❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
83.9K subscribers
34.4K photos
3.64K videos
1.58K files
6.09K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_278 دکتر: -مطمئنی حرفای اون پسربچه درسته؟ -آقای دکتر اون یه بچه هست؛ ممکنه کلی از…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_279

دکتر بهت زده به من نگاه می کنه و هیچی نمی گه، ولی من به اندازه ی تمام ناگفته های عمرم حرف می زنم؛ اون قدر حرف می زنم که خودم هم خسته می شم. خسته تر از همیشه، ولی خستگی هم باعث نمی شه که سکوت کنم، باز هم حرفامو می زنم. از همه چیز و همه کس می گم. ازنامادری ای که یه عمر برام حکم مادر رو داشت ولی الان حتی اسمم رو هم به زور به زبون میاره. از پدری که منو سربار خودش می دونه. از مادری که در به در دنبالشم ولی هیچ آدرسی ازش ندارم. از برگشت ماندانا که شده تنها امیدم برای تصمیمای جدیدی که گرفتم و در آخر از هدف های بزرگی که نمی دونم باز هم زیر پاهای دیگران له می شن یا به وقوع می پیوندن. بعد ازتموم شدن حرفایی که باید می زدم نفس عمیقی می کشم .دکتر دهنش باز مونده! می دونم باور این همه اتفاق براش سخته .با لبخند میگم:
-تموم شد. بالاخره تموم شد !
دکتر به زحمت می گه:
-باورم نمی شه!
با مهربونی می گم:
-می دونم. سخته باور حرفایی که برای خودم هم مبهمه .
دکتر:
-یعنی این بار قصد جونت رو کردن؟
آهی می کشم و می گم:
-نمی دونم!
دکتر:
-ممکنه مسعود زنده باشه؟
-فکر نکنم. بهتره از من هیچی نپرسین؛ همه اینا واسه ی خودمم سواله. من دونسته هامو گفتم. از ندونسته ها بی خبرم. دکتر به دو دلیل حرفامو زدم؛ یکی که دنبال یه محرم اسرار می گشتم که غریبه رو به هر آشنایی ترجیح می دادم!
لبخند می زنه و می گه:
-درکت می کنم.
-اگه نمی کردین جای تعجب داشت! دوم این که به امید یه کمک، بدجور درمونده شدم. از یه طرف رفتار پدرم، از یه طرف رفتار سروش، از یه طرف اون تعقیب و گریزها؛ این دفعه دیگه نمی خوام بی گدار به آب بزنم! این بار می خوام حساب شده پیش برم. حداقل یکی بدونه که من بی گناهم! درسته ماندانا می دونه، ولی اون هم زیادی درگیر احساسات می شه. من به وجود یکی نیاز دارم که با عقل تصمیم بگیره!
دکتر با آرامش بهم نگاه می کنه و می گه:
-خیالت راحت باشه. می تونی به عنوان یه مشاور و همین طور یه دوست روی من حساب کنی!
-هر چند گفتن بعضی از مسائل برام سخت بود، ولی سعی کردم همه چیز رو با جزئیات بگم تا بتونید تصمیم درستی بگیرید!
دکتر:
-واقعا ممنونتم. خیلی ها به خاطر آبروداری نیمی از مسائل رو از ما مخفی می کنن، ولی تو سعی کردی اشتباهاتت رو هم بگی و صد در صد این خودش خیلی تاثیر مثبت در روند کاری ما داره !

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_279

بچون اگه چیزي واسم مهم باشه به خاطرش خون هم می ریزم.
دستم را برداشتم و با انگشت به سینه اش زدم.
- بهت گفتم می خوام به این دختر ماهیگیري یاد بدي، چون کارت رو قبول داشتم. فکر کردم اون قدر مرد هستی که به
دختري که من روش حساسم بد نگاه نکنی. همون طور که نصف دوست دختراي تو به من نخ که چه عرض کنم، طناب دادن
و من نگاهشونم نکردم. بهت گفتم این دختر با بقیه فرق داره. گفتم از اوناش نیست. گفتم فقط کار. گفتم تا دیر وقت نگهش
نمی داري. گفتم با تو تنها نمی مونه. گفتم بهش فشار نمیاري. گفتم سختگیري بیجا نمی کنی. گفتم با بهانه و بی بهانه
صداش نمی زنی. گفتم دلت واسش نمی سوزه. راننده شخصیش نمی شی. وارد زندگی خانوادگیش نمی شی. گفتم فقط کار
یادش میدي. هر چی تو چنته داري یادش میدي. گفتم یا نگفتم؟
انگشتم را گرفت و گفت:
- به چی قسم بخورم که باور کنی من فکر بدي در مورد این دختر نکردم؟ اصلا مگه میشه فکر بدي در موردش کرد؟ اون
نیازي به سفارش نداره. خودش اون قدر محجوبه که هیچ مردي جرات نمی کنه چپ نگاهش کنه. من مجبورش نمی کنم
بمونه. خودش مقیده که کارا رو به موقع تحویل بده. صداشم نمی زنم. خودش گاهی توي اتاق من میاد. من فقط ایراداش رو
بهش گوشزد می کنم. اونم همون طوري که تو گفتی. نرم و آروم که نترسه. بهش استرس وارد نشه. نمی گم نسبت بهش بی
تفاوتم، ازش خوشم اومده. از جدیتی که تو رفتار و کارش داره، اما به شرفم قسم تا حالا بد نگاهش نکردم. درسته خیلی
آشغالم، اما نه دیگه انقدر که به رفیقم، به کسی که موقعیت الانمو هرچی که دارم و ندارمو مدیونشم، نارو بزنم. حرفم رو باور
کن رفیق.
نفس سنگینم را رها کردم و گفتم:
- حواسم بهت هست سعید. دعا کن که بهم ثابت شه حرفات راسته، وگرنه خودت خوب می دونی که چه بلایی سرت میارم.
کاپشنم را از روي مبل برداشتم.
- نگفتی چرا انقدر واست مهمه؟ چرا نمی خواي بفهمه که داري این جوري سفت و سخت حمایتش می کنی؟ چرا خودت به
کاراش نظارت نمی کنی؟ چرا طرح هاي خودت رو به اون پیشنهاد میدي؟ چرا دانیار؟ بگو. فقط نگو که عاشق شدي، چون
باورم نمی شه.
دمپاي شلوارم را که بالا رفته بود روي بوتم انداختم و گفتم:
- تو حواست به کار خودت باشه که یه وقت سرت رو به باد ندي.
و از خانه بیرون زدم و اس ام اس رسیده از شاداب را خواندم.
- راستی، شام یادتون نره.
لبخند زدم و زیر لب گفتم:
- مادر بزرگ.
چند دقیقه زودتر از موعد مقرر رسیدم. وقتی دیدم کنار درخت بی برگ و باري ایستاده و می لرزد خون جلوي چشمانم را
گرفت. چقدر بیفکر بود این دختر. ساعت شش صبح روز جمعه که پرنده در خیابان ها پر نمی زد. در این سرما!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_278 نگاش بر خلاف تصور ديگه عصبي نبود ... يواش گفت : _دوست داري عين امثال رامش باشي؟؟؟؟!!! همونجور كه صورتم روبروش بود نگامو انداختم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_279

شيطونش معذب بودم گفتم :
- مگه قرار نبود ...
لبخندي زد و وسط حرفم پريد :
- اون مال وقتي بود كه عصباني بودم!!!
-يعني الان ...
لبش رو تر كرد و گفت :
- نه!!! الان دلتنگم!!!
- دلتنگ؟؟!!
- آره!!!
- دلتنگ چي؟؟!!
لبخندي زد و نگاهشو دزديد ...
- بهتره بگي كي!!!!!؟؟!
با تعجب نگاش كردم كه خنديد و گفت :
- نترس غريبه نيست !!!
- ناخودآگاه اخمي كردم كه باعث شد از جاش بلند شه و بياد سمتم ...
- چيه؟؟!! جي توي اون فكر نازته كيانا خانوم؟؟؟؟!!!
با همون اخم گفتم :
- هيچي!!!
سرشو يكم آورد پايين و گفت :
- ميخواي من بگم!!!!
سرمو به نشانه ي بي تفاوتي تكون دادم كه آروم تو چشمام خيره شد و گفت :
- نه !!! دلتنك رامش و سارا و اون خرايي كه تو فكر ميكني نيستم .. دلتنگه دو تا چشم سيام ... دلتنگه يه خندم .. كه آدم دوست
داره چال گوشه لپش رو ببوسه ...
مطمئن بودم قلبم وايساده ... اگه اوندفعه فقط يه بوسه اش لپمو آتيش زد .. اينبار با حرفاش تمام تنم انگار توي تب ميسوخت...
تاب نياوردم و با صداي گرفته اي گفتم :
- ميشه برم خيلي از كارا مونده ....
خنديد و گفت :
- كدوم كارا؟؟؟!!
- شرح ...
- نترس نوشتم!!!! تهران نوشتم .. امشبم فقط مسخواستم بهت ياد بدم!!!! هرچي باشه توام پس فردا قرار شركت خودت رو
بگردوني!!! نبايد بلد باشي...؟؟
ناخودآگاه ازين حرفش يه لبخند روي لبم نشست و يه لحظه نگاش كردم ولي با ديدن نگاه خيرش به چال گونم سريع خندم رو
قورت دادم و گفتم :
- من ديگه برم!!!
از اين كار من خنديد و گفت :
- برو شيطون!!! وگرنه ديدي ...بعدشم صبح 8 حاضر باش كه بعد از صبحانه جلسست!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_278 آخرین نگاهش ،آخرین حرفاش جیگرمو پاره پاره میکنه. لبام به لرزیدن افتاد: التماسم کرد ،گفت میمیرم اگه نباشی،گفتم برو دوستت…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_279

میخواست کسی رو بفرسته ولی
امیرسام مخالفت میکنه و میگه
فلاپی رو دست کس دیگه ای نمیده.
وقتی اومد و منو دید جا خورد مطمعنم منوشناخت ولی عادی برخورد کرد،حاضرنمیشد بیاد تو کلی برنامه چیدیم تا یهربع معطلش کنیم برسی. من عمدا میخواستم ببینت،
اگه کدورتی بوده الان زمان گذشته گفتم همو ببینیدفراموش میکنید.
حالا که دیدمش نباید میزاشتم همینجوری بره باید برای یبارم شده
همدیگرو میدید من اطمینان داشتم ازاول، که همو دوست دارید..وقتی سورانو دیدم یقین پیدا کردم اونم هنوز دوستت داره.سورانی که  یسر
میخندید اینجوری؟
آرام من مطمعن بودم قضیه اون چیزیکه مامانت اینا فکرمیکنن نیست
مامانت میگه تاجایی که فهمیده با هم سر لج و لجبازی انداختین میگفت
تو میگی سوران تقصیری نداره ولی تو نمیخوایش حالا چرا تو نمیخوایش
خدا میدونه.
خدامیدونه چرانمیخوایش ولی اینجوری داغون شدی.اصلا به قول مامانت نهایتش اینه که خواسته زورکی رابطه داشته باشه ولی اینم منطقی نیست تو هم دوسش داشتی هم محرم بودید که بازم نمیتونه دلیل خوبی برای جدایتون باشه مامانت میگفت بابات با این که گفتی این تو هستی که سورانو نمیخوایش ولی
گفته هرجاپیداش کنه زنده نمیزارش...
حقیقت چیه آرام؟حقیقت ؟
حقیقت اینه که من یه بدبختم ،
کسی که بارتمام بدبختی هارو بدوش
کشید تا دور و بریاش خوب زندگی کنند اما همینم نشد.
نشد لااقل دلم خوش باشه اگه من شکستم بقیه حالشون خوبه .
حال کی خوبه؟سوران؟مامان؟بابا؟
میبینی مهدیه هیچکس حالش خوب نیست. اون کوروش عوضی زندگیمو نابود کرد و باعث شد مجبور به این سکوت  مرگبار بشم.آخرشم معلوم
نیست کدوم گوشه ی دنیا داره خوش میگذرونه و به سادگی و حماقت من میخنده،میدونی ازچی دلم میسوزه مهدیه؟ازین که میدونم آخرشم آدم
بده ی قصه منم. همین خودتو مطمعنم وقتی بفهمی سرزنشم میکنی ،میگی خاک تو سرت تو هزار تا راه داشتی و نرفتی ،میگی احمقی که بدترین راه رو انتخاب کردی... کفری شد و گفت:
آرام دقم دادی،میشه زودتر بگی و خلاصمون کنی؟
اونروز براش گفتم، همه چیزو گفتم:
از روزی که حس کردم کسی تو شیراز منو زیر نظر داشت.
ازروزی که پامو تو اون تعطیلالت لعنتی گذاشتم تهران،ازین که کوروش منو سورانو باهم دید ازین که تهدیدم
کرد .ازین که کوروش میدونست منو سوران هم خونه ایم .ازصحبت کردن
سوران با بابا ، ازین که بخاطرمریضی
باباش نتونست رسما خواستگاریم کنه و بابا بخاطر اینکه یدونه دخترش
نیفته سرزبون مردم که قایکی ووبدون مراسم عقدش کردن مجبور شد به یه صیغه دوماهه به دورازچشم
فامیل و علی الخصوص عمه رضایت بده. از دلشوره هام ،ازپیامای ناشناس.
از تهدیدایی که میکرد. ازین که
میترسیدم به سوران بگم و خون و خونریزی به پا شه.میشناختمش 
سوران کلش باد داشت من فکرشم
نمیکردم کوروش تا این حد پست باشه. ازین که فکر میکردم کوروش هرآن میخواد یه بالاییی سر سوران بیاره تا زهر چشم ازمن بگیره غافل ازین که قرار بود بلای اصلی قرار سرخودم بیاد..