#شهیدانه🌷
شهید حسین خرازی نقل میکرد: ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ،
ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.
در نامه نوشته بود:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ
ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،
ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ…
@hamdaman_uma
شهید حسین خرازی نقل میکرد: ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ،
ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.
در نامه نوشته بود:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ
ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،
ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ…
@hamdaman_uma
#شهیدانه🌷
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراء رفتیم ، فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشه. مداح جلسه ، مثلاً براي شادي حضرت زهراء(س) حرفاي زشت و نامربوطي رو به زبان ميآورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم:" فكر ميكنم ناراحت شدين درسته؟"
ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان ميدادگفت:
"توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه" و چند بار اين جمله رو تكرار كرد. بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
⭕️ مراقب باشیم در قتل شیعیان مظلوم شریک جرم نباشیم
@hamdaman_uma
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراء رفتیم ، فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشه. مداح جلسه ، مثلاً براي شادي حضرت زهراء(س) حرفاي زشت و نامربوطي رو به زبان ميآورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم:" فكر ميكنم ناراحت شدين درسته؟"
ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان ميدادگفت:
"توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه" و چند بار اين جمله رو تكرار كرد. بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
⭕️ مراقب باشیم در قتل شیعیان مظلوم شریک جرم نباشیم
@hamdaman_uma
Telegram
attach 📎
#شهیدانه🌷
جواد مجلسی می گوید: پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود.
به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و ازحضرت زهرا علیها سلام بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکه گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
@hamdaman_uma
جواد مجلسی می گوید: پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود.
به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و ازحضرت زهرا علیها سلام بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکه گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
@hamdaman_uma
#شهیدانه🌷
خدایا! چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم.
همت نیستم که برایت زیبا شهیدشوم.
آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم.
متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاویدشوم.
بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم...
پرنده ی پرشکسته ای هستم که نیاز به مرهم دارم.
پس پروردگارا خودت مرهم زخم هایم باش.
مرهم ما ظهور حجت توست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔸فرازی از بیانات شهید علی سیفی
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
خدایا! چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم.
همت نیستم که برایت زیبا شهیدشوم.
آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم.
متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاویدشوم.
بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم...
پرنده ی پرشکسته ای هستم که نیاز به مرهم دارم.
پس پروردگارا خودت مرهم زخم هایم باش.
مرهم ما ظهور حجت توست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔸فرازی از بیانات شهید علی سیفی
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#شهیدانه🌷
کتابهای بزرگان اخلاق را بسیار خواندهام. اما ادعا دارم که ابراهیم یک #انسان_کامل بود و برای این حرف دلیل دارم؛ یکبار همراه ابراهیم داشتیم با عجله از میدان خراسان عبور میکردیم، یکباره ایستاد و گفت: یواش بریم...!!!
گفتم: ما عجله داریم چرا باید یواش بریم؟
به روبروی ما اشاره کرد و گفت:
اون جوان فلج را ببین،
اگه ما تند از مقابلش عبور کنیم
ممکنه ناراحت بشه!
همراه با ابراهیم از کوچهی مجاور عبور کردیم.
او راضی نشد حتی دل یک معلول از دست او ناراحت شود.
#شهید_ابراهیم_هادی
📙 کتاب سلام بر ابراهیم ۲
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
کتابهای بزرگان اخلاق را بسیار خواندهام. اما ادعا دارم که ابراهیم یک #انسان_کامل بود و برای این حرف دلیل دارم؛ یکبار همراه ابراهیم داشتیم با عجله از میدان خراسان عبور میکردیم، یکباره ایستاد و گفت: یواش بریم...!!!
گفتم: ما عجله داریم چرا باید یواش بریم؟
به روبروی ما اشاره کرد و گفت:
اون جوان فلج را ببین،
اگه ما تند از مقابلش عبور کنیم
ممکنه ناراحت بشه!
همراه با ابراهیم از کوچهی مجاور عبور کردیم.
او راضی نشد حتی دل یک معلول از دست او ناراحت شود.
#شهید_ابراهیم_هادی
📙 کتاب سلام بر ابراهیم ۲
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#شهیدانه🌹
✍بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد. بازی آن قدر گرم بود که هیچ کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد ،محکم به صورت ابراهیم خورد.
بچه ها بی معطلی پابه فرار گذاشتند. با آن قدو هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می کردند! صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. لحظه ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین طوری که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی اش در آورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: 《بچه ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم》
#شهید_ابراهیم_هادی
📙کتاب سلام بر ابراهیم، ص41-40
🔸امام حسین(ع):
با گذشت ترین مردم، کسی است که در زمان قدرت داشتن، گذشت کند.
بحارالانوار،ج71،ص400
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
✍بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد. بازی آن قدر گرم بود که هیچ کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد ،محکم به صورت ابراهیم خورد.
بچه ها بی معطلی پابه فرار گذاشتند. با آن قدو هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می کردند! صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. لحظه ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین طوری که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی اش در آورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: 《بچه ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم》
#شهید_ابراهیم_هادی
📙کتاب سلام بر ابراهیم، ص41-40
🔸امام حسین(ع):
با گذشت ترین مردم، کسی است که در زمان قدرت داشتن، گذشت کند.
بحارالانوار،ج71،ص400
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
حامد زمانی
<unknown>
🌺 علمدار کمیل
🎤 حامد زمانی
⭕️ اجرا در دومین یادواره #شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه🌹
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🎤 حامد زمانی
⭕️ اجرا در دومین یادواره #شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه🌹
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#شهیدانه🌹
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
📸رهبرانقلاب: شهید حاج عماد هم خودش را به قدر یک جوان ایرانی فرزند امام و نزدیک به امام میدانست؛ چرا؟ چون امام به او روح داده بود؛ امام او را زنده کرده بود.
🌹سالگرد شهادت عماد مغنیه
🌹#شهیدانه
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹سالگرد شهادت عماد مغنیه
🌹#شهیدانه
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
Telegram
attach 📎
#شهیدانه🌹
#شهید_هادی
بهش گفتند : آقا ابراهیم چرا جبهه رو
ول نمیڪنی بیایـی دیدار امام خمینی؟!
برگشت گفت :
ما رهبری را برای #تماشا نمےخواهیم
ما رهبری را برای #اطاعت مےخواهیم
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#شهید_هادی
بهش گفتند : آقا ابراهیم چرا جبهه رو
ول نمیڪنی بیایـی دیدار امام خمینی؟!
برگشت گفت :
ما رهبری را برای #تماشا نمےخواهیم
ما رهبری را برای #اطاعت مےخواهیم
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
Telegram
attach 📎
🌹#شهیدانه
شهید احمد کاظمی به یکی از فرماندهها میگفت:
اگه توی پادگانت، دوتا سرباز رو نمازخوان و قرآنخوان کردی، این برایت میماند،
از این پست ها و درجهها چیزی در نمیآید.
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
شهید احمد کاظمی به یکی از فرماندهها میگفت:
اگه توی پادگانت، دوتا سرباز رو نمازخوان و قرآنخوان کردی، این برایت میماند،
از این پست ها و درجهها چیزی در نمیآید.
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
Telegram
attach 📎
🌸دفتری داشت که توی آن درد دل هایش را با خدا و امام زمان می نوشت..
اگر دلش از کسی می گرفت توی اون دفتر می نوشت..
اگر حاجتی داشت جایش همان جا بود..
اگر اشتباهی می کرد توی همان دفتر به خدا قول می داد که تکرار نکند..
اصلا این دفتر سر خاصی داشت..
🌷به من گفته بود که چنین دفتری برای خودت درست کن..
این دفتر همیشه با او بود..
همیشه توی کیفش بود..
💐شب انفجار به دنبال وسایلش می گشتم.. نتوانستم دفتر را پیدا کنم.. گفتم شاید توی خونه گذاشته ..
بعد ها از خانواده اش جویای این دفتر شدم.. فهمیدم که همان شب دفتر توی کیفش بوده
و این دفتر هم مثل خودش آسمانی شده و روی زمین ردش را نمی توان پیدا کرد..
🍃اصلا نجمه عجیب خالص بود و خداوند دفترچه درد دل هایش را هم خرید.. .و نگذاشت دست ما زمینی ها بیفتد..
مگر ما قدر دان چه بوده ایم که حالا قدر نوشته هایش را بدانیم؟؟؟
#شهیدانه🌹
#شهیده_نجمه_قاسمپور
@hamdaman_uma
اگر دلش از کسی می گرفت توی اون دفتر می نوشت..
اگر حاجتی داشت جایش همان جا بود..
اگر اشتباهی می کرد توی همان دفتر به خدا قول می داد که تکرار نکند..
اصلا این دفتر سر خاصی داشت..
🌷به من گفته بود که چنین دفتری برای خودت درست کن..
این دفتر همیشه با او بود..
همیشه توی کیفش بود..
💐شب انفجار به دنبال وسایلش می گشتم.. نتوانستم دفتر را پیدا کنم.. گفتم شاید توی خونه گذاشته ..
بعد ها از خانواده اش جویای این دفتر شدم.. فهمیدم که همان شب دفتر توی کیفش بوده
و این دفتر هم مثل خودش آسمانی شده و روی زمین ردش را نمی توان پیدا کرد..
🍃اصلا نجمه عجیب خالص بود و خداوند دفترچه درد دل هایش را هم خرید.. .و نگذاشت دست ما زمینی ها بیفتد..
مگر ما قدر دان چه بوده ایم که حالا قدر نوشته هایش را بدانیم؟؟؟
#شهیدانه🌹
#شهیده_نجمه_قاسمپور
@hamdaman_uma
#شهیدانه🌹
حمید رفت سُس بخره...
چند دقیقه بعد حمید برگشت،ولی سس نخریده بود،گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟برای شام سس لازم داریم.گفت: مغازه #همسایه بسته است،باشه فردا موقع رفتن می خرم.گفتم:سس رو هم برای امشب شام نیاز داشتیم هم برای فردا که می خوای با خودت کتلت ها رو ببری قم. جواب داد:این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم،تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!
📚 #یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شهدا
@hamdaman_uma
حمید رفت سُس بخره...
چند دقیقه بعد حمید برگشت،ولی سس نخریده بود،گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟برای شام سس لازم داریم.گفت: مغازه #همسایه بسته است،باشه فردا موقع رفتن می خرم.گفتم:سس رو هم برای امشب شام نیاز داشتیم هم برای فردا که می خوای با خودت کتلت ها رو ببری قم. جواب داد:این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم،تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!
📚 #یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شهدا
@hamdaman_uma
#شهیدانه
#داستانک
داستان خواندنی سیل آذربایجان و شهید مهدی باکری شهردار شهر
مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می کشید . مهدی در را هل داد . آب تا بالای زانوانش رسیده بود . پیرزن به سر و صورت می زد . مهدی گفت : چه شده مادر جان ؟ کسی زیر آوار مانده ؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت : قربانت بروم پسرم ...خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن ! چند نفر به کمک مهدی آمدند . آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می گذاشتند
پیرزن گفت : جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده . با بدبختی جمعش کرده ام . مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت : یا الله زود جلوی در سد درست کنید ! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند . راه آب بسته شد . مهدی به کوچه دوید . وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد . چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد . پمپ کار می کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می شد . مهدی غرق گل و لای شده بود .
پیرزن گفت : خیر ببینی پسرم . . .یکی مثل تو کمکم می کند آنوقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست . مگر دستم بهش نرسد . . . مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد . اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می گذارم
چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد . مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می کرد . گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می کردند . مهدی رو به پیرزن گفت : خب مادر جان با من امری ندارید ؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت : پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی . برو پسرم دست علی به همراهت . خدا از تو راضی باشد . خدا بگویم این شهردار را چه کند . کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت . مهدی از خانه بیرون رفت . پیرزن همچنان او را دعا می کرد و شهردار را نفرین ! دریغ از این که پیرزن بداند شهردار شهرشان همین جوان است آقا مهدی باکری
پ.ن: هنوز هم #انقلابی ها پای کارند.
#داستانک
داستان خواندنی سیل آذربایجان و شهید مهدی باکری شهردار شهر
مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می کشید . مهدی در را هل داد . آب تا بالای زانوانش رسیده بود . پیرزن به سر و صورت می زد . مهدی گفت : چه شده مادر جان ؟ کسی زیر آوار مانده ؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت : قربانت بروم پسرم ...خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن ! چند نفر به کمک مهدی آمدند . آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می گذاشتند
پیرزن گفت : جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده . با بدبختی جمعش کرده ام . مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت : یا الله زود جلوی در سد درست کنید ! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند . راه آب بسته شد . مهدی به کوچه دوید . وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد . چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد . پمپ کار می کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می شد . مهدی غرق گل و لای شده بود .
پیرزن گفت : خیر ببینی پسرم . . .یکی مثل تو کمکم می کند آنوقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست . مگر دستم بهش نرسد . . . مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد . اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می گذارم
چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد . مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می کرد . گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می کردند . مهدی رو به پیرزن گفت : خب مادر جان با من امری ندارید ؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت : پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی . برو پسرم دست علی به همراهت . خدا از تو راضی باشد . خدا بگویم این شهردار را چه کند . کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت . مهدی از خانه بیرون رفت . پیرزن همچنان او را دعا می کرد و شهردار را نفرین ! دریغ از این که پیرزن بداند شهردار شهرشان همین جوان است آقا مهدی باکری
پ.ن: هنوز هم #انقلابی ها پای کارند.
#شهیدانه🌹
مناجات شهيد سيد مجتبي علمدار :
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .
ای شهیدان، از همان لحظهای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطرههای دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته .
ما به عشق شما زندهایم و به امید وصل کوی شما زندهایم .
اما شما، شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.
چه بگوییم؟
راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه میگذرد ؟
مگر خودتان نمیگفتید که ستونهای شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دلهای سوخته ایست که با خمیر مایهی اشک و سوز به هم گره خورده است.
@hamdaman_uma
مناجات شهيد سيد مجتبي علمدار :
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .
ای شهیدان، از همان لحظهای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطرههای دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته .
ما به عشق شما زندهایم و به امید وصل کوی شما زندهایم .
اما شما، شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.
چه بگوییم؟
راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه میگذرد ؟
مگر خودتان نمیگفتید که ستونهای شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دلهای سوخته ایست که با خمیر مایهی اشک و سوز به هم گره خورده است.
@hamdaman_uma
📌ذوب در انقلاب
✍[شهید سلیمانی] در مسائل داخل کشور -چون این حرفها غالباً ناظر به مبارزات منطقهای و فعّالیّتهای منطقهایِ او بود- اهل حزب و جناح و مانند اینها نبود، لکن بشدّت انقلابی بود. انقلاب و انقلابیگری خطّ قرمزِ قطعیِ او بود؛ این را بعضیها سعی نکنند کمرنگ کنند، این واقعیّتِ او است؛ ذوب در انقلاب بود، انقلابیگری خطّ قرمز او بود. در این عوالم تقسیم به احزاب گوناگون و اسمهای مختلف و جناحهای مختلف و مانند اینها نبود امّا در عالَم انقلابیگری چرا، بشدّت پایبند به انقلاب، پایبند به خطّ مبارک و نورانیِ امام راحل (رضوان الله علیه) بود.
🔺بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم قم ۱۳۹۸/۱۰/۱۸
#شهیدانه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
✍[شهید سلیمانی] در مسائل داخل کشور -چون این حرفها غالباً ناظر به مبارزات منطقهای و فعّالیّتهای منطقهایِ او بود- اهل حزب و جناح و مانند اینها نبود، لکن بشدّت انقلابی بود. انقلاب و انقلابیگری خطّ قرمزِ قطعیِ او بود؛ این را بعضیها سعی نکنند کمرنگ کنند، این واقعیّتِ او است؛ ذوب در انقلاب بود، انقلابیگری خطّ قرمز او بود. در این عوالم تقسیم به احزاب گوناگون و اسمهای مختلف و جناحهای مختلف و مانند اینها نبود امّا در عالَم انقلابیگری چرا، بشدّت پایبند به انقلاب، پایبند به خطّ مبارک و نورانیِ امام راحل (رضوان الله علیه) بود.
🔺بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم قم ۱۳۹۸/۱۰/۱۸
#شهیدانه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
◈_می گـفـت:
◈ࢪو خـۅدتـوטּ جـوࢪے کاࢪ کنید،
◈کہ اگہ یڪ گناه هم کردید گریه توטּ بگیره...
[#شهید جهاد مغنیہ]
#شهیدانه
#هیاتــ_مکتبــ_الشهداء_دانشجویان
╭┅───────────┅╮
@hamdaman_uma
╰┅───────────┅╯
◈ࢪو خـۅدتـوטּ جـوࢪے کاࢪ کنید،
◈کہ اگہ یڪ گناه هم کردید گریه توטּ بگیره...
[#شهید جهاد مغنیہ]
#شهیدانه
#هیاتــ_مکتبــ_الشهداء_دانشجویان
╭┅───────────┅╮
@hamdaman_uma
╰┅───────────┅╯
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ولے خدا کہ هست...
#شهیدانه
#هیاتــ_مکتبــ_الشهداء_دانشجویان
╭┅───────────┅╮
@hamdaman_uma
╰┅───────────┅╯
#شهیدانه
#هیاتــ_مکتبــ_الشهداء_دانشجویان
╭┅───────────┅╮
@hamdaman_uma
╰┅───────────┅╯
[ اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود، شهید گمنام. ازخداخواسته بود همه را پاک کند، همه گذشتهاش را. میخواست چیزی از او نماند، نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچچیز دیگر. داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی میکند. فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند...]
•برگرفته از کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی
#شهیدانه
#هیاتــ_مکتبــ_الشهداء_دانشجویان
╭┅───────────┅╮
@hamdaman_uma
╰┅───────────┅╯
•برگرفته از کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی
#شهیدانه
#هیاتــ_مکتبــ_الشهداء_دانشجویان
╭┅───────────┅╮
@hamdaman_uma
╰┅───────────┅╯