🔴#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
📚كتاب «#مرتضى_و_مصطفى»
خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا (سلامالله عليها)
🆔 sapp.ir/labbaykeyazeinabs
🆔 t.me/Labbaykeyazeinab
📚كتاب «#مرتضى_و_مصطفى»
خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا (سلامالله عليها)
🆔 sapp.ir/labbaykeyazeinabs
🆔 t.me/Labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «ادامه مقدمه، بخش دوم» ... 🔹خيلى از ابوعلى خوشم آمد؛ او هم شايد. چرا كه هم در زمان مصاحبه، هم خارج از آن، مگوهاى زيادى برايم گفت. درددلهاى زيادى داشت، خيلى گلايه…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش سوم» ...
🔻«مرتضى عطايى» هستم، متولد سال ١٣٥٥ در مشهد، فرزند دوم يك خانواده هشت نفره؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفهى من تأسيسات ساختمان است؛ كارهايى مثل لولهكسى سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمن، پكيج. هفت هشت سالى هست كه مغازه دارم ولى حدود بيست سال است كه دارم كار تأسيسات مىكنم. از سال ٧٣ عضو بسيج شدم و پانزده سال است كه عضو فعال و عضو شوراى حوزه هستم. مدتى در كار آموزش بسيج كار مىكردم و مدتى هم در عمليات بسيج فعاليت داشتم.
🔸يكى از كسانى كه در بسيج با او آشنا بودم، «حسن قاسمى دانا» بود. او جزو مربيان آموزش بود و من هم توى مجموعه عمليات بودم و به اين صورت، دورادور با هم ارتباط داشتيم.
🔹ارديبهشت ١٣٩٣ خبر شهادت «حسن قاسمى دانا» منتشر شد. من اصلاً اطلاع نداشتم كه ايشان به سوريه رفته است. مراسم تشييع از مهديه مشهد تا حرم امام رضا [صلوات الله عليه] بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا [صلوات الله عليه] خواستم قسمتام شود من هم به سوريه بروم.
🔺گذشت تا سفر اربعين همان سال كه به اتفاق عدهاى از دوستان مسير نجف تا كربلا را پياده رفتيم. طى مسير صحبت همين قضيه شد. از يكى از بچهها شنيدم مسجدى هست سمت گلشهر مشهد كه در آنجا براى اعزام به سوريه ثبت نام مىكنند. جرقه اوليه همان جا در ذهنام خورد.
ادامه دارد ...
صفحه ٣
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش سوم» ...
🔻«مرتضى عطايى» هستم، متولد سال ١٣٥٥ در مشهد، فرزند دوم يك خانواده هشت نفره؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفهى من تأسيسات ساختمان است؛ كارهايى مثل لولهكسى سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمن، پكيج. هفت هشت سالى هست كه مغازه دارم ولى حدود بيست سال است كه دارم كار تأسيسات مىكنم. از سال ٧٣ عضو بسيج شدم و پانزده سال است كه عضو فعال و عضو شوراى حوزه هستم. مدتى در كار آموزش بسيج كار مىكردم و مدتى هم در عمليات بسيج فعاليت داشتم.
🔸يكى از كسانى كه در بسيج با او آشنا بودم، «حسن قاسمى دانا» بود. او جزو مربيان آموزش بود و من هم توى مجموعه عمليات بودم و به اين صورت، دورادور با هم ارتباط داشتيم.
🔹ارديبهشت ١٣٩٣ خبر شهادت «حسن قاسمى دانا» منتشر شد. من اصلاً اطلاع نداشتم كه ايشان به سوريه رفته است. مراسم تشييع از مهديه مشهد تا حرم امام رضا [صلوات الله عليه] بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا [صلوات الله عليه] خواستم قسمتام شود من هم به سوريه بروم.
🔺گذشت تا سفر اربعين همان سال كه به اتفاق عدهاى از دوستان مسير نجف تا كربلا را پياده رفتيم. طى مسير صحبت همين قضيه شد. از يكى از بچهها شنيدم مسجدى هست سمت گلشهر مشهد كه در آنجا براى اعزام به سوريه ثبت نام مىكنند. جرقه اوليه همان جا در ذهنام خورد.
ادامه دارد ...
صفحه ٣
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش سوم» ... 🔻«مرتضى عطايى» هستم، متولد سال ١٣٥٥ در مشهد، فرزند دوم يك خانواده هشت نفره؛ سه خواهر…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش چهارم» ...
🔻بعد از سفر كربلا و برگشتن به مشهد، يك روز مداركم را زير بغل زدم و رفتم به مسجدى كه در گلشهر ثبت نام مىكردند. وقتى مداركم را خواستند، من هم شناسنامه، كارت پايان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روى ميز. گفتند: «آقا! شما كه ايرانى هستى؟» گفتم: «ايرانى ام ديگه، پس مىخواستى چه باشم؟» گفتند: «اشتباه آمدى، اينجا فقط بچههاى افغانستانى را ثبتنام مىكنند.» حسابى خورد توى پرم. هرچه عز و التماس كردم، گفتند: «نه آقا، امكان نداره».
🔺اصلاً خبر نداشتم كه فقط بچههاى افغانستانى را از آنجا اعزام مىكنند. از طرفى چون هويتام معلوم و آنجا تابلو شده بودم، ديگر نمىتوانستم بروم مدرك افغانستانى جور كنم و بياورم. آنها كاملاً مىدانستند من ايرانى هستم. اگر همان اول در جريان بودم، مدرك افغانستانى جور مىكردم، مىگفتم افغانستانى هستم يا اگر مدرك هم نداشتم، مىرفتم چند نفر را به عنوان معرف پيدا مىكردم؛ ولى با اين اوضاع بليطام كاملاً سوخت و ديگر نمىتوانستم كارى كنم.
ادامه دارد ...
صفحه ٤
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش چهارم» ...
🔻بعد از سفر كربلا و برگشتن به مشهد، يك روز مداركم را زير بغل زدم و رفتم به مسجدى كه در گلشهر ثبت نام مىكردند. وقتى مداركم را خواستند، من هم شناسنامه، كارت پايان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روى ميز. گفتند: «آقا! شما كه ايرانى هستى؟» گفتم: «ايرانى ام ديگه، پس مىخواستى چه باشم؟» گفتند: «اشتباه آمدى، اينجا فقط بچههاى افغانستانى را ثبتنام مىكنند.» حسابى خورد توى پرم. هرچه عز و التماس كردم، گفتند: «نه آقا، امكان نداره».
🔺اصلاً خبر نداشتم كه فقط بچههاى افغانستانى را از آنجا اعزام مىكنند. از طرفى چون هويتام معلوم و آنجا تابلو شده بودم، ديگر نمىتوانستم بروم مدرك افغانستانى جور كنم و بياورم. آنها كاملاً مىدانستند من ايرانى هستم. اگر همان اول در جريان بودم، مدرك افغانستانى جور مىكردم، مىگفتم افغانستانى هستم يا اگر مدرك هم نداشتم، مىرفتم چند نفر را به عنوان معرف پيدا مىكردم؛ ولى با اين اوضاع بليطام كاملاً سوخت و ديگر نمىتوانستم كارى كنم.
ادامه دارد ...
صفحه ٤
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش چهارم» ... 🔻بعد از سفر كربلا و برگشتن به مشهد، يك روز مداركم را زير بغل زدم و رفتم به مسجدى…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش پنجم» ...
🔻آمدم خانه، از تمام مدارك بسيجام كپى گرفتم؛ گواهىهاى مربىگرى، گواهىهاى خدمت، تقديرنامهها، تشويقنامهها، از همه اينها كه حدود سى برگ مىشد، كپى گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: «اين روزمه كارى منه، بالاخره تو مجموعه آموزش يه كارى از دستم برمياد.» مجدداً گفتند: «نه آقا، اينها فايدهاى نداره.» مسئول ثبتنام از بچه هاى خود افغانستان بود. او گفت: «آقا! همه اينهايى كه شما مىگى درست، ما قبولت داريم، ولى نمىشه شما رو ثبتنام كنيم. اگه بشه كارى هم كرد، مىتونم با مسئولين صحبت كنم، برى تهران براى آموزش بچههاى افغانستانى، فقط در اين حد.» گفتم: «آقا، اگه جور بشه، من مىخواهم برم اون طرف.» منظورم سوريه بود. گفت: «نه آقا، نمىشه.»
🔸خيلى اين در و آن در زدم. تا يك هفته هر شب مىرفتم گلشهر. با اينكه فاصله گلشهر تا خانه حدود ٢٥، ٣٠ كيلومتر بود، اما هر شب نيمساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. مىخواستم هر جورى كه شده يك راهى پيدا كنم.
🔺در آن مسجد همه افغانستانى بودند. دفتر مسجد داخل حياط مسجد بود. آنجا اتاقى داشت كه ثبتنام در آن انجام مىشد. بچههاى افغانستانى مىآمدند، مدارك مىدادند، ثبتنام مىكردند و پيگير كارهاى اعزامشان مىشدند.
ادامه دارد ...
صفحه ٥
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش پنجم» ...
🔻آمدم خانه، از تمام مدارك بسيجام كپى گرفتم؛ گواهىهاى مربىگرى، گواهىهاى خدمت، تقديرنامهها، تشويقنامهها، از همه اينها كه حدود سى برگ مىشد، كپى گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: «اين روزمه كارى منه، بالاخره تو مجموعه آموزش يه كارى از دستم برمياد.» مجدداً گفتند: «نه آقا، اينها فايدهاى نداره.» مسئول ثبتنام از بچه هاى خود افغانستان بود. او گفت: «آقا! همه اينهايى كه شما مىگى درست، ما قبولت داريم، ولى نمىشه شما رو ثبتنام كنيم. اگه بشه كارى هم كرد، مىتونم با مسئولين صحبت كنم، برى تهران براى آموزش بچههاى افغانستانى، فقط در اين حد.» گفتم: «آقا، اگه جور بشه، من مىخواهم برم اون طرف.» منظورم سوريه بود. گفت: «نه آقا، نمىشه.»
🔸خيلى اين در و آن در زدم. تا يك هفته هر شب مىرفتم گلشهر. با اينكه فاصله گلشهر تا خانه حدود ٢٥، ٣٠ كيلومتر بود، اما هر شب نيمساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. مىخواستم هر جورى كه شده يك راهى پيدا كنم.
🔺در آن مسجد همه افغانستانى بودند. دفتر مسجد داخل حياط مسجد بود. آنجا اتاقى داشت كه ثبتنام در آن انجام مىشد. بچههاى افغانستانى مىآمدند، مدارك مىدادند، ثبتنام مىكردند و پيگير كارهاى اعزامشان مىشدند.
ادامه دارد ...
صفحه ٥
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش پنجم» ... 🔻آمدم خانه، از تمام مدارك بسيجام كپى گرفتم؛ گواهىهاى مربىگرى، گواهىهاى خدمت،…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش ششم» ...
🔻چون هر شب مىرفتم آنجا، تقريباً با آنها آشنا شده بودم. موقع نماز كه مىشد، همه مىرفتند نماز، بعد از نماز به نوبت اسمها را مىخواندند. كسانى كه ثبتنام مىكردند هم بايد با آنها هم زبان و افغانستانى بودند.
🔸بالاخره يك شب شماره تلفنى را از يكى از بچههاى آنجا گرفتم، گفتم شايد به دردم بخورد. او به من گفت: «بابا! فايده نداره، شما هر چى هم برى بياى، ثبتنامت نمىكنيم. به ما تأكيد كردن كه به هيچ عنوان ايرانى ثبتنام نكنيد. گفتند اگر ايرانى از توى اينها دربياد يا معلوم بشه ثبتنام كرديد، با شما برخورد مىكنيم و اخراج مىشيد.»
🔺يك روز كه در خانه بودم، فكرى به سرم زد. از طرف بسيج يك دستگاه بىسيم تحويل من داده شده بود به نام «بصير». شبكه اين بىسيمها باز است و موبايل را هم مىشود با آن شمارهگيرى كرد. بىسيم بصير دو تا خصوصيت دارد؛ يكى عدم نمايش شماره، ديگر اينكه بايد مثل بىسيم وقتى صحبت مىكنى، شاسى آن را بگيرى. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه مىشود شما دارى با بىسيم صحبت مىكنى. آن روز به سرم زد با اين بىسيم يك زنگ به آن شماره تلفن بزنم.
ادامه دارد ...
صفحه ٦
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش ششم» ...
🔻چون هر شب مىرفتم آنجا، تقريباً با آنها آشنا شده بودم. موقع نماز كه مىشد، همه مىرفتند نماز، بعد از نماز به نوبت اسمها را مىخواندند. كسانى كه ثبتنام مىكردند هم بايد با آنها هم زبان و افغانستانى بودند.
🔸بالاخره يك شب شماره تلفنى را از يكى از بچههاى آنجا گرفتم، گفتم شايد به دردم بخورد. او به من گفت: «بابا! فايده نداره، شما هر چى هم برى بياى، ثبتنامت نمىكنيم. به ما تأكيد كردن كه به هيچ عنوان ايرانى ثبتنام نكنيد. گفتند اگر ايرانى از توى اينها دربياد يا معلوم بشه ثبتنام كرديد، با شما برخورد مىكنيم و اخراج مىشيد.»
🔺يك روز كه در خانه بودم، فكرى به سرم زد. از طرف بسيج يك دستگاه بىسيم تحويل من داده شده بود به نام «بصير». شبكه اين بىسيمها باز است و موبايل را هم مىشود با آن شمارهگيرى كرد. بىسيم بصير دو تا خصوصيت دارد؛ يكى عدم نمايش شماره، ديگر اينكه بايد مثل بىسيم وقتى صحبت مىكنى، شاسى آن را بگيرى. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه مىشود شما دارى با بىسيم صحبت مىكنى. آن روز به سرم زد با اين بىسيم يك زنگ به آن شماره تلفن بزنم.
ادامه دارد ...
صفحه ٦
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش ششم» ... 🔻چون هر شب مىرفتم آنجا، تقريباً با آنها آشنا شده بودم. موقع نماز كه مىشد، همه…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش هفتم» ...
🔻نمىخواستم كسى در خانه متوجه شود. البته كمى زمينهسازى كرده بودم. چون كارم تأسيسات بود و جواز كسب هم داشتم، مدتى قبل در ستاد بازسازى عتبات ثبتنام كردم و قسمتام شد حدود چهل روز در حرم حضرت سيدالشهداء (صلوات الله عليه) كار تأسيسات انجام دادم. تصميم داشتم اگر قضيه رفتنم به سوريه درست شد، به خانمم بگويم كه مجدداً كار عتبات درست شده و بايد به عراق بروم.
