مسابقه #خاطره_زیارت
#خاطره_مشهد
بار اول که تصمیم گرفتیم بریم پابوس آقا جانم مشهد، ۸ ساله بودم کلاس سوم که قرار بود همان سال مدرسه برایمان جشن تکلیف بگیرد.
دم عید بود پدرم عصری به خانه آمد، بی مقدمه گفت روز دوم سال جدید چمدانهایتان را بسته تو ماشین نشسته باشید که راه افتادم.
مادرم به خیال اینکه قرار است همین حوالی ها بگردیم گفت چمدان برای چه یک ساک کوچک کافیست.
پدرم با چهرهای پر از شادی گفت خود دانی یه وقت نگی بچهها لباس کمی دارن چون راه برگشت طولانی است.
من و داداشم گفتیم بازار اونجا هست دیگه بابایی برامون میخره؟ نه بابا جون!
بالاخره راز برملاشد، گفت کی حاضره ببرمش مشهد.
یادمه از فرط شادی خانه را چند دور زدم اخه تا آن زمان زیارت آقاجان نرفته بودم
تهران در پارک محوطه حرم امام خمینی یهو تصمیم براین شد که قم هم سر راهه آقاجان گفتن هر کی به زیارت من میاد اول بره به خواهرم سر بزنه،
هورا رفتیم قم صبح رسیدیم اگر قم رفته باشید خیابان و پارکی پایین تر از حرم وجود داره که همانجا صبحانه خوردیم و مادم چادری که برای جشن تکلیف آماده کرده بود را سرم کرد رفتیم داخل حرم بعد از طواف و زیارت جانانه نمازی که مادرم یادم داده بود البته با کم کاستی که یادم میرفت البته بهترین نماز عمرم و کمی بازی گوشی روی سنگ های داخل رواق ها به طرف مشهد به را افتادیم.
یادمه نصف شب وقتی چشمانم را باز کردم دیدم توی پارک هستیم داخل ماشین با خودم گفتم حتما یه جایی ایستادیم تا پدر استراحت کنه سرم را که چرخاندم گنبد طلایی فوق العاده درخشان و زیبای آقام رو دیدم طوری از ته دلم فریاد کشیدم که آخ جانم ما که رسیدیم مشهد.
دلم طاقت نیاورد بابا که حالم و دید مرا بغل گرفت و داخل صحن شدیم رفتم زیارت.
خدای عزیزم من زهرا راه طولانی ماشین پیکان شلوغ بازی های زیاد با داداشی الان مشهدم جلوی ضریح آقاجانم السلام علیک یا امام رضا جانم.
😍😍🤗🤗
شرکت کننده: خانم کنعانی
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
#خاطره_مشهد
بار اول که تصمیم گرفتیم بریم پابوس آقا جانم مشهد، ۸ ساله بودم کلاس سوم که قرار بود همان سال مدرسه برایمان جشن تکلیف بگیرد.
دم عید بود پدرم عصری به خانه آمد، بی مقدمه گفت روز دوم سال جدید چمدانهایتان را بسته تو ماشین نشسته باشید که راه افتادم.
مادرم به خیال اینکه قرار است همین حوالی ها بگردیم گفت چمدان برای چه یک ساک کوچک کافیست.
پدرم با چهرهای پر از شادی گفت خود دانی یه وقت نگی بچهها لباس کمی دارن چون راه برگشت طولانی است.
من و داداشم گفتیم بازار اونجا هست دیگه بابایی برامون میخره؟ نه بابا جون!
بالاخره راز برملاشد، گفت کی حاضره ببرمش مشهد.
یادمه از فرط شادی خانه را چند دور زدم اخه تا آن زمان زیارت آقاجان نرفته بودم
تهران در پارک محوطه حرم امام خمینی یهو تصمیم براین شد که قم هم سر راهه آقاجان گفتن هر کی به زیارت من میاد اول بره به خواهرم سر بزنه،
هورا رفتیم قم صبح رسیدیم اگر قم رفته باشید خیابان و پارکی پایین تر از حرم وجود داره که همانجا صبحانه خوردیم و مادم چادری که برای جشن تکلیف آماده کرده بود را سرم کرد رفتیم داخل حرم بعد از طواف و زیارت جانانه نمازی که مادرم یادم داده بود البته با کم کاستی که یادم میرفت البته بهترین نماز عمرم و کمی بازی گوشی روی سنگ های داخل رواق ها به طرف مشهد به را افتادیم.
یادمه نصف شب وقتی چشمانم را باز کردم دیدم توی پارک هستیم داخل ماشین با خودم گفتم حتما یه جایی ایستادیم تا پدر استراحت کنه سرم را که چرخاندم گنبد طلایی فوق العاده درخشان و زیبای آقام رو دیدم طوری از ته دلم فریاد کشیدم که آخ جانم ما که رسیدیم مشهد.
دلم طاقت نیاورد بابا که حالم و دید مرا بغل گرفت و داخل صحن شدیم رفتم زیارت.
خدای عزیزم من زهرا راه طولانی ماشین پیکان شلوغ بازی های زیاد با داداشی الان مشهدم جلوی ضریح آقاجانم السلام علیک یا امام رضا جانم.
😍😍🤗🤗
شرکت کننده: خانم کنعانی
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma