منــم.....👑 کــوروش 👑
1.46K subscribers
31.4K photos
27.4K videos
228 files
4.69K links
این کانال در جهت رشد و شکوفایی فرهنگ و تاریخ کهن ایرانزمین گام برمیدارد

کانال رسمی #منم_کوروش
Download Telegram
#داستان_کوتاه

‏استالین در یکی از جلسات معمول خود ، خواست که برای او مرغی بیاورند:

او مرغ را گرفت و در حالیکه با یك دست آنرا می فشرد با دست دیگر شروع به کندن پرهای آن مرغ کرد...

مرغ از درد فریاد می زد و سعی می کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نتوانست چون دستان استالین برای او خیلی نیرومند بود.
‏خلاصه استالین بدون هیچ مشکلی توانست همه پرها را از بدن مرغ بکند و پس از پایان کار به یارانش گفت: "حالا ببینیدچه اتفاقی می افتد..

او مرغ را روی زمین گذاشت و از او دور شد ، رفت تا مقداری گندم بیآورد...
‏همکارانش در کمال تعجب او را مشاهده می کردند ، درحالیکه مرغ بیچاره در حال درد و خونریزی بود او را دنبال می کرد ..

سپس استالین با دانه های گندمی که در دست داشت مرغ را به هر گوشه از اتاق بسمت خود میکشید..

در همه این مراحل مرغ پی در پی او را تعقیب میکرد و قدم به قدم دنبال او میرفت.‏در این مرحله استالین به دستیاران متعجب خود روی کرد و گفت : احمق ها به همین راحتی اداره می شوند...

مشاهده کردید که مرغ با وجود تحمل تمام دردهائی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد تا دانه ای برای زنده بودنش از من بگیرد...‏

🚫بدون سانسور🚫👇

👑کانال رسمے #منم_کــــوروش‌ 👑

@manamkorosh
📖 #داستان_کوتاه

ملايى در گذر از راهی به گودال پر آبی افتاد و نزدیک بود غرق شود. شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کرد. چند نفری آن اطراف بودند. یکی کنار گودال خم شد و دستش را به سمت ملا گرفت و گفت دستت را به من بده.
ملا از دادن دست خودداری کرد و مرد دومرتبه گفت اى شيخ دستت را بده. ولی انگار نه انگار.
پیرمردی آنجا ایستاده و نگاه میکرد به فرد ناجی گفت:

نگو دستت را بده، بگو دستمو بگیر!
مرد اینبار گفت شيخ دستمو بگیر؛ ملا دستش را داد و از چاله بیرونش کشیدند. مرد ناجی از پیرمرد پرسید سّر این حکمت چه بود؟
گفت:
یادت باشد که ملا ها فقط عادت به گرفتن دارند و دست بگیرشان دراز است و در عوض هرگز چیزی به کسی نداده اند...

🚫بدون سانسور🚫👇

👑کانال رسمے #منم_کــــوروش‌ 👑

🔜 @manamkorosh🦅
🔜 @manam_korosh🕊
📚 #داستان_کوتاه_زیبا


🔹 آقای ادگار به مرکز سفارش پستی کتاب رفت و کتابی در مورد عکاسی سفارش داد و هر روز چشم به در، منتظر آمدن پستچی و تحویل گرفتن بسته‌ی پستی خود شد. سرانجام پستچی با یک بسته از راه رسید. وقتی ادگار بسته را باز کرد، بسیار دلسرد شد؛ زیرا به جای کتاب عکاسی، کتابی در مورد صداپیشگی فرستاده بودند.

🔹 از این موضوع واقعاً ناراحت شد. ادگار بلافاصله تصمیم گرفت کتاب را بسته‌بندی و آن را مرجوع کند، اما ناگهان تصمیم گرفت این کار را نکند و ببیند با چنین کتابی چه می‌تواند انجام دهد. حتماً تا حالا حدس زده‌اید که ادگار همان ادگار برگن است.

برگن، یکی از مشهورترین صداپیشگان در جهان، هنرمندان دیگری را بعد از خود پرورش داد.

👌 او در واقع این اتفاق به ظاهر تلخ را به شیرینی بدل کرد.
اگر جویای نیکی و خیر باشید، آن را از هر وضعیت و در هر زمان می‌توانید کسب کنید!


@ManamKorosh 🦅
داستان آقا توفیق سیبیلو,عزیز نسین
@behtarinhayesoti
#داستان_کوتاه
#آقا_توفیق_سیبیلو
نوشته #عزیز_نسین
ترجمه : رضا همراه
راوی :امیر اردلان داودی.
دانلود رایگان و حجم کم
🔻🔻
@manamkorosh 🦅
#داستان_کوتاه

تفرقه بیانداز و حکومت کن...

در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد؛ بگونه ای که در تمام روستا آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت. یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود، متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند. نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند، اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند؛ بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند، ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر، پس حریف نمیشود.

بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد چاره ای بذهنش رسید؛ به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد؛ دزدها متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی به روی خود نیاوردند، با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند؛ دزد اول گفت: من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم، آمده ام کمی میوه برایشان ببرم. باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش. دزد دوم گفت: من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم، وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم، آمدم کمی میوه بچینم و بروم؛ باغدار باز هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش.

از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای؟ دزد گفت: من مامور مالیاتم، آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم؛ باغدار با احترام گفت: شما چرا میوه میچینید؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم. دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغدار همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد؛ باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت. به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت: کمی چای دم کرده ایم، خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد.

دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت، باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت، او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد.
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند: تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟ باغبان تبسمی کرد و گفت: مگر نشنیده اید که میگویند:

تفرقه بیانداز و حکومت کن...

@manamkorosh 🦅
#داستان_کوتاه

🔴شاپور دوم معروف به شکارچی اعراب

نهمین ‌پادشاه‌ ساسانی، بیشترین‌ زمان‌حکومت را داشت؛ وی هفتاد سال‌ بر ایران‌ حکومت ‌کرد و جالب ‌است ‌بدانید زمانیکه ‌در شکم ‌مادرش ‌بود به شاهی ‌رسید و بزرگان ‌تاج‌ را بر روی ‌شکم‌ مادرش ‌نهادند، بزرگ‌ قبایل‌ عربستان، ابن ‌مخلب‌ نام‌ داشت ‌وی ‌در زمانیکه‌ شاپور هفت ‌ساله‌ بود به ‌ایران‌ حمله ‌کرد و بعد قتل‌ و غارت فراوان، در همان‌ جنوب ‌ایران ۱۲۰۰۰۰ زن ومرد و کودک ‌را به اسیری‌ گرفت ‌تا‌ برده ‌و کنیز کند، بعد چند روز راهپیمایی ‌آذوقه ‌آنها‌ تمام‌ شد و وی ‌باکمال ‌بیرحمی‌ تمام ‌آنها را گردن ‌زد ‌و به کشورش ‌بازگشت‌.

هفت ‌سال ‌بعد دوباره‌ به تصور‌ اینکه هنوز شاپور بچه ‌است ‌و او میتواند با خیال ‌راحت‌ به غارت‌ بپردازد، تدارک ‌حمله ‌به ایران ‌را ديد. اینبار شاپور خود سرداری ‌سپاه ‌را برعهده‌ گرفت‌ و جزو معدود دفعاتی ‌است که شاه دستور میدهد ‌‌به هیچ ‌عنوان اسیر نمیگیریم،(در این ‌زمان‌ شاپور ۱۴‌ ساله‌است).شاپور سپاه‌ عرب ‌را بین‌ دجله ‌و فرات‌ گیر انداخته دستور تخریب‌ پلها را صادر نمود تا‌ هیچ عربی نتواند بگریزد؟ این جنگ‌‌ همانروز غروب‌ به پایان‌ رسید و از لشکر اعراب هیچکس سالم باقی‌ نماند بدستور شاپور، ابن‌مخلب ‌را که قدی ‌بلند و صورتی آبله چرده بود ‌از بین زخمیها‌ پیدا کرده ‌نزد وی آوردند.

‌شاپور علت‌ حمله‌ را پرسید و‌ وی‌ علت‌ را گرسنگی ‌اعراب ‌و بچه‌ بودن‌ شاه ‌‌ عنوان ‌کرد، شاپور به وی‌ گفت‌ اگر اعلام ‌میکردید ما به شما‌ آذوقه ‌میدادیم! و در جواب ‌سوال شاپور که‌ چرا دفعه ‌قبل‌ اسیران ‌را قتل‌ عام ‌کردید، گفت‌: خوراکمان ‌رو به پایان ‌بود‌ و نمیتوانستیم ‌آنها را سیر کنیم‌، شاپور پرسید: چرا آزادشان‌ نکردید که‌ بروند شاه‌ عرب ‌کمی درنگ کرد و در پاسخ ‌گفت‌ به فکرم ‌نرسید؟! شاپور دستور داد شانه‌هایش ‌را سوراخ‌ کرده ‌و از آن ‌طنابی‌ گذرانده ‌و بر سر در شهر آویختند و از آن‌ پس ‌دستور داد که‌ هر عربی‌ را در مرزهای ‌ایران‌ یافتند به همین‌ روش‌ مجازات‌ کنند، و اینچنین ‌شد که‌ اعراب لقب ذوالاکتاف ‌را به‌ شاپور‌ دادند. (به معنای‌: صاحب‌کتف‌ها)


🆔 @ManamKorosh 🦅
#داستان_کوتاه

تنها کسی که ملت ایران را شناخت آشپز احمد شاه قاجار بود ...!!!

روزی از چرچیل پرسیدند چگونه ایران را اشغال کردی و مردم مقاومت نکردند؟ گفت: تاریخ ایران را خوانده بودم، سفیر انگلستان در ایران را خواستم و از او پرسیدم ایران چگونه مردمی دارد گفت صبر کنید آشپز احمد شاه در انگلستان اقامت دارد از او بپرسیم!!! آشپز احمد شاه را احضار کردیم و پرسیدیم راه رفتن به ایران چگونه سهل میشود؟ او گفت ظهر عاشورا که نهار میدادید اگر 1000 نفر میرفتند سفارت انگلستان سفارت برای 4000 نفر غذا میپخت ایرانی ها یک پرس میخوردند 3 پرس میبردند!!!

ایران مردمی دارد که اگر برای نهار دعوتشان کنند نمیپرسند صاحبخانه کیست؟!! اگر به آنان وعده شکمی بدهید طالب چیز دیگری نیستند. وقتی میخواستیم ایران را اشغال کنیم به بی بی سی دستور دادیم هر روز در رادیو اعلام کنید متفقین برای شما میخواهند کیسه های آرد بیاورند. وقتی تانکهای ما وارد ایران شدند مردم همه در صف بودند برای گرفتن آرد ...!!! این مردم اگر به مال مفت برسند سیر هم باشند، باز احساس گرسنگی میکنند.

متاسفانه این شرح حال و روز اغلب ماست...

#تلنگر

🆔 @ManamKorosh 🦅
#داستان_کوتاه
#تلنگر

آلمانی‌ها لطیفه‌ای دارند با این مضمون که : ۳ پژوهشگر آمریکایی ، انگلیسی و آلمانی برای تحقیق دربارۀ فیل به هندوستان میروند , محقق آمریکایی ۶ماه بعد برمیگردد و کتابی جیبی در ۸۰ صفحه می‌نویسد که عنوانش این بود: «همه‌چیز درباره فیل»...

پژوهشگر انگلیسی یک سال بعد برمیگردد و کتابی ۲۰۰صفحه‌ای با مطالب باکیفیت‌تر و بهتری نسبت به قبلی می‌نویسد با عنوان : «فیل‌ها را بهتر بشناسیم» و اما استاد آلمانی ... او ۴ سال دیگر هم در هند می‌ماند و روی زندگی و رفتار فیل‌ها به دقت کار میکند و وقتی به آلمان بازمیگردد کتابی دانشگاهی در ۱۰جلد با عنوانی متواضعانه می‌نویسد : «مقدمه‌ای بر شناخت فیل»

اگر ملیت آن ۳ پژوهشگر را کنار بگذاریم متوجه میشویم اصل ماجرا واقعا همین‌ است و آن کسانی که اطلاعات کمتری دارند همیشه حکم‌های آبکی‌‌تر ولی قاطعی میدهند ولی آنها که زیاد می‌خوانند و و زیاد میدانند غالبا چنین قاطع قضاوت نمی‌کنند زیرا آنان برخلاف گروه اول که میخ طویلۀ خرشان را بر مرکز عالم کوبیده‌اند و دیگران اگر شک دارند باید بروند عالم را متر کنند علم محدود خود را محور عالم تصور نمی کنند.

#طنز_و_تامل


🆔 @ManamKorosh 🦅
#داستان_کوتاه📕

روزی واعظی به مردمش می گفت:

🍃ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید،
می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود.

جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...

روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.

آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.

روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.

چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...

جوان گفت: "ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!"

واعظ، آهی کشید و گفت: حق،
همان است که تو می گویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم.

@nOkKte 📘
💕#داستان_کوتاه

گفت : زندگی مثه نخ کردنه سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
.
#بابک_زمانی

@nOkKte 📘
#داستان_کوتاه

گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»

او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم...!!

روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.

وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم.
پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟

گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم!
گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا،
يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي مي کنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي مي گويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.

او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد.

گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد،
پس قيمت قلب تو چقدر است؟

در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟
لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟

گفتم: بله، درست فهيميده‌ايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي مي‌کني ...!؟
از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟
گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!!

ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود.

از همان لحظه،
گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..."

قصه ها براي #بيدار_کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي #خوابيدن از آنها استفاده کرديم...!!?

#تاریخ_ایران_با_نادر_شاه

@Naderr_Shah
📝 #داستان_کوتاه

زمانی که "استالین" فوت کرد ؛
"خروشچف" جانشین او در کنگره حزب کمونیست، شروع به باز گویی جنایات استالین کرد ؛
همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند !

در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:
پس تو آن زمان کجا بودی؟!

سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :
چه کسی این سوال را پرسید؟
هیچکس جواب نداد دوباره گفت :
لطفا کسی که این سوال را کرد بایستد
اما هیچ کس بلند نشد.
برای بار سوم با لحن تندتری روبه جمعیت گفت: کسی که این سوال رو پرسید بلند شود و بایستد ؛
و باز کسی جرات نکرد بلند شود و بایستد!

خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
میدانی آن زمان من کجا بودم؟
در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!

#سیاست
#دیکتاتور
#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@tarikhe_gong
📔 #داستان_کوتاه_تاریخی

چرا نگفتی سرکه شیره است؟

امیر کبیرزمانی قدغن کرده بود که کس شراب نفروشد. روزی غلام سیاهی به خانه ی یک نفر ارمنی درآمد و شراب خواست. وی امتناع کرد. غلام سیاه بیشتر اصرار کرد و بنا به اذیت گذاشت

ارمنی از ترس نمی توانست شراب بفروشد. ناچار ظرفی برداشت و به سر کوچه آمده و صد دینار سرکه شیره خرید و در آن آب ریخت و نزد غلام آورد. غلام یک دفعه آن سرکه شیره را سر کشید و بیرون دوید و چنان پنداشت که حالا باید مست شود و عربده کند. بنا به فطرت خود صدا بلند کرد و تیغ برکشید و به دنبال این و آن دوید.

مستحفظین شهر او را گرفتند و نزد امیرش بردند. امیر ارمنی را احضار کرد که از شراب فروختن او پرسش کند. ارمنی حاضر شد و قصّه باز گفت: من سرکه شیره به این سیاه داده‌ام که چنین بدمستی نکند.

چون غلام این سخن بشنید روی خود را به ارمنی کرده گفت: پدر سوخته! چرا نگفتی که سرکه شیره است که من بدمستی نکنم و از حالت طبیعی بیرون نشوم؟

امیر بخندید، غلام را گوشمالی داد و ارمنی را مرخص فرمود.

🌸🌸🌸🌸
📕برگرفته از داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه از کتاب صدرالتواریخ نوشته محمدحسن خان
اعتمادالسلطنه

#نکته
@nOkkte 📘
📕 #داستان_کوتاه_پندآموز

درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می‌ چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...

گاو سیاه و سرخ نصیحت شیر را گوش کردند و در مقابل حملهٔ او به گاو سفید اعتراضی ننمودند.
چند روز دیگر که شیرگرسنه شده بود، پنهانی به گاو سرخ گفت: رنگ من و تو همسان است، بگذار گاو سیاه رابخورم و این سرزمین پرعلف برای من و تو که همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد شیر درفرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کند و او را نیز بخورد...

پس از چند روز با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد!
گاو سرخ به شیر گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بگویم بعد مرا بخور.
شیرگفت میتوانی بگویی.
گاو سرخ فریاد زد: آهای چرندگان ازخواب غفلت بیدار شوید من درهمان روز که گاو سفید خورده شد خورده شدم!‌!...

یعنی همان هنگام که بر اثر غفلت و هواپرستی بین ما تفرقه ایجاد شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید و امروز دشمن از آن استفاده کرده و ضربهٔ نهایی را بر من وارد می سازد...


#نکته

@nOkkte 📘
#داستان_کوتاه_زیبا_و_خواندنی

با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش هر چه خواهی کن💫

در زمانهای قدیم در یکی از بلاد پیرمردی با زنش زندگی میکرد .کار این پیرمرد نانوایی بود و بعد از اتمام کار روزانه اش به ماهیگیری میرفت و ماهیهایی را که میگرفت برای مصرف خودشان به خونه می آورد.
این پیرمرد در سخاوت و پاکی زبانزد خاص و عام بود همه اهل شهر احترام خاصی بهش قائل میشدند چنان که از شهرهای دیگه هم به دیدنش می آمدند .کسانی که پول برای خرید نان نداشتند بهشون نان میداد .هر وقت به خونه وارد میشد تکیه کلامش این بود سلام زن تنورت داغه چایئت به راهِ و زنش هم بهش خوش آمد میگفت و ماهیی که با خودش آورده بود و ازش میگرفت و در تنور سرخ میکرد و باهم میخوردند...
تا اینکه روزی شاه از آوازه و شهرت این پیرمرد به خشم میاد و به وزیرش میگه باید کاری کنیم تا این پیرمرد پیش مردم اعتبار خودش و از دست بده چرا که مردم اعتمادی که به اون دارند به من که شاه شون هستم ندارند
وزیر نقشه میکشه یک روز به اتفاق شاه با لباس مبدل وارد نانوایی پیرمرد میشن و چند تا نون ازش میخرند .دست توی جیب خود برده و میگویند ما پول همراه خود نیاوردیم بهش میگویند ما تاجر هستیم و از دیار دیگری اومدیم .پیرمرد میگه اشکالی نداره شما نون ها را ببرید هر موقع اومدید این طرف پولش و میدید.وزیر میگه نه اصلا نمیشه شاید نیومدیم .پیرمردمیگه باشه در اون صورت حلالتون میکنم .شاه از دستش انگشتری که نشان پادشاهی او بود از انگشتش در آورد و به پیرمرد داد و گفت این پیشت باشه هروقت ما پول تو را دادیم این و ازت پس میگیریم ولی مواظب باش گمش نکنی چون خیلی گران بهاست‌پیرمرد قبول نکرد.
ولی وزیر و شاه به اصرار بهش دادند. وقتی کارش تموم شد و به خونه رفت زنش از دیدن انگشتر تعجب کرد و پرسید این کجا بود و اون هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد .زنش گفت نباید قبول میکردی اگه خدای نا کرده گم بشه چی ؟ ما توان مالی اون و نداریم که جبرانش کنیم . خلاصه اون شب پیرمرد انگشتر و میندازه به انگشتش و میگیره میخوابه . وزیر و شاه که برای پیرمرد بیچاره نقشه کشیده بودند
.شبانه چند مامور و مخفیانه به خونه پیرمرد می فرستند تا اون انگشتر را ازش بدزدند .

ماموران این کار و را با موفقت انجام میدن و انگشتر و از پیرمرد میدزدند و تحویل پادشاه میدهند . بیچاره پیرمرد وقتی صبح بلند شد دید انگشتر نیست . همه جای خونه را زیر و رو کرد ولی اثری از انگشتر نبود زنش گفت حالا چه کار میکنی گفت نمیدونم فعلا برم مغازه اگه اومدند ماجرای دزدیده شدنش و بهشون میگم

.پیرمرد وقتی مغازه را باز کرد وزیر اومد و تقاضای امانتشون و کرد وپول نون ها را بهش داد پیرمرد ماجرا را بهش گفت که آره دیشب انگشتر را ازم دزدیدند و وزیر عصبانی شده اون بیچاره را کشان کشان به قصر شاه برد وقتی وارد قصر شد در جا خشکش زد چون دید کسی که ازش نون خریده بود شاه بود .شاه با عصبانیت بهش گفت اگه تا یک هفته نتونی انگشتر را پیدا کنی گردنت را میزنم فقط یک هفته
. پیرمرد با ناراحتی قصر را ترک کرد و به خونه اش رفت زنش وقتی ناراحتی او را دید ازش پرسید چه شده . پیرمرد گفت بیچاره شدیم زن کسی که انگشتر را بهم داده بود شاه بوده و یک هفته بهم مهلت داده تا براش پیدا کنم و گر نه اعدامم میکنه.

خلاصه هر روز با ناراحتی میرفت سر کار و برمیگشت تا اینکه پنج روز از مهلتش گذشت که زنش بهش گفت ببین من اون روز خوب به اون انگشتر نگاه کردم و مدلش دقیقا یادمه میتونیم سفارش ساخت بدلش و بدیم برامون بسازند و ببری تحویل شاه بدی بعد یواشکی از این شهر کوچ میکنیم تا اونها بیان بفهمن اون انگشتر بدل است ما از اینجا فرسنگها دور شده ایم
پیرمرد گفت نه زن با این کارم و فرار مهر تائید دزدی را به پیشانی خود میزنم فقط به خدا توکل میکنم چرا باید از کاری که نکردم فرار کنم خدا خودش بزرگه خودش کمکم میکنه فرداصبح بلند شد و رفت سر کار .

ششمین روز بود شاه و وزیر خوشحال از این که فردا گردن پیرمرد را میزنیم میرند کنار رود خانه برای ماهگیری شاه یه ماهیه بزرگ از آب داشت میکشید بیرون که یه دفعه پاش سر میخوره می افته رودخونه ملازمان وقتی شاه را از آب میکشند بیرون شاه متوجه میشه که انگشتر در انگشتش نیست به ملازمان دستور میده که اون و برام پیدا کنید هر چه میگردند کمتر می یابند انگار که آب شده رفته بود توی زمین........

شاه با ناراحتی تما به قصرش برمیگرده .پیرمرد غروب روز ششم وارد خونه اش شد با یک ماهی کوچک در دستش زنش گفت امروز ماهیه بزرگی به تورت نخورده . پیرمرد گفت خوب قسمت آخرین شب زندگیم همین اندازه بود پا شو چاقو را بیار
زنش چاقو را آورد دست شوهرش داد و اون هم شروع به پاک کردن ماهی کرد  و تمیزش کرد دید همون انگشتر شاهه خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد و به زنش گفت دیدی گفتم  زن توکلت به خدا باشه خدا ارحم الراحمینه ...


Ƙ💞 @manamkoroush