متروکه
دنیا رو با عموم عوض نمیکنم واقعا. این مرد نبود خیلی جاها من میبریدم.
عموم از چت، بابام از ویديوکال. بابام هم یک ساعتی باهام صحبت کرد. خیلی یاد گرفته کمتر نصیحت کنه. کمتر احساسم رو بیارزش بشماره. چون دیده همش وسط دلداری دادنش باهاش دعوام میشه. برای همین امشب واقعا حمایتگرانه صحبت کرد باهام. واقعا سعی کرد احساساتم رو درک کنه. واقعا مث کوه پشتم بود. خیلی لذتبخش بود واقعا.
حتی یه جاییش مامانم گفت خب بسه دیگه گریه نکن پاشو خودت رو جمع کن، علی هم گناه داره کلی وقته زندگیت شده گریه گریه. بابام گفت نه چیکارش داری؟ بذار گریه کنه. حق داره گریه کنه. علی هم حق داره گریه کنه. زن و شوهرن باید پیش هم راحت باشن. دو تایی با هم گریه کنید اصن. ولی بعدش دوتایی به هم کمک کنید از این حسه گذر کنید. واقعا قشنگ بود. یعنی دیدن این که بابام بالاخره تونست درک کنه به جای نصیحت توی چنین شبی قشنگ بود.
من واقعا همیشه آدمای خوبی توی مسیرم داشتم.
پ.ن: البته که دلیل گریههام یه آدم حرومزاده لاشیه. ولی خب سعی میکنم خوبیای دنیا رو ببینم
پ.ن: البته که دلیل گریههام یه آدم حرومزاده لاشیه. ولی خب سعی میکنم خوبیای دنیا رو ببینم
تصمیم گرفتم ناامیدی و شکست رو بپذیرم و به زندگی عادی برگردم. فکر میکنم اینطوری برای سلامت روان هممون بهتره. اینطوری هم باز روزای سختی در انتظارمون خواهد بود. ولی حداقل سختیش از الان کمتره.
ولی خب این اولین باره احتمالا توی زندگیم که دارم ناامیدی رو میپذیرم.
ولی خب این اولین باره احتمالا توی زندگیم که دارم ناامیدی رو میپذیرم.
تراپیستم بهم میگفت مشکل آدمای سختکوش اینه که همیشه به چیزایی که خواستن رسیدن. با هر چقدر تلاش و سختی هم که بوده رسیدن. برای همین فکر میکنن دنیا همیشه به تلاش اونا بستگی داره. انگار که هر چقدر سختتر تلاش کنی بیشتر بهش نزدیک میشی. و میگفت این تلهست. این باعث میشه حتی شکستهای کوچیک زندگی برات بزرگ به نظر برسند چون تو خیلی تلاش کردی برای یه چیزی که عوامل بیرونی روش خیلی موثر هستند و الزاما راحت نیست بهش رسیدن با تلاش بیشتر. خلاصه که میگفت نقش عوامل بیرونی رو باید توی زندگی در نظر گرفت. همیشه اونطوری نمیشه که ما میخوایم. یکی اینو توی ۱۵ سالگی میفهمه یکی توی ۶۰ سالگی. فکر کنم من توی ۲۳ سالگی فهمیدم.
زنگ زده بهم میگه امشب S24 معرفی میشه. دوران پادشاهیت تموم میشه دخترجون 😂
ناراحتم 😂 تخت پادشاهی رو دارم تقدیم میکنم
ناراحتم 😂 تخت پادشاهی رو دارم تقدیم میکنم
امشب خونه یکی از دوستام مهمونی دعوتم. البته مهمونی دخترونه. از این مهمونیا که پسرا دور و برمون نیستن هر غلطی میخوایم میکنیم. یعنی من عاشق این مهمونیام. یعنی واقعا منتظرم امشب برم اونجا و خستگی این مدت رو در کن. بزنیم برقصیم دیوونگی دربیاریم.
سری قبلی که کویر بودیم یه قسمتیش پسرا رفتن پیش ماشینا که بتونن پروژکتور بساط کنن برای فیلم، و یه ۴۵ دقیقهای نبودن پیشمون. در تاریکی کویر غلط نکرده نذاشتیم ما توی همون بازه =)) یعنی کاملا حس میکردم هیشکی دیگه هیچ سپری نداره.
امشبم قراره همونطوری باشه فقط به جای ۴۵ دقیقه یه شب تا صبح. امیدوارم آدم خوشحالتری باشم وقتی از اون مهمونی میام بیرون.
سری قبلی که کویر بودیم یه قسمتیش پسرا رفتن پیش ماشینا که بتونن پروژکتور بساط کنن برای فیلم، و یه ۴۵ دقیقهای نبودن پیشمون. در تاریکی کویر غلط نکرده نذاشتیم ما توی همون بازه =)) یعنی کاملا حس میکردم هیشکی دیگه هیچ سپری نداره.
امشبم قراره همونطوری باشه فقط به جای ۴۵ دقیقه یه شب تا صبح. امیدوارم آدم خوشحالتری باشم وقتی از اون مهمونی میام بیرون.
آخر هفته آروم قشنگی رو دارم پشت سر میذارم. پریشب با دوستام جمع شدیم دور همدیگه و تا صبح صحبت کردیم، خندیدیم، گریه کردیم و کنار هم بودیم. واقعا چسبید و یه مقدار زیادی خستگی از تنم در کرد.
امروز با مژی یک ساعتی صحبت کردم و اصن دیدنش و صحبت باهاش روشنی قلبم شد و حالم رو بهتر کرد. الان باید پاشم یه ذره یه ذره کوله ببندم برای سفر. بعدش میخوایم یه سر بریم انقلاب. شب هم یه تئاتر باحال قراره ببینیم که خیلی ذوقش رو دارم.
میدونید من شکست رو پذیرفتم و دارم به خودم فرصت بهبود میدم. اصن از وقتی پذیرفتمش حالم خیلی بهتره. توی ذهنم این سفر جنوب رو به عنوان نقطه پایان برای این ماجراها در نظر گرفتم. که برم خستگی در کنم و برگردم به زندگی عادیم. با یه حال خوب.
ببخشید اگر این مدت غر زیاد زدم اینجا. حالم خوب نبود. سعی کردم کمتر بنویسم و کمتر منتقلش کنم. اما واقعا یه جاهایی دیگه از دستم در میرفت. دیگه از این به بعد احتمالا کمتر فضا انقدر منفی باشه.
امروز با مژی یک ساعتی صحبت کردم و اصن دیدنش و صحبت باهاش روشنی قلبم شد و حالم رو بهتر کرد. الان باید پاشم یه ذره یه ذره کوله ببندم برای سفر. بعدش میخوایم یه سر بریم انقلاب. شب هم یه تئاتر باحال قراره ببینیم که خیلی ذوقش رو دارم.
میدونید من شکست رو پذیرفتم و دارم به خودم فرصت بهبود میدم. اصن از وقتی پذیرفتمش حالم خیلی بهتره. توی ذهنم این سفر جنوب رو به عنوان نقطه پایان برای این ماجراها در نظر گرفتم. که برم خستگی در کنم و برگردم به زندگی عادیم. با یه حال خوب.
ببخشید اگر این مدت غر زیاد زدم اینجا. حالم خوب نبود. سعی کردم کمتر بنویسم و کمتر منتقلش کنم. اما واقعا یه جاهایی دیگه از دستم در میرفت. دیگه از این به بعد احتمالا کمتر فضا انقدر منفی باشه.
قضیه خیلی پیچیدهست. حوصله ندارم توضیح بدم. ولی اگر درست میشد اردیبهشت سال دیگه ما از ایران میرفتیم. الان درست نشد. و تصمیم گرفتم یه مدت به مهاجرت فکر نکنم. خسته شدم از فکر مهاجرت. از هزینه کردن برای مهاجرت. از چیزای این شکلی. دلم میخواد یه مدت زندگی کنم. همه زندگیم رو بسته بودم روی مهاجرت.
دیشب داشتیم فکر میکردیم حالا که تصمیم گرفتیم یه مدت ایران بمونیم، چه کارایی دوست داریم بکنیم؟ چیا بودن که تا الان متوقفشون کرده بودیم و الان دوست داریم انجامش بدیم؟
بعد دیدیم که ما یک ساله که برای خونهمون ساعت دیواری نخریدیم چون گفتیم که میخوایم بریم از ایران بذار الکی خرج نکنیم. و ساعت یه مثاله ازش. من کتاب نخریدم یه مدت زیادیه، وسایل آشپزخونه یه سری چیزا میخواستیم که نخریدیم کلا. میخوام بگم زندگی رو کلا پاز کرده بودیم و فقط و فقط به مهاجرت فکر میکردیم.
راستش به خودمون خرده نمیگیرم. توی کشوری داریم زندگی میکنیم که فردا ممکنه به یه جرمی بکشنت. جرمی که برات درستش کردن، اندازه خودت دوختن به تنت. ولی خب فعلا همینه که هست. میتونم بشینم فقط سیاهی ببینم و آرزوی رفتن کنم، یا میتونم زندگی رو از سر بگیرم و به جلو برم. اگر مهاجرت هم شد که چه عالی.
امروز مژی میگفت کار ناتموم نذار برای بعد از مهاجرتت. کارات رو تموم کن و بیا. داشتم فکر میکردم واقعا چقدر کار ناتموم دارم. شاید بد هم نشد این که این پروسه مهاجرته به تعویق افتاد. وگرنه دندونام نصفه نیمه میموند، پس انداز کمتری میداشتیم، کلی جاهای ایران رو ندیده از ایران رفته بودیم.
انگار تازه الان شفاف دارم میبینم این قضیه رو. که الان وقت رفتن از ایران نبود. نمیدونم خودم رو دارم گول میزنم که این حقیقت رو بپذیرم، یا تازه از وقتی شکست رو پذیرفتم دارم شفافتر میبینم.
ولی به طور کلی حال بهتری دارم. آرومترم. و تصمیم دارم این مدتی که ایران قراره زندگی کنم رو خوشحال زندگی کنم.
امروز با مژی قرار گذاشتیم بعد از مهاجرت با هم یه پاریس بریم. باید روحیهم رو خوب نگه دارم برای اون روزا.
خلاصه که از جنوب که برگردم دوباره اون جرناله رو شروع میکنم. یه مدت حوصلهش رو نداشتم ولی فکر کنم بعد از اون حالم خوب بشه و بتونم باز بنویسم. باز برمیگردیم به دوران بهرهوری و رشد و پیشرفت احتمالا. با ما همراه باشید =)))
دیشب داشتیم فکر میکردیم حالا که تصمیم گرفتیم یه مدت ایران بمونیم، چه کارایی دوست داریم بکنیم؟ چیا بودن که تا الان متوقفشون کرده بودیم و الان دوست داریم انجامش بدیم؟
بعد دیدیم که ما یک ساله که برای خونهمون ساعت دیواری نخریدیم چون گفتیم که میخوایم بریم از ایران بذار الکی خرج نکنیم. و ساعت یه مثاله ازش. من کتاب نخریدم یه مدت زیادیه، وسایل آشپزخونه یه سری چیزا میخواستیم که نخریدیم کلا. میخوام بگم زندگی رو کلا پاز کرده بودیم و فقط و فقط به مهاجرت فکر میکردیم.
راستش به خودمون خرده نمیگیرم. توی کشوری داریم زندگی میکنیم که فردا ممکنه به یه جرمی بکشنت. جرمی که برات درستش کردن، اندازه خودت دوختن به تنت. ولی خب فعلا همینه که هست. میتونم بشینم فقط سیاهی ببینم و آرزوی رفتن کنم، یا میتونم زندگی رو از سر بگیرم و به جلو برم. اگر مهاجرت هم شد که چه عالی.
امروز مژی میگفت کار ناتموم نذار برای بعد از مهاجرتت. کارات رو تموم کن و بیا. داشتم فکر میکردم واقعا چقدر کار ناتموم دارم. شاید بد هم نشد این که این پروسه مهاجرته به تعویق افتاد. وگرنه دندونام نصفه نیمه میموند، پس انداز کمتری میداشتیم، کلی جاهای ایران رو ندیده از ایران رفته بودیم.
انگار تازه الان شفاف دارم میبینم این قضیه رو. که الان وقت رفتن از ایران نبود. نمیدونم خودم رو دارم گول میزنم که این حقیقت رو بپذیرم، یا تازه از وقتی شکست رو پذیرفتم دارم شفافتر میبینم.
ولی به طور کلی حال بهتری دارم. آرومترم. و تصمیم دارم این مدتی که ایران قراره زندگی کنم رو خوشحال زندگی کنم.
امروز با مژی قرار گذاشتیم بعد از مهاجرت با هم یه پاریس بریم. باید روحیهم رو خوب نگه دارم برای اون روزا.
خلاصه که از جنوب که برگردم دوباره اون جرناله رو شروع میکنم. یه مدت حوصلهش رو نداشتم ولی فکر کنم بعد از اون حالم خوب بشه و بتونم باز بنویسم. باز برمیگردیم به دوران بهرهوری و رشد و پیشرفت احتمالا. با ما همراه باشید =)))
بهمن هم کلا قراره ماه قشنگی باشه.
سفر جنوب رو میرم.
دندونام رو ارتودنسی میکنم.
یک هفته ماموریت میرم.
مامانم اینا میان تهران ۴ روز این حدودا.
و یکی از رفیقای شفیقم که تا حالا ندیدمش ولی جاش ته قلبمه میاد تهران و میبینمش.
به میمنت و مبارکی بگذره این ماه بلکه بشوره ببره ۵ ماه تلخی رو.
سفر جنوب رو میرم.
دندونام رو ارتودنسی میکنم.
یک هفته ماموریت میرم.
مامانم اینا میان تهران ۴ روز این حدودا.
و یکی از رفیقای شفیقم که تا حالا ندیدمش ولی جاش ته قلبمه میاد تهران و میبینمش.
به میمنت و مبارکی بگذره این ماه بلکه بشوره ببره ۵ ماه تلخی رو.
دیشب رفتیم انقلاب که بتونم زبان اصلی این کتاب رو پیدا کنم که بتونم توی همخوانی یلدت بخونمش. کلی گشتیم ولی چیزی پیدا نشد.
امروز بعد از کار داشتم خونه رو مرتب میکردم. یهو اینو روی تاج تخت دیدم. اولش فکر کردم اشتباه دارم میبینم. بعدش رفتم برش داشتم دیدم خود خودشه 🥹 فهمیدم امروز برام خریده و اون موقع که زنگ در رو زدن و بهم الکی گفت میخواستن ببینن آب وصل شده یا نه، این کتاب رو در حقیقت آورده بودن.
من خیلی قدر این محبتای کوچیک این شکلی رو میدونم. به نظرم خیلی دلنشینتر از کادوی ولنتاین خریدن و ... است. کلا کادوی بدون مناسبت بهتر از کادوی با مناسبته به نظرم.
خلاصه که مملو از حال خوبم از این کتاب زیبا.
امروز بعد از کار داشتم خونه رو مرتب میکردم. یهو اینو روی تاج تخت دیدم. اولش فکر کردم اشتباه دارم میبینم. بعدش رفتم برش داشتم دیدم خود خودشه 🥹 فهمیدم امروز برام خریده و اون موقع که زنگ در رو زدن و بهم الکی گفت میخواستن ببینن آب وصل شده یا نه، این کتاب رو در حقیقت آورده بودن.
من خیلی قدر این محبتای کوچیک این شکلی رو میدونم. به نظرم خیلی دلنشینتر از کادوی ولنتاین خریدن و ... است. کلا کادوی بدون مناسبت بهتر از کادوی با مناسبته به نظرم.
خلاصه که مملو از حال خوبم از این کتاب زیبا.
کلا هم خیلی سر حالترم. دیروز کوکی جو و سیب درست کردم. اولین باری بود که کوکی درست میکردم ولی خیلی خوشمزه شد. و این برای من نشونه خوبی بود. مدتها بود که اصن سمت امتحان کردن غذاهای جدید نرفته بودم. از حوصلهم خارج بود کاملا.
امشب خونه رو تمیز کردم. عود و شمع روشن کردم. علی از اتاق اومد بیرون خونه رو که دید گفت بوی حال خوب میاد :)))
بعد از مدتها امشب ذوق شام درست کردن دارم. ذوق سالاد خوشمزه درست کردن دارم.
بعد مدتها حالم خوبه. و باورم نمیشه که نشد و حالم خوبه. انقدر قفس ساخته بودم برای خودم که فقط میخواستم تموم شه. چه خوب چه بد.
امشب خونه رو تمیز کردم. عود و شمع روشن کردم. علی از اتاق اومد بیرون خونه رو که دید گفت بوی حال خوب میاد :)))
بعد از مدتها امشب ذوق شام درست کردن دارم. ذوق سالاد خوشمزه درست کردن دارم.
بعد مدتها حالم خوبه. و باورم نمیشه که نشد و حالم خوبه. انقدر قفس ساخته بودم برای خودم که فقط میخواستم تموم شه. چه خوب چه بد.
امروز باید کارای ریلیز رو بکنم قبل از سفر، نوبت لیزر دارم، وقت تراپی دارم، یه تسک هم باید برسونم که تقریبا همهچیش سمت من آمادست ولی بکند هنوز بالا نرفته که تست کنم. :)))
روی خوب ماجرا اینه که بسیار پروداکتیوم امروز.
روی خوب ماجرا اینه که بسیار پروداکتیوم امروز.
وقتایی که وسط جلسه تراپی بغض میکنم خیلی دلم برای خودم میره. یعنی دلم میسوزه که این چیزا توی ناخوداگاهم بودهها، همه این مدت اونقدری اصن اذیتم میکرده که الان که ازش حرف میزنم بغض میکنم، ولی خب خودم متوجهش نبودم.
واقعا تراپی چیز زیباییه.
واقعا تراپی چیز زیباییه.
آقا به نظر من یه پروژه فاز دیسکاوریش خیلی مهمه. باید به دیزاینش درست حسابی فکر شده باشه. به یوایکس درست حسابی فکر شده باشه. اج کیسها کامل دراومده باشه. من خیلی کلهم خط خطی میشه که تازه وقتی دیزاین و پیآردی میرسه دست دولوپر تازه باید بشینیم باگ دربیاریم از اینا.
شرکت قبلی CTO خودش مستقیم نظارت داشت روی داکها. و واقعا تمیز در میومدن. آدم کیف میکرد اصن. و اصن توی فاز دیسکاوری insight فنی میداد به آدما. و بهترین داکها میشد.