اون قدیمترهادر روستای ما ترکان وقتی افراد بخصوص میانسال ها و سالمندان به کوچکتر از خود
میرسیدند، میگفتند: باکیت نی؟ یعنی ناراحتی یا نگرانی نداری؟
اما امروزه آن واژه به {خوبی؟} تغییر پیدا کرده!!!
خوبی؟ گفتن امروزیها قدری متفاوت هم شده!
خوبی؟ از آن سوال های مبهمه.
یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهمه چه کسی اون رو بپرسه.
مثلا مش سلطون، زنِ کل اسدالله
، وقتی از آدم می پرسه خوبی؟ براش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با بیب سکینه مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که:
دختر یا پسر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟
زن نگرفته؟
یا مثلا تو دانشگاه همکلاسیت وقتی میگه خوبی؟
کاری به خوب بودن یا نبودنت نداره. فقط می خواد قبل از اینکه توی رویت در بیاد که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.
آدمهایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشون نمیشه. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟
اینجور وقت ها بهتره فقط بگید ممنون. چون اینا هم، اصل حالتون براشون مهم نیست. پیام بعدی شون حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است که ببینن منظورم را متوجه میشی.؟
میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضیهاشون رنگ دیگری دارند.
درست مثل همون "باکیت نی؟" سالمندان ک اگر مشکلتو بهش بگی حل میکنه!!
یا از همونایی که اگه در جوابشون بگید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.
همونایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنن،
بین " سلام،خوبی؟" بـا جمله بعدی شون، کلی فاصله میافته.
فاصله ای که پر شده از حرف های تو که:
نه خوب نیستم. که نمی دونم چه مرگمه ، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم داره می ترکه!!
و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته، تو همه خوب نبودناتو به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسه:
خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگی: خوبم ...😊
این آدما👇👇
این آدم ها... اگر از این آدم ها دور و برتون هست،
یادتون باشه که خودشون
مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند. #ماره
حالو بینم...باکیت نی؟☺️
ماره در ایتا👇
💎 @maareh
میرسیدند، میگفتند: باکیت نی؟ یعنی ناراحتی یا نگرانی نداری؟
اما امروزه آن واژه به {خوبی؟} تغییر پیدا کرده!!!
خوبی؟ گفتن امروزیها قدری متفاوت هم شده!
خوبی؟ از آن سوال های مبهمه.
یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهمه چه کسی اون رو بپرسه.
مثلا مش سلطون، زنِ کل اسدالله
، وقتی از آدم می پرسه خوبی؟ براش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با بیب سکینه مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که:
دختر یا پسر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟
زن نگرفته؟
یا مثلا تو دانشگاه همکلاسیت وقتی میگه خوبی؟
کاری به خوب بودن یا نبودنت نداره. فقط می خواد قبل از اینکه توی رویت در بیاد که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.
آدمهایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشون نمیشه. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟
اینجور وقت ها بهتره فقط بگید ممنون. چون اینا هم، اصل حالتون براشون مهم نیست. پیام بعدی شون حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است که ببینن منظورم را متوجه میشی.؟
میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضیهاشون رنگ دیگری دارند.
درست مثل همون "باکیت نی؟" سالمندان ک اگر مشکلتو بهش بگی حل میکنه!!
یا از همونایی که اگه در جوابشون بگید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.
همونایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنن،
بین " سلام،خوبی؟" بـا جمله بعدی شون، کلی فاصله میافته.
فاصله ای که پر شده از حرف های تو که:
نه خوب نیستم. که نمی دونم چه مرگمه ، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم داره می ترکه!!
