.
انگشتانش را روي صورتم کشید. انگار می خواست از واقعی بودنم مطمئن شود.
- چون شبیه تو بود دلم رو برد.
جا خوردم.
- اونم مثل توئه. نه قهر می کنه نه تنبیه. منو هر جوري که باشم دوست داره. خودت بگو. چند درصد آدماي این دنیا می تونن
دانیار واقعی رو به خاطر خودش دوست داشته باشن؟
نیزه انداختند و دلم را پاره کردند. چقدر دانیار من تنها بود. چقدر در تمام عمرش تنهایی کشیده بود. چقدر از این تنهایی خسته
بود.
- اونم مثل تو، مثل دایی کتک خورد اما حاضر نشد ترکم کنه. گفت حتی اگه قراره بمیره دوست داره کنار من بمیره. با دستاي
من بمیره. کی به جز تو حاضر بوده جونش رو به خاطر من به خطر بندازه؟ همه با یه فریاد من می ترسیدن و عقب نشینی می
کردن، اما شاداب تحت هر شرایطی می مونه، مثل تو.
نیزه انداختند و گلویم را خراشیدند. پیشانی ام را روي پیشانی اش گذاشتم.
- واسه همین به اندازه تو به خاطر از دست دادنش نگرانم. واسه همین می ترسیدم تو بیاي و شاداب رو ازم بگیري. واسه
همین فکراي چرت الان عذاب وجدان دارم.
ناگفته درکش می کردم. می فهمیدم حالش را.
- من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن نگاه نکردم. هیچ وقت ناپاك نگاهش نکردم.
- می دونم.
- اینم می دونی که اون دختر هر حسی که به من داشته و داره به پاي عشقی که به تو داره نمی رسه؟
مکث کرد.
- آره.
سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.
- می دونی امشب به خدا چی گفتم؟ گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم، همین حالا که خنده هاي
واقعیش رو می بینم، همین حالا که نگاه هاي عاشقانه همسرش رو می بینم، همین حالا جونمو بگیر، چون دوست دارم شادي
تو آخرین صحنه اي باشه که تو زندگیم می بینم. دوست دارم خنده تو تنها چیزي باشه که قبل از بستن چشمام می بینم، چون
وقتی تو می خندي من دیگه هیچ غمی ندارم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام.
اخم کرد.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_590 - منم هستم. تا ابد اولویت زندگی من تویی. هر جا بخواي، هر وقت بخواي. می دونی که؟ سفیدي موهاي…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_591

چرخید و کمرش را به سینک تکیه داد. هنوز نفس هایش تند بود.
- چرا بیداري؟
دستکشش را در آورد و دست هایش را روي سینه ام گذاشت.
- تموم شد؟
گردنم تیر کشید. چشمم را باز و بسته کردم.
- خوبی؟
نگرانی در نگاهش بیداد می کرد. نمی دانست صحنه جان دادن آدم ها چقدر براي من تکراري شده.
- خوبم کوچولو.
دست بردم و گیر موهایش را باز کردم.
- می خواي یه دوش بگیري؟ لباس آماده کنم واست؟
پشت دستم را روي پوست صورتش کشیدم.
- نه.
- پس بشین یه چیزي بیارم بخوري.
خم شدم و نوك بینی اش را بوسیدم.
- حلیم خریدم.
روي پنجه ایستاد و چانه ام را بوسید.
- آخ جون!
مثل ماهی از زیر دستم لیز خورد. شکر و دارچین را از توي کمد بیرون آورد و گفت:
- لباسات رو عوض کن تا از دهن نیفتاده.
کتم را در آوردم و دست و صورتم را شستم. چه خوب بود که وارد جزییات نمی شد و سوال نمی پرسید. حرف زدن در مورد آن
اعدام آخرین چیزي بود که در دنیا می خواستم.
- بفرمایید سرورم. شکر بریزم؟
به اندام باریک و صورت قشنگش نگاه کردم. چرا اعتراض نمی کرد؟ چرا شاکی نبود؟ چرا غر نمی زد؟ مگر او هم مثل همه
تازه عروس ها انتظار یک زندگی رویایی، حداقل براي سال اول را نداشت؟
- بریز مرسی.
زیر چشمی حلیم خوردن با لذتش را پاییدم و دلم برایش ضعف رفت.
- امروز میري دانشگاه؟
شانه اش را بالا انداخت.
- شاید! البته کار خاصی ندارم. فقط یه سر میرم پیش استاد راهنمام.
- نرو.
قاشق را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- چشم. هر چی دانیاري بگه.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA