حرف اضافه
یک. دوشنبه شبها ناهار توراهی فردایم را حاضر میکنم و کوله را میبندم. هفته قبل که گفتند سه شنبه ساعت یازده تعطیل میشویم سست شدم. کارها را گذاشتم برای بعد از اداره چون میتوانستم قبل از رفتن بیایم خانه. دو. همکارم قرار بود برساندم خانه. نیمه راه یادش…
در این بازهٔ زمانی سه ماهه، نُه هفته سهشنبه را رفتم و آمدم تهران. ساعت یک از محل کارم راه افتادم و ده شب رسیدم خانه.
هفتهٔ اول تجربهٔ عجیبی داشتم. دوست بیرجندیام که فقط یکبار هم را دیده بودیم قرار بود مهمانم شود. شب قبلش غذا پختم و صبح کلید را دادم به نگهبانی. شب که رسیدم من شده بودم مهمانش. نشستم پای سفرهٔ آماده.
در جلسهٔ آخر هم به خاطر تعطیلی فردا ماندم تهران.
توی کلاس هفت نفرهمان پنج نفر تهرانی بودند و یکی هم کرجی. تنها آدمی که تمام جلسات را شرکت کرد من بودم. جلساتی که دوبیشترش به گرما افتاد. امروز به قدری گرم بود و حرارت چادرم زیاد، که کارم به دعا افتاده بود.
اگر با ماشینهای شخصی عبوری تردد میکردم هزاری هم خسته بودم جرئت نمیکردم بخوابم امروز اما به خاطر حضور پیرمرد و پیرزنی سمیرمی در کنارم. توانستم بخوابم.
مادرم گاهی به گذشته برمیگردد میگوید چه جانی داشتیم که آنهمه کار میکردیم. شاید روزی من هم رسیدم به این کلمات و مثل خیلی آدمهایی که همتم را تحسین کردند، لبخند زدم به سبکباری و روشنی این روزها.
#از_نوشتن@HarfeHEzafeH
هفتهٔ اول تجربهٔ عجیبی داشتم. دوست بیرجندیام که فقط یکبار هم را دیده بودیم قرار بود مهمانم شود. شب قبلش غذا پختم و صبح کلید را دادم به نگهبانی. شب که رسیدم من شده بودم مهمانش. نشستم پای سفرهٔ آماده.
در جلسهٔ آخر هم به خاطر تعطیلی فردا ماندم تهران.
توی کلاس هفت نفرهمان پنج نفر تهرانی بودند و یکی هم کرجی. تنها آدمی که تمام جلسات را شرکت کرد من بودم. جلساتی که دوبیشترش به گرما افتاد. امروز به قدری گرم بود و حرارت چادرم زیاد، که کارم به دعا افتاده بود.
اگر با ماشینهای شخصی عبوری تردد میکردم هزاری هم خسته بودم جرئت نمیکردم بخوابم امروز اما به خاطر حضور پیرمرد و پیرزنی سمیرمی در کنارم. توانستم بخوابم.
مادرم گاهی به گذشته برمیگردد میگوید چه جانی داشتیم که آنهمه کار میکردیم. شاید روزی من هم رسیدم به این کلمات و مثل خیلی آدمهایی که همتم را تحسین کردند، لبخند زدم به سبکباری و روشنی این روزها.
#از_نوشتن@HarfeHEzafeH
❤8
حرف اضافه
در این بازهٔ زمانی سه ماهه، نُه هفته سهشنبه را رفتم و آمدم تهران. ساعت یک از محل کارم راه افتادم و ده شب رسیدم خانه. هفتهٔ اول تجربهٔ عجیبی داشتم. دوست بیرجندیام که فقط یکبار هم را دیده بودیم قرار بود مهمانم شود. شب قبلش غذا پختم و صبح کلید را دادم به نگهبانی.…
گروس عبدالملکیان در یکی از شعرهایش میگوید:
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.
مثل امروز من بعد از کلاس. پایم را که گذاشتم توی خیابان زنگ زدم به شین تا شور و شوقم را زنده بهش منتقل کنم. چون به طور خیلی تصادفی جلسه دوم کلاس محبوبم همزمان با کلاس خودم داشت تشکیل میشد. استاد وقتی من را دید خیال کرد به خاطر آن کلاس رفتهام و دعوتم کرد به حضور. کارم که تمام شد رفتم. یک ساعت و ربع حظ تمام بردم. اگر دا منتظر نبود تا نیمه شب مینشستم پای درس. حتی اگر گرسنگی بیناهاری به بی شامی میرسید. جزییات را که برای شین میگفتم هر دو از خوشحالی بال در آورده بودیم.
زنده باد دانش. زنده باد شوق یادگیری. زنده باد استاد کار درست و آدم حسابی.
#از_نوشتن
#من_شعر
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.
مثل امروز من بعد از کلاس. پایم را که گذاشتم توی خیابان زنگ زدم به شین تا شور و شوقم را زنده بهش منتقل کنم. چون به طور خیلی تصادفی جلسه دوم کلاس محبوبم همزمان با کلاس خودم داشت تشکیل میشد. استاد وقتی من را دید خیال کرد به خاطر آن کلاس رفتهام و دعوتم کرد به حضور. کارم که تمام شد رفتم. یک ساعت و ربع حظ تمام بردم. اگر دا منتظر نبود تا نیمه شب مینشستم پای درس. حتی اگر گرسنگی بیناهاری به بی شامی میرسید. جزییات را که برای شین میگفتم هر دو از خوشحالی بال در آورده بودیم.
زنده باد دانش. زنده باد شوق یادگیری. زنده باد استاد کار درست و آدم حسابی.
#از_نوشتن
#من_شعر
❤8