و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته، تو همه خوب نبودناتو به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسه:
خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگی: خوبم ...😊
این آدما👇👇
این آدم ها... اگر از این آدم ها دور و برتون هست،
یادتون باشه که خودشون
مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند. #ماره
حالو بینم...باکیت نی؟☺️
ماره در ایتا👇
💎 @maareh
برای ما هنوز مشخص نشده که سوختن ستمگر در دوزخ آن دنیا،
چه سودی برای مردم ستمدیده این دنیا دارد.؟🤔
دنیا بدست اونایی که کارهای شیطانی میکنن خراب نمیشه
بدست اونایی خراب میشه که اینجور آدمها رو فقط نگاه می کنن و هیچ کاری نمیکنن ..✋
💎 @maareh
چه سودی برای مردم ستمدیده این دنیا دارد.؟🤔
دنیا بدست اونایی که کارهای شیطانی میکنن خراب نمیشه
بدست اونایی خراب میشه که اینجور آدمها رو فقط نگاه می کنن و هیچ کاری نمیکنن ..✋
💎 @maareh
دلا سخت است اگر
مانند يك فرمانده عاشق
امير يك سپاه
امّا اسير يك نفر باشی
قشونت را بکش از سمت سرحدات من بیرون
کسی پیش از تو خود را در دلم بی جنگ ، جاکرده
💎 @maareh
مانند يك فرمانده عاشق
امير يك سپاه
امّا اسير يك نفر باشی
قشونت را بکش از سمت سرحدات من بیرون
کسی پیش از تو خود را در دلم بی جنگ ، جاکرده
💎 @maareh
به من کسی نگفت، شایدم گفت من کر بودم!! ولی من به شما میگم:👇
اگر در سن ۱۸ تا ۲۵ و حتی کمتر و بیشتر هستین، خودتونُ از همه بیشتر دوست داشته باشین
نذارین کسی حتی یک ثانیه از زندگیتون رو ازتون بگیره!
به فکر خودتون و پیشرفتتون باشین،
آدما رو راحت کنار بذارین دنیا به آخر نرسیده و همون آدمی که الان فکر میکنید اگه بره می میرید و از تصور نبودنش نفستون بند میاد،
بعدا از فکر به اینکه اصلا چرا بین این همه ادم با همچین ادم اشتباهی بودین نفستون بند میاد…
کاری نکنین که وقتی ب سن بالاتر رسیدین تازه متوجه اهمیت سال های جونیتون میشین، و بفهمین عمرتون رو حروم کردین.☘✋
💎 @maareh
اگر در سن ۱۸ تا ۲۵ و حتی کمتر و بیشتر هستین، خودتونُ از همه بیشتر دوست داشته باشین
نذارین کسی حتی یک ثانیه از زندگیتون رو ازتون بگیره!
به فکر خودتون و پیشرفتتون باشین،
آدما رو راحت کنار بذارین دنیا به آخر نرسیده و همون آدمی که الان فکر میکنید اگه بره می میرید و از تصور نبودنش نفستون بند میاد،
بعدا از فکر به اینکه اصلا چرا بین این همه ادم با همچین ادم اشتباهی بودین نفستون بند میاد…
کاری نکنین که وقتی ب سن بالاتر رسیدین تازه متوجه اهمیت سال های جونیتون میشین، و بفهمین عمرتون رو حروم کردین.☘✋
💎 @maareh
سعید راد اسمانی شد سعید بزرگوار سلام مارا به فردین عزیز و همه هنرپیشهای اسمانی شده برسان نثار روح پاکشان صلوات
💎 @maareh
💎 @maareh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لطفا ادامه بده
هنوز خیلی چیزای قشنگ مونده
که تجربشون نکردی👌😍 ✨
صبح آمده دفتر اين زندگى را باز
کن زيستن را با سلام تازه اى آغاز
کن گل بخند و گل شنو در گلشن اين
بوستان
زندگی را با عشق تازه ای آغاز کن..👌😍.
سلام صبح سه شنبه بخیر ☕️✋
💎 @maareh
هنوز خیلی چیزای قشنگ مونده
که تجربشون نکردی👌😍 ✨
صبح آمده دفتر اين زندگى را باز
کن زيستن را با سلام تازه اى آغاز
کن گل بخند و گل شنو در گلشن اين
بوستان
زندگی را با عشق تازه ای آغاز کن..👌😍.
سلام صبح سه شنبه بخیر ☕️✋
💎 @maareh
این روزها ، خیلی از ما
مبتلا به بیماری عجیبی شده ایم
به نام "میلِ به اشتباه کردن "
یعنی اگر تمام دنیا جمع شوند و بگویند ،
فلانی! این راهی که میروی آخرش
به "نا کجاست"
یا این کاری که می کنی پایانش
"خانه خرابی ست"
باز هم دلمان میخواهد انجامش دهیم
باز هم هم میلِ به ارتکابش درونمان
غوغا می کند
کاش دارویی می آمد که میزان منطق مان را بالا میبرد
یا مثلا قرصی بود به اسم
"از اشتباه دیگران پند بگیر"
هر روز میخوردیم
و خیلی اتفاق ها ،نمی افتاد …!🌹✋
💎 @maareh
مبتلا به بیماری عجیبی شده ایم
به نام "میلِ به اشتباه کردن "
یعنی اگر تمام دنیا جمع شوند و بگویند ،
فلانی! این راهی که میروی آخرش
به "نا کجاست"
یا این کاری که می کنی پایانش
"خانه خرابی ست"
باز هم دلمان میخواهد انجامش دهیم
باز هم هم میلِ به ارتکابش درونمان
غوغا می کند
کاش دارویی می آمد که میزان منطق مان را بالا میبرد
یا مثلا قرصی بود به اسم
"از اشتباه دیگران پند بگیر"
هر روز میخوردیم
و خیلی اتفاق ها ،نمی افتاد …!🌹✋
💎 @maareh
دلنوشته های عیسی یزدانی(ماره)
این قسمت:
"مَــمَـرو"
دلم اون روزا رو میخواد
دلم روزهای قدیم رو میخواد
روزاهایی که ما بچه ها و بزرگترهها هیچ دغدغه ای نداشتیم..
غروب که میشد ، میرفتیم به جاهای خاصی که بچه ها عصر و غروب زمستانها جمع میشدند.
زمستانها در روستای ترکان کار زیادی نداشتیم.
صبح پدر یا مادر گوسفندان را به باغ میبردند و درباغ که به موسم"باغ لاشون" معروف بود،رها کرده و درب باغ را بسته و به خانه باز می گشتند.
ما نیز به مدرسه میرفتیم.
بعد از مدرسه با خوردن ناهار به باغ میرفتیم و گوسفندان را سر جوب آب برده و باز در باغ رها میکردیم.
بعد از برگشت از باغ میرفتیم داخل جایگاه" مَمَرو" (محوطه ای باز و بزرگ با چهار طرف کوچه های تنگ و باریک به چند محله روستای ترکان)
اونجا کودکان مشغول انواع بازی ها بودند.
ب نسبت سن و سال...
کودکان دختر و پسر مشغول "سربلو بازی"،"شش خونه" و" بالا بلندیو"( همون چشم بگیرک) می شدند.،
تعدادی از نوجوانان همکلاسی و هم مدرسه ای از چند محله درآنجا جمع می شدند و با توپهایی از جنس پارچه که با انواع اقسام تکه پارچه های کهنه بصورت " گوی" درآمده بود، به بازی " گوی بازی مشغول بودند"
تعدادی سینه دیوار داخل خطی بالا و پایین میپریدند تا گوی را که فردی محکم بطرف دیوار می کوبد، به پایشان برخورد نکند.و با برخورد"گوی" به بدن بازیکن، او از بازی کنار میرفت تا آخرین نفر باقی مانده، برنده بازی و در سری بعد ،پرتاب کننده "گوی" می شد.
ما آن زمان کودکانی بودیم که سربلو بازی می کردیم، و گاها برای قایم شدن به اتاق تاریک و وحشتناک"صغری سیفالی" پناه می بردیم.
"صغری سیفالی" پیرزنی ژولیده بود که درآن زمان شوهر و فرزندی نداشت و تنها درآن اتاق تاریک زندگی می کرد. در اتاقی که او بود، مارهایی نیز وجود داشتند که وی ب مارها غذا میداد و با آنها حرف میزد.
من گاهی برای اینکه از چشم هم بازی هایم دور باشم ب این اتاق تاریک و وحشتناک که در ابتدای ورودی شرقی"مِمِرو" زیر پله های پشت بام بود، رفته و "صغری سیفالی" نیز که پیرزنی ژولیده و با صورتی ترسناک(اما مهربان) بود، ضمن راهنمایی ما به گوشه های تاریک اتاق ،در جواب سوال بچه هایی که به دنبال بازیکنان میگشتند،عکس العملی نشان نمیداد.
جوانان چندین محله با قلم رنگی های شش و دوازده رنگی که در مدرسه نقاشی می کردند، "تیرقلمو" بازی میکردند.
یه نفر سرتیر میشد و با هدفگیری توسط انگشت وسط و شصت ضربه ای به یک عدد قلم رنگی میزد تا به قلم رنگی های دیگر برخورد و آنها را مال خود کند..
با هر برخورد، قلم رنگیِ طرفهای مقابل را ازآن خود میکرد و تا آنجا پیش میرفت که قلمش به قلم دیگری برخورد نمیکرد تا نوبت را ب نفر بعدی میداد.
افراد جوانی بودند که مهارت خاصی در این بازی داشتند و غالبا کیسه ای را که مادرشان دوخته و به همراه داشتند، پراز قلمهایی میشد که از بچه های محله و روستا برنده شده بود.
بزرگتر ها نیز به تعداد های چهار نفره یا بیشتر در گوشه هایی از محوطه" ممرو" می نشستند و با استخوانهای مخصوص پاچه گوسفند که ب "بوجول" معروف بود، قمار بازی میکردند و از اسکناسهای دو و پنج تومانی تا نهایتا افرادی که دل را به دریا میزدند برای اسکناس بیست تومانی که به " نوت" معروف بود، تقاضای انداختن بوجول بصورت "بی سر" میکردند.
سالمندان نیز در گوشه ای از محوطه کنار دیواری که اخرین آفتاب روزهای زمستان را بدرقه می کرد، در کنار هم نشسته و از باغ و زمین و محصول و گپ و گفت میکردند.
و برخی نیز که به تازگی به شهر رفته بودند از دیدن خیابانها، مغازه ها و ماشین های جورواجور شهر تعریف کرده و درعین حال چند روزی شلوار پوشیده و با سرپانشستن کمی باد به غبغب انداخته و خود را از دیگر پیرمردانی که با تنبان سیاه روی خاک نشسته و تاکنون به شهر نرفته بوده و با ولع ب تعریفهای آنها گوش میدادند، سوا میدانستند.
همچنین پیرمردان بذله گویی نیز بودند و با پیرزنانی که در کنار آنها و کمی سواتر نشسته بودند و دوک می ریسیدند،شوخی میکردند و صدای خنده های باهم و نسبتا بلند آنها، یه نوع انرژی مثبتی به ما بچه ها برای پرشورتر کردن بازی ها میداد.
برگرفته شده از کتاب در حال ویرایش "آداب و رسوم ترکان هرابرجان"
اثر عیسی یزدانی
💎 @maareh
این قسمت:
"مَــمَـرو"
دلم اون روزا رو میخواد
دلم روزهای قدیم رو میخواد
روزاهایی که ما بچه ها و بزرگترهها هیچ دغدغه ای نداشتیم..
غروب که میشد ، میرفتیم به جاهای خاصی که بچه ها عصر و غروب زمستانها جمع میشدند.
زمستانها در روستای ترکان کار زیادی نداشتیم.
صبح پدر یا مادر گوسفندان را به باغ میبردند و درباغ که به موسم"باغ لاشون" معروف بود،رها کرده و درب باغ را بسته و به خانه باز می گشتند.
ما نیز به مدرسه میرفتیم.
بعد از مدرسه با خوردن ناهار به باغ میرفتیم و گوسفندان را سر جوب آب برده و باز در باغ رها میکردیم.
بعد از برگشت از باغ میرفتیم داخل جایگاه" مَمَرو" (محوطه ای باز و بزرگ با چهار طرف کوچه های تنگ و باریک به چند محله روستای ترکان)
اونجا کودکان مشغول انواع بازی ها بودند.
ب نسبت سن و سال...
کودکان دختر و پسر مشغول "سربلو بازی"،"شش خونه" و" بالا بلندیو"( همون چشم بگیرک) می شدند.،
تعدادی از نوجوانان همکلاسی و هم مدرسه ای از چند محله درآنجا جمع می شدند و با توپهایی از جنس پارچه که با انواع اقسام تکه پارچه های کهنه بصورت " گوی" درآمده بود، به بازی " گوی بازی مشغول بودند"
تعدادی سینه دیوار داخل خطی بالا و پایین میپریدند تا گوی را که فردی محکم بطرف دیوار می کوبد، به پایشان برخورد نکند.و با برخورد"گوی" به بدن بازیکن، او از بازی کنار میرفت تا آخرین نفر باقی مانده، برنده بازی و در سری بعد ،پرتاب کننده "گوی" می شد.
ما آن زمان کودکانی بودیم که سربلو بازی می کردیم، و گاها برای قایم شدن به اتاق تاریک و وحشتناک"صغری سیفالی" پناه می بردیم.
"صغری سیفالی" پیرزنی ژولیده بود که درآن زمان شوهر و فرزندی نداشت و تنها درآن اتاق تاریک زندگی می کرد. در اتاقی که او بود، مارهایی نیز وجود داشتند که وی ب مارها غذا میداد و با آنها حرف میزد.
من گاهی برای اینکه از چشم هم بازی هایم دور باشم ب این اتاق تاریک و وحشتناک که در ابتدای ورودی شرقی"مِمِرو" زیر پله های پشت بام بود، رفته و "صغری سیفالی" نیز که پیرزنی ژولیده و با صورتی ترسناک(اما مهربان) بود، ضمن راهنمایی ما به گوشه های تاریک اتاق ،در جواب سوال بچه هایی که به دنبال بازیکنان میگشتند،عکس العملی نشان نمیداد.
جوانان چندین محله با قلم رنگی های شش و دوازده رنگی که در مدرسه نقاشی می کردند، "تیرقلمو" بازی میکردند.
یه نفر سرتیر میشد و با هدفگیری توسط انگشت وسط و شصت ضربه ای به یک عدد قلم رنگی میزد تا به قلم رنگی های دیگر برخورد و آنها را مال خود کند..
با هر برخورد، قلم رنگیِ طرفهای مقابل را ازآن خود میکرد و تا آنجا پیش میرفت که قلمش به قلم دیگری برخورد نمیکرد تا نوبت را ب نفر بعدی میداد.
افراد جوانی بودند که مهارت خاصی در این بازی داشتند و غالبا کیسه ای را که مادرشان دوخته و به همراه داشتند، پراز قلمهایی میشد که از بچه های محله و روستا برنده شده بود.
بزرگتر ها نیز به تعداد های چهار نفره یا بیشتر در گوشه هایی از محوطه" ممرو" می نشستند و با استخوانهای مخصوص پاچه گوسفند که ب "بوجول" معروف بود، قمار بازی میکردند و از اسکناسهای دو و پنج تومانی تا نهایتا افرادی که دل را به دریا میزدند برای اسکناس بیست تومانی که به " نوت" معروف بود، تقاضای انداختن بوجول بصورت "بی سر" میکردند.
سالمندان نیز در گوشه ای از محوطه کنار دیواری که اخرین آفتاب روزهای زمستان را بدرقه می کرد، در کنار هم نشسته و از باغ و زمین و محصول و گپ و گفت میکردند.
و برخی نیز که به تازگی به شهر رفته بودند از دیدن خیابانها، مغازه ها و ماشین های جورواجور شهر تعریف کرده و درعین حال چند روزی شلوار پوشیده و با سرپانشستن کمی باد به غبغب انداخته و خود را از دیگر پیرمردانی که با تنبان سیاه روی خاک نشسته و تاکنون به شهر نرفته بوده و با ولع ب تعریفهای آنها گوش میدادند، سوا میدانستند.
همچنین پیرمردان بذله گویی نیز بودند و با پیرزنانی که در کنار آنها و کمی سواتر نشسته بودند و دوک می ریسیدند،شوخی میکردند و صدای خنده های باهم و نسبتا بلند آنها، یه نوع انرژی مثبتی به ما بچه ها برای پرشورتر کردن بازی ها میداد.
برگرفته شده از کتاب در حال ویرایش "آداب و رسوم ترکان هرابرجان"
اثر عیسی یزدانی
💎 @maareh
در گذر آداب و رسوم ترکان هرابرجان
بازیهای محلی
این قسمت:
"کلاغ پـــــر"
این بازی شیرین بیشتر مخصوص کودکان بود،
کودکان به صورت نشسته دور هم حلقه میزدند ،سرگروه معین میشد،
همگی انگشت سبابه (انگشت اشاره) یک دست را بروی زمین یا فرش میگذاشتند
سرگروه نام پرندگان را به سرعت میگفت و در بین آنها غیر پرنده ای را بیان میکرد
و پس از نام هرکدام کلمه "پـر" (پرواز) میگفت و افراد با یکدیگر برای پرنده دست خود را بالا میبردند
و برای غیر پرنده انگشت خود را از زمین برنمی داشتند
اگر فردی به اشتباه برای ( پـرنده پـر) دست را بالا نمی برد و یا برای (غیر پرنده )
به اشتباه دست بالا می برد، میسوخت یعنی میباخت و از دور مسابقه خارج میشد.
این کار تازمانی ادامه داشت که کسی جز یک نفر باقی نماند،
آن فرد که تا آخر بازی دوام می آورد و نمیسوخت، بـرنده آن دور بازی شناخته می شد.
مثال : کلاغ پر👆 گنجشک پـر 👆 کتاب پـر 👇کفتر پر 👆 مداد پر 👇
گوسفند پـر 👇شاهین پـر👆 کفش پـر👆🙊 اینجا فردی می سوخت و.....
این بازی اغلب در خانه و روی فرش انجام میگرفت و سرعت انتقال و دقت نظر
کودکان را تقویت می کرد و محبت و صمیمیت را می افزود
و خاطرات شیرین در ذهن کودکان بوجود می آورد.
برنده یک دور بازی ، سرگروه دور بعدی بازی بود.
ویرایش نشده کتاب آداب و رسوم ترکان هرابرجان
اثر عیسی یزدانی
💎 @maareh
بازیهای محلی
این قسمت:
"کلاغ پـــــر"
این بازی شیرین بیشتر مخصوص کودکان بود،
کودکان به صورت نشسته دور هم حلقه میزدند ،سرگروه معین میشد،
همگی انگشت سبابه (انگشت اشاره) یک دست را بروی زمین یا فرش میگذاشتند
سرگروه نام پرندگان را به سرعت میگفت و در بین آنها غیر پرنده ای را بیان میکرد
و پس از نام هرکدام کلمه "پـر" (پرواز) میگفت و افراد با یکدیگر برای پرنده دست خود را بالا میبردند
و برای غیر پرنده انگشت خود را از زمین برنمی داشتند
اگر فردی به اشتباه برای ( پـرنده پـر) دست را بالا نمی برد و یا برای (غیر پرنده )
به اشتباه دست بالا می برد، میسوخت یعنی میباخت و از دور مسابقه خارج میشد.
این کار تازمانی ادامه داشت که کسی جز یک نفر باقی نماند،
آن فرد که تا آخر بازی دوام می آورد و نمیسوخت، بـرنده آن دور بازی شناخته می شد.
مثال : کلاغ پر👆 گنجشک پـر 👆 کتاب پـر 👇کفتر پر 👆 مداد پر 👇
گوسفند پـر 👇شاهین پـر👆 کفش پـر👆🙊 اینجا فردی می سوخت و.....
این بازی اغلب در خانه و روی فرش انجام میگرفت و سرعت انتقال و دقت نظر
کودکان را تقویت می کرد و محبت و صمیمیت را می افزود
و خاطرات شیرین در ذهن کودکان بوجود می آورد.
برنده یک دور بازی ، سرگروه دور بعدی بازی بود.
ویرایش نشده کتاب آداب و رسوم ترکان هرابرجان
اثر عیسی یزدانی
💎 @maareh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان سلام
امیدوارم که 🍃🌸
روز های مــرداد مـاه
بـراتـون سـرشـار🍃🌸
از آرامش بـاشـہ و
مرداد براتون پراز🍃🌸
مـوفـقـيت در كـار
و بـارش رحمـت الـهـی🍃🌸
هميشہ در زندگيتون جارى باشہ
پنجشنبه تابستونیتون بخیر و نیکی🍀🤚
💎 @maareh
امیدوارم که 🍃🌸
روز های مــرداد مـاه
بـراتـون سـرشـار🍃🌸
از آرامش بـاشـہ و
مرداد براتون پراز🍃🌸
مـوفـقـيت در كـار
و بـارش رحمـت الـهـی🍃🌸
هميشہ در زندگيتون جارى باشہ
پنجشنبه تابستونیتون بخیر و نیکی🍀🤚
💎 @maareh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از صدای دلنشین نوجوان آذربایجانی....لذت ببرید(ماره)
کانال ماره (مرکز اطلاع رساني هرابرجان)
@maareh
ارتباط با عيسي يزداني( ماره )
@Eisa_maareh 09171028528
💎 @maareh
کانال ماره (مرکز اطلاع رساني هرابرجان)
@maareh
ارتباط با عيسي يزداني( ماره )
@Eisa_maareh 09171028528
💎 @maareh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#گزارشی_ماره
این قسمت:
خانه ای که دیگر هیچکس در آن نیست.🤚
خاطرات بچه گی هایم جا مانده هنوز
توی آن خانه های قدیمی کنار همان برج بزرگ ترکان...
دلم تنگ است برای دود چوب های نیم سوز داخل تنور همسایه ،
و بوی نان های داغ و تازه آن خانه ک بوی زندگی میداد.
برای عباس ابرین کمانچه زن تنها و پیر دوره گرد داخل کوچه ک پنبه های لحاف را حلاجی میکرد.
روزی آمد که دیگر نه باران بارید و نه باد از داخل ساباط وزید و نه همسایه در آن محله بود….
کودکیم پایان یافت و من چشم گشودم به جهانی که من را به جایی می برد که جنس دلها آهنی و جای آنها ویترین مغازه های اسباب بازی بود.🙏
💎 @maareh
این قسمت:
خانه ای که دیگر هیچکس در آن نیست.🤚
خاطرات بچه گی هایم جا مانده هنوز
توی آن خانه های قدیمی کنار همان برج بزرگ ترکان...
دلم تنگ است برای دود چوب های نیم سوز داخل تنور همسایه ،
و بوی نان های داغ و تازه آن خانه ک بوی زندگی میداد.
برای عباس ابرین کمانچه زن تنها و پیر دوره گرد داخل کوچه ک پنبه های لحاف را حلاجی میکرد.
روزی آمد که دیگر نه باران بارید و نه باد از داخل ساباط وزید و نه همسایه در آن محله بود….
کودکیم پایان یافت و من چشم گشودم به جهانی که من را به جایی می برد که جنس دلها آهنی و جای آنها ویترین مغازه های اسباب بازی بود.🙏
💎 @maareh
درودی از #ماره ب تعمیر کاران عزیز👇
*سلام. ببخشید این تبلت من صفحش یهویی تاریک شد.*
*بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم؟*
*بله لطفا*
*-فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.*
*روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.هزینش را پرسیدم گفت: هیچ چی فقط کابل فلتش شل شده بود همین.*
*تشکر کردم و اومدم بیرون.....*
*نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ..میتونست هر هزینه ای را به من اعلام کنه.... من خودم را آماده کرده بودم...*
*کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود.یک بسته شکلات گرفتم و رفتم پیشش ، گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم: دنیا به آدم هایی مثل شما نیاز داره..هیچوقت عوض نشو.*
*از بالای عینکش یه نگاهی بهم کرد و متوجه موضوع شد.*
*لبخندی بهم زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردین..حیف که چند سال پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت..*
*تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم... در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدم ها به تدریج اتفاق میفته تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانت داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...*
*هیچوقت عوض نشو...*
🌷 *اوقات خوبی داشته باشید*🌷🤚
💎 @maareh
*سلام. ببخشید این تبلت من صفحش یهویی تاریک شد.*
*بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم؟*
*بله لطفا*
*-فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.*
*روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.هزینش را پرسیدم گفت: هیچ چی فقط کابل فلتش شل شده بود همین.*
*تشکر کردم و اومدم بیرون.....*
*نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ..میتونست هر هزینه ای را به من اعلام کنه.... من خودم را آماده کرده بودم...*
*کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود.یک بسته شکلات گرفتم و رفتم پیشش ، گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم: دنیا به آدم هایی مثل شما نیاز داره..هیچوقت عوض نشو.*
*از بالای عینکش یه نگاهی بهم کرد و متوجه موضوع شد.*
*لبخندی بهم زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردین..حیف که چند سال پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت..*
*تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم... در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدم ها به تدریج اتفاق میفته تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانت داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...*
*هیچوقت عوض نشو...*
🌷 *اوقات خوبی داشته باشید*🌷🤚
💎 @maareh