❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
83.8K subscribers
34.4K photos
3.64K videos
1.58K files
6.09K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_588 با تموم شدن حرفش سرعت ماشین رو کم می کنه و بعد هم ماشین رو نگه می داره. نریمان با…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_589

صدای پوزخند پیمان رو می شنوم. نریمان:
ـ بگم غلط کردم مشکل حل می شه؟
پیمان:
ـ نه، فقط با خفه شدنت مشکل حل می شه.
نریمان:
ـ شرمنده، این یه مورد رو نیستم.
پیمان:
ـ دیگه هیچ وقت اجازه نمی دم با من تو یه ماموریت باشی.
نریمان:
ـ هر دفعه همین رو می گی.
پیمان:
ـ همه اش تقصیر توی نره خره. چرا همیشه خودت رو به من می ندازی؟ تو نمی خوای آدم شی؟
نریمان:
ـ من چی کار کنم، بابات من رو با تو می فرسته.
پیمان:
ـ آره جون خودت.
نریمان:
ـ جون تو راست می گم.
پیمان:
ـ بی خودی از جون من مایه نذار. من که می دونم هر بار می ری کلی تو گوش بابا می خونی تا راضی می شه تو رو یه جوری تو گروه من جا کنه.
نریمان:
ـ خوبه تا الان سردار بود. ترفیع مقام دادی شد بابا.
پیمان:
ـ دوست دارم با دستای خودم خفت کنم.
نریمان:
ـ می بینم که پیشرفت کردی. قاتل هم که شدی! باید با دایی صحبت کنم، این جوری نمی شه وضعت بحرانیه!
پیمان:
ـ وقتی همه ی خراب کاری هات رو گزارش کردم اون موقع می فهمی وضع کی بحرانیه!
نریمان:
ـ تا سردار جون رو دارم غم ندارم. یه خرده خودم رو مظلوم کنم کار حله.
پیمان:
ـ من موندم چه غلطی می کنی که بابا این قدر هوات رو داره! حالا من بدبخت سه ساعت می رم التماسش می کنم این سرخر رو با من نفرستین میاد در جوابم می گه مسئله ی کار و روابط خونوادگی از هم جدا هستن.
نریمان:
ـ بالاخره باید هوای داماد آینده شو داشته باشه دیگه. فکر کنم می ترسه دخترش بترشه.
پیمان:
ـ مطمئن باش این حرفت رو به گوش پرنیا می رسونم.
نریمان:
ـ برسون برادر من. کی حرف تو رو باور می کنه؟ من همه رو انکار می کنم.
پیمان:
ـ خدایا این ملکه ی عذاب چی بود برای من فرستادی؟
نریمان:
ـ داداش جنسیت رو اشتباه گرفتی. من پادشاه عذابتم نه ملکه.
پیمان:
ـ حرف زدن با تو هیچ فایده ای نداره!
بعد از چند دقیقه سکوت دوباره نریمان به حرف میاد. با همه ی غصه هام لبخند کوچیکی مهمون لبام می شه. این بشر اصلا نمی تونه ده دقیقه ساکت بشینه. لبخندم رو می خورم و خودم رو به خواب می زنم. نریمان:
ـ پیمان.
ـ ...
نریمان:
ـ پیمانی.
ـ ...
نریمان:
ـ پیمان جونم.
پیمان:
ـ ها؟ خستم کردی نریمان. بذار فکرم آزاد باشه. می دونی از کی پشت فرمون نشستم؟!
نریمان:
ـ چته بابا؟ خب بذار من بشینم.
پیمان:
ـ می ترسم دوباره گند بزنی به ماموریت.
نریمان:
ـ واه، واه، چه از خود راضی! نه این که جناب عالی هیچ وقت گند نزدی!
پیمان:
ـ نه به اندازه ی تو. بگو چی می خوای و بعدش لال بمیر. اصلا برو چند تا از قرصای ترنم رو بخور تا چند ساعتی از دست تو یه نفس راحت بکشم.
نریمان:
ـ من و با این جوجه یکی می کنی؟ من ده بسته هم از اون قرصا بخورم به خواب نمی رم.
چند لحظه ای مکث می کنه بعد می گه:
ـ طفلک خیلی ضعیف تر شده. اون روز که دزدیده بودیمش وضعش بهتر بود.
پیمان:
ـ از بس کم غذاست. چه اون روزایی که زندانی منصور بود و چه اون روزایی که از دست منصور فرار کردیم درست و حسابی لب به غذا نزد! بعد انتظار داری جون بگیره؟!
نریمان:
ـ دست خودش که نیست. دیدی که معدش قبول نمی کنه.
پیمان:
ـ باید بخوره تا معدش کم کم عادت کنه حتی اگه شده به زور باید بخوره.
نریمان:
ـ برو بابا تو هم که همیشه به زور متوسل می شی. نگفتی بابا سردارت چی گفت؟

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_588 نگاه گذراي دایی به دانیار را دیدم، اما دانیار سر بلند نکرد. هوايِ فضايِ بینشان سرد بود. -…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_589

بالاخره از دستش رهایی یافتم و چون مرده بودم دیگر استرس جایی نداشت. پس بی ترس نگاه کردم، به آن چشمان شفاف و
همیشه مهربان و بی خبر از اطرافم گفتم آن چیزي را که باید و یا شاید، نباید!
- اما شما واسه من همیشه مثل یه پدر بودین و حالا علاوه بر اون پدر شوهر، برادر شوهر و بزرگ ترمم هستین.
لبخندش تمام اتاق را در برگرفت.
- خوشحالم که اینجایین. دانیار بدون شما همیشه یه چیزي کم داره. با بودنتون زندگیمون کامل میشه.
برق چشم دایی چشمم را زد. دستی که خوب می شناختم روي کمرم نشست. دستی که قصد تنبیه و شکنجه نداشت. دستی
که نامحسوس و دور از چشم همه نوازش می کرد.
آبرودارها آبرویم را خریده بودند.
دیاکو:
دستگیره در را پایین کشیدم و فضاي اتاق را به دنبال دانیار گشتم. کنار میز توالت ایستاده و با قفل کمربندش درگیر بود. گذرا
نگاهم کرد و گفت:
- لعنت به من اگه دیگه این کمربند رو ببندم. هر بار همین مکافات رو باهاش دارم.
براي یک لحظه صدایش بیست و چند سال کوچک شد.
- من از کمربند متنفرم. نبند. نمی خوام.
خندیدم و دستش را کنار زدم. خم شدم و زبانه قفل را کشیدم. نه! واقعا گیر کرده بود. با دقت بیشتر تلاش کردم و بالاخره ...
- بفرما باز شد.
پوفی کرد و گرمکنش را برداشت و به حمام رفت. با وجود تمام بی خیالی ها و بی قیدي هایش هرگز مقابل چشم من لباس
عوض نمی کرد و چقدر این حیاي ذاتی اش را دوست داشتم.
- دایی خوابید؟
چمدانم را باز کردم و یک دست لباس راحتی درآوردم.
- نه. داره با شاهو حرف می زنه.
صدایش نامفهوم شد. داشت مسواك می زد.
- نمی فهمم چی میگی.
سکوت کرد. مسواکم را برداشتم و به حمام رفتم و کنارش ایستادم. دهانش را شست و به من خیره شد. مسواك را در دهانم
چرخاندم و گفتم:
- چیه؟
قصد حرف زدن نداشت. ابرویم را بالا بردم. مشت آرامی به شکمم زد.
- شکم زدي. سفیدي موهات بیشتر شده. پیر شدي.
مشت محکمی به بازویش زدم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_587 شاید شاهو رو هم راضی کردیم بیاد همین جا. مگه کلا چند نفریم که هر کدوممون یه پر دنیا باشیم؟…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_589

- تو نمی ري اونجا؟
نگاهش را به دور دوخت.
- نه. من از همین جا حرفامو زدم. بریم؟
پشت فرمان نشست، من هم کنارش.
- سبک شدي؟
هواي وارونه و آلوده را فرو دادم.
- اوهوم.
نگاهش کردم.
- تو خوبی؟
لبخند زد.
- آره، اما طول می کشه تا اون صحنه چوبه دار از ذهنم خارج شه.
پوزخند زدم. دستش را روي پایم گذاشت.
- می دونم به چی فکر می کنی. تو از چهارسالگی داري با این صحنه ها زندگی می کنی. می دونم داداش.
خواستم بگویم "این که طناب بود. سر بریدن ندیده اي" اما چه فایده از تکرار گذشته مزخرفم؟
- یه جا پیدا کن یه خورده حلیم بگیرم. شاداب دوست داره.
سرش را تکان داد.
- باشه.
خریدم. هم براي خودمان، هم براي آن ها. مقابل خانه توقف کرد.
- دانیار؟
بچه که بودم دستانش به نظرم بسیار بزرگ می آمد. فکر می کردم چنین دستان بزرگی آن قدر قدرتمندند که می توانند هر
مانعی را خم کنند و هر صخره اي را بشکنند. امروز این دستانی که دستم را گرفته بودند خیلی هم بزرگ نبودند، اما همان
قدرت را میان رگ و پی اش می دیدم.
- عزاداري دیگه بسه. تو هر کاري می تونستی واسه دایی کردي. دیگه بعد از این همه وقت باید به زندگی عادي برگردیم. ما
مصیبتاي زیادي از سر گذروندیم، اما هنوز سر پاییم. هنوز همدیگه رو داریم. من تو رو، تو منو. هر چی که پشت سرمونه بذار
همون جا بمونه. ما هنوز وقت داریم واسه خوشبخت بودن. خصوصا تو! با وجود زنی مثل شاداب، مامان، بابا، دایان و دایی تا ابد
توي قلبمون می مونن، اما زنده ها واجب ترن. من و تو وظیفه داریم خونوادمون رو سرپا نگه داریم. بیشتر به شاداب برس. تو
این یازده ماه خیلی اذیت شده. خیلی بهش فشار اومده. خیلی صبوري کرده. یه کم شادي، یه کم تفریح، یه کم خلوت حقشه.
حقتونه!
می دانستم. شادابم اسطوره صبر و گذشتم، لایق بیش از این ها بود.
- باشه.
لبخند زد. از آن لبخندهاي دلگرم کننده و مختص خودش.
- منم هستم. تا ابد اولویت زندگی من تویی. هر جا بخواي، هر وقت بخواي. می دونی که؟
سفیدي موهاي شقیقه اش ناشی از نزدیک شدن به چهل سالگی نبود. برادر من را روزگار پیر کرده بود. برادر من را برادرش
پیر کرده بود.
- می دونم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA