منــم.....👑 کــوروش 👑
1.47K subscribers
31.4K photos
27.4K videos
228 files
4.69K links
این کانال در جهت رشد و شکوفایی فرهنگ و تاریخ کهن ایرانزمین گام برمیدارد

کانال رسمی #منم_کوروش
Download Telegram
#حکایت_شراب و #انگور

مسلمانی رفت خانه مسیحی، برایش انگور آورد و خورد، برایش شراب آوردن گفت حرام است من نمیخورم
مسیحی گفت:عجبا، شما مسلمانان انگور میخورین اما میگویید شراب حرام است، درحالی این از آن بدست آمده.

مسلمان گفت: ‌‎ببین این زن شماست و این هم دختر شماست درسته؟
گفت بله! گفت:ببین خدا این را به شما حلال کرده و آن را حرام، در حالی که آن از این به دست آمده است
@manamkorosh 🦅
#حکایت

مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند.
ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد.
مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت : « مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»
قاضی پاسخ داد : « چرا... و لیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!!»
🆔 @manamkorosh 🦅
#حکایت

سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی،لگدی به گاوی میزند
"گاوی که در هندوستان مقدس است"!
فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند . همراه فرماندار با تعجب می پرسد؛
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید؛
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد،ولی من نگذاشتم!

👤 #برتراند_راسل

🆔 @ManamKorosh 🦅
📔 #حکایت

گويند يكى از حاکمان به علت افراط در خوردن دچار بیماری معده شد ، طبیب آوردند و طبیب با توجه به امکانات آن زمان اماله (تنقیه) تجویز کرد.

اماله وسیله ای بود به شکل قیف که انتهایی دراز دارد و نوک آن کج ، مایعات روان کننده به وسیله آن از مقعد به روده بیمار وارد می گردد.

حاکم که فردی متعصب بود و اماله را باعث تحقیر و توهین به خود می پنداشت فریاد زد: چه کسی را اماله کنند
حکیم ترسید و گفت: هیچ قربان گفتم بنده را اماله کنند تا شما خوب شوید.

حاکم بدون تفکر و شاید از روی عصبانیت دستور به اماله حکیم داد ؛ در همین زمان درد معده حاکم نیز فرو کش کرد!

حاکم این را به فال نیک گرفت و از آن به بعد هر گاه مریض می شد دستور می داد طبیب را دراز کنند و طبیب بی چاره مجبور بود در حضور همه اماله شود.

حكايت ماست...
هر گاه فسادی برملا میشود، دستور می رسد که افشاکننده را دراز کنند و اماله نمایند تا فساد از مملکت رخت بربندد.
‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
@nokKte 📘
📚 #حکایت_حضور_ملانصرالدین
#در_مراسم_تدفین


ملانصرالدین در مراسم تدفین سومین همسر یکی از دوستانش حضور یافت. وقتی به خانه برگشت سخت متأثر و اندوهگین بود. زنش علت تأثر را پرسید. ملانصرالدین گفت: چرا متأثر نباشم؟ دوستم تاکنون سه مرتبه مرا در چنین مراسمی دعوت کرده است و من هنوز نتوانسته ام یک بار از او چنین دعوتی به عمل بیاورم😁


@nOkKte 📘
📚 #حکایت

کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.

از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.

کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.

حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...


@nOkKte 📘
📚#حکایت #شیخ و #ایران_زمین📚

شیخی را گفتندی:
پوست کلفت ترین انسانهای سیاره کدامندی؟🤔
شیخ قدرى بیاندیشیدندی سپس بفرمود:
اهالی ایران زمین😐
مریدی بپرسید: از چه رو یا شیخ؟
شیخ بگفتی

🗣آب نیترات دار
🗣نان جوش شیرین دار
🗣برنج آرسنیک دار
🗣سبزیجات با فاضلاب
🗣میوه ها با کود شیمیایی و سموم دوز بالا
🗣لبنیات با روغن پالم
🗣گوشت تاریخ مصرف گذشته
🗣مرغ هورمونی
🗣آلودگی هوا
🗣پارازیت
🗣پراید
🗣سقوط هواپیما
و کماکان زنده اند و می خندند و جوک همی پراکنند.😐

#تاریخ_ایران_با_نادر_شاه

@Naderr_Shah
📜#حکایت

حاکمی رسمی بنهاد هر که از مسافران و ساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند ...

این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوایی دزدید و بخورد ، به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکم حاکم او را سوار بر الاغی در شهر چرخاندند و مردم کوچه و بازار با دیدن او در آن حالت بسیار هیاهو بکردند ...

هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید بسیار سخت میگذرد ؟

دزد گفت نه ، حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم ، مردم هم که شادند و شادی میکنند از این بهتر چه هست؟!

