همدمان( هیٲت مکتب الشهدا )
1.12K subscribers
7.29K photos
1.35K videos
167 files
5.9K links
📱کانال رسمی هیأت مکتب الشهداء
دانشجویان دانشگاه محقق اردبیلی

ارتباط با خادم کانال:
@Hamdaman_Resane
صفحه اینستاگرام هیات:
Instagram.com/hamdaman_uma
صفحه آپارات هیأت:
aparat.ir/hamdaman_uma
روابط عمومی هیات:
+۹۸۹۱۴۵۹۸۱۷۷۴
دفتر هیأت: مسجد دانشگاه
Download Telegram
▫️فکرش را بکن کسی گندم خودش را باد داده، غربال و تمیز کرده، بعد هم در انباری در بسته بگذارد.
بعد از مدتی به انبار سرکشی کند، ولی گندمش را کرم زده و آفت گرفته ببیند!
به ناچار گندمها را بیرون می آورد، دوباره باد می دهد و پاک می کند و به انبار می سپارد.
تصور کن باز هم وقت سرکشی گندمش را آفت زده ببیند.
باز گندش را بیرون می آورد، پاک می کند و به انبار می سپارد ولی آفت، باز هم دامنگیر گندم او می شود.
دوباره باد دادن و غربال، دوباره سپردن به انبار؛ کاری که مدام تکرار می شود.
دست آخر از آن همه گندم جز مقداری کم، باقی نمی ماند؛ مقداری که آفت حریف آسیب زدن به آنها نیست.
امام اهل یقین امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: شما هم مثل همان بار گندمید. باید همینطور خالص شوید؛ آنقدر که از میانتان جز یک گروه باقی نماند؛ گروهی که فتنه ها حریف آنها نباشد.
فرمود: آرزویتان برای ظهور محقق نمی شود الا اینکه گروهی از شما به روی دیگری آب دهان بیندازد. گروهی نیز گروه دیگر را دروغگو بخواند.
تا آنجا که از شما جز گروهی اندک،استوار و محکم باقی نماند؛
گروهی که در میانتان مثل سرمه ی در چشم و نمک درون غذا هستند.
و چه اندک است، نسبت سرمه به چشم و نمک به غذا!

📚 مکیال المکارم، جلد2، صفحه 383.

#داستانک_مهدوی #امتحان_غیبت

@hamdaman_uma
#شهیدانه

#داستانک

داستان خواندنی سیل آذربایجان و شهید مهدی باکری شهردار شهر

مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می کشید . مهدی در را هل داد . آب تا بالای زانوانش رسیده بود . پیرزن به سر و صورت می زد . مهدی گفت : چه شده مادر جان ؟ کسی زیر آوار مانده ؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت : قربانت بروم پسرم ...خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن ! چند نفر به کمک مهدی آمدند . آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می گذاشتند

پیرزن گفت : جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده . با بدبختی جمعش کرده ام . مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت : یا الله زود جلوی در سد درست کنید ! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند . راه آب بسته شد . مهدی به کوچه دوید . وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد . چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد . پمپ کار می کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می شد . مهدی غرق گل و لای شده بود .

پیرزن گفت : خیر ببینی پسرم . . .یکی مثل تو کمکم می کند آنوقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست . مگر دستم بهش نرسد . . . مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد . اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می گذارم

چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد . مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می کرد . گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می کردند . مهدی رو به پیرزن گفت : خب مادر جان با من امری ندارید ؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت : پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی . برو پسرم دست علی به همراهت . خدا از تو راضی باشد . خدا بگویم این شهردار را چه کند . کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت . مهدی از خانه بیرون رفت . پیرزن همچنان او را دعا می کرد و شهردار را نفرین ! دریغ از این که پیرزن بداند شهردار شهرشان همین جوان است آقا مهدی باکری

پ.ن: هنوز هم #انقلابی ها پای کارند.