همدمان( هیٲت مکتب الشهدا )
1.12K subscribers
7.29K photos
1.35K videos
167 files
5.9K links
📱کانال رسمی هیأت مکتب الشهداء
دانشجویان دانشگاه محقق اردبیلی

ارتباط با خادم کانال:
@Hamdaman_Resane
صفحه اینستاگرام هیات:
Instagram.com/hamdaman_uma
صفحه آپارات هیأت:
aparat.ir/hamdaman_uma
روابط عمومی هیات:
+۹۸۹۱۴۵۹۸۱۷۷۴
دفتر هیأت: مسجد دانشگاه
Download Telegram
📢هر هفته پای درس یک شهید

خاطره ای از شهید سردار شوشتری

#شهید_هفته
#خاطره_شهید

📢هیأت مکتب الشهدا دانشجویان دانشگاه محقق اردبیلی
🆔 T.me/hamdaman_uma
#شهید_هفته
#خاطره_شهید
🌹شهید سید میلاد مصطفوی

@hamdaman_uma
💠مسابقه #خاطره_زیارت

زیارت امام رضا علیه السلام و حضرت معصومه سلام الله علیها

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
بسم‌الله الرحمن الرحیم

مسابقه #خاطره_زیارت

سلام امیدوارم گرمی خورشید تابستون صفا بخش دلتون باشه .
من هدی هستم مهسا هدی الان دانشجوی ارشد مترجمی ام .تو ترم آخر کارشناسی با دوستم رفتیم مسجد دانشگاه نماز ظهر که تموم شد از بلندگو مسجد گفتن که امسال همزمان با آخر ماه صفر پیاده روی مشهد برگزار میشه و تعداد محدوده هر کسی می خواد سریع اسم بنویسه قراره قرعه کشی بشه از بین متقاضیا .
راستش من هیچ حسی به مشهد رفتن نداشتم اینکه میدیدم خواهرم بال بال میزنه بره زیارت میگم من نمی خوام برم حسی ندارم بش، اون لحظه که تو بلند گو گفت به ذهنم زد منم اسم بنویسم ولی چون میگفتم مامانم نمیذاره چون تنهایی جایی نرفتم منصرف شدم به دوستم گفتم گفت ولش کن نمیذارن بریم. منصرف شدم ولی همش تو ذهنم بود نمازمو شروع کردم تو قنوت نماز داشتم ربنا آتنا رو میگفتم ولی تو دلم میگم خب چی میشه بذارن شاید اسم منم در اومد و رفتم چشامم پر شده بود از اشک. بعد نماز به دوستم گفتم توکل بر خدا بیا بریم اسم بنویسیم اگه شد و اسم مون در اومد قصدمون باشه همه چی حل میشه و میذارن بریم اگرم در نیومد که هیچ من اسم نوشتم ولی اون باز گفت نه.
یه هفته بعد تو کلاس همکلاسم اومد گفت واس مشهد باهاش تماس گرفتن اسمش در اومده تا اینو گفت گوشیمو چک کردم دیدم بمن زنگ نزدن🥺 بعد کلاس دوباره نگا کردم یه تماس از یه شماره ناشناس داشتم خواستم پاک کنم گفتم شاید واس مشهده بهش پیام زدم ببینم اونان یا نه بعد برگشت زنگ زد گفت اسمتون واس پیاده روی مشهد در اومده فردا مدارکتونو بیارین 😍 کلی ذوق کردم زنگ زدم خونه گفتم اسمم در اومده مامانم اول یکم نه اورد و خواهرام گفتن مشهده اولین بارشه اسمش در اومده دا بذا بره اونم یه تحقیق کرد که همکلاس یا دوستت هست پیشت گفتم همکلاسمم میان گفت باشه برو.
