داشتم از جلوی اتاق رد میشدم، از لای درِ نیمه باز دیدم که قامت بست به نماز...
همونجا وایسادم و محو تماشاش شدم، قربون صدقه ی اون قد و قامتِ به قدقامت ایستاده رفتم توو دلم.
آروم و پاورچین پاورچین رفتم توو اتاق و تا سلام نمازو داد چشماشو با دستام گرفتم از پشت سرش، دستامو با نوازش لمس کرد و گفت:
"چقدر آشنان این دستا، عطر بهشت میدن انگار!"
دستامو که گرفت و کشید، افتادم و نشستم توو بغلش، با خنده گفتم:
"سیب پوست میکندم، برا همونه!"
لبخند زد، کف دستمو گذاشتم رو لباش که فاصله شون داشت با صورتم هی کم و کمتر میشد
" هی هی! وایسا ببینم آقا! این چه وقت نماز خوندنه راستی؟! درسته اذان مغربو نگفتن، ولی دیگه از وقت نماز ظهر و عصر گذشته! خجالت نمیکشی نمازتو به قضا دادی؟! خودت وقت فضیلت نمازتو نمیخونی، اونوقت من یکم وقتش اینور و اونور میشه هی میگی نچ نچ از تو بعیده خانومم!!! هان؟! هان؟! جواب بده خب! حرف نزناااا...جواب بده! زودباش!"
داشت با لبخند و محبت نگاهم میکرد
" یه نفس بگیر تو، من توضیح میدم!
نماز واجب نبود، مستحبی بود! نمازمم اول وقت خوندم، خیالت راحت!"
نیشم باز شد، ضایع شدم که
"هوم قبول باشه، حالا چه نمازی بود می خوندی؟!"
فکر کنم صورتم خیلی خنده دار شده بود که به قهقهه افتاد، خم شد و مهر کرد لبامو و کنار صورتم به زمزمه گفت:
"نماز شکر بود عزیزم، برای نعمت عشقی که خدا بهمون داده، برای این آرامش، برای کنار هم بودنمون، برای دوامِ این بختِ بلند...
نماز شکر خوندم برای داشتنت!"
دوست داشتنش سر رفت از دلم، اگه بهشتیم باشه همینجا و توو آغوش همین مرده...باز داشت فاصله ی صورتامون کم میشد، یه لحظه یاد خیط شدنم افتادم و بغض و احساسات جاشو داد به شیطنت،
توو یه لحظه از حصار دستاش خودمو آزاد کردم و با نیش باز ایستادم جلوش، صدای اعتراضش بلند شد
"آهای خانوم! قبول نیست این حرکتت، خیلی نامردیه!"
خیز برداشت که بگیردم، پا گذاشتم به فرار، صداشو شنیدم:
"کجا درمیری بچه؟!"
با خنده و جیغ جیغ داد زدم:
" برم وضو بگیرم منم نماز شکر بخونم دیگه واسه داشتن خل و چلی مثل تو!"
خنده ش گرفت
خندیدم از خنده ش
خدا هم خندید از خنده مون.
#طاهره_اباذری_هریس
#داستانک 🦋
همونجا وایسادم و محو تماشاش شدم، قربون صدقه ی اون قد و قامتِ به قدقامت ایستاده رفتم توو دلم.
آروم و پاورچین پاورچین رفتم توو اتاق و تا سلام نمازو داد چشماشو با دستام گرفتم از پشت سرش، دستامو با نوازش لمس کرد و گفت:
"چقدر آشنان این دستا، عطر بهشت میدن انگار!"
دستامو که گرفت و کشید، افتادم و نشستم توو بغلش، با خنده گفتم:
"سیب پوست میکندم، برا همونه!"
لبخند زد، کف دستمو گذاشتم رو لباش که فاصله شون داشت با صورتم هی کم و کمتر میشد
" هی هی! وایسا ببینم آقا! این چه وقت نماز خوندنه راستی؟! درسته اذان مغربو نگفتن، ولی دیگه از وقت نماز ظهر و عصر گذشته! خجالت نمیکشی نمازتو به قضا دادی؟! خودت وقت فضیلت نمازتو نمیخونی، اونوقت من یکم وقتش اینور و اونور میشه هی میگی نچ نچ از تو بعیده خانومم!!! هان؟! هان؟! جواب بده خب! حرف نزناااا...جواب بده! زودباش!"
داشت با لبخند و محبت نگاهم میکرد
" یه نفس بگیر تو، من توضیح میدم!
نماز واجب نبود، مستحبی بود! نمازمم اول وقت خوندم، خیالت راحت!"
نیشم باز شد، ضایع شدم که
"هوم قبول باشه، حالا چه نمازی بود می خوندی؟!"
فکر کنم صورتم خیلی خنده دار شده بود که به قهقهه افتاد، خم شد و مهر کرد لبامو و کنار صورتم به زمزمه گفت:
"نماز شکر بود عزیزم، برای نعمت عشقی که خدا بهمون داده، برای این آرامش، برای کنار هم بودنمون، برای دوامِ این بختِ بلند...
نماز شکر خوندم برای داشتنت!"
دوست داشتنش سر رفت از دلم، اگه بهشتیم باشه همینجا و توو آغوش همین مرده...باز داشت فاصله ی صورتامون کم میشد، یه لحظه یاد خیط شدنم افتادم و بغض و احساسات جاشو داد به شیطنت،
توو یه لحظه از حصار دستاش خودمو آزاد کردم و با نیش باز ایستادم جلوش، صدای اعتراضش بلند شد
"آهای خانوم! قبول نیست این حرکتت، خیلی نامردیه!"
خیز برداشت که بگیردم، پا گذاشتم به فرار، صداشو شنیدم:
"کجا درمیری بچه؟!"
با خنده و جیغ جیغ داد زدم:
" برم وضو بگیرم منم نماز شکر بخونم دیگه واسه داشتن خل و چلی مثل تو!"
خنده ش گرفت
خندیدم از خنده ش
خدا هم خندید از خنده مون.
#طاهره_اباذری_هریس
#داستانک 🦋
یه شب سرد پاییزی بود...
رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...
از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:
"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"
براش فرستادم:
"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"
شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:
"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"
قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم
تایپ کرد:
"آخرشم نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"
حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!
اسمشو نوشتم
فوری جواب داد:
"جاااانممممممم"
براش فرستادم:
"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"
عصبانی شد:
"خدا نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"
کلافه نوشتم:
"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"
ناراضی جواب داد:
"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"
نوشتم:
"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"
شکلک لبخند گذاشت:
"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"
ناخودآگاه لبخند زدم:
"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"
جوابش پر از حسای خوب بود:
"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"
نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:
"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"
بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!
"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"
اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!
شیطنتم گل کرد و نوشتم:
"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"
درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:
"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"
بغضم گرفت،هیچی نگفتم
زمزمه کرد:
"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"
زیر لب گفتم:
"خدا نکنه"
اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...
امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...
دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی، بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل، بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت، بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!
بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم، نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...
اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
#داستانک 🦋
رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...
از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:
"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"
براش فرستادم:
"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"
شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:
"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"
قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم
تایپ کرد:
"آخرشم نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"
حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!
اسمشو نوشتم
فوری جواب داد:
"جاااانممممممم"
براش فرستادم:
"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"
عصبانی شد:
"خدا نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"
کلافه نوشتم:
"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"
ناراضی جواب داد:
"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"
نوشتم:
"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"
شکلک لبخند گذاشت:
"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"
ناخودآگاه لبخند زدم:
"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"
جوابش پر از حسای خوب بود:
"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"
نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:
"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"
بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!
"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"
اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!
شیطنتم گل کرد و نوشتم:
"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"
درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:
"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"
بغضم گرفت،هیچی نگفتم
زمزمه کرد:
"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"
زیر لب گفتم:
"خدا نکنه"
اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...
امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...
دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی، بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل، بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت، بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!
بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم، نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...
اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
#داستانک 🦋
پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد
"جلوی در دانشگاه منتظرتم، تموم شدی بیا"
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم، با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد:
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه، منتظرتم"
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا دربِ فنی، اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود، دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم، فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم، هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام، آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم، صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:
"بریم آب هویج بستنی؟!"
آهسته گفتم:
"سرده هوا، قهوه ی تلخو ترجیح میدم"
دیگه نخندید، سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!
دستاشو برد تو جیبش، قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم، جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن، اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم، زیادی جنتلمن بود مرد من، گویا برای همه!
توو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم، با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه، یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد.
پرسید:
"مطمئنی بستنی نمیخوری؟!"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"میدونی؟!
وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای، دیوونه نبودم...
دلم گرم بود!
دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم، بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود، الان سردمه، شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم:
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر"
دستش روی میز مشت شد، چقد رگای برجسته ش بهش میومد
"من به دلم نبود بریم، زهرا اصرار کرد، بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :
هی! اونجارو! این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!
بعد که زهرا گفت این... این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم، شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا!
همین قد و بالا، غرور، پالتوی مشکی، دستبند چرم مشکی، همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من، خودت بودیا...
اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:
"هیس!!!
یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!
از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور شنیدم:
"تو عشقی... اون فقط... یعنی من..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم:
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید، اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی، اگه عاشق بودی، اگه بودی...!"
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:
"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز.
بی صدا از کنارش گذشتم، شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:
"چقدر ساده از دست دادم تورو..."
#طاهره_اباذری_هریس
"جلوی در دانشگاه منتظرتم، تموم شدی بیا"
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم، با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد:
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه، منتظرتم"
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا دربِ فنی، اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود، دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم، فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم، هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام، آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم، صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:
"بریم آب هویج بستنی؟!"
آهسته گفتم:
"سرده هوا، قهوه ی تلخو ترجیح میدم"
دیگه نخندید، سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!
دستاشو برد تو جیبش، قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم، جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن، اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم، زیادی جنتلمن بود مرد من، گویا برای همه!
توو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم، با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه، یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد.
پرسید:
"مطمئنی بستنی نمیخوری؟!"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"میدونی؟!
وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای، دیوونه نبودم...
دلم گرم بود!
دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم، بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود، الان سردمه، شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم:
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر"
دستش روی میز مشت شد، چقد رگای برجسته ش بهش میومد
"من به دلم نبود بریم، زهرا اصرار کرد، بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :
هی! اونجارو! این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!
بعد که زهرا گفت این... این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم، شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا!
همین قد و بالا، غرور، پالتوی مشکی، دستبند چرم مشکی، همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من، خودت بودیا...
اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:
"هیس!!!
یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!
از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور شنیدم:
"تو عشقی... اون فقط... یعنی من..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم:
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید، اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی، اگه عاشق بودی، اگه بودی...!"
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:
"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز.
بی صدا از کنارش گذشتم، شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:
"چقدر ساده از دست دادم تورو..."
#طاهره_اباذری_هریس
تو را گم کرده ام اما کجا یادم نمی آید
کجا ول کرده ای دست مرا یادم نمی آید
به بدبختی به دست آورده بودم قلب سنگت را
چرا آسان مرا کردی رها یادم نمی آید
میان خواب و بیداری گمانم دیدمت با او...
چه ظلمی کرده ای بر من روا یادم نمی آید
چه شب ها تا سحر با اشک خود چون شمع خو کردم
چه شب ها تا سحر گفتم خداا یادم نمی آید
سراسر سوختی جان مرا با بی وفایی ها
به دل داغی زدی دیگر چرا یادم نمی آید
برایم یادگاری ماند تنها زخم و دلتنگی...
خودت را بعد عمری بی وفا یادم نمی آید
شبیه صخره ای سنگی برای عاشقی بودی
من از تو غیر پژواک صدا یادم نمی آید
خودم را در تو گم کردم شبی بارانی و غمگین
تو را گم کرده ام اما کجا یادم نمی آید
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
کجا ول کرده ای دست مرا یادم نمی آید
به بدبختی به دست آورده بودم قلب سنگت را
چرا آسان مرا کردی رها یادم نمی آید
میان خواب و بیداری گمانم دیدمت با او...
چه ظلمی کرده ای بر من روا یادم نمی آید
چه شب ها تا سحر با اشک خود چون شمع خو کردم
چه شب ها تا سحر گفتم خداا یادم نمی آید
سراسر سوختی جان مرا با بی وفایی ها
به دل داغی زدی دیگر چرا یادم نمی آید
برایم یادگاری ماند تنها زخم و دلتنگی...
خودت را بعد عمری بی وفا یادم نمی آید
شبیه صخره ای سنگی برای عاشقی بودی
من از تو غیر پژواک صدا یادم نمی آید
خودم را در تو گم کردم شبی بارانی و غمگین
تو را گم کرده ام اما کجا یادم نمی آید
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
ظرف ذرتمو کشید جلوش و با قاشق دهنیم شروع کرد به خوردن
- حواست کجاست؟!
عاشق منظره ی رو به خیابونِ طبقه ی دومِ این کافه بودم، کل چهارراه شلوغ جلوی دانشگاهو میشد دید، فلکه ی دانشگاه با همه ی آدما و ماشیناش، با چراغای رنگ و وارنگش...
نگاهمو از خیابون گرفتم و همونطور که نگاهش می کردم گفتم:
+ میدونی من عاشق اینم وقتی هوا تاریک میشه راه بیفتم پای پیاده توو کوچه خیابونا، منظره ی شهر وقتی کلی چراغ توی تاریکیش روشنه حس خوبی بهم میده، یه حس و حال عجیب مثل وقتایی که از شدت خوشحالی گریه م میگیره...
دو سه سالی که اینجام انقدر سرم گرم درس و دانشگاه و بیمارستان بوده که وقت نکردم بزنم به دل خیابون، برام آرزو شده انگار، حسرت شده، داشتم فکر می کردم دو سه ساعت دیگه که هوا تاریک شه چه شکلی میشه قیافه ی شهر!
نگاهش مهربون تر از همیشه شده بود، دستاشو با دستمال کاغذی پاک کرد و با سر اشاره کرد بهم
- پاشو بریم!
لب ورچیدم
+کجا! حالا نشستیم دیگه، یه کم دیگه م بذار نگاه کنم خیابونارو!
خودش بلند شد و دست منو هم کشید که بلند شم
- پاشو پاشو!
با زورِ دستش از جا بلند شدم و ایستادم.
- امشب همه رو میپیچونی تا دیر وقت میریم علافی توو خیابونا که تا دلت میخواد شهرو چراغای رنگ به رنگشو ببینی، نبینم تا من هستم حسرت همچین چیزایی بمونه به دلت، درسته نمی تونم آرزوهای بزرگ و محالتو برآورده کنم، ولی این آرزوهای کوچولو کوچولورو که میتونم، پاشو رفیق کوچولو!
