صبح ساعت پنج و نیم فکر کردم شأن نزول آن سبزیپلو در آن روز بحرانی چه بود؟ قادر به درک خودم نیستم، که چرا آن روز تصمیم گرفته بودم سبزیپلوماهی بپزم؛ چرا اصلن چیزی بپزم، و چرا سبزیپلوماهی. وضعیت کلی خانه از لحاظ شاخص تنش، قرمز را هم رد کرده بود، و من -الان حدس میزنم- لابد فکر کرده بودم نمیشود گشنه بمانند که. طبق معمول، تنش از بیرون وارد شده بود. ما داشتیم زندگیمان را میکردیم، که یکباره آن شرایط تحمیل شده بود. مهمانان را نمیتوانستم و نمیخواستم رد کنم، و باز طبق معمول فکر کرده بودم باید یک راهی پیدا کنم تا «به خوشی و سلامت از در خانهی من بروند». ( از مجموعه آموزههای کودکی: ۱- پلیس پایش به این خانه بار نمیشود، ۲- هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نمیرود. - و چندین بند فصیح دیگر) طرف اصلی ماجرا روی تخت مهمان بیهوش افتاده بود، قبلش شیشهی ویسکی( کادوی تولدم، که دو سه سالی در کتابخانه بود) را برداشته بود، رفته بود بالکن، و لاجرعه سرکشیده بود. رسیده بودم بالای سرش و پرسیده بودم فکر نمیکنی برای نوشیدن ویسکی من باید اجازه بگیری؟( سوالی بیمعنی، در شرایطی بیمعنی) ولی برای هر پرسشی دیگر دیر بود، تگری مختصری زده بود روی کف چوبی بالکن، و دانههای خیسخوردهی برنج رفته بودند لای درزهای کفپوش.
بههرحال تصمیم گرفته بودم از یک متخصص بهره برم، تخصص خودم هرچه بود، دور بود از بیماران مبتلا به الکل. زنگ زده بودم ریچارد بیاید، که کارش همین بود. ریچارد هم حتمن سریع شلوارش را پوشیده بود و راه افتاده بود تا در روز تعطیل رسمی، یک بیمار دیگر را هم به زندگی طبیعی بازگرداند. و من، سبزیپلوماهی بار گذاشته بودم.
آن روز، شخصیتهای حقیقی و حقوقی دیگری هم در آن داستان ایفای نقشی در حد حضور فیزیکی در صحنه کردند- عملن کمک موثری ازشان ساخته نبود. حتا از دست ریچارد هم کار خاصی برنیامد، در نهایت پس از اینکه رسپی ماهی سرخشده در روغن آووکادو را پرسید، گفت بهترین کار معرفی طرف به کلینیک است، و در پرانتز گفت آنقدر عجله کردم که ریپ شلوارم را یادم رفته بود ببندم، و رفت.
اینکه بعدها چه شد و داستان به کجا رسید هم الان در حوصلهام نیست. طرف اصلی داستان هم در ذهنم الان خودمام، که وسط بحران میزی چیده بودم بسیط. و یادم میآید سرمیز بلند گفته بودم همهچیز درست میشود، نگران نباشید، در حالیکه سعی کردم صدای تگری طرف در اتاق مهمان را نشنیده بگیرم، و همهمهی حضار دور میز را نشنیده بگیرم، و همچنان اصرار داشتم همهچیز بهتر خواهد شد، و داشتم تمام سعیام را میکردم که هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نرود؛ و حالا که چندین سال گذشته، میبینم تنها کسی که از آن داستان آزرده بیرون رفت، صاحب دانههای خیسخوردهی برنج بود، که بعدها فهمیدم خیلی جاها تگری زده، اما هیچجا برایش سبزیپلوماهی بار نگذاشتهاند جز من، که وفادار بند هشتم آموزههای کودکیام: - از در این خانه کسی گرسنه بیرون نمیرود.
بههرحال تصمیم گرفته بودم از یک متخصص بهره برم، تخصص خودم هرچه بود، دور بود از بیماران مبتلا به الکل. زنگ زده بودم ریچارد بیاید، که کارش همین بود. ریچارد هم حتمن سریع شلوارش را پوشیده بود و راه افتاده بود تا در روز تعطیل رسمی، یک بیمار دیگر را هم به زندگی طبیعی بازگرداند. و من، سبزیپلوماهی بار گذاشته بودم.
آن روز، شخصیتهای حقیقی و حقوقی دیگری هم در آن داستان ایفای نقشی در حد حضور فیزیکی در صحنه کردند- عملن کمک موثری ازشان ساخته نبود. حتا از دست ریچارد هم کار خاصی برنیامد، در نهایت پس از اینکه رسپی ماهی سرخشده در روغن آووکادو را پرسید، گفت بهترین کار معرفی طرف به کلینیک است، و در پرانتز گفت آنقدر عجله کردم که ریپ شلوارم را یادم رفته بود ببندم، و رفت.
اینکه بعدها چه شد و داستان به کجا رسید هم الان در حوصلهام نیست. طرف اصلی داستان هم در ذهنم الان خودمام، که وسط بحران میزی چیده بودم بسیط. و یادم میآید سرمیز بلند گفته بودم همهچیز درست میشود، نگران نباشید، در حالیکه سعی کردم صدای تگری طرف در اتاق مهمان را نشنیده بگیرم، و همهمهی حضار دور میز را نشنیده بگیرم، و همچنان اصرار داشتم همهچیز بهتر خواهد شد، و داشتم تمام سعیام را میکردم که هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نرود؛ و حالا که چندین سال گذشته، میبینم تنها کسی که از آن داستان آزرده بیرون رفت، صاحب دانههای خیسخوردهی برنج بود، که بعدها فهمیدم خیلی جاها تگری زده، اما هیچجا برایش سبزیپلوماهی بار نگذاشتهاند جز من، که وفادار بند هشتم آموزههای کودکیام: - از در این خانه کسی گرسنه بیرون نمیرود.
پریروز از خواب پاشدم، گشتی زدم اینسو و آنسو، دیدم همه عاشق شهرام شبپرهاند. گفتم لابد فصلی مهم از تاریخ تطور اندیشه را از دست دادهام، نوروز البته وقتی سبزیپلو ماهی تدارک میدیدم، تلویزیون کوتاهزمانی روی بیبیسی بود، متوجه شده بودم که به شکلی غیرطبیعی، شهرام ش. محور ماجراست، گفته بودم شاید تجلیل از پیشکسوتانی، چیزیست. از اینها که در تهران برگزار میکنند و آخرین بازماندهی یک ژانر، خسته و بیمار و ازپاافتاده روی سن میآید و به جبران یک عمر دیده نشدن، طرد شدن، تنهایی، اجر ندیدن و بر صدر ننشستن، یک مدال بیفایده میگیرد و خودش هم یادش میرود روی سن بودنش، تایید دیدهنشدنش است، چند جملهای میگوید و در میان تشویق فزایندهای حضار، میرود مینشیند و مجری تپقزنان، همچنان در باب لزوم اجرگزاردن به اهل قلم و هنر، مهمل میبافد. گفتم بیبیسی طبق معمول به رغم سکونت در لندن، سلیقهای پسا-انقلاب-پنجاهوهفتی/دوم-خردادی دارد.
پریروز در مسیر کار گفتم یکی دو اثر ازش گوش کنم شاید تغییری رخ داده و ببینم نظرم پس از بیست سال چیست، نظرم همان بود.
سالها پیش، مهمانیهایی راه می انداختیم و تیپهای منفور اجتماعی را پرفورمنس میکردیم و با شهرام شبپره میرقصیدیم. یکی روسری چرک سیاه سرش میکرد با چادر سیاه پارهای که تهش به زمین میکشید، دور ابروهایش را سیاه میکرد و لبهایش را بیرنگ و دندانهایش را زرد، میشد مدیر مدرسه. یکی روسری گلگلی سر میکرد با چادر پنگوئنی و جوراب پاریزین و ابروی روشن، میشد معلم پرورشی. یکی پیرهن سفید چرکمردهی یقهآخوندی با شلوار خاکستری که جیبهای شل داشت، جای ریش و پشم مداد میکشید تا سیاه شود و دمپایی پلاستیکی پا میکرد، میشد معاون آموزش و پرورش منطقهی سه.
شهرام ش. خوراک چنین پرفورمنسی بود. برای موقعیتهای کمیکتراژیک خیلی به درد میخورد. بیش از این اما، ای قشنگ تر از پریا، تنها تو کوچه نریا، خیلی فرقی هم با ادبیات کتاب معارف سوم دبستان نداشت: بچههای محل دزدن، عشق منو میدزدن. ترانههایش غیرقابل تحمل بودند، و یکی دو راند بیشتر نمیشد باهاش رقصید، حوصلهی آدم را سر میبرد و باید میزدی روی مرتضا یا اندی تا رقص از تپش نیفتد.
در عالم شلوار و دامن و پیرهن هم البته ته داستان همین است: پیروان مد، از اینکه ورق گاهی برگردد و شلوار دمپا اجرِ ندیده را عطف به ما سبق کند، شادمان میشوند. انگار شلوار دمپا چیزی در خود داشته که در زمان مد شدنش چهل سال قبل، از قلم افتاده بوده، و حالا شاید بشود از نو کشفش کرد. برای بعضی، چیزی از نو قابل کشف شدن دارد شاید، و برای بعضی، همان است که بود. پیرهن کمرکرستی برای بعضیها ست میشود هنوز، گیرم با نایکی، برای بعضی دیگر تهش همان است که بود: تنگ و آزارنده و مناسب برای صرفن موقعیتهای خیلی نادر، مثل پرفورمنس گروهی تینایجر آنارشیست به قصد مسخرهی مد رسمی و تنگ و بددوخت.
هنوز بعد از اینهمه سال، هیچ تلویزیون فارسی زبانی موفق نشده چارتا آدم خلاق جمع کند، و عرصهی برنامهی نوروز را به سطحی فراتر از رستورانهای ایرانی فرنگ ببرد: دیوارها با موتیف هخامنشی تزیین شده، رومیزیهای الیاف پلاستیکی با طرح ترمه، بشقابهای ارزان چینی، منوهای صدسالهی کاور شده در پلاستیک چرکمرده، گارسونهای کراواتی که بوی پیازداغ میدهند، شوخیهای بیجا و بینمک، خلاصه بنجل و غیرحرفهای و نچسب، طوری که تا یک روز بعد، بوی غذا تا بیخ گلویت میآید و برمیگردد. چه حیف، تمامی الفاظ جهان را داشتید و آن نگفتید که به کار آید.
پریروز در مسیر کار گفتم یکی دو اثر ازش گوش کنم شاید تغییری رخ داده و ببینم نظرم پس از بیست سال چیست، نظرم همان بود.
سالها پیش، مهمانیهایی راه می انداختیم و تیپهای منفور اجتماعی را پرفورمنس میکردیم و با شهرام شبپره میرقصیدیم. یکی روسری چرک سیاه سرش میکرد با چادر سیاه پارهای که تهش به زمین میکشید، دور ابروهایش را سیاه میکرد و لبهایش را بیرنگ و دندانهایش را زرد، میشد مدیر مدرسه. یکی روسری گلگلی سر میکرد با چادر پنگوئنی و جوراب پاریزین و ابروی روشن، میشد معلم پرورشی. یکی پیرهن سفید چرکمردهی یقهآخوندی با شلوار خاکستری که جیبهای شل داشت، جای ریش و پشم مداد میکشید تا سیاه شود و دمپایی پلاستیکی پا میکرد، میشد معاون آموزش و پرورش منطقهی سه.
شهرام ش. خوراک چنین پرفورمنسی بود. برای موقعیتهای کمیکتراژیک خیلی به درد میخورد. بیش از این اما، ای قشنگ تر از پریا، تنها تو کوچه نریا، خیلی فرقی هم با ادبیات کتاب معارف سوم دبستان نداشت: بچههای محل دزدن، عشق منو میدزدن. ترانههایش غیرقابل تحمل بودند، و یکی دو راند بیشتر نمیشد باهاش رقصید، حوصلهی آدم را سر میبرد و باید میزدی روی مرتضا یا اندی تا رقص از تپش نیفتد.
در عالم شلوار و دامن و پیرهن هم البته ته داستان همین است: پیروان مد، از اینکه ورق گاهی برگردد و شلوار دمپا اجرِ ندیده را عطف به ما سبق کند، شادمان میشوند. انگار شلوار دمپا چیزی در خود داشته که در زمان مد شدنش چهل سال قبل، از قلم افتاده بوده، و حالا شاید بشود از نو کشفش کرد. برای بعضی، چیزی از نو قابل کشف شدن دارد شاید، و برای بعضی، همان است که بود. پیرهن کمرکرستی برای بعضیها ست میشود هنوز، گیرم با نایکی، برای بعضی دیگر تهش همان است که بود: تنگ و آزارنده و مناسب برای صرفن موقعیتهای خیلی نادر، مثل پرفورمنس گروهی تینایجر آنارشیست به قصد مسخرهی مد رسمی و تنگ و بددوخت.
هنوز بعد از اینهمه سال، هیچ تلویزیون فارسی زبانی موفق نشده چارتا آدم خلاق جمع کند، و عرصهی برنامهی نوروز را به سطحی فراتر از رستورانهای ایرانی فرنگ ببرد: دیوارها با موتیف هخامنشی تزیین شده، رومیزیهای الیاف پلاستیکی با طرح ترمه، بشقابهای ارزان چینی، منوهای صدسالهی کاور شده در پلاستیک چرکمرده، گارسونهای کراواتی که بوی پیازداغ میدهند، شوخیهای بیجا و بینمک، خلاصه بنجل و غیرحرفهای و نچسب، طوری که تا یک روز بعد، بوی غذا تا بیخ گلویت میآید و برمیگردد. چه حیف، تمامی الفاظ جهان را داشتید و آن نگفتید که به کار آید.
❤2
Forwarded from شاهد علوی/ روزنامهنگار (شاهد علوى)
دفتر هواپیمایی ملی ایران—هما، در وین، تغییرکاربری خواهد داد. بر شیشهاش کاغذی چسباندهاند: کامینگسون! جملهای ساده و کمحادثه: کسبوکاری تعطیل شده، مستأجری رفته، مستأجری آمده. مستاجر جدید، خانمها، آقایان، دونر است. دونر هم فرهنگ خاص خود را ساخته—نوعی ایستگاه بین راه. جایی که آدمها میایستند، میخورند، نگاه میکنند، و دوباره به زندگیشان ادامه میدهند. هیچکس از دونر انتظار کیفیت میشلن ندارد، اما همه از آن خاطره دارند. این تجمع معنا در محصولی بیادعا، چیزیست که مصرفکنندهی مدرن، حتی ناخودآگاه، با آن احساس نزدیکی میکند. دونر هم برای ما نمادی شده است.
اما همینجا، در همین انتقال بیسروصدا از هواپیما به نان و گوشت و سس، چیزی فراتر از یک تغییر تجاری در حال رخ دادن است: ما با لحظهای روبهروایم که حافظه از مکان خارج شده، و جایش را مصرف گرفته است.
هما، برخلاف بسیاری از نهادهایی که جمهوری به قصد غارت ما پدید آورد، از جمله بنیاد مستضعفان و بنیاد حفظ و نشر رحمتاللهعلیه و ستاد امر به معروف و نهی از منکر و کوفت و زهرمار، نهادی پیشاانقلابی بود. محصول دورانی که دولت، با همهی تناقضها، میکوشید خود را در جهان بازنمایی کند. تابلوی هما، تنها نشانِ یک ایرلاین نبود؛ بخشی از پروژهی مدرنیزاسیون بود. حامل این ایده که ایران، بهمثابه دولت-ملت، میتواند در نقشهی جهانی سهمی ایفا کند. انقلاب آمد، و آخوند چرک را کاشت، اما هما ماند. جمهوری اسلامی آن را تصاحب کرد و سرقت کرد، نه خلق. و درست از همینجا مسئله آغاز میشود.
تاریخ پس از انقلاب، پر است از مصادرهی نمادها؛ برخی حذف شدند، و برخی صرفاً مصرف. هما در این میانه، حفظ شد. چون همچنان کارکرد داشت: پرواز، ارز، وامگیری از اعتباری که از پیش ساخته شده بود. اما حفظ یک نماد با حفظ معنای آن یکی نیست. آنچه باقی ماند، پوستهای بود که کمکم از محتوا تهی شد. هما، طی دههها، به برند بوروکراتیکی بدل شد که نه حافظهای حمل میکرد، نه افقی ترسیم میکرد، نه حتی نشانی بود از جهانیبودن. از نمایندگی، به کارمندی تقلیل یافت.
تبدیل آن دفتر به مغازهی دونر، نه به معنای شکست دیپلماتیک است، نه فقدان لجستیک. اتفاقاً از آن دست دگرگونیهاییست که بیسروصدا رخ میدهد، چون دیگر ضرورتی برای حضور نیست. جمهوری اسلامی در جهان حضور و وجود ندارد مگر بهعنوان تهدید علیه نظم جهانی. سیاست خارجی، به تقابل و تنش تقلیل یافته؛ آنچه باقی مانده، حیات درونمرزی به هر بهایی است. اما نشانهها، حتی وقتی فراموش میشوند، همچنان عمل میکنند—نه بهمثابهی پیام، که بهمثابهی جای خالیِ پیام.
هما روزی نشانهی اتصال بود. حالا، همان فضا به دونرفروشی تبدیل شده است. نه چون کسی خواست آن را تحقیر کند، نه چون حملهای صورت گرفته، بلکه چون معنا از آن رخت بربسته.
پرسش این نیست که چرا دونر آمده؛ پرسش واقعی این است که چرا ایران دیگر نیست. نه ایران جغرافیایی، که ایران نمادین. جمهوری اسلامی، حتی در حفظ نمادهای مصادرهشدهاش نیز ناتوان بود. نه بلد بود بسازد، نه میتوانست سرقتکرده ها را نگه دارد. فرسایش، نه در میدان نبرد، بلکه در سکوت اداری و بیتفاوتی رخ میدهد و نشانه، وقتی فراموش شود، دیگر نشانه نیست؛ صرفاً تکهای پلاستیک است روی شیشهای بخارگرفته.
شاید روزی کسی، در صف دونر، با نانی در دست بپرسد: اینجا، روزی چه بوده؟
اگر کسی باشد که پاسخ دهد، یعنی هنوز چیزی باقی مانده. اگر نه، فقط نان است—نان، بینشانه.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤6👍2😢1💩1
Forwarded from شاهد علوی/ روزنامهنگار (شاهد علوى)
میان ایرانیان نقل معروفیست: کسی که بیش از پنج سال از ایران دور باشد، درکی از وضعیت ندارد دیگر. عبارتی منطقیست: بههرحال، منِ نوعی در آن هوا نفس نمیکشم، درکِ واقعی از قیمت پیاز و نان ندارم، در هراسِ «فردا چه خواهد شد» نمیخوابم. در یک کلام، بله—درک ملموس و جاری در رگهایم از زیست روزمره، هر ثانیه کمرنگتر میشود.
