🌹
#حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد
گفت :
بشکن و بخور و برای من دعا کن...
بهلول گردوها را شکست و خورد
اما دعا نکرد ...
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان ،
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...!
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ،
خدا خودش صدای شکستن
گردوها را شنیده است ...
⭕️
@kolabid کانال کله بید
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
#حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد
گفت :
بشکن و بخور و برای من دعا کن...
بهلول گردوها را شکست و خورد
اما دعا نکرد ...
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان ،
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...!
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ،
خدا خودش صدای شکستن
گردوها را شنیده است ...
⭕️
@kolabid کانال کله بید
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
#حکایت
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ،
در حال فرار شنید که زن شیخ
فغان سر داد و گفت:
حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت :
ملالی نیست قران را بیاور
گربه باشنیدن این سخن
بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت ،
از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی ،
گفت : شما این ها را نمیشناسید
اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و
فردا بالای منبر
گوشت گربه را حلال اعلام میکنند !
🖊عبید زاکانی
@kolabid کانال کله بید
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ،
در حال فرار شنید که زن شیخ
فغان سر داد و گفت:
حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت :
ملالی نیست قران را بیاور
گربه باشنیدن این سخن
بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت ،
از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی ،
گفت : شما این ها را نمیشناسید
اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و
فردا بالای منبر
گوشت گربه را حلال اعلام میکنند !
🖊عبید زاکانی
@kolabid کانال کله بید
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
قصه شب
#حکایت
مادر حاتم طایی بسیار دست و دلبازی و سخاوت میکرد. برادرانش بسیار نصیحت کردند که اگر چنین ببخشد، دچار فقر میشود و آن وقت میداند چه کار بدی میکرده است.
چون به حرف برادرانش گوش نداد، برادران مجبور شدند هرچه خواهر داشت گرفتند و در خانهای زندانی کرده و هر روز قرصی نان میدادند تا فقر را ببیند و از فقر بترسد و دیگر نبخشد.
بعد از مدتی ثروت او را برگرداندند و خواهرشان بسیار سخاوتمندتر از قبل شد. طوری که برادران از کرده خود پشیمان شدند. وقتی علت را سوال کردند، خواهر گفت:
1- من قبل از زندانی شدنم زیاد غذا میخوردم و حس نیاز بیشتری به دنیا داشتم ولی وقتی زندانی شدم، دیدم با قرصی نان هم به راحتی میسازم و بقیه اضافی است.
2- من وقتی به فقیری غذا میدادم حس میکردم خیلی خوشحال میشود، وقتی خودم گرسنه ماندم و شما غذایم دادید قبل از اینکه غذا بیاورید در پوست خود از شادی نمیگنجیدم. من لذت بخشش به فقیر در زمان شاد کردن او را میدانستم ولی وقتی دارایی مرا گرفتید این شادی را لمس کردم. و اکنون علاقه زیادتری به شاد کردن فقرا دارم.
3- من قبل از زندانی شدن درد گرسنگی را نمیدانستم، حال دانستم که درد گرسنگی درد جان سوزی است و قبلا اگر کسی میگفت، گرسنهام زیاد نمیتوانستم حس کنم ولی با کار شما الان راحت و دقیقتر رنج گرسنگی را میدانم و دلم هرگز طاقت دیدن گرسنهای دیگر را ندارد.
✔ارسالی ازاعضا 💥 ⭕️
@kolabid کانال کله بید
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
قصه شب
#حکایت
مادر حاتم طایی بسیار دست و دلبازی و سخاوت میکرد. برادرانش بسیار نصیحت کردند که اگر چنین ببخشد، دچار فقر میشود و آن وقت میداند چه کار بدی میکرده است.
چون به حرف برادرانش گوش نداد، برادران مجبور شدند هرچه خواهر داشت گرفتند و در خانهای زندانی کرده و هر روز قرصی نان میدادند تا فقر را ببیند و از فقر بترسد و دیگر نبخشد.
بعد از مدتی ثروت او را برگرداندند و خواهرشان بسیار سخاوتمندتر از قبل شد. طوری که برادران از کرده خود پشیمان شدند. وقتی علت را سوال کردند، خواهر گفت:
1- من قبل از زندانی شدنم زیاد غذا میخوردم و حس نیاز بیشتری به دنیا داشتم ولی وقتی زندانی شدم، دیدم با قرصی نان هم به راحتی میسازم و بقیه اضافی است.