🔸آمدم توى حياط خانه، بىسيم را روشن كردم و بدون اينكه چيزى در ذهنام باشد و فكرى كرده باشم، فقط شماره آقای ... را گرفتم. اصلاً نمىدانستم چه حرفى بايد بزنم و خودم را چهطور معرفى كنم، از طرفى او يك هفته هر شب من را ديده بود و مىشناخت. تنها كارى كه كردم، يك پارچه جلوى دهنه بىسيم گرفتم تا به اصطلاح صدايم كمى عوض شود. هرچند كه صداى خشخش بىسيم مىآمد.
🔺شماره را كه گرفتم، گوشى را برداشت و گفت: «بفرمايين.» يكى دوبار الو الو كردم و چون آنتن نمىداد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم كه شماره را گرفتم، گفت: «بفرمايين، حاج آقا شماييد؟» چون دوبار قطع شد و شماره هم نيفتاده بود، او كس ديگرى را اشتباهى گرفته و فكر كرد من حاج آقا هستم. حالا من اصلاً نمىدانستم اين حاج آقايى كه مىگفت، كى هست. همين طور اللهبختكى گُل گرفتم و گفتم: «بله، آقاى ...!» گفت: «بفرماييد حاج آقا!» گفتم: «يه بنده خدايى رو من فرستادم بياد پيشت براى ثبتنام، چرا كارش رو راه ننداختى؟» گفت: «كى؟» گفتم: «يكى هست به نام عطايى.» گفت: «اِ ...! حاج آقا اينو شما فرستاديد؟» گفتم: «بله.» گفت: «نگفت كه از طرف شما اومده!» گفتم: «بابا، كارشو راه بنداز.» پرسيد: «شما مأموريتيد؟» گفتم: «آره، الان تهرانم.» گفت: «بگين امشب بياد كارش رو راه بندازم.» بعد از خداحافظى سريع گوشى را قطع كردم. حسابى خوشحال بودم و نفهميدم كى غروب شد.
ادامه دارد ...
صفحه ٧
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش هفتم» ...
🔻نمىخواستم كسى در خانه متوجه شود. البته كمى زمينهسازى كرده بودم. چون كارم تأسيسات بود و جواز كسب هم داشتم، مدتى قبل در ستاد بازسازى عتبات ثبتنام كردم و قسمتام شد حدود چهل روز در حرم حضرت سيدالشهداء (صلوات الله عليه) كار تأسيسات انجام دادم. تصميم داشتم اگر قضيه رفتنم به سوريه درست شد، به خانمم بگويم كه مجدداً كار عتبات درست شده و بايد به عراق بروم.
🔸آمدم توى حياط خانه، بىسيم را روشن كردم و بدون اينكه چيزى در ذهنام باشد و فكرى كرده باشم، فقط شماره آقای ... را گرفتم. اصلاً نمىدانستم چه حرفى بايد بزنم و خودم را چهطور معرفى كنم، از طرفى او يك هفته هر شب من را ديده بود و مىشناخت. تنها كارى كه كردم، يك پارچه جلوى دهنه بىسيم گرفتم تا به اصطلاح صدايم كمى عوض شود. هرچند كه صداى خشخش بىسيم مىآمد.
🔺شماره را كه گرفتم، گوشى را برداشت و گفت: «بفرمايين.» يكى دوبار الو الو كردم و چون آنتن نمىداد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم كه شماره را گرفتم، گفت: «بفرمايين، حاج آقا شماييد؟» چون دوبار قطع شد و شماره هم نيفتاده بود، او كس ديگرى را اشتباهى گرفته و فكر كرد من حاج آقا هستم. حالا من اصلاً نمىدانستم اين حاج آقايى كه مىگفت، كى هست. همين طور اللهبختكى گُل گرفتم و گفتم: «بله، آقاى ...!» گفت: «بفرماييد حاج آقا!» گفتم: «يه بنده خدايى رو من فرستادم بياد پيشت براى ثبتنام، چرا كارش رو راه ننداختى؟» گفت: «كى؟» گفتم: «يكى هست به نام عطايى.» گفت: «اِ ...! حاج آقا اينو شما فرستاديد؟» گفتم: «بله.» گفت: «نگفت كه از طرف شما اومده!» گفتم: «بابا، كارشو راه بنداز.» پرسيد: «شما مأموريتيد؟» گفتم: «آره، الان تهرانم.» گفت: «بگين امشب بياد كارش رو راه بندازم.» بعد از خداحافظى سريع گوشى را قطع كردم. حسابى خوشحال بودم و نفهميدم كى غروب شد.
ادامه دارد ...
صفحه ٧
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش هفتم» ... 🔻نمىخواستم كسى در خانه متوجه شود. البته كمى زمينهسازى كرده بودم. چون كارم تأسيسات…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش هشتم» ...
🔻قبل از غروب با ماشين به آنجا رفتم. ... تا من را ديد، از پشت ميزش بلند شد، آمد بيرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسيد: «چرا زودتر نگفتى از طرف حاجى آمدى؟» حالا كدام حاجى، نمىدانستم. حرفى نزدم و ساكت ماندم. ... گفت: «تو رو خدا بفرما.» بعد هم رفت برايم چايى آورد. آن روز حسابى تحويل بازار بود.
🔸بعد از اين حرفها، چند تا فرم به من داد و از من مدارك خواست. فرمها را پر كردم و مشخصاتم را كامل نوشتم. چون مثلاً حاجى معرّف من بود، با اينكه او مىدانست من ايرانى هستم، اما هيچ حرفى نزد. من عكس خودم و خانمم و بچهها را به همراه فرمها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانى ثبت شد.
🔺... بعد از گرفتن مدارك، گفت: «پس فردا اعزامه.» باورم نمىشد كه اين قدر راحت كارم راه بيفتد. از او خداحافظى كردم و خوشحال و شنگول برگشتم.
ادامه دارد ...
صفحه ٨
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش هشتم» ...
🔻قبل از غروب با ماشين به آنجا رفتم. ... تا من را ديد، از پشت ميزش بلند شد، آمد بيرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسيد: «چرا زودتر نگفتى از طرف حاجى آمدى؟» حالا كدام حاجى، نمىدانستم. حرفى نزدم و ساكت ماندم. ... گفت: «تو رو خدا بفرما.» بعد هم رفت برايم چايى آورد. آن روز حسابى تحويل بازار بود.
🔸بعد از اين حرفها، چند تا فرم به من داد و از من مدارك خواست. فرمها را پر كردم و مشخصاتم را كامل نوشتم. چون مثلاً حاجى معرّف من بود، با اينكه او مىدانست من ايرانى هستم، اما هيچ حرفى نزد. من عكس خودم و خانمم و بچهها را به همراه فرمها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانى ثبت شد.
🔺... بعد از گرفتن مدارك، گفت: «پس فردا اعزامه.» باورم نمىشد كه اين قدر راحت كارم راه بيفتد. از او خداحافظى كردم و خوشحال و شنگول برگشتم.
ادامه دارد ...
صفحه ٨
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
Telegram
"دم عشق،دمشق"
@Abooali0412
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش هشتم» ... 🔻قبل از غروب با ماشين به آنجا رفتم. ... تا من را ديد، از پشت ميزش بلند شد، آمد…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش نهم» ...
🔻كمى كار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه. به خانمم گفتم: «بهم خبر دادن كه كارت جور شده و دوباره بايد برم عراق.» از قضا كارم هم جور شده بود. سرى قبل كه رفته بودم ستاد بازسازى عتبات، در يكى از هتلها با يك مهندس اصفهانى آشنا شدم. كار در ستاد بازسازى عتبات جورى است كه همه چيزش في سبيلالله است، يعنى حتى كرايه رفت و برگشت را هم بايد از جيب بدهى. با مهندسى كه آشنا شدم، به من گفت: «اگه خواستى، بيا اينجا، من پروژه برمىدارم، كار برمىدارم، بيا براى من كار كن، بهت حقوق مىدم.» پيشنهاد خوبى بود. هم اداى دين به حساب مىآمد، هم زيارت بود، هم درآمد داشت.
🔸به هر ترتيب، هم عراق جور شده بود، هم سوريه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوريه بروم.
🔺تنها كسى را كه در جريان قرار دادم، برادر كوچكم «محمد» بود. به او گفتم: «من كارم درست شده، مىخوام برم سوريه، ولى هيچكس خبر نداره، به غير از تو. به تو گفتم كه اگر يه وقت اتفاقى برام افتاد، در جريان باشى.» گفت: «باشه.»
ادامه دارد ...
صفحه ٩
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش نهم» ...
🔻كمى كار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه. به خانمم گفتم: «بهم خبر دادن كه كارت جور شده و دوباره بايد برم عراق.» از قضا كارم هم جور شده بود. سرى قبل كه رفته بودم ستاد بازسازى عتبات، در يكى از هتلها با يك مهندس اصفهانى آشنا شدم. كار در ستاد بازسازى عتبات جورى است كه همه چيزش في سبيلالله است، يعنى حتى كرايه رفت و برگشت را هم بايد از جيب بدهى. با مهندسى كه آشنا شدم، به من گفت: «اگه خواستى، بيا اينجا، من پروژه برمىدارم، كار برمىدارم، بيا براى من كار كن، بهت حقوق مىدم.» پيشنهاد خوبى بود. هم اداى دين به حساب مىآمد، هم زيارت بود، هم درآمد داشت.
🔸به هر ترتيب، هم عراق جور شده بود، هم سوريه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوريه بروم.
🔺تنها كسى را كه در جريان قرار دادم، برادر كوچكم «محمد» بود. به او گفتم: «من كارم درست شده، مىخوام برم سوريه، ولى هيچكس خبر نداره، به غير از تو. به تو گفتم كه اگر يه وقت اتفاقى برام افتاد، در جريان باشى.» گفت: «باشه.»
ادامه دارد ...
صفحه ٩
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
Telegram
"دم عشق،دمشق"
@Abooali0412
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش نهم» ... 🔻كمى كار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه. به خانمم گفتم:…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش دهم» ...
🔻روز موعود به محل تجمع و اعزام مشهد رفتم. زمستان سال ١٣٩٣ بود و هوا به شدت سرد. كمكم همه آمدند. دو سه ساعتى آنجا بوديم تا اينكه سر و كلّه مسئولين مربوطه كه سه نفر از نيروهاى سپاه قدس بودند، پيدا شد. كار آنها سازماندهى نيروها براى فرستادن به تهران بود.
🔸حدود دويست نفر جمع شده بودند. همه را به خط كردند. همان اول كار، يكى از آنها آمد جلو و گفت: «آقايون! هركس ايرانيه، خودش بياد بيرون ما رو به دردسر نندازه.» هيچكس از صفوف جدا نشد و بيرون نيامد. او دوباره گفت: «هركس كه ايرانيه، اگر ما اون رو پيدا كنيم، براش بد مىشه. خودتون بياين بيرون.» باز كسى بيرون نيامد. من خيلى دلهره داشتم. او گفت: «خيلى خب! بشينيد.» همه نشستيم. با انگشت شروع كرد اشاره كردن به بعضى از نفرات و گفت: «شما ... شما ... شما ... شما ... شما ... شما ... بيايم بيرون.» حدود بيست نفر را كشيد بيرون. من سومين نفرى بودم كه مورد اشارهاش قرار گرفتم.
🔸چون ثبتنام كرده بودم، كمى خيالم از بابت رفتن راحت بود. وقتى مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم: «حتماً مىخواهد براى سازماندهى نيروها فرمانده گروهانى، چيزى انتخاب كند، نظرش ما را گرفته.» خيلى اميدوار بودم كه ديگر همه چيز هماهنگ است. او گفت: «كسايى رو كه گفتم، اين طرف بشينن.» ما بيست نفر رفتيم كمى آن طرفتر نشستيم.
🔺بعد از اينكه از جمع جدا شديم، گفت: «آقايونى كه جدا كرديم، زحمت بكشن برن خونههاشون.» همهى محاسباتم ريخت بهم. باورم نمىشد. با تعجب تمام گفتم: «بله؟!» او گفت: «آقا! شما ايرانى هستيد! نه ما رو اذيت كنيد، نه خودتون رو، بفرماييد منزل.» هرچه التماس كرديم، فايدهاى نداشت و قبول نكردند.
ادامه دارد ...
صفحه ١٠
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش دهم» ...
🔻روز موعود به محل تجمع و اعزام مشهد رفتم. زمستان سال ١٣٩٣ بود و هوا به شدت سرد. كمكم همه آمدند. دو سه ساعتى آنجا بوديم تا اينكه سر و كلّه مسئولين مربوطه كه سه نفر از نيروهاى سپاه قدس بودند، پيدا شد. كار آنها سازماندهى نيروها براى فرستادن به تهران بود.
🔸حدود دويست نفر جمع شده بودند. همه را به خط كردند. همان اول كار، يكى از آنها آمد جلو و گفت: «آقايون! هركس ايرانيه، خودش بياد بيرون ما رو به دردسر نندازه.» هيچكس از صفوف جدا نشد و بيرون نيامد. او دوباره گفت: «هركس كه ايرانيه، اگر ما اون رو پيدا كنيم، براش بد مىشه. خودتون بياين بيرون.» باز كسى بيرون نيامد. من خيلى دلهره داشتم. او گفت: «خيلى خب! بشينيد.» همه نشستيم. با انگشت شروع كرد اشاره كردن به بعضى از نفرات و گفت: «شما ... شما ... شما ... شما ... شما ... شما ... بيايم بيرون.» حدود بيست نفر را كشيد بيرون. من سومين نفرى بودم كه مورد اشارهاش قرار گرفتم.
🔸چون ثبتنام كرده بودم، كمى خيالم از بابت رفتن راحت بود. وقتى مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم: «حتماً مىخواهد براى سازماندهى نيروها فرمانده گروهانى، چيزى انتخاب كند، نظرش ما را گرفته.» خيلى اميدوار بودم كه ديگر همه چيز هماهنگ است. او گفت: «كسايى رو كه گفتم، اين طرف بشينن.» ما بيست نفر رفتيم كمى آن طرفتر نشستيم.
🔺بعد از اينكه از جمع جدا شديم، گفت: «آقايونى كه جدا كرديم، زحمت بكشن برن خونههاشون.» همهى محاسباتم ريخت بهم. باورم نمىشد. با تعجب تمام گفتم: «بله؟!» او گفت: «آقا! شما ايرانى هستيد! نه ما رو اذيت كنيد، نه خودتون رو، بفرماييد منزل.» هرچه التماس كرديم، فايدهاى نداشت و قبول نكردند.
ادامه دارد ...
صفحه ١٠
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🆔 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🆔 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
"دم عشق،دمشق"
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق» 🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش دهم» ... 🔻روز موعود به محل تجمع و اعزام مشهد رفتم. زمستان سال ١٣٩٣ بود و هوا به شدت سرد.…
♦️#با_هم_بخوانيم در كانال «دم عشق، دمشق»
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش يازدهم» ...
🔻از آن بيست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من مىگفت: «تو ايرانى هستى، خودتم مىدونى، ما هم مىدونيم، پس برو دنبال كارت.» رفتم به آن دو نفر ديگر رو انداختم، آنها هم همين جواب را دادند و قبولم نكردند.
🔸در همين گيرودار، ياد گذرنامه افغانستانى كه داشتم افتادم. قضيه برمىگشت به ١٣ سال پيش. من به اقتضاى شغلم كه تأسيسات بود، سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. يكى از رفقايى كه با او به حج رفته بودم، بهم گفت: «فلانى! اگر گذرنامه غيرايرانى داشته باشى، سفارت عربستان راحت براى حج تمتع ويزا مىده.»
🔺براى رفتن به حج تمتع بعد از ثبتنام، حداقل بايد ١٠ سال در نوبت قرار مىگرفتى تا اسمت دربيايد. من براى حج تمتع ثبتنام كرده بودم، اما معلوم نبود چه زمانى اسمم دربيايد. خيلى هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسيدم: «چه جوريه؟ چى كار بايد بكنيم؟» گفت: «اگر مىتونى يه گذرنامه افغانستانىيى، عراقىيى، چيزى جور كن، من ويزاش رو برات مىگيرم.»
ادامه دارد ...
صفحه ١١
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🔘 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🔘 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
🗞 «مرتضى و مصطفى»، خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
🔴 «فصل يكم؛ شما ايرانى هستى، بخش يازدهم» ...
🔻از آن بيست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من مىگفت: «تو ايرانى هستى، خودتم مىدونى، ما هم مىدونيم، پس برو دنبال كارت.» رفتم به آن دو نفر ديگر رو انداختم، آنها هم همين جواب را دادند و قبولم نكردند.
🔸در همين گيرودار، ياد گذرنامه افغانستانى كه داشتم افتادم. قضيه برمىگشت به ١٣ سال پيش. من به اقتضاى شغلم كه تأسيسات بود، سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. يكى از رفقايى كه با او به حج رفته بودم، بهم گفت: «فلانى! اگر گذرنامه غيرايرانى داشته باشى، سفارت عربستان راحت براى حج تمتع ويزا مىده.»
🔺براى رفتن به حج تمتع بعد از ثبتنام، حداقل بايد ١٠ سال در نوبت قرار مىگرفتى تا اسمت دربيايد. من براى حج تمتع ثبتنام كرده بودم، اما معلوم نبود چه زمانى اسمم دربيايد. خيلى هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسيدم: «چه جوريه؟ چى كار بايد بكنيم؟» گفت: «اگر مىتونى يه گذرنامه افغانستانىيى، عراقىيى، چيزى جور كن، من ويزاش رو برات مىگيرم.»
ادامه دارد ...
صفحه ١١
📚 برگرفته از كتاب:
«#مرتضى_و_مصطفى»؛ خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)
انتشارات يا زهرا [سلام الله عليها]
♦️كانال رسمى شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ «دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🔘 http://sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🔘 https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
Forwarded from عکس نگار
🔴 #با_هم_بخوانيم
🗞 برشى از عاشقانههاى شهيد مدافع حرم محمدحسن قاسمى به روايت كتاب «#آخرین_امدادگر»
بايد وصيتنامه بنويسم، آن هم همين الان!
همينطور كه خوابيدهام با تنبلى به محمد مىگويم: «برگه اى چيزى بده وصيتنامه بنويسم!»
يك لحظه مكث مىكند و بعد، انگار خودش را جمعوجور كرده باشد، طبق معمول با كل كل و كشيدن لپهايم به استقبال حرفم مىآيد و همان داستان قديمى مسخره بازىهاى دو نفرهمان ...
او هم شايد باور نكرده كه من چهقدر در هدفم مصمم هستم! مىخندد و مىگويد: «مسخره! من اين همه مىرم و مىآم، از اين سوسول بازيا در نياوردم؛ حالا تو آدم شدى، نرفته مىخواى وصيتنامه بنويسى؟!»
و من درك مىكنم كه در اعماق خندههايش، چه اضطرابى نهفته است ...
خلاصه بعد از كلى شوخى و خنده، يك برگه میآورد. با بدجنسى كاغذ را مىكوبد روى سرم و با حرص خندهدارى مىگويد: «بنويس!!»
... و من مىنويسم:
«بسم رب الشهداء و الصديقين
وصيتنامه حقير، محمدحسن قاسمى
اكنون كه در اين فرصت ناچيز، دست به نوشتن وصيتنامه بردهام
اميدوارم كه هر چه زودتر اين زندان تن را ترك گفته و از اين سنگينى سينه و غم و اندوه رها شوم.
بىتابم و هر روز برايم سخت تر مىگذرد ...
اول خدا را شكر مىكنم كه پاسدار شدم. انشاءالله پاسدار بمانم.
ثانياً، روى سخنم با پدر و مادر عزيزم است كه اگر مرا با اسم حسين (ع) آشنا نكرده بودند چه بسا زندگى به اين شكل پيش نمىرفت و پا در راه حسين (ع) نمىگذاردم.
اگر خطرى بر من وارد شد و دچار آسيب يا شهادت شدم، بجز شكر خدا راضى نيستم كارى انجام دهيد.
خوشحال باشيد كه ميوه دلتان به ثمر رسيده است.
برادر و خواهر عزيزم، كانون خانواده و راهنمايى شما بود كه مرا به راه پاسدارى كشيد.
جبهه فرهنگى را دريابيد كه امام مان تنها نماند.
شما را به فاطمه زهرا حلال كنيد ...»
كاغذ را تا مىكنم و مىگذارم لاى كتاب اصول بيهوشى ميلر توى كمدم و ...
باز زمزمه مىكنم و با خودم دَم روضه مىگيرم:
«دلم يه جوريه
آره پر از صبوريه
چهقدر شهيد دارن ميارن از تو سوريه
منم بايد برم
آره برم سرم بره»
📚 كتاب «آخرين امدادگر»، برشى از عاشقانههاى شهيد مدافع حرم محمدحسن قاسمى
نشر بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس
«دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🔘 sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🔘 t.me/Labbaykeyazeinab
🗞 برشى از عاشقانههاى شهيد مدافع حرم محمدحسن قاسمى به روايت كتاب «#آخرین_امدادگر»
بايد وصيتنامه بنويسم، آن هم همين الان!
همينطور كه خوابيدهام با تنبلى به محمد مىگويم: «برگه اى چيزى بده وصيتنامه بنويسم!»
يك لحظه مكث مىكند و بعد، انگار خودش را جمعوجور كرده باشد، طبق معمول با كل كل و كشيدن لپهايم به استقبال حرفم مىآيد و همان داستان قديمى مسخره بازىهاى دو نفرهمان ...
او هم شايد باور نكرده كه من چهقدر در هدفم مصمم هستم! مىخندد و مىگويد: «مسخره! من اين همه مىرم و مىآم، از اين سوسول بازيا در نياوردم؛ حالا تو آدم شدى، نرفته مىخواى وصيتنامه بنويسى؟!»
و من درك مىكنم كه در اعماق خندههايش، چه اضطرابى نهفته است ...
خلاصه بعد از كلى شوخى و خنده، يك برگه میآورد. با بدجنسى كاغذ را مىكوبد روى سرم و با حرص خندهدارى مىگويد: «بنويس!!»
... و من مىنويسم:
«بسم رب الشهداء و الصديقين
وصيتنامه حقير، محمدحسن قاسمى
اكنون كه در اين فرصت ناچيز، دست به نوشتن وصيتنامه بردهام
اميدوارم كه هر چه زودتر اين زندان تن را ترك گفته و از اين سنگينى سينه و غم و اندوه رها شوم.
بىتابم و هر روز برايم سخت تر مىگذرد ...
اول خدا را شكر مىكنم كه پاسدار شدم. انشاءالله پاسدار بمانم.
ثانياً، روى سخنم با پدر و مادر عزيزم است كه اگر مرا با اسم حسين (ع) آشنا نكرده بودند چه بسا زندگى به اين شكل پيش نمىرفت و پا در راه حسين (ع) نمىگذاردم.
اگر خطرى بر من وارد شد و دچار آسيب يا شهادت شدم، بجز شكر خدا راضى نيستم كارى انجام دهيد.
خوشحال باشيد كه ميوه دلتان به ثمر رسيده است.
برادر و خواهر عزيزم، كانون خانواده و راهنمايى شما بود كه مرا به راه پاسدارى كشيد.
جبهه فرهنگى را دريابيد كه امام مان تنها نماند.
شما را به فاطمه زهرا حلال كنيد ...»
كاغذ را تا مىكنم و مىگذارم لاى كتاب اصول بيهوشى ميلر توى كمدم و ...
باز زمزمه مىكنم و با خودم دَم روضه مىگيرم:
«دلم يه جوريه
آره پر از صبوريه
چهقدر شهيد دارن ميارن از تو سوريه
منم بايد برم
آره برم سرم بره»
📚 كتاب «آخرين امدادگر»، برشى از عاشقانههاى شهيد مدافع حرم محمدحسن قاسمى
نشر بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس
«دم عشق، دمشق»
پیامرسان سروش
🔘 sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پیامرسان تلگرام
🔘 t.me/Labbaykeyazeinab