بعدم که را افتادیم رفتیم نزدیک مشهد پیاده شدیم یه روز تا غروب پیاده روی کردیم تا رسیدیم خود مشهد و بقیشو با اتوبوس رفتیم. اون سال از تمام دانشگاهای کشور دانشجوها برا پیاره وری میومدن بخاطر همینم تو مدارس و خوابگاها و ورزشگاها اسکان داده بودن مام تو یه مدرسه نمونه دولتی ساکن شدیم. یه هفته موندیم اونجا شب آخر ماه صفر که با وفات امام رضا و پیامبر ص"هم مصادف بود دخترا گفتن میرن که تا صبح بمونن حرم منم گفتم منم میام تو همه نمازا و دعا ها اینا شرکت میکردم یه روزم که رفته بودیم نماز پرچم حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل رو آوردن زیارت کردیم . اون روز تازه از حرم برگشته بودیم سر راهم سوغاتیامونو گرفتیم خورد به نزدیک اذان مغرب اتوبوس جلو در بود زودی اومدم وضو بگیرم باهاشون برم حرم دوویدم سمت روشویی تو حیاط هوا زیاد سرد نبود زمینم کاملا خشک چون آذر ماه بود اردبیل برف بود ولی مشهد سرد بود یکم ولی برف نبود. تن تن وضو گرفتم برا اینکه به سرویس برسم داشتم میدوییدم که وسایلمو بردارم منم برم حرم که یهو نمیدونم چی شد (یه لحظه فیلم هندی هارو تصور کنین که یکی به یکی سیلی میزنه طرف یه معلق میزنه و با صورت میخوره زمین ) انگاری یکی وسط راه مث اون فیلم هندیا محککککم خوابوند زیر گوشم نفهمیدم چی شد محکککم با صورت خوردم زمین عینکم یه جا افتاد خودم یجا در ظاهر همه دیدن خوردم زمین ولی انگار یکی با تمام قدرتش خوابوند زیر گوشم همه کسایی که تو حیاط مدرسه بودن دوویدن سمتم تو عمررم اونطور گریه نکرده بودم بلند بلند مث کسی که از شدت بدترین اتفاق عالم با تمام وجودش گریه میکنه زار میزدم و دست خودم نبود الانم یادش افتادنی گریم میگیره 🥺 من اولین بارم بود رفته بودم مشهد با کلی امید بعد خواستم شب بمونم حرم وسط راه اونطور با صورت خوردم زمین که نه، خوابوندن زیر گوشم دستم خون اومد تمام بدنم کبوود شد انگاری گرفته بودنم زیر لگد🤦‍♀🥺 به این سن رسیدم ولی هنوزم که هنوزه اونطور گریه نکردم که اون شب گریه میکردم کسایی که نمیشناختم فقط قوربون صدقم میرفتن که آرووم بشم گریه نکنم 😔
بعدش شروع کردم با گریه با امام رضا دعوا کردن که تو که نمیخوایی بیام حرمت چرا تا اینجا اوردیم اخه من اولین بارمه اینطور مهمون داری میکنی همه میگن اولین بار هر چی بخوای امام رضا میده بعد برامنو خوابوندی زیر گوشم 😔 دیگه حرمتم نمیام نمازم نمیخونم ،اینا رو گفتمو گریه کنان رفتم سمت اتاقمون همه ام با تعجب نگا میکردن که چی شده وارد اتاق شدم سعی کردم اروم شم هم اتاقیام فک کردم متوجه نشدن ولی شده بودن چون خیلی حالم بد بود نپرسیده بودن چمه منم وسایلمو برداشتم برم حرم گفتم میام تو حرمت شکایت تو میکنم بخودت به خدات که امام رضات اینطور مهمون داری میکنه 🥺 با گریه سوار اتوبوس شدم رفتم شب موندم حرم باز دعوا کردم با امام و بعد نماز صب برگشتیم و فرداش راه افتادیم سمت اردبیل تو خونه کبودی بدنمو نشون دادم و گفتم چی شد تا یه ماه کبودی بدنم نرفته بود هنوز🤦‍♀
💠مسابقه #خاطره_زیارت

زیارت امام رضا علیه السلام و حضرت معصومه سلام الله علیها

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
مسابقه #خاطره_زیارت

از نگاه کردن به عقربه های دقیقه شمار ساعت که خسته شوی، از لحظه های تنهایی و بی همراهی که خسته شوی، از بغض های فرو مانده در گلویت که خسته شوی، از لبخندهای تلخ مصنوعی ات که خسته شوی، از ترس های کودکانه همیشگی ات که خسته شوی، از دلگیری های مُدامت که خسته شوی، از چشم های دل نگرانت که خسته شوی، از پاهای خسته در راه مانده ات که خسته شوی، از ناصبوری هایت که خسته شوی، از هجوم نامهربانی های دنیا که خسته شوی، اصلاً از دنیا که “بریده” باشی، آن وقت دلت می خواهد بروی یک جایی مثل حرم، بنشینی یک جای دنج توی صحن؛ زل بزنی به تک تک آدم هایی که نمی دانی چه روزگاری دارند، زل بزنی به کبوترهایی که گاهی دلت می خواهد جای آن ها باشی، زل بزنی به آسمان آرامِ حرم و کلی عشق، مهربانی و امید از آسمانش هدیه بگیری …
من حال خوب حرم را با اردوها هیآت مکتب الشهدا تجربه کردم. با بچه های مهربانش که مرا پا بند هیآت کردند، با پیاده روی های طرق رضوی و سلطان عشقش ...

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی یاااا امام رضا

شرکت کننده: خادم الرضا

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
مسابقه #خاطره_زیارت

#خاطره_مشهد
بار اول که تصمیم گرفتیم بریم پابوس آقا جانم مشهد، ۸ ساله بودم کلاس سوم که قرار بود همان سال مدرسه برایمان جشن تکلیف بگیرد.
دم عید بود پدرم عصری به خانه آمد، بی مقدمه گفت روز دوم سال جدید چمدانهایتان را بسته تو ماشین نشسته باشید که راه افتادم.
مادرم به خیال اینکه قرار است همین حوالی ها بگردیم گفت چمدان برای چه یک ساک کوچک کافیست.
پدرم با چهره‌ای پر از شادی گفت خود دانی یه وقت نگی بچه‌ها لباس کمی دارن چون راه برگشت طولانی است.
من و داداشم گفتیم بازار اونجا هست دیگه بابایی برامون میخره؟ نه بابا جون!
بالاخره راز برملاشد، گفت کی حاضره ببرمش مشهد.
یادمه از فرط شادی خانه را چند دور زدم اخه تا آن زمان زیارت آقاجان نرفته بودم
تهران در پارک محوطه حرم امام خمینی یهو تصمیم براین شد که قم هم سر راهه آقاجان گفتن هر کی به زیارت من میاد اول بره به خواهرم سر بزنه،
هورا رفتیم قم صبح رسیدیم اگر قم رفته باشید خیابان و پارکی پایین تر از حرم وجود داره که همانجا صبحانه خوردیم و مادم چادری که برای جشن تکلیف آماده کرده بود را سرم کرد رفتیم داخل حرم بعد از طواف و زیارت جانانه نمازی که مادرم یادم داده بود البته با کم کاستی که یادم میرفت البته بهترین نماز عمرم و کمی بازی گوشی روی سنگ های داخل رواق ها به طرف مشهد به را افتادیم.
یادمه نصف شب وقتی چشمانم را باز کردم دیدم توی پارک هستیم داخل ماشین با خودم گفتم حتما یه جایی ایستادیم تا پدر استراحت کنه سرم را که چرخاندم گنبد طلایی فوق العاده درخشان و زیبای آقام رو دیدم طوری از ته دلم فریاد کشیدم که آخ جانم ما که رسیدیم مشهد‌.
دلم طاقت نیاورد بابا که حالم و دید مرا بغل گرفت و داخل صحن شدیم رفتم زیارت.
خدای عزیزم من زهرا راه طولانی ماشین پیکان شلوغ بازی های زیاد با داداشی الان مشهدم جلوی ضریح آقاجانم السلام علیک یا امام رضا جانم.
😍😍🤗🤗

شرکت کننده: خانم کنعانی

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
مسابقه #خاطره_زیارت

بسم الله الرحمن الرحیم

روی مرمرهای سفید راه می رفتم، نسیم می پیچید لای چادرم و با هرقدم جمعیت کم تر میشد. بالاخره جایی رسیدم که در سفیدیِ یک دستش، من مانده بودم و ضریحی با درِ باز و کسی که مقابل در ایستاده بود...
روی پله که رفتم، گفت: امام رضا فرموده اند شما را داخل ضریحشان راه ندهیم.
غصه دار شدم، از آن غصه های خورنده ای که سلول به سلول آدم را می بلعد، خواستم حرف بزنم اما ناراحتی زورش بیشتر بود، صدایم را توی گلویم خفه کرده بود. چشم های غمگینم را که دید لبخند زد و ادامه داد: شما این همه سال آمدید مشهد، هیچ وقت قبل از آمدنتان بانو معصومه را زیارت نکردید. حالا باید اول بروید زیارت ایشان...
نالیدم: شما را به خدا بگذارید داخل ضریح شوم، هنگام برگشت می روم قم، آخر نمیدانید راه چقدر دور است، مشهد تا قم، قم تا مشهد، چند صد کیلومتر...
صحن کناری را نشان دادند و گفتند: راه نزدیک است، آدم ها رسیدن نمیخواهند...بروید زیارتشان کنید.
تا خود ضریح بانو دویدم، رفتم آویزان آن نورهای سبز شدم گفتم: میدانم برادرتان چقدر دوستتان دارد، من هم عاشقتانم، آمدم بگویم ببخشید این همه وقت، عبور کردم بدون لحظه ای ایستادن، بدون اندکی سر خم کردن، بیایید واسطه شوید بگذارند بروم داخل، یک وقت درها را میبندند و من یک عمر حسرت پشت در ماندن میخورم.
وقتی داشتم از ضریح حضرت معصومه جدا میشدم، قلبم آنجا ماند، به صحن اصلی که برگشتم، کسی نبود مقابلم بایستد، پا روی پله گذاشتم، وارد ضریح امام رضا شدم، همه جا سبز بود اما بوی معصومه می آمد...

گاهی خواب ها، بهترین خاطره اند و این من، که خاطره هایم را، خواب میبینم...

شرکت کننده: خانم سعیده زکی پور

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
بسم الله الرحمن الرحیم

مسابقه #خاطره_زیارت

نماز جماعت را روبروی پنجره فولاد خواندیم، چشمانم از شدت بی خوابی بسته می شد به دوستم گفتم که بعد نماز به اسکان برگردیم اما او قبول نکرد و گفت این شاید اخرین نماز صبحی باشد که در حرم میخوانی از این فرصت استفاده کن، توجهی به حرفش نکردم و به اجبار نشستم با دوستم رفتیم داخل و روبروی حرم ایستادیم، منگ به حرم و سنگ های دیوار نگاه میکنم، نگاهم به یک طرف ضریح افتاد و دیدم که خلوت است وسوسه شدم و رفتم جلو با این که پشت سر من گروهی از زائرین بودند به جلو حرکت کردم فشار خیلی زیاد بود دستم را بالا گرفتم و ارام ارام به ضریح نزدیک شدم اما با موج زائرین به عقب برگشتم این بار واقعا امام رضا دستم را گرفت و به ضریح نزدیک نزدیک شدم طوری که توانستم دستم را به ضریح امام رضا بزنم بعد از زیارت خواستم برگردم که دوباره با موج جمعیت به ضریح چسبیدم این بار خیلی خوشحال شدم و با کمک زائرین توانستم از جمعیت خارج شوم طوری از زیارت خوشحال بودم  که مست مست از حرم خارج شدم و آن لحظه احساس کردم که واقعا امام رضا به حرف هایم با جان و دل گوش داده
این وسوسه ای که گفتم یک عشق نسبت به معشوق بود، که در یک نگاه اتفاق افتاد و من سال هاست گرفتار نگاه و لطفش شدم.

شرکت کننده: خانم محدثه مختاری

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
بسم‌الله الرحمن الرحیم

مسابقه #خاطره_زیارت


با کاروان فرهنگی دانشگاه عازم مشهد بودیم.
هرچی بخوام از حس و حال سفر اول مشهد بگم براتون سرتونو درد آوردم. همه هم عاشق ترین هم بهتر میدونین.
یه لیست بلندبالا از سوغاتی که چه عرض کنم؛ سفارشات فامیل های درجه یک و دو و حتی سه، بین وسایل سفرم خودنمایی می کرد.
دم دم های رفتن خواهرم حرفی زد که پاهای زائرت چسبید به زمین. همه لذت سفر برام تلخ شد.
 مادر دوست داشته با من سفر مشهد بیاد.
تا اون روز اصلا نمیدونستم مادر مشهد نرفته.
نمیدونستم نرفته و یک هفته تموم با شوق و ذوق دورش میگشتم و میگفتم قراره برم مشهد مادر.
از سفر اول مشهدم چیز زیادی یادم نمونده.
هرچند خواسته و آرزو یکی دو تا نبود؛ اما امام رضا(ع) فقط یکیشو از زبونم شنید.
آرزوی سفر اول مشهد، شد یه قولی بین من و امام رضا(ع).
امام رضا(ع) همیشه برام عزیزتر بوده. امام رضا(ع) رو بیشتر دوست داشته باشین! هوای غریبو باید بیشتر نگه داشت. اینو مادرم میگه.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

#منتظر_ظهور

شرکت کننده: آقای هاشمی

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
مسابقه #خاطره_زیارت

بسم الله الرحمان الرحیم
سلام 🙂 امیدوارم حال و هواتون آسمونی باشه .
یکی از بهترین خاطرات زیارتم مربوط میشه به بهمن 1398 .
چند وقتی بود با خودم قرار گذاشته بودم و از خدا خواستم من و دعوت کنه به هیئتش .
اواخر دی ماه که دوستم بهم گفت دوباره اردو زیارتی هیئت مکتب الشهدا هستش . چون طریق رضوی با هیئت رفته بودم مشهد خیلی خیلی دلم میخواست دوباره برم مشهد دلم خیلی هوایی شده بود وقتی به خانوادم اطلاع دادم مخالفت کردن منم پیگیری نکردم اما بازم دلم هوایی شد. ایام بعد امتحانا بود و قرار بود همه برای استراحت برگردن خونه هاشون. اون موقع دوباره به پدرم زنگ زدم بازم مخالفت کردن با رفتنم به مشهد دیگه کلا نا امید شدم. 😞و بلیط برگشت به خونه گرفتم. دوستم دوباره بهم گفت که میرن مشهد و 3 تا صندلی هنوز خالی هستش منم گفتم که خانوادم اجازه نمیدن. تا این که یه شب شنیدم بچه های بسیج دانشگاه رفتن مشهد یه لحظه دلم چنان لرزید گفتم نکنه دوستم رفته مشهد با هیئت بدون این که به من بگه و خداحافظی کنه یه دفعه بلند شدم رفتم دم اتاق و ببینم هستش یا نه تا در اتاق و باز کردم دیدم بچه های هیئت دور هم دارن یه سری از کارای مقدماتی رو انجام میدن خیالم راحت شد که بدون خداحافظی نرفتن .
رفتم پیششون و با هم صحبت میکردیم که یه دفعه دلم گرفت و زدم زیر گریه و گفتم همتون دارید میرید 😭😭😭 خیلی ناراحت شدم دوستم یه دفعه گفت معصومه دوباره زنگ بزن خونتون ببین اجازه میدن. گفتم خانوادم مخالفن اجازه نمیدن. از اتاق اومدم بیرون دوستم بهم گفت اول زنگ بزن از راه دور با امام رضا صحبت کن ان شالله میطلبه. خودش زنگ زد و تلفن رو که بهم داد تو دلم گفتم: یا امام رضا هرچی صلاحه پیش بیار خیلی دلم می خواد بیام پیشت دلم میخواد تولدم پیشت باشم.
وقتی قطع کردم بلافاصله دوباره زنگ زدم خونمون اما وقتی دوباره به خانوادم گفتم که اجازه بدن برم مشهد مخالفت کردن 😭😭😭.
وقتی تلفن رو قطع کردم با خودم گفتم حتما دلیلی داره 😔😔.
هنوز از تلفن 10 دقیقه نگذشته بود که مامانم زنگ زد و گفت که پدرم اجازه داده برم مشهد. 😊😊😊
اون موقع قلبم چنان لرزید گفتم یا امام رضا هرکسی رو بخوای از هر طریقی میبری پیش خودت.
بعدش رفتم و بلیط برگشتم رو کنسل کردم راستش دوستام همه میگفتن تو دیوونه ای 🙂. خب درست میگن من دیوونه و عاشق امام رضا (ع)هستم.
فردا شب بود ساعت 10 حرکت کردیم به سمت مشهد دلم چنان میلرزید که همش حواسم پی این بود که پس کی میرسیم 🙂 . صبحش رسیدیم مرقد امام و ظهرش رسیدیم قم. نذری های قم عالی بودن وقتی شب با همه بچه ها رفتیم زیارت حرم حضرت معصومه رو ابرا بودم اون موقع از سال هوا سرد بود اما من هیچی حس نمیکردم قلبم چنان گرم بود و عاشق که هیچی نمیفهمیدم. روز بعدش حرکت کردیم به سمت مشهد و ساعتای 10 شب که رسیدیم مشهد چنان قلبم لرزید همون موقع رفتم حرم با بچه ها. وقتی رسیدم حرم و از در باب الجواد وارد شدم وگنبد طلایی امام رضا رو دیدم قلبم آروم گرفت آخه رفته بودم پیش عشقم اونم تو ایام تولدم 😍.
وقتی رفتم داخل انگار یه آدم دیگه بودم حال و هوا یه جور دیگه بود زندگیم زیر و رو شده بود .
چند روز مشهد بودیم به هر طریقی بود هر جور بود برنامه ها رو جوری میچیدم که هرروز برم حرم پیش امام رضا. تا این که دوباره وقت برگشتن رسید آخرین شب ساعت 3 با بچه ها رفتیم حرم رواق به رواق و میگشتیم دلم گرفته بود 😔😔 من نمیخواستم برگردم حالم خیلی بد بود دلم خیلی خیلی گرفته بود. همین طور میگشتیم که گوشیم زنگ زد امام رضا بازم ما رو مهمون خودش کرد و صبحانه مهمون امام رضا بودیم. بعد صبحانه قرار بود دیگه سوار اتوبوس بشیم و برگردیم که با یکی از دوستام سریع از مهمان پذیر حرم اومدیم بیرون و دوباره رفتیم تو حیاط حرم و از سقا خونه آب برداشتیم و خداحافظی کردیم.
و برگشتیم 😔😔😔 دعا میکنم همه برن مشهد منم دوباره برم پابوس امام رضا.

هرکه دارد ز رضا شوق رفتن به مشهد

بنده ی عشق رضاست شوق مشهد دارد

شرکت کننده: خانم معصومه قربان دوست

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
مسابقه #خاطره_زیارت

بسم رب الشهدا
سلام خدمت دوستای عزیزم
نمیدونم حرفم رو چه جوری شروع کنم ولی اینو میگم هرکسی پاش به هیات برسه راهو نشونش میدن وبزرگواری اقا امام حسین(ع)شامل حال وزندگیش میشه
سال دوم دانشگاه بود که عضو هیات شدم وبرای مشهد ثبت نام کردم ولی اخرش قسمت نشد که برم کلی ناراحت شدم که چرا امام رضا نطلبیدن برم حرمشون، تصمیم گرفتم که دیگه جایی برای مشهد ثبت نام نکنم تا بعدها با خانواده برم ولی کارای خدا بی حکمت نیست سال بعدش دلم طاقت نیاورد ودوباره ثبت نام کردم وقتی رسیدم مشهد فقط میخواستم حرمو ببینم دلم پر میکشید برای دیدنش، زمانی که به حرم میرفتم در بین دعاهام از امام خواستم که اگر صلاحه به مذهب تشیع رو بیارم، از سفر برگشتم وماه ها گذشت، قبل از اون سفر مدت ها بود که به این موضوع فکر میکردم ولی ترسی که همراهم بود نمیذاشت تصمیممو عملی کنم وقتی در بین دوستانم حرفش پیش میومد میگفتم نه نمیشه واقعا هم فکر نمیکردم به اینجا برسم ولی کارام یه جوری پیش رفت وکسانی سر راهم قرار گرفتن که خودم نفهمیدم چی شد، اربعین سال بعد برای مراسم هیات خودمو رسوندم اردبیل بعد مراسم رسما شهادتین رو به زبون اوردم، من که تا اون لحظه خودمم باورم نمیشد این کار اتفاق بیفته انگار کار رو برام آسون کرده بودن انگار دیگه دست من نبود که بترسم یا نترسم.... امسال که دوباره حضرت ماه طلبیدن ورفتم حرم یک دفعه یاد دعای پارسالم افتادم وبا خودم گفتم چه مهمون نوازن که منه فراموش کار دعامو یادم رفته بود ولی اقا صدامو شنیده بودن... و تصمیم گرفتم نام مبارک زهرا رو سر مزار شهید برونسی عزیز در بهشت رضا به عنوان نام جهادی برای خودم انتخاب کنم امیدوارم لیاقت این لطف وعنایت رو داشته باشم.... هنوزم وقتی زندگیمو مرور میکنم شوقی دلمو پر میکنه که قابل وصف نیست، با خودم میگم خداجانم شکرت که اردبیل دانشگاه قبول شدم
شکرت که عضو هیات امام حسین(ع) شدم
شکرت که دوستانی سر راهم قرار دادی که تا کمک حالم باشن
شکرت که حضرت طلبیدن وحرم رفتم
وخوشحالم که تو این شب عزیز پیامم رو میخونین
التماس دعا....
یا علی

شرکت کننده: زهرا

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
مسابقه #خاطره_زیارت

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از خاطرات من که اولین بارم بود میرفتم مشهد اسمم از طرف قرعه کشی هیئت دانشگاه دراومد که خودش کلی معجزه بود
اون روز چندتا از تشکل های دانشگاه قرعه کشی داشتن من اسمم اول از یک تشکل دیگه در اومد که اعلان حضور کردم ولی صدامو نشنیدن یه نفر دیگه رو بجام صداکردن من اون لحظه خیلی دلم شکست که میگفتم چقد بدم که لیاقت زیارت ندارم شبش هیت مکتب الشهدا مراسم داشت که قرعه کشی مشهدم داشت رفتم مسجد انقدرحالم بد بود و گریه کردم بخاطر اون اتفاق که همه اطرافیانم بهم گفتن حتما این قرعه برای توعه وآخرش اسمم دراومد من با کلی خوشحالی از خانوادم اجازه گرفتم بلاخره زمانش رسید که ما بریم مشهد یک شب مونده به حرکتش یه برف سنگین بارید که همه راه ها بسته شدن و کلی دلشوره که بهمون میگفتن امکانش زیاده که این اردو تشکیلاتی لغو بشه دل تودلم نبود خداخدا میکردم لغو نشه چون اولین بارم بود میخواستم برم پابوس امام رضا(ع)
بلاخره بعد از کلی دلشوره وگریه و التماس رسیدیم مشهد اولین صحنه ای که ازصحن و سرای امام رضا(ع) دیدم ورودی باب الجواد بود که اصلا باورم نمیشد که من زائر امام رضام
یه حس عجیب وناراحتی هم تو دلم داشتم این بود که جای خالی خانوادمو به شدت احساس میکردم
من تا اون زمان خیلی از لطف ومهربانی امام رضا(ع) شنیده بودم ولی با چشم خودم ندیده بودم که الحمدالله نصیبم شد ودیدم که فقط کافیه یه خواسته کوچیک که حتی خیلی هم مهم نباشه از ذهنت عبور کنه همون لحظه واقعیت پیدا کنه
انقدر خاطرات معجزه آسایی، من تو صحن وسرای شاه خراسان دیدم که ادم نمیدونه کدومو بگه چطوور بیان کنه!
آرزو میکنم انشالله انشالله همه آدما حتی شده یبار زائر امام رضا(ع) بشن که طعم عشق وآرامش واقعی رو بکشن وگرنه این حس ها با کلمه وجمله قابل بیان نیست.

