صبح توی توییتر میدیدم یه آقای میانسال در تهران از بالکن خونهش گلهای همسایهپایینی رو با یه آفتابهٔ سبز آب میداد چون اونا شهر رو ترک کرده بودند.
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
❤16
هیچ ماشینی برایم نگه نداشت. روال بود ساعت نه شب کسی برای یک خانم تنها توقف نکند. وقتی مسافر مردی آمد کنارم ایستاد به جای دلگرمی، ترسیدم. پیاده راه افتادم سمت میدان الف. آنجا روشنتر و شلوغتر بود. نزدیک میدان مینیبوسی جلوی پایم ترمز کرد. راننده مرد شصت و چندسالهای بود. گفتم میدان ب میروم. آنقدر سروصدای خیابان زیاد بود که جوابش را نشنیدم. از اشارهٔ سر فهمیدم میرود. وقتی افتادیم توی خلوتی گفت نرسیده به مقصدم باید بپیچد توی فلان خیابان. اشکال ندارد؟ گفتم نه. نزدیکه. اون تیکه رو پیاده میرم. اسکناسهای دهی و پنجی توی دستم حاضر بود که شروع کرد به قصه کردن. دارم میرم دنبال نوهم که ببرمش هیئت. تازه خونهشون اومده اینجا. دور افتادن از ما. تنهاست. گریه میکنه بیاد پیش بچهها. قراره هر شب این موقع بیام دنبالش و ساعت دوازده برش گردونم. چون خیلی دوسش دارم میام. نه به خاطر عروس. ولی قدر نمیدونن. گفتم مطمئن باشید نوهتون یادش میمونه این همه محبت رو. بعداً اثرش رو میبینید.
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمیرساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه»هایش زیاد گفتم آمین.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ششم تیر ۱۴۰۴
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمیرساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه»هایش زیاد گفتم آمین.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
ششم تیر ۱۴۰۴
❤17