2- من وقتی به فقیری غذا میدادم حس میکردم خیلی خوشحال میشود، وقتی خودم گرسنه ماندم و شما غذایم دادید قبل از اینکه غذا بیاورید در پوست خود از شادی نمیگنجیدم. من لذت بخشش به فقیر در زمان شاد کردن او را میدانستم ولی وقتی دارایی مرا گرفتید این شادی را لمس کردم. و اکنون علاقه زیادتری به شاد کردن فقرا دارم.
3- من قبل از زندانی شدن درد گرسنگی را نمیدانستم، حال دانستم که درد گرسنگی درد جان سوزی است و قبلا اگر کسی میگفت، گرسنهام زیاد نمیتوانستم حس کنم ولی با کار شما الان راحت و دقیقتر رنج گرسنگی را میدانم و دلم هرگز طاقت دیدن گرسنهای دیگر را ندارد.
✔ارسالی ازاعضا 💥 ⭕️
@kolabid کانال کله بید
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
قصه شب
#حکایت_تابلوی_آرامش
روزگاري حاکمي اعلام کرد:
به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد.
بسياري از هنرمندان سعي کردند وحاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنها دو تابلو را پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند.
اولي نقاشي يک درياچه آرام بود؛
درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان ميساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيدبود, هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت.
در دومي کوههايي بودناهموار و پر صخره؛
آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين ميريخت، در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نميشد.
اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود.
در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود ودر کنار آن آبشار خروشان وعصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود.
حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد و گفت: "آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد، يا کار سختي پيش رو نباشد،
آرامش يعني درميان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد ... .
✔️ارسالی ازاعضا 💥 ⭕️
@kolabid کانال کله بید
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
قصه شب
#حکایت_تابلوی_آرامش
روزگاري حاکمي اعلام کرد:
به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد.
بسياري از هنرمندان سعي کردند وحاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنها دو تابلو را پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند.
اولي نقاشي يک درياچه آرام بود؛
درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان ميساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيدبود, هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت.
در دومي کوههايي بودناهموار و پر صخره؛
آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين ميريخت، در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نميشد.
اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود.
در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود ودر کنار آن آبشار خروشان وعصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود.
حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد و گفت: "آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد، يا کار سختي پيش رو نباشد،
آرامش يعني درميان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد ... .
✔️ارسالی ازاعضا 💥 ⭕️
@kolabid کانال کله بید
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
قصه شب
#حکایت
مردخردمندی در کوهستان سفر می کرد،به مسافری رسیدکه گرسنه بود.
مردخردمندکیفش راباز کرد تادرغذایش بامسافر شریک شود.
مسافرگرسنه،سنگ قیمتی و زیبایی رادرکیف اودید، ازآن خوشش آمد و ازاوخواست آن سنگ را به او بدهد.
مردخردمندهم بی درنگ سنگ را به اوداد.مسافربسیارشادمان شد و ازاین که شانس به اورو کرده بود، ازخوشحالی سرازپا نمیشناخت.
او می دانست که جواهر به قدری باارزش است که تاآخر عمر،می تواند راحت زندگی کند؛ولی چندروزبعد،مردمسافربه راه افتادتاهرچه زودتر آن مرد خردمند را پیداکند!
بالاخره هنگامی که اورایافت،سنگ قیمتی رابه او پس دادوگفت:خیلی فکرکردم.
می دانم این سنگ چقدرباارزش است. اما آن را به تو پس می دهم بااین امید که چیزی ارزشمند ترازآن به من بدهی،آن #محبتی رابه من بده که به تو این قدرت راداد که این سنگ را به من ببخشی.
💥 ⭕️
@kolabid کانال کله بید
✔️ارسالی ازاعضا
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
قصه شب
#حکایت
مردخردمندی در کوهستان سفر می کرد،به مسافری رسیدکه گرسنه بود.
مردخردمندکیفش راباز کرد تادرغذایش بامسافر شریک شود.
مسافرگرسنه،سنگ قیمتی و زیبایی رادرکیف اودید، ازآن خوشش آمد و ازاوخواست آن سنگ را به او بدهد.
مردخردمندهم بی درنگ سنگ را به اوداد.مسافربسیارشادمان شد و ازاین که شانس به اورو کرده بود، ازخوشحالی سرازپا نمیشناخت.
او می دانست که جواهر به قدری باارزش است که تاآخر عمر،می تواند راحت زندگی کند؛ولی چندروزبعد،مردمسافربه راه افتادتاهرچه زودتر آن مرد خردمند را پیداکند!
بالاخره هنگامی که اورایافت،سنگ قیمتی رابه او پس دادوگفت:خیلی فکرکردم.
می دانم این سنگ چقدرباارزش است. اما آن را به تو پس می دهم بااین امید که چیزی ارزشمند ترازآن به من بدهی،آن #محبتی رابه من بده که به تو این قدرت راداد که این سنگ را به من ببخشی.
💥 ⭕️
@kolabid کانال کله بید
✔️ارسالی ازاعضا
#حکایت_سرزمین_من
خری به درختی بسته بود
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد تر و خشک را با هم خورد
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش
صاحب خر وقتی صحنه را دید عصبانی شد و زن صاحب مزرعه راکشت
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد صاحب خر را از پای در آورد
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!.
گفت من فقط یک خر رارها کردم!
نتیجه : هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را آزاد کن...
سعید ازشهریار🌹🌹🌹
خری به درختی بسته بود
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد تر و خشک را با هم خورد
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش
صاحب خر وقتی صحنه را دید عصبانی شد و زن صاحب مزرعه راکشت
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد صاحب خر را از پای در آورد
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!.
گفت من فقط یک خر رارها کردم!
نتیجه : هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را آزاد کن...
سعید ازشهریار🌹🌹🌹
#حکایت
شيخ با مريدان به باغی رفتندی، تابلوهايی بديدندی:
قليان ممنوع،
سگ ممنوع،
موسيقی ممنوع،
رقص و شادی ممنوع،
بد حجابی ممنوع،
ديش ممنوع،
آب بازی ممنوع،
بادبادك بازی ممنوع،
دوچرخه سواری برای زنان ممنوع...؛
شيخ به مريدان بفرمودندی:
قدر بدانیدی و شكر گزار باشندی كه حداقل "دزدى و اختلاس" را آزاد گذاشتندی...!!
@kolabid کانال کله بید
شيخ با مريدان به باغی رفتندی، تابلوهايی بديدندی:
قليان ممنوع،
سگ ممنوع،
موسيقی ممنوع،
رقص و شادی ممنوع،
بد حجابی ممنوع،
ديش ممنوع،
آب بازی ممنوع،
بادبادك بازی ممنوع،
دوچرخه سواری برای زنان ممنوع...؛
شيخ به مريدان بفرمودندی:
قدر بدانیدی و شكر گزار باشندی كه حداقل "دزدى و اختلاس" را آزاد گذاشتندی...!!
@kolabid کانال کله بید
#حکایت
چوپانی تعریف می کرد:
سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می کشید.
یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم.
فتح اله به من گفت تو برو. من گفتم می ترسم مرا کتک بزند. فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
فتح اله گفت فلان فلان .... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم
اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت بفرما بازم زدمش
فتح اله این بار گفت فلان فلان شده قرمسا....
نه خیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت.
من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می نشاندم.
من از هوش رفتم
این حکایت خیلی آشناست
@kolabid کانال کله بید
چوپانی تعریف می کرد:
سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می کشید.
یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم.
فتح اله به من گفت تو برو. من گفتم می ترسم مرا کتک بزند. فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
فتح اله گفت فلان فلان .... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم
اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت بفرما بازم زدمش
فتح اله این بار گفت فلان فلان شده قرمسا....
نه خیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت.
من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می نشاندم.
من از هوش رفتم
این حکایت خیلی آشناست
@kolabid کانال کله بید
#حکایت
پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.
پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زن ها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.
روزی در خواب از خدا پرسید: خدای مهربان! چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا در جواب گفت: من زن ها را به صورت خاصی آفریده ام. شانه های آن ها را آن قدر قوی خلق کردم که بتوانند بار زندگی را به دوش بکشند و آن قدر نرم که صورت کودکشان را در هنگام آغوش گرفتن، آزار ندهند. به آنها صبر و تحملی ویژه دادم تا کودکان خود را به دنیا آورند. به آنها توانی دادم تا بتوانند در هر شرایطی حتی در هنگام بیماری از اطرافیان خود مراقبت کنند بدون اینکه شکایتی از زبان آنها جاری شود. به آنها قلبی رئوف دادم تا بتوانند خطاهای شوهرانشان را ببخشند. به آنها اشک اعطا کردم که در هنگام نیاز از آن استفاده کنند. فرزندم بدان که زیبایی زن به چهره و لباسی که می پوشد نیست. زیبایی زن در چشمان او نهفته است. چون چشمان زنان که هر از گاهی از اشک تر می شود، دریچه قلب مهربان آنهاست
@kolabid کانال کله بید
پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.
پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زن ها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.
روزی در خواب از خدا پرسید: خدای مهربان! چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا در جواب گفت: من زن ها را به صورت خاصی آفریده ام. شانه های آن ها را آن قدر قوی خلق کردم که بتوانند بار زندگی را به دوش بکشند و آن قدر نرم که صورت کودکشان را در هنگام آغوش گرفتن، آزار ندهند. به آنها صبر و تحملی ویژه دادم تا کودکان خود را به دنیا آورند. به آنها توانی دادم تا بتوانند در هر شرایطی حتی در هنگام بیماری از اطرافیان خود مراقبت کنند بدون اینکه شکایتی از زبان آنها جاری شود. به آنها قلبی رئوف دادم تا بتوانند خطاهای شوهرانشان را ببخشند. به آنها اشک اعطا کردم که در هنگام نیاز از آن استفاده کنند. فرزندم بدان که زیبایی زن به چهره و لباسی که می پوشد نیست. زیبایی زن در چشمان او نهفته است. چون چشمان زنان که هر از گاهی از اشک تر می شود، دریچه قلب مهربان آنهاست
@kolabid کانال کله بید
#حکایت_زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی
قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
🆔👉 @kolabid کانال کله بید ✍
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی
قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
🆔👉 @kolabid کانال کله بید ✍
🆔👉 @R_s_taraz ✍
#حکایت
یک ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﻭﮐﻮﺯه ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ از آنها ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺯﻩ ﻫﺎ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ وﺩﯾﮕﺮی ﺑﯽ ﻋﯿﺐ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ.
ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺯﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﮐﺮﺩﻥ ﮐﻮﺯﻩ ﻫﺎ ، ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﻮﺩ ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﺎنیﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ، ﮐﻮﺯﻩ ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ.
ﮐﻮﺯﮤ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﮎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ می بالید
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺯﮤ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ . ﺯﯾﺮﺍ ﺍﯾﻦ
ﺷﮑﺎﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺳﺒﺐ ﻧﺸﺖ ﺁﺏ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ میرﺳﯽ ،من ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﻫﺴﺘﻢ.
ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭﺑﻪ ﮐﻮﺯﮤ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﮔﻔﺖ :
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍینﺳﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟ ولی ﺩﺭ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻠﯽ ﻧیست.
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﻘﺺ ﺗﻮ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺨﻢ ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺪﻫﯽ.
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ، ﻫﺮﮔﺰ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﻓﺖ.
همهء ما کاستیهایی داریم ولی با نگرش درست همین کاستیها میتواند باعث رشدمان شود.
🆔👉 @Kolabid کانال کله بید
#حکایت
یک ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﻭﮐﻮﺯه ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ از آنها ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺯﻩ ﻫﺎ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ وﺩﯾﮕﺮی ﺑﯽ ﻋﯿﺐ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ.
ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺯﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﮐﺮﺩﻥ ﮐﻮﺯﻩ ﻫﺎ ، ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﻮﺩ ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﺎنیﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ، ﮐﻮﺯﻩ ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ.
ﮐﻮﺯﮤ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﮎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ می بالید
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺯﮤ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ . ﺯﯾﺮﺍ ﺍﯾﻦ
ﺷﮑﺎﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺳﺒﺐ ﻧﺸﺖ ﺁﺏ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ میرﺳﯽ ،من ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﻫﺴﺘﻢ.
ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭﺑﻪ ﮐﻮﺯﮤ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﮔﻔﺖ :
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍینﺳﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟ ولی ﺩﺭ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻠﯽ ﻧیست.
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﻘﺺ ﺗﻮ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺨﻢ ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺪﻫﯽ.
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ، ﻫﺮﮔﺰ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﻓﺖ.
همهء ما کاستیهایی داریم ولی با نگرش درست همین کاستیها میتواند باعث رشدمان شود.
🆔👉 @Kolabid کانال کله بید
#حکایت
وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ !
این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم!
#حکایت #اندیشه
🆔👉 @Kolabid کانال کله بید
وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ !
این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم!