ماتم برد، رفیق! رفیق کوچولو! اصلا مگه آرزویی بزرگتر از خودشم داشتم من؟!
باید می گفتم اتفاقا فقط توئی که می تونی بزرگترین و محال ترین آرزوی منو برآورده کنی اما غرورم دستشو گذاشت جلوی دهنِ دلم که نگفتم، به جاش گفتم:
+ پایه م! بزن بریم علافی!
خندید، خندیدم از خنده اش، خنده ی من اما بیشتر شبیه گریه بود انگار، انگار توی همون چند لحظه از چشمم افتاده بود شبِ شهر و چراغاش، انگار هزار سال دور بودم از اون آرزو و حسرت کوچیکِ چند لحظه پیشم، کاش می فهمید بودنش بهترین هدیه ست و داشتنش بزرگترین آرزو...
کاش میفهمید همه ی آرزوهامو میدم که خودشو داشته باشم فقط،
که مال من باشه فقط،
کاش می فهمید محال ترین آرزوی منه،
کاش قول می داد فقط برای من برآورده شه،
کاش!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر 🦋
- حواست کجاست؟!
عاشق منظره ی رو به خیابونِ طبقه ی دومِ این کافه بودم، کل چهارراه شلوغ جلوی دانشگاهو میشد دید، فلکه ی دانشگاه با همه ی آدما و ماشیناش، با چراغای رنگ و وارنگش...
نگاهمو از خیابون گرفتم و همونطور که نگاهش می کردم گفتم:
+ میدونی من عاشق اینم وقتی هوا تاریک میشه راه بیفتم پای پیاده توو کوچه خیابونا، منظره ی شهر وقتی کلی چراغ توی تاریکیش روشنه حس خوبی بهم میده، یه حس و حال عجیب مثل وقتایی که از شدت خوشحالی گریه م میگیره...
دو سه سالی که اینجام انقدر سرم گرم درس و دانشگاه و بیمارستان بوده که وقت نکردم بزنم به دل خیابون، برام آرزو شده انگار، حسرت شده، داشتم فکر می کردم دو سه ساعت دیگه که هوا تاریک شه چه شکلی میشه قیافه ی شهر!
نگاهش مهربون تر از همیشه شده بود، دستاشو با دستمال کاغذی پاک کرد و با سر اشاره کرد بهم
- پاشو بریم!
لب ورچیدم
+کجا! حالا نشستیم دیگه، یه کم دیگه م بذار نگاه کنم خیابونارو!
خودش بلند شد و دست منو هم کشید که بلند شم
- پاشو پاشو!
با زورِ دستش از جا بلند شدم و ایستادم.
- امشب همه رو میپیچونی تا دیر وقت میریم علافی توو خیابونا که تا دلت میخواد شهرو چراغای رنگ به رنگشو ببینی، نبینم تا من هستم حسرت همچین چیزایی بمونه به دلت، درسته نمی تونم آرزوهای بزرگ و محالتو برآورده کنم، ولی این آرزوهای کوچولو کوچولورو که میتونم، پاشو رفیق کوچولو!
ماتم برد، رفیق! رفیق کوچولو! اصلا مگه آرزویی بزرگتر از خودشم داشتم من؟!
باید می گفتم اتفاقا فقط توئی که می تونی بزرگترین و محال ترین آرزوی منو برآورده کنی اما غرورم دستشو گذاشت جلوی دهنِ دلم که نگفتم، به جاش گفتم:
+ پایه م! بزن بریم علافی!
خندید، خندیدم از خنده اش، خنده ی من اما بیشتر شبیه گریه بود انگار، انگار توی همون چند لحظه از چشمم افتاده بود شبِ شهر و چراغاش، انگار هزار سال دور بودم از اون آرزو و حسرت کوچیکِ چند لحظه پیشم، کاش می فهمید بودنش بهترین هدیه ست و داشتنش بزرگترین آرزو...
کاش میفهمید همه ی آرزوهامو میدم که خودشو داشته باشم فقط،
که مال من باشه فقط،
کاش می فهمید محال ترین آرزوی منه،
کاش قول می داد فقط برای من برآورده شه،
کاش!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر 🦋
لابلای گریه هاش داد میزنه:
"عاشقتم لعنتی...
اصلا تو می فهمی عشق یعنی چی؟؟!!!"
نگاهم مات گریه هاش میشه، باید بهش بگم:
"عشق شاید اون بغض عمیق، ته یه قهقهه ی دیوونه واره...
عشق شاید یه قطره اشک بی معنی موقع گوش دادن به یه آهنگ ریتم تند و شاده...
عشق شاید اون آهنگیه که نه دل پاک کردنشو داری، نه جرئت گوش دادنشو...
عشق شاید یه آه بلنده لابلای نفسای نصفه و نیمه...
عشق شاید یه نخ سیگاره توی دستای یه آدم مبتلا به آسم...
عشق شاید یه قاب کهنه ی برعکس روی میزه...
عشق شاید نگاه خیره به یه مرد غریبه ست با پیراهن چارخونه ی آبی...
عشق شاید زل زدن به یه دخترک با چشمای معصوم و براقِ ناآشناست...
عشق شاید نگاه نگران مادرمه به حال و روز زندگی بچه ش...
عشق شاید سر تکون دادن پدرمه به توی فکر رفتنای وقت و بی وقت ثمره ی زندگیش...
عشق شاید یه شیشه عطر خالیه که کل خونه رو بوش گرفته...
عشق شاید یه چمدونه که کل دنیارو توی خودش جا داده و برده...
عشق شاید اون سه نقطه ی بعد از هر هیچی نوشتنای یه آدم پر از تردیده...
عشق شاید گریه های یواشکی هرشبه و خنده های قلابی هر روزه...
عشق شاید شکلک خنده ست آخر هر خوبم گفتنای توی پیامای شبونه...
عشق شاید ساعت ها خیره شده به اسمشه توی لیست مخاطبای گوشی، بی اینکه جرئت شنیدن بوق اشغال رد تماسو داشته باشی...
عشق شاید جانمای نگفته ست به حرمت اونی که شده جان کسی دیگه...
عشق شاید دوستت دارم گفتنای شاعریه که زده شد به پای شعر و غزل بودنش، که کسی جدی نگرفتش...
عشق شاید آرزوی خوشبختی کردنیه که میدونی بدبختت میکنه...
عشق شاید اون راه گم کردن عمدیه که میرسه به خیابونی که هر عصر رد میشه ازش...
عشق شاید قرصیه که دیگه خواب نمیاره، که توو خوابم دیگه نمیشه دید رویاشو...
عشق شاید به زانو افتادن یه آدم مغروره پیش پای رفتنش، زیر بارون...
عشق شاید رو برگردوندن موقع آخرین خداحافظیه که نبینه باریدن بی وقفه ی اشکو، که نلرزه پاهاش برای رفتن...
عشق شاید فرار از دوست داشتنای هرکی غیر از اون یه نفره که دوستت نداره...
عشق شاید همین تظاهر به نفهمیه، وقتی دلت گیر کسیه که نیست، وقتی دلش گیر توئی میشه که دلی نداری برای بستن بهش...
عشق شاید صدای پاهاشه موقع رفتن که اونقدر بلنده که نمیذاره صدای اومدن کسی رو بشنوی...
عشق شاید...!"
گریه هاش چقدر منو یاد خودم میندازه، باید بهش بگم عشق چیز خوبی نیست، باید بگم من هنوز گیرم، هنوز دلم گیره، باید بگم هنوز بارونه وجودم از نبودناش، هنوز تنم درده از زخمای بی رحمیش، باید بگم ولی شکوندن بلد نیستم من، بلد نیستم ازش یه دیوونه ی زنجیری مثل خودم بسازم...
به جای بایدایی که باید بگم، چنگ میزنم به یه نباید عمیق...
بغلش میکنم!
کنار گوشش آهسته زمزمه میکنم:
" من بلد نیستم...
تو یادم بده عاشقی رو! "
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
"عاشقتم لعنتی...
اصلا تو می فهمی عشق یعنی چی؟؟!!!"
نگاهم مات گریه هاش میشه، باید بهش بگم:
"عشق شاید اون بغض عمیق، ته یه قهقهه ی دیوونه واره...
عشق شاید یه قطره اشک بی معنی موقع گوش دادن به یه آهنگ ریتم تند و شاده...
عشق شاید اون آهنگیه که نه دل پاک کردنشو داری، نه جرئت گوش دادنشو...
عشق شاید یه آه بلنده لابلای نفسای نصفه و نیمه...
عشق شاید یه نخ سیگاره توی دستای یه آدم مبتلا به آسم...
عشق شاید یه قاب کهنه ی برعکس روی میزه...
عشق شاید نگاه خیره به یه مرد غریبه ست با پیراهن چارخونه ی آبی...
عشق شاید زل زدن به یه دخترک با چشمای معصوم و براقِ ناآشناست...
عشق شاید نگاه نگران مادرمه به حال و روز زندگی بچه ش...
عشق شاید سر تکون دادن پدرمه به توی فکر رفتنای وقت و بی وقت ثمره ی زندگیش...
عشق شاید یه شیشه عطر خالیه که کل خونه رو بوش گرفته...
عشق شاید یه چمدونه که کل دنیارو توی خودش جا داده و برده...
عشق شاید اون سه نقطه ی بعد از هر هیچی نوشتنای یه آدم پر از تردیده...
عشق شاید گریه های یواشکی هرشبه و خنده های قلابی هر روزه...
عشق شاید شکلک خنده ست آخر هر خوبم گفتنای توی پیامای شبونه...
عشق شاید ساعت ها خیره شده به اسمشه توی لیست مخاطبای گوشی، بی اینکه جرئت شنیدن بوق اشغال رد تماسو داشته باشی...
عشق شاید جانمای نگفته ست به حرمت اونی که شده جان کسی دیگه...
عشق شاید دوستت دارم گفتنای شاعریه که زده شد به پای شعر و غزل بودنش، که کسی جدی نگرفتش...
عشق شاید آرزوی خوشبختی کردنیه که میدونی بدبختت میکنه...
عشق شاید اون راه گم کردن عمدیه که میرسه به خیابونی که هر عصر رد میشه ازش...
عشق شاید قرصیه که دیگه خواب نمیاره، که توو خوابم دیگه نمیشه دید رویاشو...
عشق شاید به زانو افتادن یه آدم مغروره پیش پای رفتنش، زیر بارون...
عشق شاید رو برگردوندن موقع آخرین خداحافظیه که نبینه باریدن بی وقفه ی اشکو، که نلرزه پاهاش برای رفتن...
عشق شاید فرار از دوست داشتنای هرکی غیر از اون یه نفره که دوستت نداره...
عشق شاید همین تظاهر به نفهمیه، وقتی دلت گیر کسیه که نیست، وقتی دلش گیر توئی میشه که دلی نداری برای بستن بهش...
عشق شاید صدای پاهاشه موقع رفتن که اونقدر بلنده که نمیذاره صدای اومدن کسی رو بشنوی...
عشق شاید...!"
گریه هاش چقدر منو یاد خودم میندازه، باید بهش بگم عشق چیز خوبی نیست، باید بگم من هنوز گیرم، هنوز دلم گیره، باید بگم هنوز بارونه وجودم از نبودناش، هنوز تنم درده از زخمای بی رحمیش، باید بگم ولی شکوندن بلد نیستم من، بلد نیستم ازش یه دیوونه ی زنجیری مثل خودم بسازم...
به جای بایدایی که باید بگم، چنگ میزنم به یه نباید عمیق...
بغلش میکنم!
کنار گوشش آهسته زمزمه میکنم:
" من بلد نیستم...
تو یادم بده عاشقی رو! "
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
ازش پرسیدن فکر میکنی اگه اون موقعا بودی...
اگه چشم باز می کردی میدیدی یه طرف سپاه یزیده و یه طرف حسین بن علی و انصارش، چیکار می کردی؟!
مکث کرد
مکث کرد و گفت نمیدونم...
اگه به حرف باشه طرف امام حسین و رستگاری، اما اگه به عمل باشه، نمیدونم...
واقعا نمیدونم!
با خودم فکر کردم اون مکثه منم، اون مکثه من و امثال منیم که به زبون سیاه پوش و عزادار آقا امام حسینیم ولی به عمل که میرسه، نه به هم رحم می کنیم، نه به بچه ی شش ماهه ی مردم!
من و مایی که یادمون میره حرمت و ارزشِ آبرو و دلِ خلق خدا از خودِ خونه ی خدا هم بالاتره و فراموش می کنیم اندازه ی یک سر سوزن حق الناسی رو که گردنمونه، نه قرآن به سر گرفتن پاک می کنه از ذمه مون، نه گریه ی محرم و نه مکه و کربلا رفتن و هزار و یکی دیگه از این قبیل!
اون مکثه خوی طمع کار و حریص و آزمند خیلی از ماهائیه که به طمعِ ملک ری و فلان پست و مقامِ غصبی و فلان ثروت ناحق و فلان جایگاه، پا رو خرخره ی خیلیا میذاریم و پاش بیفته برای خواسته هامون، هم خون میریزیم، هم خونِ خلق الله رو میکنیم توی شیشه، غافل از این که فلان از ما بزرگتراش هم دست و دهنشون به گندم ری که سهله، به "جُو"ش هم نرسیده و نمیرسه و نخواهد رسید، که دنیا اگه وفا داشت، به صاحبان قبلیش وفا میکرد!
از خیلی از ماها اگه بپرسن همچین سوالیو بیدرنگ و محکم و قاطع میگیم معلومه!
طرف آقام حسین، ولاغیر!
اما به عمل که برسه، میشیم سرکرده ی سپاه یزید و شرم نمی کنیم از خدای حسین، به خاطرِ ظلم روا داشتن به هرکسی که در برابرمون بنا به شرایطی مظلومه و بی دفاع...
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
پ.ن: وضع جامعه الان یجوریه ک اکثریت مظلومن و بی دفاع دربرابر شرایط ایجاد شده، کاشکی هرکی هر جور ک میتونه دست هم نوعانش رو بگیره ک لااقل خودمون خودمونو از زمین بلند کنیم و رحم کنیم به هم توی این حال و روزِ سختی ک داره میگذره ب همهمون کم و بیش، درست عین زمستونای سرد و طولانی توی قصه ها ک تموم میشه و میره و تهش فقط رو سیاهی میمونه ب ذغالِ بخت برگشته!!!
اگه چشم باز می کردی میدیدی یه طرف سپاه یزیده و یه طرف حسین بن علی و انصارش، چیکار می کردی؟!
مکث کرد
مکث کرد و گفت نمیدونم...
اگه به حرف باشه طرف امام حسین و رستگاری، اما اگه به عمل باشه، نمیدونم...
واقعا نمیدونم!
با خودم فکر کردم اون مکثه منم، اون مکثه من و امثال منیم که به زبون سیاه پوش و عزادار آقا امام حسینیم ولی به عمل که میرسه، نه به هم رحم می کنیم، نه به بچه ی شش ماهه ی مردم!
من و مایی که یادمون میره حرمت و ارزشِ آبرو و دلِ خلق خدا از خودِ خونه ی خدا هم بالاتره و فراموش می کنیم اندازه ی یک سر سوزن حق الناسی رو که گردنمونه، نه قرآن به سر گرفتن پاک می کنه از ذمه مون، نه گریه ی محرم و نه مکه و کربلا رفتن و هزار و یکی دیگه از این قبیل!
اون مکثه خوی طمع کار و حریص و آزمند خیلی از ماهائیه که به طمعِ ملک ری و فلان پست و مقامِ غصبی و فلان ثروت ناحق و فلان جایگاه، پا رو خرخره ی خیلیا میذاریم و پاش بیفته برای خواسته هامون، هم خون میریزیم، هم خونِ خلق الله رو میکنیم توی شیشه، غافل از این که فلان از ما بزرگتراش هم دست و دهنشون به گندم ری که سهله، به "جُو"ش هم نرسیده و نمیرسه و نخواهد رسید، که دنیا اگه وفا داشت، به صاحبان قبلیش وفا میکرد!
از خیلی از ماها اگه بپرسن همچین سوالیو بیدرنگ و محکم و قاطع میگیم معلومه!
طرف آقام حسین، ولاغیر!
اما به عمل که برسه، میشیم سرکرده ی سپاه یزید و شرم نمی کنیم از خدای حسین، به خاطرِ ظلم روا داشتن به هرکسی که در برابرمون بنا به شرایطی مظلومه و بی دفاع...
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
پ.ن: وضع جامعه الان یجوریه ک اکثریت مظلومن و بی دفاع دربرابر شرایط ایجاد شده، کاشکی هرکی هر جور ک میتونه دست هم نوعانش رو بگیره ک لااقل خودمون خودمونو از زمین بلند کنیم و رحم کنیم به هم توی این حال و روزِ سختی ک داره میگذره ب همهمون کم و بیش، درست عین زمستونای سرد و طولانی توی قصه ها ک تموم میشه و میره و تهش فقط رو سیاهی میمونه ب ذغالِ بخت برگشته!!!
باب الحوائج بودنت،
دارد دلیلِ محکمی...
بی دستی وُ با این همه،
دائم گره وا می کنی!
#طاهره_اباذری_هریس
#سلامبرقمرمنیربنیهاشم
دارد دلیلِ محکمی...
بی دستی وُ با این همه،
دائم گره وا می کنی!
#طاهره_اباذری_هریس
#سلامبرقمرمنیربنیهاشم
میگفت پر از خاصیته عشق؛ پر از فایده ست...
مثلا قدرت تمرکزو میبره بالا!
یهو به خودت میای میبینی مرکزِ همه ی تمرکز و توجهت شده یه نفر! چپ میری اونه، راست میری اون...
چشمت جز اونو نمیبینه، گوشت جز اونو نمیشنوه. نه دلت جز اونو میخواد، نه عقلت جز اونو تایید میکنه...
اونقدری که یه روز به خودت میای میبینی جز اون کسی نیست اصلا!
میگفت پر از خاصیته عشق؛ پر از فایده ست...
مثلا قدرت تمرکزتو میبره بالا! همه ی هوش و حواستو جمع میکنه رو یه نفر؛ که غیر از این اگه باشه، دیگه عشق نیست اون عشق!
#طاهره_اباذری_هریس
مثلا قدرت تمرکزو میبره بالا!
یهو به خودت میای میبینی مرکزِ همه ی تمرکز و توجهت شده یه نفر! چپ میری اونه، راست میری اون...
چشمت جز اونو نمیبینه، گوشت جز اونو نمیشنوه. نه دلت جز اونو میخواد، نه عقلت جز اونو تایید میکنه...
اونقدری که یه روز به خودت میای میبینی جز اون کسی نیست اصلا!
میگفت پر از خاصیته عشق؛ پر از فایده ست...
مثلا قدرت تمرکزتو میبره بالا! همه ی هوش و حواستو جمع میکنه رو یه نفر؛ که غیر از این اگه باشه، دیگه عشق نیست اون عشق!
#طاهره_اباذری_هریس
گیرم نوازشهای تو اجبار تلخی بیش نیست...
گاهی دعا کردم کمی
مجبورتر باشی فقط!
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
@t_herisi_poems777
گاهی دعا کردم کمی
مجبورتر باشی فقط!
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
@t_herisi_poems777
اَمّن یُجیب خواندم و از خدا تو را...
کردم گدایی و وسط هر دعا تو را...
می کرد خواهش این دل از رب العالمین
تا از دلم هرگز نخواهد جدا تو را....
اصلا به دیگران چه که بین این همه...
آدم چگونه شد که من، یا چرا تو را...
میخواهم عشق من! به قدری که حاضرم...
لب تر کنی و من کنم جان فدا تو را
باید که مال من شوی، تا به کی گلم؟؟؟
من هم غریبه ام که بخوانم "شما" تو را
می چسبد عشق من همین که یواشکی...
با نام کوچکت بکنم هی صدا تو را!
هر لحظه، هر زمان و شده در غزل عزیز...
اَمّن یُجیب خواندم و از خدا تو را... !
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
@t_herisi_poems777
کردم گدایی و وسط هر دعا تو را...
می کرد خواهش این دل از رب العالمین
تا از دلم هرگز نخواهد جدا تو را....
اصلا به دیگران چه که بین این همه...
آدم چگونه شد که من، یا چرا تو را...
میخواهم عشق من! به قدری که حاضرم...
لب تر کنی و من کنم جان فدا تو را
باید که مال من شوی، تا به کی گلم؟؟؟
من هم غریبه ام که بخوانم "شما" تو را
می چسبد عشق من همین که یواشکی...
با نام کوچکت بکنم هی صدا تو را!
هر لحظه، هر زمان و شده در غزل عزیز...
اَمّن یُجیب خواندم و از خدا تو را... !
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
@t_herisi_poems777
عمری دعا کردم که سهم قلب من باشی...
در من تمنایی به غیر از با تو بودن نیست!
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
@t_herisi_poems777
در من تمنایی به غیر از با تو بودن نیست!
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
@t_herisi_poems777
گفتم دعا کن سهم من باشی از این دنیا
گفتی دعا کن از سرت عشقم بیفتد زود!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 | @t_herisi_poems777
گفتی دعا کن از سرت عشقم بیفتد زود!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 | @t_herisi_poems777
بیا دلبر!
بیا دستتو بذار سرِ دلمون تا ببینی چه خون به جیگری شدیم از دلتنگیت...
بیا دستتو بذار سر دلمون که آروم بگیره لاکردار!
آره با شمام! شما که دلبری! شما که رفتی و دلشدگان را خبر نکردی! شما که بلدی چهجور بی خبر بری و این همه بری و شاعرانه و قشنگم بری که دلمون واس رفتنتم بره...
همین یهبارو نرو!
همین یهبارو به خاطرِ دلِ بی صاحابِ ما بیا!
دِ بذار ببینیم اصلا اومدن بلدی شما؟!
نه گمونم!
#طاهره_اباذری_هریس
پ.ن: دلبر برفت
و دلشدگان را خبر نکرد...
🦋 | @t_herisi_poems777
بیا دستتو بذار سرِ دلمون تا ببینی چه خون به جیگری شدیم از دلتنگیت...
بیا دستتو بذار سر دلمون که آروم بگیره لاکردار!
آره با شمام! شما که دلبری! شما که رفتی و دلشدگان را خبر نکردی! شما که بلدی چهجور بی خبر بری و این همه بری و شاعرانه و قشنگم بری که دلمون واس رفتنتم بره...
همین یهبارو نرو!
همین یهبارو به خاطرِ دلِ بی صاحابِ ما بیا!
دِ بذار ببینیم اصلا اومدن بلدی شما؟!
نه گمونم!
#طاهره_اباذری_هریس
پ.ن: دلبر برفت
و دلشدگان را خبر نکرد...
🦋 | @t_herisi_poems777
Forwarded from حرف دل
دوستش دارم وُ این حال عجیبم شاهد!
دوستش دارم و این حس نجیبم شاهد
دوستش دارم وُ بی او به خدا خواهم مرد
حال زار من وُ تجویز طبیبم شاهد
دوستت دارمِ من در غزل وُ شعرم بود
دوستش دارم وُ ممنوعیِ سیبم شاهد
من که حوا شدنم در طلب وصلش بود
که شود آدمِ من،سیب فریبم شاهد
شاعرش بودم وُ او شعر نمی فهمیده
اشک شب هایم وُ لبخندِ رقیبم شاهد
آی مردم!به خدا عشق به غیر از غم نیست
این که جز درد نشد هیچ نصیبم شاهد
دوستش دارم و هرقدر بگویم بس نیست
دوستش دارم و این حال عجیبم شاهد
#طاهره_اباذری_هریس 🦋
دوستش دارم و این حس نجیبم شاهد
دوستش دارم وُ بی او به خدا خواهم مرد
حال زار من وُ تجویز طبیبم شاهد
دوستت دارمِ من در غزل وُ شعرم بود
دوستش دارم وُ ممنوعیِ سیبم شاهد
من که حوا شدنم در طلب وصلش بود
که شود آدمِ من،سیب فریبم شاهد
شاعرش بودم وُ او شعر نمی فهمیده
اشک شب هایم وُ لبخندِ رقیبم شاهد
آی مردم!به خدا عشق به غیر از غم نیست
این که جز درد نشد هیچ نصیبم شاهد
دوستش دارم و هرقدر بگویم بس نیست
دوستش دارم و این حال عجیبم شاهد
#طاهره_اباذری_هریس 🦋