نکتهی مغفول، اما، این است که تجربهی رنج اساساً ربط مستقیم به جغرافیا ندارد: برای درکِ درد، الزاماً نباید چارستون بدنت به خاک پرچ شده باشد. با این آگاهی، شاید بتوان بهتر فهمید که ایرانیِ آزادیخواه، هرجا باشد، از دیدن آخوندِ چرک دگوری دمپاییپلاستیکیپوش، و یقهآخوندیهای آدمکش نوکرصفت، استفراغش میگیرد—بهخصوص وقتی خودشان را داخلِ آدم حساب میکنند.
رنجهای آدمی، اما، گسترهی وسیعی دارد. آدم گاهی دلش میخواهد برود، دست بگذارد روی شانهی موسویچیها، و بپرسد: چه به سرت آمده که رد نشدهای؟ چه اتفاقی برای روح و روانت افتاده که گیری؟ چطور شد که در تمنای ساختِ شرایطی بهتر برای خودت و آیندگان، دست به طنابی پوسیده میآویزی که، طبق تمامی شواهد و مستندات، من و تو و مردم، “ملت شریف و نجیب ایران”، اصلاً دغدغه و اولویتش نبودهایم؟ در واقع، داستان همان است که همیشه بوده: تا پونز در پیشانی خودت فرو نرفته باشد، درکی از دردش نداری—حتا اگر بر خاکی واحد راه بروی.
چرا کسانی حتی وقتی همهچیز عیان شده، هنوز طرفِ جنایت را میگیرند؟ شاید نه صرفن از سر جهل، از سر فرورفتن. از ترسِ روبهرو شدن با این حقیقت که گویی خودشان هم بخشی از آن ماشین بودهاند. بعد از سقوط فرانسه، فلانکیستها—همدستهای داخلی نازیها—هنوز کسانی را داشتند که ازشان دفاع میکردند. با کتوشلوار، با ادبیات و ظاهر موجه، ولی شریکِ اشغال و آدمفروشی.
حالا پیداست که هیچچیز پنهان نبود. اعدامها در سکوت اتفاق نیفتادند، بلکه با نظمِ اداری، دستور رسمی، و مشارکت کاملِ نهادهای حکومتی اجرا شدند. هزاران نفر را تیرباران کردند—بیمحاکمه، بیدفاع، بیفرصت. خانوادهها را به گورستانهای بینام کشاندند و از دادنِ نشانی قبر امتناع کردند. و نخستوزیر وقت، در همان ساختار بود. نه استعفا داد، نه مخالفت علنی کرد، نه حتی بعدتر کوشید توضیحی بدهد. در متن قدرت ایستاده بود و سکوت را انتخاب کرد. این سکوت، کماهمیتتر از صدور حکم نیست. و حالا، همان چهره، بدل شده به نماد اعتراض—بیآنکه بپرسیم اعتراض به چه؟ به ساختاری که خود، سالها بخشی از آن بوده؟ به قانونی که به آن وفادار ماند و بارها به آن ارجاع داد؟ اگر کسی بخواهد این حجم از تناقض را نبیند، مسئله فقط ناآگاهی نیست. چشم بستن بر واقعیت، در نهایت به همدستی میرسد. و هیچکس با حصر، از مسئولیتِ خون بیرون نمیماند.
ما با روایتهایی روبهرو هستیم که از ابتدا با تناقض ساخته شده، و تا امروز با انکار زنده مانده. روایتی که خود را تاریخ مینامد، اما با حذف، با سانسور، با توجیه، با فریب دوام آورده. و اکنون، اگر هنوز کسانی به آن وفادار ماندهاند، دیگر نمیتوان تنها برچسبِ سادهدلی به آنها زد.
آنکه پس از اینهمه سال، پس از اینهمه خون، هنوز به نجاتِ درون ساختار امید دارد، یا خودش را نمیبیند، یا خودش را نمیبخشد. شاید هم هیچگاه بهدرستی تصمیم نگرفته بایستد. فقط گیر کرده، میان دیروزی که رو به اضمحلال است، و فردایی که جسارتِ ساختنش را ندارد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤7👍2👎2👏1💩1