❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
83.9K subscribers
34.4K photos
3.64K videos
1.58K files
6.09K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_582 همین حرف کافیه تا آخر جملش رو بخونم. با شنیدن صدای پر از بغض طاها دیگه همه ی مقاومتم…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_583

« چگونه می شود از خدا گرفت چیزی را که نمی دهد؟! می گویند قسمت نیست، حکمت است. من قسمت و حکمت نمی فهمم، تو خدایی، طاقت را می فهمی !»
حس می کنم افسرده شدم. اقسرده تر از همیشه. شاید هم نشدم. دیگه خودم هم نمی دونم چی بودم و چی شدم؛ فقط می دونم اون ترنمی نیستم که قبل از دزدیده شدن از خودم ساخته بودم. تو گلوم بغض عمیقی جا خشک کرده. بغضی که قصد شکستن نداره. از بس تو این روزا اشک ریختم جشمه ی اشکم خشک شده. با همه ی وجودم دارم با بغضم می جنگم. می جنگم تا راه نفسم رو باز کنه؛ اما موفق نیستم. مثل همیشه که موفق نبودم. تو هیچ کدوم از مراحل زندگیم. آهنگ بی کلامی تمام فضای ماشین رو پر کرده. آهنگ غمگینی که به این بغض لعنتی دامن می زنه.وسعت این سکوت رو با همه ی غم هاش دوست دارم. دلم می خواد ساعت ها به این خواب های به ظاهر آروم تظاهر کنم. دیگه جون ندارم ناله کنم. دیگه جون ندارم گریه کنم. دیگه جون ندارم پیش بقیه گلایه و شکایت کنم و سرزنش بشنوم. این روزا دیگه جون نفس کشیدن رو هم ندارم. به این آرامش قبل از طوفان احتیاج دارم. می دونم یه چیزی تو وجودم لحظه به لحظه بیشتر از قبل تخریبم می کنه؛ اما دیگه بهش اهمیتی نمی دم؛ چون حس می کنم بدتر از این نمی شه. شاید هم بشه؛ ولی برای منی که حس می کنم همه چیزم رو از دست دادم دیگه چه فرقی می کنه. آره چند روز پیش همه چیز از دست رفت. یکی توی اون خونه همه ی امیدم رو از من گرفت و غم رو مهمون همیشگی قلبم کرد. به این خوب بودن. به این خنده های زورکی. به این گریه های یواشکی. به این دیوونه بازیا احتیاج دارم. خدایا بد با من تا کردی، خیلی بد. حتی نمی دونم چرا برگشتم؟ به امید کی؟ به امید چی؟ اصلا کجا دارم می رم؟
« خسـته ام از ایـــن پیاده روهایــی که هیچ گـاه به پـــایــــان نمی رسـد. دلـم بـن بســت می خواهــد»
نریمان:
ـ پیمان.
با شنیدن صدای نریمان از فکر بیرون میام. چشمام رو باز نمی کنم. ترجیح می دم این طور فکر کنند که خوابیدم. پیمان:
ـ ها؟
نریمان:
ـ بی ادب، این چه طرز حرف زدن؟!
پبمان:
ـ هیس، آروم بگیر، نمی بنی خوابه؟
نریمان:
ـ خب بابا، چته تو؟ می خواستم بگم مطمئنی دیگه خطری ترنم رو تهدید نمی کنه!
پیمان:
ـ خستم کردی نریمان، چند بار می پرسی؟ برای ده هزارمین بار می گم هیچ خطری ترنم رو تهدید نمی کنه. منصور فکر می کنه ترنم مرده.
نریمان:
ـ خب نگرانش هستم.
پیمان آهی می کشه و هیچی نمی گه. نریمان:
ـ از این می سوزم که با اون همه بلایی که سرمون آورد باز هم تونست فرار کنه.
پیمان:
ـ خیلی شانس آوردیم که بلایی سر ترنم نیومد.
نریمان:
ـ وقتی بالای سرش رسیدیم فکر کردم تموم کرده.
پیمان:
ـ اون لحظه هزار بار خودم رو لعن و نفرین کردم که چرا ترنم رو با خودمون نبردیم.
نریمان:
ـ اصلا تحمل مرگش رو نداشتم؛ مثل نینا برام عزیزه. بدجور من رو وابسته ی خودش کرده! اون لحظه ای که دیدم نبضش ضعیف می زنه انگار دنیا رو بهم دادن.
پیمان:
دختر خوبیه. فقط تو زندگی شانس نیاورد.
نریمان:
ـ اصلا فکرش رو هم نمی کردم سرنوشتش این قدر تلخ باشه!
پیمان:
ـ خدا لعنتشون کنه. ببین چه جور با زندگی مردم بازی می کنند.
نریمان:
ـ یعنی دو تیکه فرش ارزشش رو داشت؟
پیمان:
ـ تو چه ساده ای پسر! از دو تیکه فرش شروع شد و به مرگ پسرش ختم شد.
نریمان:
ـ ولی خیلی برام جالب بود. پسر مهرداد بزرگ عاشق دختری بشه و به خاطر اون دختر قید ماموریتش که هیچ، قید خونوادش رو هم بزنه.

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_582 با وجود خستگی، با وجود دلشکستگی هنوز هم نمی توانستم بی احترامی به زنی را که همچنان همسرم بود…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_583

من نیازي به شنیدن جواب نداشتم. اعصابی نمانده بود که
معده اي را ترمیم کند.
- به نظرتون با این جهنمی که دخترت واسش درست کرده احوال پرسی معنی داره؟
دیاکو تند نگاهم کرد و دایی نگاهم نکرد.
- اگه شرایط برعکس بود، اگه دیاکو از دخترت می برید، اگه به خاطر بچه مثل یه تیکه ...
دندان هایم را روي هم فشردم.
- اگه به خاطر بچه نشمین رو طلاق می داد بازم انقدر خونسرد بودي؟
دیاکو خروشید.
- دانیار!
دایی نگاهم نکرد.
- خداییش چی یاد این دختر دادي؟ چه جوري بزرگش کردي که انقدر بی معرفت و چشم سفید شده؟
دایی نگاهم نکرد. دیاکو بلندتر غرید.
- بسه دانیار! صدات رو بیار پایین.
بس نبود و تا این آتش توي دلم زبانه می کشید صدایم پایین نمی آمد.
- یعنی از پس دخترت بر نمیاي؟ باور کنم؟ تو ذهن من از خودت یه قهرمان ساختی. یه رستم، یه آرش، یه اسطوره. اون وقت
می خواي باور کنم که نمی تونی گوش یه الف بچه رو بکشی و سر جاش بنشونیش؟ باور کنم دایی؟
می سوختم. سرا پا می سوختم.
- اگه نمی تونستی، اگه نمی تونستین، چرا به من نگفتین؟ چرا از من مخفی کردین؟ من می تونستم ادبش کنم. می تونستم
حالیش کنم که چه بی لیاقتیه. می تونستم.
چرا نگاهم نمی کرد؟ این سرامیک تیره چه داشت که این طور محوش شده بود!
- تو که می دونستی دخترت انقدر بی مرامه چرا به دیاکو پیشنهادش دادي؟
مغزم در حال انفجار بود. محکم روي زانویم کوبیدم.
- چرا زندگیش رو، زندگیمون رو از چیزي که بود داغون تر کردي؟
هیچ کس حرف نمی زد. هیچ کس نگاهم نمی کرد.
- چرا ساکت موندي؟ چرا درستش نمی کنی؟ نگو که نمی تونی. نگو.
چشم گرداندم. از دایی به دیاکو، از دیاکو به دایی. نه! از این دو نفر آبی گرم نمی شد. از جا پریدم. مثل گدازه هاي آتشفشان.
بی توجه به دانیار گفتن هاي دیاکو از خانه بیرون رفتم. به تماس هاي از دست رفته شاداب اهمیتی ندادم و شماره ینگه دنیا را
گرفتم. مهم نبود آنجا نصفه شب باشد، مهم دل سوخته و غرور له شده برادرم بود. برادري که این حقش نبود.
صداي خوابالود نشمین، پوزخند روي لبم نشاند.
- خوابی؟ من جاي تو بودم به جاي تختخواب یه قبر واسه خودم می کندم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_582 - سلام دایی. دستمال را روي قاب عکس کشیدم. دریغ از ذره اي گرد و غبار. - جاتون خیلی خالیه،…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_583

- چشماش رو یادتونه؟ عین سیاهچال خالی! الان بدتره. مثل ذغال گداخته شده. سرخ و سیاه قاطی. می ترسم نگاشون کنم.
یه حال عجیبی دارن. ترسناکن، خیلی!
دست هاي چربم را به صورتم مالیدم.
چربی با خیسی پوستم کنار نیامد و پسم زد.
- نمی ذاره نزدیکش بشم. یه بالش برمی داره میندازه رو زمین. هر چی التماسش می کنم قبول نمی کنه. هیچی نمی گه،
ولی من می دونم. نگرانه تو خواب بلایی سرم بیاره.
لب هاي ترك خورده ام از شوري اشک آتش گرفتند.
- ولی مگه می خوابه که کابوس ببینه؟ هر بار نگاش می کنم چشماش بازه و زل زده به سقف. به نظر شما با این روند چقدر
دووم میاره؟ چقدر زنده می مونه؟ حواستون هست دایی؟ به دانیاري که اون قدر دوستش داشتین، حواستون هست؟
صداي در را شنیدم. سریع قوطی استوانه اي را سر جایش گذاشتم و به تخت برگشتم. نمی خواستم اشک هایم را ببیند. نمی
خواستم من هم باري شوم روي دوشش.
آهسته دستگیره در را پایین کشید. بوي عطر تلخش دلم را بیقرارتر کرد. من دلتنگ شوهرم بودم. من دلتنگ آغوشش بودم.
من دلتنگ محبتش بودم. یعنی نمی دید؟
ند لحظه ایستاد و حرکت نکرد. حتما تعجب کرده بود از این که خوابم. می دانست تا نباشد نه لب به غذا می زنم و نه پلک
به خواب. بدون این که چراغ را روشن کند لباس هایش را عوض کرد و به حمام رفت. مسواك زدنش هم از همیشه آهسته تر
بود. شیر آب را هم زیاد باز نکرد. برایش مهم بود که بیدار نشوم؟ یعنی هنوز مرا می دید؟
نزدیک تخت که شد قلبم ضربان گرفت. منتظر بودم بالش را بردارد و برود. برایش تشک انداخته بودم که کمرش اذیت نشود،
اما همیشه از عمد بالش نمی گذاشتم. همان چند لحظه که براي برداشتنش نزدیک من می شد و حسش می کردم دنیاي این
روزهاي مرا می ساخت.
انتظارم طول کشید. نزدیکی اش را حس می کردم، اما دور شدنش را نه. پلک هایم می پریدند. نکند بفهمد بیدارم.
تخت سنگین شد و پایین رفت. نشسته بود؟ نفسش به صورتم خورد. دراز کشیده بود؟ دستش را روي گونه ام گذاشت. دانیار
بود؟
- تو که بیداري. چرا چشمات رو باز نمی کنی؟ قهري؟
توي دوران کارشناسی بعضی درس ها بود که ده قبولیشان از صد تا بیست بیشتر مزه می داد. آن قدر که سخت بودند و پاس
کردنشان غیر ممکن به نظر می رسید. این سه جمله دانیار حکم همان ده را داشت برایم. همان ها که وقتی رو برد می
دیدمشان از خوشحالی بغض می کردم.
چشم باز نکردم، اما به محض این که انگشتانش به نزدیکی لب هایم رسید بوسیدمشان.
- گریه کردي؟
حتی تن صدایش هم یادم رفته بود.
- شاداب؟ نگام نمی کنی؟
می ترسیدم. جرات نداشتم چشم باز کنم. اگر همه این ها خواب بود چه؟ بی حرف سرم را به سینه اش چسباندم. نه این گرما
نمی توانست خواب باشد. توي خواب که گرما و سرما حس نمی شد؟ می شد؟
فکر کنم عمق دلتنگی ام را فهمید که او هم بی حرف دستش را از زیر گردنم عبور داد و موهایم را بوسید.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA