حرف دل
42 subscribers
6.77K photos
25 videos
146 links
Download Telegram
همیشه منظور آدما اون چیزی نیست که به زبون میارن، خواسته ی دلشون همونی نیست که بر حسب مصلحت و اجبار توی دهن میچرخونن، خیلی وقتا منظور آدما توی حرفاشون نیست، توی کلماتشون نیست...
شنونده خودش باید فهمیده باشه، خودش باید بفهمه، خودش باید ترجمه کردن بلد باشه!
همین خودِ تو...
تو خودت باید عاقل باشی، منو بلد باشی، چشمامو از حفظ باشی، تو خودت باید بغضمو، لحن صدامو، جنس حرفامو بشناسی حتی بهتر از خودم...
تو خودت باید بفهمی منو،
مثلا من حتی اگه خودمم بهت یه روزی گفتم برو،
گفتم نمون،
تو بفهم،
تو بمون،
تو باش
تو نرو...
میشنوی؟!
نرو!

#طاهره_اباذری_هریس 🦋
صداش کردم، در جا جواب داد
"جانِ دلِ من؟!"
دلم ضعف رفت براش، گفتم:
"جان و دلت سلامت؛ میگماااا...به نظرت ده سال دیگه مون چه شکلیه؟!"
خندید
"ده سال دیگهههه...
صبحِ زود با بوسه بیدارت میکنم، بغلم خوابیدی و سرت رو بازومه...
میگم تا من نون بگیرم و بیام توام دخمر بابارو بیدار کن، قراره باهم صبحونه بخوریم.
بعد من میرم برا شما دوتا وروجک شیطون نون سنگک خاشخاشی میگیرم که دوست داری، وقتی برگردم جفتتون بیدارین و خونه ی کوچیک و نقلیمون پر از عطر چایی هل دار و خنده هاتونه.
میشینیم باهم سر میز صبحونه، برای دخترمون که لقمه میگیری دلم غش و ضعف میره واس جفتتون، الکی اخم میکنم که یعنی حسودیم شده، میخندین مادر و دختر بهم، دلت میسوزه و برا منم لقمه میگیری، وقتی میخوای لقمه ی کره و مربای گل محمدی رو بذاری دهنم، خم میشم و دستتو میبوسم...
بعد من و دخمر بابا که دیرمون شده پامیشیم که بریم، وروجکمونو باید برسونم مدرسه ش، اول عسل بابارو میرسونم و از اونورم میرم سر کار و شمام یکی دو ساعت دیگه میخوابی و بعد پامیشی که برای آقاتون شام قرمه سبزی اعلا درست کنی که میدونی خیلی دوست داره!"
چشمام گرد شد
"چه خوش اشتهان آقامون، پس کار و شغلم چی؟!"
حق به جانب گفت:
"من ازت خواستم بذاریش کنار و توام گفتی که من و زندگیمون مهمتریم برات، هرچی آقاتون بگن!"
یکم زل زدم به قیافه ی جدیش و اون به صورت متعجب من و بعد باهم زدیم زیر خنده.
از اون موقع خیلی میگذره، این روزا و شبایی که ندارمش، گاهی وقتا فکر میکنم همه ی این دردا و دلتنگیا یه کابوسه...
رفتنش و نبودنش و نداشتنش یه خواب بد شبانه ست که قراره یه صبح توی همون ده سال بعدی که میگفت، با تکونای دستای آشناش ازش بپرم و ببینم همه ی این سالها به باهم بودن گذشته و حس کنم لمس لباشو روی پیشونیم و بشنوم صداشو که میگه:
" تا من نون بگیرم و بیام توام دخمر بابارو بیدار کن، قراره باهم صبحونه بخوریم."

#طاهره_اباذری_هریس
#داستانک 🦋