حکایتی‌ ست شیرین از احوال مملکت بیت‌المال را میخورند ، بنز را هم سوارند ملت هم که جوک میسازند و می‌خندند از این بهتر چه هست ؟؟

#تلنگر
#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@tarikhe_gong
📚 #حکایت_پندآموز

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد
و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
به آسانی ديگران را قضاوت نكنيم...

@Naderr_Shah
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tarikhe_gong
📚 #حکایت_پندآموز

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد
و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
به آسانی ديگران را قضاوت نكنيم...

@Naderr_Shah
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tarikhe_gong
📜 #حکایت

آورده اند که :
روزی به پادشاهى گفتند، یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند .

پادشاه آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمیتوانست حرف بزند.
پادشاه گفت :
وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت؛ گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .

شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد ؛ اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست، ایشان را به پدرتان ببخشید .

شاه گفت :
پدر من دزد بود ،
من نمیدانم قبرش کجاست ؛
پدر من چگونه میتواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند، باورهایمان را به تباهی میکشند ...

@tarikhe_gong
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Naderr_Shah
⭕️ #حکایت

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

🌸 پیر پالان دوز

یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی
می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده
من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."

@tarikhe_gong
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Naderr_Shah
⭕️ #حکایت

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃

ابتهاج تعریف میکرد : در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند (پِهِن) ، توی کف قبر ریختن.از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پَهن تر باشد!
#شفیعی_کدکنی

@tarikhe_gong
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Naderr_Shah
⭕️ #حکایت

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

عده اي مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».
ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمیکند

@tarikhe_gong
📜 #حکایت

آورده اند که عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.

مردی که آنجا بود عابد را شناخت. به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. مرد گفت: فلان عابد بود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم،

عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند

نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟

عابد پاسخ داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی.

#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@tarikhe_gong
🌱🕊


⭕️ #حکایت

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان ماشینش پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي‌كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره‌ها را برد.
مرد حيران مانده بود كه چه كار كند.
تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يكي از ديوانه‌ها كه از پشت نرده‌هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي‌گويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
هنگامي‌كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت:
خيلي فكر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق كه نيستم


#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@tarikhe_gong
⭕️ #حکایت

از چرچیل نخست وزیر انگلستان در ایام جنگ جهانی دوم ُ پرسیدند که آیا می دانستی فاتح جنگ خواهی شد؟ پاسخ داد با یک حادثه ساده پی بردم که جنگ را خواهیم برد.

شرکت در جلسه‌ای حیاتی در راس ساعتی معین الزام‌آور شد. چرچیل می‌گوید: به علت اشتغال به کارهای دیگر چند دقیقه مانده به جلسه به راننده‌ام گفتم مرا فوری به محل جلسه برساند. راننده مسیر کوتاه اما ورود ممنوع را انتخاب کرد. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی‌ و رانندگی قبض جریمه به دست در حین بمباران پیدا شد و دستور توقف داد. راننده گفت: «نخست‌وزیر است و به جلسه محرمانه‌ای می‌رود و باید در راس ساعت به جلسه برسد و به همین دلیل از خیابان ورود ممنوع استفاده کردم».

افسر با خونسردی گفت: «هم ماشین و هم نخست‌وزیر و هم وظیفه‌ام را خوب می‌شناسم».

چرچیل از افسر می‌خواهد تا جریمه را به نام او بنویسد اما افسر می‌گوید: «جریمه متعلق به راننده خاطی است و باید نام وی نوشته ‌شود اما شما می‌توانید شخصا پرداخت قبض را بر عهده بگیرید».
با تسلیم قبض، چرچیل دستور دور زدن را به راننده داد چرا که نمی‌توانست اجازه دهد در خیابانی که ورود ممنوع است حتی پس از جریمه حرکت داشته ‌باشد، وقتی راننده مشغول دور زدن شد چرچیل با لبخندی خاص سیگار برگش را روشن کرد و گفت: «جنگ را می‌بریم ... !!» راننده گفت: «قربان، جریمه شدیم، زیر بمباران ماندیم، به جلسه نمی‌رسیم، افسر راهنمایی اجازه نداد چند قدم دیگر جلو برویم که به موقع به جلسه برسیم و شما از پیروزی می‌گویید؟!»
چرچیل پاسخ می‌دهد: «جنگ را می‌بریم، چون قانون حاکم است و خیابان‌های لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره می‌شود»


#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@tarikhe_gong
📔 #حکایت_آموزنده

اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.

🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت:

👈سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.

👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد

#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@tarikhe_gong
🌱🕊

⭕️👈 #حکایت

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه .
پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .
پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد
بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد
مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.
دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من
دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .

بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .
او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.
،
،
☆ آری دونفری که با هم ازدواج میکنند کامل کامل نیستند ولی می توانند همدیگر را کامل کنند


#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@Naderr_Shah
#حکایت

یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.

گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.

من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»

وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»

گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!


کانال رسمے #تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@Naderr_Shah