شرکت کننده: خانم الیاسی

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
بسم‌الله الرحمن الرحیم

مسابقه #خاطره_زیارت

چند سالی میشه که امام رضا رو آقاجون صدا میکنم و هر موقع میرفتم حرم از آقا چیزای زیادی میخواستم مثل دختری که از باباش کلی چیز میخواد
از درس خوندن تو حریم علمی مزین به نامش تا لباس خادمیاری و تجربه خدمت که روز تولدش نصیبم شد و خیلی چیزای دیگه...
ولی در راس همه ی خواسته هام کربلا میخواستم و میدونستم قطعا کربلامو میگیرم چون تا حالا نشده چیزی ازش بخوام و بهم نده...
تا اینکه به آرزوم رسیدم و قرار شد اربعین برم کربلا‌...
بلیط گرفته بودیم و حرکت کردیم سمت ترمینال... فرصت نشده بود بریم زیارت آقا ازش اجازه بگیریم. تو راه به سمت ترمینال فقط گریه میکردم از دور گنبد آقا رو دیدم و گفتم ببخش که نتونستم بیام حرمت؛ بابایی نمی شد این دم آخری می طلبیدی میومدم ازت خداحافظی میکردم؟!
خلاصه ناراحت و گریان رسیدیم ترمینال... از دور سلام دادم و اجازه سفر گرفتم
رفتیم تو سالن و منتظر که صدا بزنن بریم سوار بشیم. منم همینطور ناراحت... خوشحال بودم که دارم میرم کربلا اما ناراحت بودم که زیارت آقا نرفتم... اخه مگه میشد که بدون اذن و خداحافظی با پدر بری سفر؟
تو حال خودم بودم که یهو از بلندگو صدا زدن که سفر های اون روزشون کنسل شده و افتاده واسه فردا... دلایلشون برا همه خیلی عجیب بود ولی برا من عجیب نبود چون میدونستم امام رضا یه کارایی کرده😉
همیشه حواسش بهم بوده نمیخواست دخترشو با اشک راهی سفر کنه...
منم که اون لحظه که این خبر رو شنیدم دل تو دلم نبود و سریع تاکسی گرفتم و با همون کوله بار پیاده روی اربعین، رفتم زیارت آقا...
روز بعد هم حرکت کردیم به قصد زیارت کربلا.
اونجا(عراق) هربار که میخواستم امین الله بخونم، ناخودآگاه اینطوری میخوندم:
السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده، السلام علیک یا "علی بن موسی الرضا"...
اینطوری بود که تو حرم امام حسین و امام علی و حضرت ابوالفضل، نائب الزیاره امام رضا بودم و هر لحظه به یاد آقا قدم بر می داشتم...

در شب ولادت آقا، نائب الزیاره شما در حرم مطهر علی بن موسی الرضا هستیم🌹.

شرکت کننده: خانم صباغی

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
یک #شهید🌸یک #خاطره

شهید#احمد_کاظمی

همراه سردار رفته بودیم اصفهان، ماموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه ها؛ دوست دارین دری از درهای بهشت را به شما نشون بدم؟! گفتیم: چی از این بهتر سردار! کفش هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یکراست بردمان سر مزار شهید خرازی با یقین گفت: از این قبر مطهر دری به بهشت باز می شه. نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود. توی آن لحظه ها هیچکدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود حتما کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!

راوی شهید #حسین_خرازی

#دری_به_بهشت

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma