در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتونهای زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه میخوای زنده بمونی یا به فلان خواستهت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان از غروب آفتابی که لوک خوش شانس به موقع رسید بهش نماینده این دست خاطرات است در من.
دیروز پنج و نیم صبح برگشتم خانه. بدو تراسها را بشور، شیشه پاککن، گلها را آب بده، لباسها را بنداز توی ماشین، گردگیری کن، تی بکش، دوش بگیر، پیاز سیبزمینی و لیموها را بشور و دو دقیقه مانده به ساعت نه، مثل قهرمان قصهها دست بزن به کمر و خورشید بالا آمده را تماشا کن چون تا پیش از قطعی برق همه کارهایت را کردهای.
دوئل زمانه ما دوئل بر سر منابعی مثل آب و خاک و برق و محیط زیست است و ما هر روز قهرمانانی برای غلبه بر این محدودیتها.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
دیروز پنج و نیم صبح برگشتم خانه. بدو تراسها را بشور، شیشه پاککن، گلها را آب بده، لباسها را بنداز توی ماشین، گردگیری کن، تی بکش، دوش بگیر، پیاز سیبزمینی و لیموها را بشور و دو دقیقه مانده به ساعت نه، مثل قهرمان قصهها دست بزن به کمر و خورشید بالا آمده را تماشا کن چون تا پیش از قطعی برق همه کارهایت را کردهای.
دوئل زمانه ما دوئل بر سر منابعی مثل آب و خاک و برق و محیط زیست است و ما هر روز قهرمانانی برای غلبه بر این محدودیتها.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
👌10
حرف اضافه
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتونهای زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه میخوای زنده بمونی یا به فلان خواستهت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان…
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبودهام و روز هم جز برای برداشتن وسیلهای یا انجام کارکوتاهی به آن سرنزدهام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیکهای تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که روزش را در مستی حضور دوستی گذرانده بود، شروع کردم به دویدن. غذا و سالاد و نانهای اضافه را بردار. ترشی و خیارشورها و شیرینی و نباتها را هم. ظرفها را بشور، کولر و مودم را خاموش کن، لباسهای روی بند یادت نروند.
وضو گرفته بودم که نماز مغربم را بخوانم، گفتم قبلش این کتانیهای شسته شده را بگذرام بیرون. با یک بغل لباس رفتم سمت در ورودی. وقتی به خودم آمدم پهن شده بودم کف زمین با درد شدید آرنج.
بعد از خاموش کردن داکت، آب از آن چکه کرده بود روی سرامیک و منِ بیخبر غافلگیرانه سر خوردم.
سرامیک سفید مثل صفحه نقاشی آبرنگی بود که داشتی رنگ قرمز و آب را قاطی هم میکردی و با هر چکّه خون، رنگش تیرهتر میشد.
هنوز هم در ناباوریام که چطور به آنی سلامتی به مرز بی اعتباری میرسد و هی خدا را شکر میکنی که اگر به جای شکافتگی زیر آرنج، سرت میخورد به لبهٔ سرامیک چه؟
+این پست و پست قبلی را با دست چپ نوشتهام.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
وضو گرفته بودم که نماز مغربم را بخوانم، گفتم قبلش این کتانیهای شسته شده را بگذرام بیرون. با یک بغل لباس رفتم سمت در ورودی. وقتی به خودم آمدم پهن شده بودم کف زمین با درد شدید آرنج.
بعد از خاموش کردن داکت، آب از آن چکه کرده بود روی سرامیک و منِ بیخبر غافلگیرانه سر خوردم.
سرامیک سفید مثل صفحه نقاشی آبرنگی بود که داشتی رنگ قرمز و آب را قاطی هم میکردی و با هر چکّه خون، رنگش تیرهتر میشد.
هنوز هم در ناباوریام که چطور به آنی سلامتی به مرز بی اعتباری میرسد و هی خدا را شکر میکنی که اگر به جای شکافتگی زیر آرنج، سرت میخورد به لبهٔ سرامیک چه؟
+این پست و پست قبلی را با دست چپ نوشتهام.
#از_زندگی@HarfeHEzafeH
😨10💔3😱1
حرف اضافه
یک ساعت مانده به غروب با دختر برادرم آمدیم پشتبام. او وضو داشت دارد نماز میخواند. من ندارم. دراز کشیدهام آسمان را تماشا میکنم. بعد صدسال این حس را تجربه کردم دوباره. من امشب مشتی ستاره دیدم. #از_زندگی
هنوز آسمان خوب است
پشتبام در غروب برای من یعنی خواهرم. تا وقتی زنده بود دوبیشتر عصرهای بهار و تابستان را با او، دا و مصطفا میرفتیم بالا. گاهی با چای، گاهی تخمه، گاهی دوتایش. یک وقتهایی هم با نان و کرهٔ محلی یا هندوانه و انگور.
خانهٔ دوطبقهمان از معدود خانههای بلند محله بود و مشرف به دشتهای کشاورزی پایین دست شهر. گندمها را از خوشههای سبز میدیدیم تا زرد و بعد درو.
پرواز دایرهوار گنجشکها یا سارها و پرندگان دیگر حافظهام را فراخوان میکنند به آن روزها و آن آدمها و آن احساسهای زنده و لطیف.
#از_زندگی
پشتبام در غروب برای من یعنی خواهرم. تا وقتی زنده بود دوبیشتر عصرهای بهار و تابستان را با او، دا و مصطفا میرفتیم بالا. گاهی با چای، گاهی تخمه، گاهی دوتایش. یک وقتهایی هم با نان و کرهٔ محلی یا هندوانه و انگور.
خانهٔ دوطبقهمان از معدود خانههای بلند محله بود و مشرف به دشتهای کشاورزی پایین دست شهر. گندمها را از خوشههای سبز میدیدیم تا زرد و بعد درو.
پرواز دایرهوار گنجشکها یا سارها و پرندگان دیگر حافظهام را فراخوان میکنند به آن روزها و آن آدمها و آن احساسهای زنده و لطیف.
#از_زندگی
❤7💔3😭1
حرف اضافه
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبودهام و روز هم جز برای برداشتن وسیلهای یا انجام کارکوتاهی به آن سرنزدهام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیکهای تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که…
بعد از حدود سه ساعت معطلی برای انجام کاری، دست خالی به خاطر خطای سامانه برگشتم خانه. خطا چه بود؟ نمیتوانست تشخیص دهد مجردم یا متأهل. زور آفتاب چربیده بود به مغزم تا با وجود آن حجم غم، فرمان صدور اشک را صادر کند. همین که رسیدم جلوی مجتمع یادم آمد جای خونهای آن روز را آب نکشیدهام. سرشیرهای آشپزخانه و سرویس بهداشتی به شلنگ نمیخوردند پس باید از شیر تراس کمک میگرفتم. آن هم شلنگ بلندتری میخواست.
از نگهبان پرسیدم چنین ابزاری دارید؟ بلهٔ مرددی که شایسته یک کالای لوکس بود، تحویلم داد و وقتی پرسیدم میتونم چند دقیقه ازتون امانت بگیرمش؟
جواب داد باید از آقای فلان که از اعضای هیئت مدیره است اجازه بگیرم. در حالیکه از سایهٔ بوروکراسی که تا دم در خانه دنبالم کرده بود، در امان نبودم گفتم پس شما اجازهتونو بگیرید من عصر میام. سرش را تکان داد و گفت شما چرا؟ بگید آقاتون بیاد.
با لبخندی زورکی گفتم من تنهام. جوری غم آمد توی چهرهاش که همانجا میخواستم بنشینم به جبران تمام سالهای مجردی و سامانهٔ نادانی که نمیتوانست وضعیت گروتسکم را تشخیص دهد بزنم بر سینه و بر سر. اما گرسنگی نگذاشت.
آمدم خانه، دانه دانه کتلتهای بندانگشتی را که با شادی پخته بودم با غم روانهٔ اندرون کردم و در حالی پتو را کشیدم روی سرم برای خواب که یاد مادربزرگ دوستم افتادم که میگفت هیچ وقت با غم نخوابید موهاتون سفید میشه و من صدسال است دچارش شدهام.
#از_زندگی
از نگهبان پرسیدم چنین ابزاری دارید؟ بلهٔ مرددی که شایسته یک کالای لوکس بود، تحویلم داد و وقتی پرسیدم میتونم چند دقیقه ازتون امانت بگیرمش؟
جواب داد باید از آقای فلان که از اعضای هیئت مدیره است اجازه بگیرم. در حالیکه از سایهٔ بوروکراسی که تا دم در خانه دنبالم کرده بود، در امان نبودم گفتم پس شما اجازهتونو بگیرید من عصر میام. سرش را تکان داد و گفت شما چرا؟ بگید آقاتون بیاد.
با لبخندی زورکی گفتم من تنهام. جوری غم آمد توی چهرهاش که همانجا میخواستم بنشینم به جبران تمام سالهای مجردی و سامانهٔ نادانی که نمیتوانست وضعیت گروتسکم را تشخیص دهد بزنم بر سینه و بر سر. اما گرسنگی نگذاشت.
آمدم خانه، دانه دانه کتلتهای بندانگشتی را که با شادی پخته بودم با غم روانهٔ اندرون کردم و در حالی پتو را کشیدم روی سرم برای خواب که یاد مادربزرگ دوستم افتادم که میگفت هیچ وقت با غم نخوابید موهاتون سفید میشه و من صدسال است دچارش شدهام.
#از_زندگی
😢7💔4❤1🤣1