"دم عشق،دمشق"
دارد به دل صلابت کوه شکیب را از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را هر چند دستبسته رقم زد چه با شکوه در کربلا حماسهٔ أمن یجیب را يا زينب [س] ✍️عكس نوشت: شهيد مدافع حرم محسن فرامرزى 🔘 @labbaykeyazeinab
شهيد مدافع حرم محسن فرامرزى به روايت همسر گرامى شهيد؛
🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷
"کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستونهای این جاده را ما به شوق حرم میشماریم؛ (بخش چهاردهم)، سفر كربلا" ...
🔻به #شوخی به آقا محسن میگفتم: "شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفتهای!" برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آنهم نوعاً به واسطه مأموریتهای او بود، جای دیگری نرفتیم.
🔸آرزوی #سفر_کربلا به دلم بود. خیلی دلم میخواست با او به کربلا بروم. یکبار مسئول کاروان محلِ کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود. گویا چهار نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم: "این شاید اولین سفر غیرکاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!" گفت: "واقعاً اینقدر این موضوع برایت #مهم است؟" گفتم: "آنقدر که دیگه هیچ خواستهای ندارم!"
🔺چنین سفری را خیلی دور میدیدم. سن کم بچهها، #شرایط_مالی، وضعیت تحصیلی و نوع کار آقا محسن همه موانعی بود که چنین سفری حداقل در این سالها برایم بعید بود. همه تلاشش را کرد که این آرزویم برآورده شود. قرار شد باهم به کربلا برویم. با اینکه کاروان چهار نفر جا داشت، نمیدانم چطور همهچیز جفتوجور شد که شش نفری به کربلا رفتیم! آقا محسن و من، بچهها و البته #مادر! میگفت: "آرزو دارم #ویلچر مادرم را به سمت #حرم ابا عبدالله الحسین هُل بدهم و او را به #زیارت ببرم." این اولین و آخرین سفر ما به کربلا بود.
صفحه ١٤
ادامه دارد ...
✍️ مجموعه #منش_شهدا
#اربعين_قدم_به_قدم_با_شهدا
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷
"کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستونهای این جاده را ما به شوق حرم میشماریم؛ (بخش چهاردهم)، سفر كربلا" ...
🔻به #شوخی به آقا محسن میگفتم: "شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفتهای!" برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آنهم نوعاً به واسطه مأموریتهای او بود، جای دیگری نرفتیم.
🔸آرزوی #سفر_کربلا به دلم بود. خیلی دلم میخواست با او به کربلا بروم. یکبار مسئول کاروان محلِ کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود. گویا چهار نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم: "این شاید اولین سفر غیرکاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!" گفت: "واقعاً اینقدر این موضوع برایت #مهم است؟" گفتم: "آنقدر که دیگه هیچ خواستهای ندارم!"
🔺چنین سفری را خیلی دور میدیدم. سن کم بچهها، #شرایط_مالی، وضعیت تحصیلی و نوع کار آقا محسن همه موانعی بود که چنین سفری حداقل در این سالها برایم بعید بود. همه تلاشش را کرد که این آرزویم برآورده شود. قرار شد باهم به کربلا برویم. با اینکه کاروان چهار نفر جا داشت، نمیدانم چطور همهچیز جفتوجور شد که شش نفری به کربلا رفتیم! آقا محسن و من، بچهها و البته #مادر! میگفت: "آرزو دارم #ویلچر مادرم را به سمت #حرم ابا عبدالله الحسین هُل بدهم و او را به #زیارت ببرم." این اولین و آخرین سفر ما به کربلا بود.
صفحه ١٤
ادامه دارد ...
✍️ مجموعه #منش_شهدا
#اربعين_قدم_به_قدم_با_شهدا
🔘 @labbaykeyazeinab