#حکایت #اندیشه
🆔👉 @Kolabid کانال کله بید
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📖#حکایت
در روزگارانی دور، "غریبه ای" وقت اذان وارد قریه ای شد و برای نماز به مسجد رفت.
امام جماعت را دید که یک پا و یک دست یک گوشش را بریده اند و همینطور یک چشمش را از کاسه درآوردهاند از ریش سپیدی علت را پرسید.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
راه خطا رفت به حکم شرع پایش را قطع کردیم.
دزدی کرد دستش را بریدیم.
گوش به خطا سپرد گوشش را کندیم و چشم به نامحرم دوخت چشمش را از کاسه درآوردیم
مرد با طعنه گفت: با این همه فضیلت چطور امام جماعتش کردید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت: اگر جلوی چشممان نباشد وقت نماز کفش هامان را می دزدد ...!
📖#حکایت
در روزگارانی دور، "غریبه ای" وقت اذان وارد قریه ای شد و برای نماز به مسجد رفت.
امام جماعت را دید که یک پا و یک دست یک گوشش را بریده اند و همینطور یک چشمش را از کاسه درآوردهاند از ریش سپیدی علت را پرسید.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
راه خطا رفت به حکم شرع پایش را قطع کردیم.
دزدی کرد دستش را بریدیم.
گوش به خطا سپرد گوشش را کندیم و چشم به نامحرم دوخت چشمش را از کاسه درآوردیم
مرد با طعنه گفت: با این همه فضیلت چطور امام جماعتش کردید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت: اگر جلوی چشممان نباشد وقت نماز کفش هامان را می دزدد ...!
#حکایت
میگن ملانصرالدین، برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده،
زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمشهارو میبینه،
میگه : بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری !
پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش !
بعد از چند روز تو مسجد مردم از ملانصرالدین میپرسن
ملا، چقدر مونده به عید فطر؟
اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه :
والا اگه حساب با حساب کشمشها باشه
امسال عیدی در کار نیست !
حالا وضعیت ما ملت ایران هم همینه، معلوم نیست !
کی جنگ تموم میشه
کی اختلاس تموم میشه
کی آب و برق مجانی میشه
کی قیمت خودرو پایین میاد
کی قیمت ارز و دلار پایین میاد
کی قیمت سکه پایین میاد
کی میتونیم نفت بفروشیم
کی برجام به سرانجام میرسه
تنها چیزی که معلومه اینکه عمر منو شماست که داره هر روز به آخر نزدیک میشه ولی رنگ آرامش واقعی و خوشی تو این عمر... ندیدیم !
میگن وضع کشمشیه ؛ همینه!!!
میگن ملانصرالدین، برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده،
زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمشهارو میبینه،
میگه : بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری !
پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش !
بعد از چند روز تو مسجد مردم از ملانصرالدین میپرسن
ملا، چقدر مونده به عید فطر؟
اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه :
والا اگه حساب با حساب کشمشها باشه
امسال عیدی در کار نیست !
حالا وضعیت ما ملت ایران هم همینه، معلوم نیست !
کی جنگ تموم میشه
کی اختلاس تموم میشه
کی آب و برق مجانی میشه
کی قیمت خودرو پایین میاد
کی قیمت ارز و دلار پایین میاد
کی قیمت سکه پایین میاد
کی میتونیم نفت بفروشیم
کی برجام به سرانجام میرسه
تنها چیزی که معلومه اینکه عمر منو شماست که داره هر روز به آخر نزدیک میشه ولی رنگ آرامش واقعی و خوشی تو این عمر... ندیدیم !
میگن وضع کشمشیه ؛ همینه!!!
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌸☺️
#حکایت
✨راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
(پ.ن)
به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است.
#حکایت
✨راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
(پ.ن)
به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است.
تقدیم به شما خوبان سپاس از حمایت هاتون ❤️🌸✨
#حکایت
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد.
به بهلول گفت:
هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست.
مرد ثروتمند گفت:
چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است
یکی جیب من
و کله ی تو که هر دو خالی است
و
دیگری جیب تو
و کله من که هر دو پر است
╭✹••••••••••••••••••🌸
#حکایت
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد.
به بهلول گفت:
هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست.
مرد ثروتمند گفت:
چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است
یکی جیب من
و کله ی تو که هر دو خالی است
و
دیگری جیب تو
و کله من که هر دو پر است
╭✹••••••••••••••••••🌸