چند روز پیش، دوستم به کافهای دعوتم کرد و گفت چند سوال دربارهی مردهای ایرانی دارد. گفت که طبق گپهای قبلیمان، میداند که من از کلیتهایی مثل «مردهای ایرانی»،«زنهای ایرانی»، «ایرانیها»،« آفریقاییها»، «فرانسویها»، و « ساحل بیسائوییها» بیزارم اما بهرحال ماجرا این است که به تازگی با مردی ایرانی آشنا شده و طرف خیلی جذاب است و چیزهایی هست که نمیتواند بفهمد مثلن اینکه همان دفعهی اول گفته با هم بخوابیم و دوستم گفته ببخشید، ما هیچ همدیگر را نمیشناسیم و طرف بهش برخورده و گفته خوابیدن مگر شناختن میخواهد؟ یا مثلن گفته چرا در خانه از این لباسهای تورتوری نمیپوشی و آرایش نمیکنی؟ درحالیکه خودش پیژامهاش را رها نمیکند.
بعد عکس طرف را نشانم داد و من یکباره پرت شدم به بنگاههای مسکن چون مرد ایرانی مذکور عین بنگاهدارهای قالتاق به نظر میآمد.دوستم یکریز داشت تعریف میکرد که مرد با او بلند حرف میزند و کنایه و متلکباز است و خیلی عصبانی میشود و طی دو سه روزی که با هم بودهاند کلن یک لیوان هم جابهجا نکرده و نشسته تخمههایی که از مغازهی ترکها خریده شکسته و فوتبال تماشا کرده و در اینستاگرامش مدام عکس آبجو آپلود کرده.
خب، شما انتظار داشتید من چه کنم؟ کاپوچینو جدن خوشطعم بود و هوا هم ملس و پاییزی بود و من هم هرچه گشتم جملهی مناسب حال و احوال پیدا کنم، نشد. دوستم پرسید مردهای ایرانی وقتی ارگاسم میشوند، همه غش میکنند و پشت به زنها خوابشان میبرد؟ گفتم راستش جهان، جهان نسبیتهاست. قطعیتها مردهاند و جایشان را دادهاند به سکوت، وقتی میدانی قضیه چیست اما عدم قطعیت باعث میشود دهنت را ببندی و از وضع هوا و طعم کاپوچینو حرف بزنی. نظر مرا بخواهی، کمی روی تئوری «چگونه قدر خود را بدانیم» کار کن.
بعد عکس طرف را نشانم داد و من یکباره پرت شدم به بنگاههای مسکن چون مرد ایرانی مذکور عین بنگاهدارهای قالتاق به نظر میآمد.دوستم یکریز داشت تعریف میکرد که مرد با او بلند حرف میزند و کنایه و متلکباز است و خیلی عصبانی میشود و طی دو سه روزی که با هم بودهاند کلن یک لیوان هم جابهجا نکرده و نشسته تخمههایی که از مغازهی ترکها خریده شکسته و فوتبال تماشا کرده و در اینستاگرامش مدام عکس آبجو آپلود کرده.
خب، شما انتظار داشتید من چه کنم؟ کاپوچینو جدن خوشطعم بود و هوا هم ملس و پاییزی بود و من هم هرچه گشتم جملهی مناسب حال و احوال پیدا کنم، نشد. دوستم پرسید مردهای ایرانی وقتی ارگاسم میشوند، همه غش میکنند و پشت به زنها خوابشان میبرد؟ گفتم راستش جهان، جهان نسبیتهاست. قطعیتها مردهاند و جایشان را دادهاند به سکوت، وقتی میدانی قضیه چیست اما عدم قطعیت باعث میشود دهنت را ببندی و از وضع هوا و طعم کاپوچینو حرف بزنی. نظر مرا بخواهی، کمی روی تئوری «چگونه قدر خود را بدانیم» کار کن.
Forwarded from Aasoo - آسو
نوشتن به دو زبان؛ گفتگو با سرور کسمایی🔻
✍️من به هر دو زبان مینویسم. یعنی همهی رمانهایم به فارسی و فرانسوی همزمان خلق شدهاند. این روند پیچیدهبرآمده از تجربهی شخصیو فردی من است. احتمالاً در پیوند با آموزش و تحصیل این دو زبان و همینطور در پیوند با گونهی ادبی رمان، چون این همزمانی تنها در روند نگارش رمان یا فیکسیون اتفاق میافتد. کار معمولاً در یکی از دو زبان آغاز میشود، چندی به خوبی پیش میرود و بعد با مانع برخورد میکند یا گاهی کاملاً متوقف میشود.
✍️ادبیات فارسی شعرمحور است و زبان فارسی در شعر صیقل یافته است، در حالی که زبان فرانسه زبان رمان است. فراموش نکنیم که واژهی رمان نام زبانی است که در قرون وسطی در منطقهی پاریس و حومه صحبت میشده است و گونهی ادبی رمان ابتدا در این زبان به ثبت رسید. زبانی که مردم کوچه و بازار به آن صحبت میکردند و برخلاف لاتین که زبان کلیسا و فرهیختگان بود، زبان رمان برای همه قابلفهم بود. این نام از آن روز تا به امروز بر این گونهی ادبی مانده است. بنابراین، برای رماننویسی زبان فرانسوی زبان ورزیده و پرامکانی است و تاریخ غنیای دارد. اما در همین زبان هم من گاهی گیر میکنم و نیاز دارم برگردم به فارسی. فارسی با آن امکانات فوقالعادهاش چه در شعر و چه در نثر، تصویرهای ناب و واژگان گاه دوپهلو... مسکوب همیشه میگفت: «گرفتاریِ ایرانی بودن به زبان فارسیاش میارزد!» من هم در پاسخ شما میتوانم بگویم که گرفتاری دوزبانه بودن میارزد به امکاناتی که زبان فارسی به من میدهد.
✍️به گمانم باید پرسید چرا برخی پیشنهادات فرهنگستان به زبان مینشیند و برخی نمینشیند. چون همانطور که پیشتر گفتم، واژگان پیشنهادی بیشماری ماندگار شدهاند، مثل خودرو، خودکار، دانشگاه، دانشنامه، فروشگاه و غیره که ما هر روز بارها از آنها استفاده میکنیم. اما در این میان واژگانی هم بودهاند که پذیرفته نشدند، چون دلیل وجودی خود را پیدا نکردند، کارآمد نبودند یا با سلیقهی عمومی جور در نیامدند. شاید باید به این موضوع از نگاه روانشناسی جمعی هم پرداخت. برای مثال، نقل است که در فرهنگستان دوم، ذبیح بهروز که به فارسی سره باور داشت و در پی پالایش کامل زبان از کلمات عربی بود، گاه پیشنهاداتی افراطی مطرح میکرد، از جمله به جای عبارت «محرمانه» که در نامهنگاریهای اداری استفاده میشود، پیشنهاد داده بود از عبارت «کس نداند» استفاده کنند.
✍️اگر در نتیجهی تأثیرات بیرونی زبان ما دچار شلختگی شده باشد، تقصیر خود ماست که از آن حراست نمیکنیم. درست گفتن و درست نوشتن کار چندان دشواری نیست، تنها باید حساسیت لازم را بهکار برد. برای مثال، وقتی صبح تا شب در شبکههای خبری پربیننده از اصطلاح «سؤال پرسیدن» استفاده میشود، این ایراد زبان نیست بلکه ناشی از شلختگی کاربر است که فراموش میکند پرسیدن به تنهایی کافی است.
@NashrAasoo 💭
✍️من به هر دو زبان مینویسم. یعنی همهی رمانهایم به فارسی و فرانسوی همزمان خلق شدهاند. این روند پیچیدهبرآمده از تجربهی شخصیو فردی من است. احتمالاً در پیوند با آموزش و تحصیل این دو زبان و همینطور در پیوند با گونهی ادبی رمان، چون این همزمانی تنها در روند نگارش رمان یا فیکسیون اتفاق میافتد. کار معمولاً در یکی از دو زبان آغاز میشود، چندی به خوبی پیش میرود و بعد با مانع برخورد میکند یا گاهی کاملاً متوقف میشود.
✍️ادبیات فارسی شعرمحور است و زبان فارسی در شعر صیقل یافته است، در حالی که زبان فرانسه زبان رمان است. فراموش نکنیم که واژهی رمان نام زبانی است که در قرون وسطی در منطقهی پاریس و حومه صحبت میشده است و گونهی ادبی رمان ابتدا در این زبان به ثبت رسید. زبانی که مردم کوچه و بازار به آن صحبت میکردند و برخلاف لاتین که زبان کلیسا و فرهیختگان بود، زبان رمان برای همه قابلفهم بود. این نام از آن روز تا به امروز بر این گونهی ادبی مانده است. بنابراین، برای رماننویسی زبان فرانسوی زبان ورزیده و پرامکانی است و تاریخ غنیای دارد. اما در همین زبان هم من گاهی گیر میکنم و نیاز دارم برگردم به فارسی. فارسی با آن امکانات فوقالعادهاش چه در شعر و چه در نثر، تصویرهای ناب و واژگان گاه دوپهلو... مسکوب همیشه میگفت: «گرفتاریِ ایرانی بودن به زبان فارسیاش میارزد!» من هم در پاسخ شما میتوانم بگویم که گرفتاری دوزبانه بودن میارزد به امکاناتی که زبان فارسی به من میدهد.
✍️به گمانم باید پرسید چرا برخی پیشنهادات فرهنگستان به زبان مینشیند و برخی نمینشیند. چون همانطور که پیشتر گفتم، واژگان پیشنهادی بیشماری ماندگار شدهاند، مثل خودرو، خودکار، دانشگاه، دانشنامه، فروشگاه و غیره که ما هر روز بارها از آنها استفاده میکنیم. اما در این میان واژگانی هم بودهاند که پذیرفته نشدند، چون دلیل وجودی خود را پیدا نکردند، کارآمد نبودند یا با سلیقهی عمومی جور در نیامدند. شاید باید به این موضوع از نگاه روانشناسی جمعی هم پرداخت. برای مثال، نقل است که در فرهنگستان دوم، ذبیح بهروز که به فارسی سره باور داشت و در پی پالایش کامل زبان از کلمات عربی بود، گاه پیشنهاداتی افراطی مطرح میکرد، از جمله به جای عبارت «محرمانه» که در نامهنگاریهای اداری استفاده میشود، پیشنهاد داده بود از عبارت «کس نداند» استفاده کنند.
✍️اگر در نتیجهی تأثیرات بیرونی زبان ما دچار شلختگی شده باشد، تقصیر خود ماست که از آن حراست نمیکنیم. درست گفتن و درست نوشتن کار چندان دشواری نیست، تنها باید حساسیت لازم را بهکار برد. برای مثال، وقتی صبح تا شب در شبکههای خبری پربیننده از اصطلاح «سؤال پرسیدن» استفاده میشود، این ایراد زبان نیست بلکه ناشی از شلختگی کاربر است که فراموش میکند پرسیدن به تنهایی کافی است.
@NashrAasoo 💭
Telegraph
نوشتن به دو زبان؛ گفتگو با سرور کسمایی
غروب شانزدهم مرداد ماه، دوستان داریوش آشوری، نویسنده و زبانشناس، تولد ۸۳ سالگیاش را در پاریس جشن گرفتند. یکی از میهمانان، سرور کسمایی، در این ضیافت مشغول بحثی گرم با آشوری بود در باب زبان فارسی و واژگانش. صحبت آنان در شبی گرم در رستورانی در پاریس، انگیزهی…
امروز صبح، پویا بختیاری آماده میشود که برود سرکار، ریرا اسماعیلیون بیدار میشود که نت امروز پیانویش را تمرین کند، محسن محمدپور لباسهای خاکیاش را میپوشد که برود سر ساختمان برای بنایی، پونه و آرش بیدار شدهاند و با هم بر سر پروژهای مشترک در دانشگاه بحث میکنند، امیر ارشد تاجمیر بیدار شده و میگوید دارد دیرش میشود، پریسا اقبالیان در مطبش پروندهی بیمارش را مرور میکند، ندا آقاسلطان، آه، ندا آقاسلطان جای گلوله در سینه اش هنوز درد دارد. آنها هرگز به امروز نرسیدند، جمهوری اسلامی همهی آنها را کشته است. و صبح، معنای صبح، برای همگی ما، به رغم مدیتیشن و موسیقی یوگا و نفس عمیق و تراپی، تا ابد به مفهوم درد و خشم آغشته است.
در تحلیل بیرون انداختن آن زن عقبمانده از اتوبوس، اغلب اشتباهی رخ میدهد که یا ناشی از فراموشی است یا محصول تلاش برای «نایس بودن و همیشه آدم مهربونهی داستان بودن».
از فردای انقلاب، چیزی به نام «ما زنان ایرانی» دیگر وجود نداشته است. یک سو ماییم، یک سو آنها. «ما» یعنی زنانی که به حرمت انسانیشان توهین شده، «آنها همواره به ما توهین کردهاند. ما یعنی زنانی که همهجا لو داده شدهایم چون آنها تصمیم میگرفتند که رفتارمان به حد کفایت اسلامی هست یا نیست، پوششمان اسلامی هست یا نیست. ما یعنی زنانی که از مدرسه و دانشگاه اخراج شدهایم، چون یکی از آنها زیر ماتحتش صندلی چرمیای داشته که حس قدرت در او ایجاد میکرده است، که میتواند درباره آیندهی ما، تمام زندگی آیندهی ما تصمیم بگیرد. اینها چیزهای کمی نیستند. زندگی ما به دلیل وجود آنها بسیار سخت، بسیار فرساینده و عجین با جنگ روزمره برای داشتن کوچکترین حقوق انسانی شده است. حالا نوبت آنهاست. مسأله منطقیست: آنها یا باید یاد بگیرند آدم شوند، دماغشان از شورت و رختخواب و پوشش و زندگی خصوصی دیگران بیرون بکشند، آدم باشند، آدم متمدن نه زن عقبماندهی عصای دست فقاهت، یا یکی یکی از همهجا به بیرون پرت شوند. این روند طبیعی تاریخ است. زدی ضربتی؟ ضربتی نوش کن. آخ که چه لذتی دارد تماشای تو، زن آلت ولایت، که به هنگام عصیان زنان آزار دیده، از اتوبوس بیرون میشوی.
از فردای انقلاب، چیزی به نام «ما زنان ایرانی» دیگر وجود نداشته است. یک سو ماییم، یک سو آنها. «ما» یعنی زنانی که به حرمت انسانیشان توهین شده، «آنها همواره به ما توهین کردهاند. ما یعنی زنانی که همهجا لو داده شدهایم چون آنها تصمیم میگرفتند که رفتارمان به حد کفایت اسلامی هست یا نیست، پوششمان اسلامی هست یا نیست. ما یعنی زنانی که از مدرسه و دانشگاه اخراج شدهایم، چون یکی از آنها زیر ماتحتش صندلی چرمیای داشته که حس قدرت در او ایجاد میکرده است، که میتواند درباره آیندهی ما، تمام زندگی آیندهی ما تصمیم بگیرد. اینها چیزهای کمی نیستند. زندگی ما به دلیل وجود آنها بسیار سخت، بسیار فرساینده و عجین با جنگ روزمره برای داشتن کوچکترین حقوق انسانی شده است. حالا نوبت آنهاست. مسأله منطقیست: آنها یا باید یاد بگیرند آدم شوند، دماغشان از شورت و رختخواب و پوشش و زندگی خصوصی دیگران بیرون بکشند، آدم باشند، آدم متمدن نه زن عقبماندهی عصای دست فقاهت، یا یکی یکی از همهجا به بیرون پرت شوند. این روند طبیعی تاریخ است. زدی ضربتی؟ ضربتی نوش کن. آخ که چه لذتی دارد تماشای تو، زن آلت ولایت، که به هنگام عصیان زنان آزار دیده، از اتوبوس بیرون میشوی.
صبح، دختر کوچک همکارم را دیدم که ایستاده بود کنار درخت، و بی یک لحظه مکث و تنفس، جیغ میکشید: من نمیام، من نمیام. همکارم چند قدم بالاتر، با دوچرخهی دخترش در دست، ایستاده بود و مستاصل، به دخترک نگاه میکرد که صورتش سرخ شده بود و اشکهایش گولّهگولّه میریختند روی سنگفرش خیابان. به همکارم گفتم چند سال، فقط چند سال دیگر دوام بیاوری حل است، وقتی که برود مدرسه، وقتی که مستقل شود. بعد چند ادای مسخره برای دخترک درآوردم که لَختی بیخیال جیغ زدن بشود و بخندد. اثر نکرد. آبنبات اثر نکرد، مسخره بازی اثر نکرد، آبپاش پلاستیکی و قیژقیژ بوق دوچرخه و ادای چارلی چاپلین هیچ کدام اثر نکردند. ولی صدای زنی اثر کرد. زنی که در میان جمعیت، جمعیتی که جیغ جیغ و گریهی دخترک کلافهشان کرده بود،به همکارم گفت ببخشید خانم، میخواستم بگویم من شما را درک میکنم؛ صدای آن زن اثر کرد. گفت که این وضعیت را میشناسد، استیصال را میشناسد، میداند یعنی چه که گاهی ندانی چه غلطی باید بکنی، همهی اینها را میشناسد. من، که عصای خیالی چارلی چاپلین هنوز در دستم بود، زن را بغل کردم. رفتارش، صدایش مرا به هیجان آورده بود. این که نگفته بود راه چاره چیست، این که نسخه نپیچیده بود، راهکار نپرسیده ارائه نداده بود، نقش دانای کل را برگردن نگرفته بود، فقط ایستاده بود و آرامش داده بود. گفته بود میفهمد، درک میکند، میشناسد، همین. اما همین تسلی داده بود، همکارم آرام شده بود، دخترک را بغل کرده بود، قدرت پیدا کرده بود و راه را دیده بود. که دهان در جهان بسیار است و گوش ، بسیار کم. حرف بسیار است و تسلی، کم.
دخترها را دیدید که مدیر کل را از مدرسه پرت کردند توی کوچه؟ چه دخترانی، چه دختران ماه شجاعی. وجود آدم دوپاره میشود، پارهای غرق شادی و سرور، که چنین نسلی و اینهمه دانایی و شهامت؛ پارهای غرق خشم میشود از آن چه بر ما رفت. تکتک این هیکلهای مفتخوردهی لش جایشان در انتهاییترین لایهی زبالهدانی تاریخ ایران است. چه هارت و پورتی داشتند وقتی سر صبح وادار میکردند شعارهای ابلهانهشان را بخوانیم، چه لذت کثیفی میبردند از تحقیر انسانیت، با آن چادرهای سیاه دراز، که کثافات خیابانها را میرُفت و ظرف و مظروف چه هماهنگ بودند: مغزشان هم چون چادرشان روفندهی کثافات ذهنی بود: ترکیب متعفنی از جهالت ذاتی، و مقاومت در مقابل دانایی، و جهانی مسدود و هیکلی فربه از چپاندن لقمههای درشت در دهانی که بوی عفونت ایدئولوژی میداد. چند تایشان مُردهاند و شانس دیدن چهرههای کریهشان به وقت دیدن حماسهی دختران نسل نو از کفمان رفته است. غالبن فانتزیهای جنسی بیماری هم داشتند. یکیشان در جمعی به پوستر شعری از سهراب سپهری اشاره کرده بود و گفته بود: من اناری را میکنم یعنی چه؟ مگر انار را میشود کرد؟ و بعد خندیده بود و ما چندشمان شده بود از نکبت روح و روانش؛ پلشت مدیر مدرسه هم بود، از همینها که یکی یکی باید خودشان محترمانه سر خر را خودکفا و خودجوش به سمت انتهاییترین لایهی زبالهدانی کج کنند.
قربان قد و بالای قشنگتان، دخترها و پسرهای نسل نو ♥️❤️
قربان قد و بالای قشنگتان، دخترها و پسرهای نسل نو ♥️❤️
آنجا که تمامی لوازم انسان بودن، تمامی نشانههای اولیه دال بر اینکه موجودی با دو دست و دو پا، دارای حجمی فشرده در جمجمه به نام مغز و عضلهای تپنده در قسمت فوقانی قفسهی سینه به نام قلب، میتواند انسان باشد، آنجا که تمامی این نشانههای کوچک به کثافت و رذالت آلوده شده باشند، آن وقت میتوان فیلم پسرک ده سالهای را در تلویزیون نشان داد که قایق کوچکی را به آب طشت انداخته و از به بار نشستن اختراعش شادمان است، و میتوان از شرکتکننده در مسابقهی تلویزیونی پرسید این کیست؟ و شرکت کننده به لکنت بگوید: این؟ این کیان است و بعد، تسلیت بگوید.
به کی؟ به کی تسلیت میگویی تو که در چنین رذالتی شرکت کردهای؟ و مجری اشک میریزد؛ اشکش قرار است راحم دل باشد اما موجب خشم میشود، از تکتک زوایای صحنه نکبت میبارد، رذالت میبارد، پستفطرتی میبارد.
کثافتها، این کودک کیست؟ این کودک که به رگبار بسته شده و کشته شده کیست؟ این نهایت معصومیت کیست؟ کثافتها، این بچه را کشتهاند. این بچه و آرزوهایش را به رگبار بستهاند و چقدر، چقدر ممکن است عفونت تمامی ، تمامی عضلات و احجام کالبدت را تسخیر کرده باشد که بتوانی از کودک ده سالهی به رگبار بسته شده، موضوع سوال مسابقه تلویزیونی بسازی؟ کجا به دنیا آمدهای؟ کجا بزرگ شدهای؟ در را که باز میکنی، وارد خانهات که میشوی، حس نمیکنی بخشی از شر جهان بر گردهات سنگینی میکند؟ شب که میخوابی، شرارت چون بختک بر سینهات نمیافتد؟ کابوس نمیبینی؟ فردا صبحش باز به سازمان میروی تا از اجساد خونین بالا بروی و با کفشهای خونیات وارد استودیو شوی؟ آه که این شرارت سه سو دارد، یک سو آنکه با موضوع کودک کشته شده سوال تلویزیونی طرح میکند، آنکه در مانتویی رنگین و صورتی مصنوعی سوال را با شرکت کننده درمیان میگذارد، و آنکس که به سوال با مِن و مِن و لکنت پاسخ میدهد. این سه ضلع مثلث شر، در همکاری پلید و رذالتباری با هم به پاسخ میرسند: پاسخ، کیان پیرفلک، کودک به رگبار بستهی ایذه است.
به کی؟ به کی تسلیت میگویی تو که در چنین رذالتی شرکت کردهای؟ و مجری اشک میریزد؛ اشکش قرار است راحم دل باشد اما موجب خشم میشود، از تکتک زوایای صحنه نکبت میبارد، رذالت میبارد، پستفطرتی میبارد.
کثافتها، این کودک کیست؟ این کودک که به رگبار بسته شده و کشته شده کیست؟ این نهایت معصومیت کیست؟ کثافتها، این بچه را کشتهاند. این بچه و آرزوهایش را به رگبار بستهاند و چقدر، چقدر ممکن است عفونت تمامی ، تمامی عضلات و احجام کالبدت را تسخیر کرده باشد که بتوانی از کودک ده سالهی به رگبار بسته شده، موضوع سوال مسابقه تلویزیونی بسازی؟ کجا به دنیا آمدهای؟ کجا بزرگ شدهای؟ در را که باز میکنی، وارد خانهات که میشوی، حس نمیکنی بخشی از شر جهان بر گردهات سنگینی میکند؟ شب که میخوابی، شرارت چون بختک بر سینهات نمیافتد؟ کابوس نمیبینی؟ فردا صبحش باز به سازمان میروی تا از اجساد خونین بالا بروی و با کفشهای خونیات وارد استودیو شوی؟ آه که این شرارت سه سو دارد، یک سو آنکه با موضوع کودک کشته شده سوال تلویزیونی طرح میکند، آنکه در مانتویی رنگین و صورتی مصنوعی سوال را با شرکت کننده درمیان میگذارد، و آنکس که به سوال با مِن و مِن و لکنت پاسخ میدهد. این سه ضلع مثلث شر، در همکاری پلید و رذالتباری با هم به پاسخ میرسند: پاسخ، کیان پیرفلک، کودک به رگبار بستهی ایذه است.
Forwarded from شاهد علوی/ روزنامهنگار (شاهد علوى)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمدمهدی زیبا میرقصید، زیبا ...
Forwarded from Aasoo - آسو
میان تاریخ و آینده: مکانهای خاطره؛ گفتوگو با شهلا شفیق 🔻
✍️ مکانهای خاطره فقط موزههایی برای انجماد و ثبت روایتهای غالب گذشته نیستند، بلکه مدام به مکانهای مذاکره و پیکربندیِ مجددِ معنا تبدیل میشوند که در آن هویتهای اجتماعی و سیاسی با بازگشت به تجربیات تروماتیک گذشته که آنها «نماینده»شان هستند، مورد بحث قرار میگیرند و تقویت یا تضعیف میشوند. چیزی که مکان خاطره را به ایستگاهی برای درک، مرور و یادآوری تاریخ بدل میکند ماهیتش بهعنوان نقطهی تقاطع جادههای خاطرات مختلف و ظرفیت آن برای ادامهی حیات از طریق بازسازی، بازیابی و بازبینیِ مداوم است. بدون مرور و بازبینی، چنانکه نورا تأکید میکند، مکان خاطره صرفاً خاطرهی یک مکان خواهد بود. اصطلاح «مکانهای خاطره» را من اولینبار از شهلا شفیق، نویسنده و جامعهشناس، شنیدم. در گفتوگویی که میخوانید، او اشاره میکند که مکانهای خاطرهی ملت ایران با تاریخی چنین دردکشیده و خونین اکنون و در آینده کدام بزنگاهها هستند و خواهند بود.
💬 شهلا شفیق:«با نظریهی نورا، که بهسرعت منتشر و گسترده شد، در بسیاری کشورها مکانهای خاطره دارای کاربرد شدند: بازشناسی اتفاقاتی که حول آنها خاطرهای جمعی شکل گرفته است و حالا در مفهومی به نام مکانهای خاطره امکان مرور، بازبینی و بازنویسی مییابند. اینجا باید به تفاوت میان تاریخ و خاطره اشاره کرد. تاریخ شرح رویدادها را در بر میگیرد و تاریخنگاری مدونکردن این شرح است با تکیه بر دادهها و دانستهها. حالآنکه خاطره برمیگردد به آنچه از زیستهها و رویدادها در ذهن میماند و آدمها با آن زندگی میکنند. بنابراین، خاطرات جمعی رخدادهای متصل به احساسات جمعی هستند که با ارجاع به محلها، اشیا، آرشیوها و حتی مفاهیم به مکانهای خاطره تبدیل میشوند. ازاینرو، وقتی به مکانهای خاطره اشاره میکنیم، هم مکانها و بناهای یادبود مادی و هم مجموعههایی از ساختارهای نشانهشناختیِ غیرمادیتر را در نظر میگیریم که نمایانگر فضاهایی هستند که گذشته را از طریق اعمال آیینی به تفصیل مرور و بازبینی میکنند. وقتیکه این گذشته به دلایل اجتماعی و سیاسی در خطر حذف و محو قرار میگیرد، اهمیت مکانهای خاطره در مبارزه علیه فراموشی بیشتر میشود. در ایران نیز، هرگاه و هرجا که خاطرات جمعی را شناسایی و بازشناسی کنیم، مکان خاطره شکل میگیرد و بنا میشود.»
💬 «مثلاً گورستان خاوران یک «مکان خاطره» است. خانوادههای خاوران آن را بازشناسی کردهاند. روشن است که همهی جانباختگان تابستان ۱۳۶۷ و سایر زندانیان کشتهشده در جمهوری اسلامی در گورستان خاوران دفن نشدهاند. اما خانوادههایی که هنوز نمیدانند فرزندانشان کجا به خاک سپرده شدهاند و نیز بسیاری از دیگر بازماندگان مبارزان سیاسیِ اعدامشده این محل را مکانی نمادین میدانند که یادآور کشتار و سرکوب است. گورستان بهائیان در خاوران هم یکی از مکانهای خاطره است که به نمادی برای سالها قتل و سرکوب بدل شده است. نهتنها خانوادههای زندانیان کشتهشده در تابستان ۱۳۶۷ و بهائیان مدفون در خاوران بلکه ملت ایران گورستان خاوران را بهعنوان نماد کشتار و سرکوب به رسمیت میشناسد. اینچنین، گورستان خاوران از مفهوم عام قبرستان به مفهوم خاص «مکان خاطره»ی تروماتیک سرکوبها گذر کرده است.»
@NashrAasoo 💬
✍️ مکانهای خاطره فقط موزههایی برای انجماد و ثبت روایتهای غالب گذشته نیستند، بلکه مدام به مکانهای مذاکره و پیکربندیِ مجددِ معنا تبدیل میشوند که در آن هویتهای اجتماعی و سیاسی با بازگشت به تجربیات تروماتیک گذشته که آنها «نماینده»شان هستند، مورد بحث قرار میگیرند و تقویت یا تضعیف میشوند. چیزی که مکان خاطره را به ایستگاهی برای درک، مرور و یادآوری تاریخ بدل میکند ماهیتش بهعنوان نقطهی تقاطع جادههای خاطرات مختلف و ظرفیت آن برای ادامهی حیات از طریق بازسازی، بازیابی و بازبینیِ مداوم است. بدون مرور و بازبینی، چنانکه نورا تأکید میکند، مکان خاطره صرفاً خاطرهی یک مکان خواهد بود. اصطلاح «مکانهای خاطره» را من اولینبار از شهلا شفیق، نویسنده و جامعهشناس، شنیدم. در گفتوگویی که میخوانید، او اشاره میکند که مکانهای خاطرهی ملت ایران با تاریخی چنین دردکشیده و خونین اکنون و در آینده کدام بزنگاهها هستند و خواهند بود.
💬 شهلا شفیق:«با نظریهی نورا، که بهسرعت منتشر و گسترده شد، در بسیاری کشورها مکانهای خاطره دارای کاربرد شدند: بازشناسی اتفاقاتی که حول آنها خاطرهای جمعی شکل گرفته است و حالا در مفهومی به نام مکانهای خاطره امکان مرور، بازبینی و بازنویسی مییابند. اینجا باید به تفاوت میان تاریخ و خاطره اشاره کرد. تاریخ شرح رویدادها را در بر میگیرد و تاریخنگاری مدونکردن این شرح است با تکیه بر دادهها و دانستهها. حالآنکه خاطره برمیگردد به آنچه از زیستهها و رویدادها در ذهن میماند و آدمها با آن زندگی میکنند. بنابراین، خاطرات جمعی رخدادهای متصل به احساسات جمعی هستند که با ارجاع به محلها، اشیا، آرشیوها و حتی مفاهیم به مکانهای خاطره تبدیل میشوند. ازاینرو، وقتی به مکانهای خاطره اشاره میکنیم، هم مکانها و بناهای یادبود مادی و هم مجموعههایی از ساختارهای نشانهشناختیِ غیرمادیتر را در نظر میگیریم که نمایانگر فضاهایی هستند که گذشته را از طریق اعمال آیینی به تفصیل مرور و بازبینی میکنند. وقتیکه این گذشته به دلایل اجتماعی و سیاسی در خطر حذف و محو قرار میگیرد، اهمیت مکانهای خاطره در مبارزه علیه فراموشی بیشتر میشود. در ایران نیز، هرگاه و هرجا که خاطرات جمعی را شناسایی و بازشناسی کنیم، مکان خاطره شکل میگیرد و بنا میشود.»
💬 «مثلاً گورستان خاوران یک «مکان خاطره» است. خانوادههای خاوران آن را بازشناسی کردهاند. روشن است که همهی جانباختگان تابستان ۱۳۶۷ و سایر زندانیان کشتهشده در جمهوری اسلامی در گورستان خاوران دفن نشدهاند. اما خانوادههایی که هنوز نمیدانند فرزندانشان کجا به خاک سپرده شدهاند و نیز بسیاری از دیگر بازماندگان مبارزان سیاسیِ اعدامشده این محل را مکانی نمادین میدانند که یادآور کشتار و سرکوب است. گورستان بهائیان در خاوران هم یکی از مکانهای خاطره است که به نمادی برای سالها قتل و سرکوب بدل شده است. نهتنها خانوادههای زندانیان کشتهشده در تابستان ۱۳۶۷ و بهائیان مدفون در خاوران بلکه ملت ایران گورستان خاوران را بهعنوان نماد کشتار و سرکوب به رسمیت میشناسد. اینچنین، گورستان خاوران از مفهوم عام قبرستان به مفهوم خاص «مکان خاطره»ی تروماتیک سرکوبها گذر کرده است.»
@NashrAasoo 💬
آسو
میان تاریخ و آینده: مکانهای خاطره؛ گفتوگو با شهلا شفیق
مفهوم مکانهای خاطره را پییر نورا، مورخ و اندیشمند فرانسوی (متولد ۱۹۳۱، پاریس)، در دههی ۱۹۷۰ مطرح کرد. بهگفتهی او، «مکان خاطره» ممکن است جایی واقعی باشد یا پدیدهای صرفاً ذهنی که خاطره در آن شکل
خانهی ما عجیب شبیه خانهی «پری» مهرجویی بود. روابط و حال و احوال و افکار.
آن روز سوم سال نو، که به رسم خانوادگی میرفتیم خانهی عمه شهین، مادر و پدرم تصمیم گرفتند برویم سینما سپیده قبلش، و اول فیلم جدید مهرجویی را ببینیم بعد برویم عیددیدنی. یک پژوی فرانسوی داشتیم و همیشه سر کی کنار پنجره بنشیند دعوا بود. همیشه مادرم میراند و کل مسیر علاوه بر دعوای پنجره مال کیه، دعوای انتخاب میان شجریان و فریدون فرخزاد هم در جریان بود. پدرم میگفت درست است که من رانندگی نمیکنم اما حق انتخاب موسیقی که دارم، و مادرم میگفت آقا من با شجریان خوابم میگیرد تصادف میکنم و هرگز به مقصد نمیرسیمها. دعواهای خانوادهی گلس.
بعد از آن روز بارها پری را دیدم. سلینجر هم از آن ور دنیا اعتراض کرده بود که مهرجویی کپیرایت را رعایت نکرده و واسهی خودش برداشته از روی داستان او فیلم ساخته بدون اجازهای، چیزی. اعراض سلینجر که خیلی ازش خوشم میآمد چون اخلاق خرکی داشت، سبب نمیشد پری را دیگر نبینم. خودم را به فرنی نزدیک میدیدم و برادرم عجیب شبیه زویی بود. انگار سلینجر خانوادهی گلس را از روی ما نوشته بود. مهرجویی در ساخت و پرداخت روابط خانوادهی طبقه متوسط ایرانی مهارت داشت و قشنگ توانسته بود فرنی و زویی را ایرانیزه کند و در نتیجه فرقی برایم نمی کرد که سلینجر دارد حرص میخورد.
بعدها خودم را به سارا هم نزدیک دیدم. زنی که برای نجات زندگی خانوادگی همه کاری میکند اما با ناسپاسی مواجه میشود و دلشکسته همهچیز را میگذارد و میرود. انگار مهرجویی دست میگذاشت روی داستانهایی که زندگی من بودند. هنریک ایبسن البته اعتراضی به کپیرایت نکرد چون مدتها پیش مرده بود، اما نورا هلمر هم مثل فرنی از دنیایی دیگر به واسطهی مهرجویی ترجمه شده بود در زندگیام.
به روال مالوف، میباید مهرجویی را هم تجزیه میکردم. تکههایی از به نظرم بهترین کارگردان موجودیت مبهمی به نام سینمای ایرانی را باید جدا میکردم مثلن معاشرت فکریاش با داریوش شایگان را. قسمت هایی از او که دوست نداشتم را ندیده میگرفتم تا بتوانم همچنان بگویم که او بهترین بود. میدیدم که در خیابان خبرنگاران یقهاش را میگیرند و میخواهند حتمن از او بشنوند که نظرش دربارهی کشتار مردم در خیابان چیست. خب شاید فیلمهای او ندیده بودند. شاید نمیدانستند آن وقت که همه در خواب خرگوشی بودند، او اجارهنشین ها را ساخته بود، و در مملکتی که زن هیچ بود، او از زن میگفت. به ظرافت قلدرمابی، قدرناشناسی و میل به تسلط مرد تیپیک ایرانی را نشانمان میداد آن جا که مرد روشنفکر ایرانی مهشید را عشق و سهم و مال خودش میدانست. آن جا که شوهر سارا عربده میکشید و قهر میکرد، شوهر لیلا زن دوم میگرفت تا برایش بزاید، و آن جا که بانو، زن ایرانیشدهی ویریدیانای لوییس بونوئل، اعتماد میکرد و در مقابل، تاراج میشد، به تنش توهین میشد، و پیکر تجاوز شدهاش گوشهای میافتاد.
سزای مهرجویی همین بود. جرمش این بود که جاکش نبود. باید فیلمی دربارهی دفاع مقدس میساخت، یا عروسی خوبان یا آژانس شیشهای تا بتواند در هشتاد سالگی از مزایای کثافت بودن لذت ببرد به جای اینکه کاردآجین شود.
در این لحظه حالم از همهچیز به هم میخورد. از دیدن آن خبرنگاری که پی پیرمرد میدود تا به زور از دهانش بشنود که جمهوری اسلامی یک آشغال متعفن پلید و لجن است، همانقدر بیزارم که از دیدن روی نحس مجری صدا و سیما، که میگوید مهرجویی فوت کرده است. لجن، داریوش مهرجویی فوت نکرده است، او را کشتهاند، او را همراه همسرش کشتهاند. در خانهی خودش با کارد کشته اند و توی گاو حتا یکبار به زیبادشت نرفتهای که بدانی نمیشود به این راحتی به خانهی کسی رفت و کاردآجینش کرد.
سینماها فیلم نمایش میدهند و مردم می روند فیلم تماشا می کنند. ظرف و مظروف قشنگ بهم جورند. انگار نه انگار که همین حالا دختری در بیمارستان در کماست،و کارگردانی که زنان سرزمین را روایت میکرد، کنار زنش شرحهشرحه شده است.
آن روز سوم سال نو، که به رسم خانوادگی میرفتیم خانهی عمه شهین، مادر و پدرم تصمیم گرفتند برویم سینما سپیده قبلش، و اول فیلم جدید مهرجویی را ببینیم بعد برویم عیددیدنی. یک پژوی فرانسوی داشتیم و همیشه سر کی کنار پنجره بنشیند دعوا بود. همیشه مادرم میراند و کل مسیر علاوه بر دعوای پنجره مال کیه، دعوای انتخاب میان شجریان و فریدون فرخزاد هم در جریان بود. پدرم میگفت درست است که من رانندگی نمیکنم اما حق انتخاب موسیقی که دارم، و مادرم میگفت آقا من با شجریان خوابم میگیرد تصادف میکنم و هرگز به مقصد نمیرسیمها. دعواهای خانوادهی گلس.
بعد از آن روز بارها پری را دیدم. سلینجر هم از آن ور دنیا اعتراض کرده بود که مهرجویی کپیرایت را رعایت نکرده و واسهی خودش برداشته از روی داستان او فیلم ساخته بدون اجازهای، چیزی. اعراض سلینجر که خیلی ازش خوشم میآمد چون اخلاق خرکی داشت، سبب نمیشد پری را دیگر نبینم. خودم را به فرنی نزدیک میدیدم و برادرم عجیب شبیه زویی بود. انگار سلینجر خانوادهی گلس را از روی ما نوشته بود. مهرجویی در ساخت و پرداخت روابط خانوادهی طبقه متوسط ایرانی مهارت داشت و قشنگ توانسته بود فرنی و زویی را ایرانیزه کند و در نتیجه فرقی برایم نمی کرد که سلینجر دارد حرص میخورد.
بعدها خودم را به سارا هم نزدیک دیدم. زنی که برای نجات زندگی خانوادگی همه کاری میکند اما با ناسپاسی مواجه میشود و دلشکسته همهچیز را میگذارد و میرود. انگار مهرجویی دست میگذاشت روی داستانهایی که زندگی من بودند. هنریک ایبسن البته اعتراضی به کپیرایت نکرد چون مدتها پیش مرده بود، اما نورا هلمر هم مثل فرنی از دنیایی دیگر به واسطهی مهرجویی ترجمه شده بود در زندگیام.
به روال مالوف، میباید مهرجویی را هم تجزیه میکردم. تکههایی از به نظرم بهترین کارگردان موجودیت مبهمی به نام سینمای ایرانی را باید جدا میکردم مثلن معاشرت فکریاش با داریوش شایگان را. قسمت هایی از او که دوست نداشتم را ندیده میگرفتم تا بتوانم همچنان بگویم که او بهترین بود. میدیدم که در خیابان خبرنگاران یقهاش را میگیرند و میخواهند حتمن از او بشنوند که نظرش دربارهی کشتار مردم در خیابان چیست. خب شاید فیلمهای او ندیده بودند. شاید نمیدانستند آن وقت که همه در خواب خرگوشی بودند، او اجارهنشین ها را ساخته بود، و در مملکتی که زن هیچ بود، او از زن میگفت. به ظرافت قلدرمابی، قدرناشناسی و میل به تسلط مرد تیپیک ایرانی را نشانمان میداد آن جا که مرد روشنفکر ایرانی مهشید را عشق و سهم و مال خودش میدانست. آن جا که شوهر سارا عربده میکشید و قهر میکرد، شوهر لیلا زن دوم میگرفت تا برایش بزاید، و آن جا که بانو، زن ایرانیشدهی ویریدیانای لوییس بونوئل، اعتماد میکرد و در مقابل، تاراج میشد، به تنش توهین میشد، و پیکر تجاوز شدهاش گوشهای میافتاد.
سزای مهرجویی همین بود. جرمش این بود که جاکش نبود. باید فیلمی دربارهی دفاع مقدس میساخت، یا عروسی خوبان یا آژانس شیشهای تا بتواند در هشتاد سالگی از مزایای کثافت بودن لذت ببرد به جای اینکه کاردآجین شود.
در این لحظه حالم از همهچیز به هم میخورد. از دیدن آن خبرنگاری که پی پیرمرد میدود تا به زور از دهانش بشنود که جمهوری اسلامی یک آشغال متعفن پلید و لجن است، همانقدر بیزارم که از دیدن روی نحس مجری صدا و سیما، که میگوید مهرجویی فوت کرده است. لجن، داریوش مهرجویی فوت نکرده است، او را کشتهاند، او را همراه همسرش کشتهاند. در خانهی خودش با کارد کشته اند و توی گاو حتا یکبار به زیبادشت نرفتهای که بدانی نمیشود به این راحتی به خانهی کسی رفت و کاردآجینش کرد.
سینماها فیلم نمایش میدهند و مردم می روند فیلم تماشا می کنند. ظرف و مظروف قشنگ بهم جورند. انگار نه انگار که همین حالا دختری در بیمارستان در کماست،و کارگردانی که زنان سرزمین را روایت میکرد، کنار زنش شرحهشرحه شده است.
غرور مردان آریایی از تحلیل طول آلتشان در تلویزیون جریحهدار شده. آه. یعنی بعد قرونی که خودشان چهارچشمی ابعاد باسن و پستان زنان را تحلیل و نمرهدهی و رتبهبندی کردهاند که هفتاد و پنج آ خوشگلتر است یا هشتاد و پنج سی، کارداشیان فانتزیهایشان را بهتر به جوی روان بدل میکند یا لوپز، لبهای گوشتی لورن به ایدهآلشان پا میدهد یا قیطانی بینوش؛ و چقدر این مونیکا بلوچی سکسی است ( آه بلوچی قشنگ «خز» است راستش را بخواهید.) اتومات به این نتیجه رسیدهاند که خودشان خیلی کامل و مدلاند و هرگز هیچ احدالناسی به آستان مقدس تن ناکارامدشان نیت نقد و تعرض نمیباید داشت. اه که چقدر این توهم در قرن حاضر چندشآور است. شما پیکر داوود میکلانجلو را هم که داشته باشی وقتی دهنت را باز کنی و تعفن تفکر زنستیزت بریزد بیرون یعنی قافیه را باختهای هموطن. در این قرن کسی برای رقابت نیچه و ریلکه و فروید بر سر تصاحب سالومه لو تره هم خرد نمیکند. این قرن، قرن قدرت دادن به انتخاب سالومه است، برای اینکه با کدامیک از حضرات حشر و نشر کرده باشد، به انتخاب خودش. متوجهید حتمن: به انتخاب خودش.
«ما، دختران همان جادوگرانی هستیم که شما نتوانستید بسوزانید....»
این جمله، پژواکی از دل تاریخ است که با قدرتی شگفتانگیز، سرکشی و جسارت زنانه در برابر سرکوب و بیعدالتی را فریاد میکشد. یادآور زنانی است که هرگز تن به تحمیلها ندادند، جادوگرانی بودند که در برابر شعلههای آتش ایستادند و حاضر نشدند هویت و آرمانهای خود را فدا کنند. این جمله از تاریکترین برهههای تاریخ میآید؛ زمانی که در قرون وسطا، جامعهی اروپا در چنگال خرافات، تعصبات مذهبی و سرکوبهای بیرحمانه اسیر بود، دورانی که با محاکمه و شکار جادوگران در اروپا، به اوج وحشت رسید: هزاران زن به اتهام جادوگری، کفر و مخالفت باقوانین مذهبی حاکم، شکنجه، سوزانده یا اعدام شدند.
در بافت تاریخی آن زمان، هرگونه رفتار مستقل، دانش یا مهارتی که در تعارض با تعصبات و خرافات مذهبی معنا میگشت، به نام "جادوگری"، وحشیانه سرکوب میشد. بسیاری از آن زنان، مداواگرانی بودند که با دانش گیاهپزشکی به مردم کمک میکردند، قدرتی مستقل داشتند و صورت از دستورات حاکمیت برمیگرداندند، و به این جرم، با تهمتهای بیاساس و متحجرانه روبهرو میشدند. زنانی که از چارچوبهای تحمیلی مردسالارانه فراتر میرفتند، بهعنوان تهدیدی برای نظام حاکم، باید سرکوب میشدند.
«ما، دختران همان جادوگرانی هستیم که شما نتوانستید بسوزانید»، از دل همان وحشتها و خفقانها بیرون آمد؛ یادآور زنانی که در برابر سرکوب، تحقیر و شکنجه، تا آخرین لحظه مقاومت کردند، زنانی که حتی اگر به ظاهر کشته، سوزانده یا نابود شدند، روح سرکشی و مقاومتشان همچنان در نسلهای بعدی زنان زنده مانده و شعلهور است. آن زنان، که در دالان طویل تاریخ ادامه دادند و نمردند، آنها که نماد جسارت و ایستادگی در برابر ظلم شدند، زنانی بودند که با استقلال، دانش و خردشان در برابر جریان سرکوبی مقاومت میکردند که جامعهای خرافاتی و متعصب در همدستی با حکومتی تا بن دندان مسلح به جهالت و چوبههای دار و دادگاههای تفتیش عقاید، حکم به نابودیشان میداد. با تمام سرکوبها و تحمیلها، زنان سوزانده شده، کشته شده، شکنجه شده، هرگز خاموش نشدهاند و روح آزادیخواهی آنها در جهان همچنان زنده و پویاست. «نتوانستن» سرکوب، برای هر قدرت خونباری که برای نفی انسان، ابتدا به ساکن به تن زن حمله میبرد، سبب وحشت است: دختران آن زنان، نتوانستن قدرتمندان را رخشان میکشند: ما اینجاییم، دختران همان جادوگران!
آن دوران تاریخ تاریک اروپا، آغشته به خاطرهی هنوز زندهی سرکوب جادوگران، با پیوندی عمیق به هنرهای تجسمی راه یافت و مجسمهسازی به عنوان راهی برای بیان مفاهیم عمیق انسانی مورد توجه قرار گرفت. در عصر کلاسیک و در دوران رنسانس، نمایش قدرتمند و آرامشبخش بدن انسانی، بیانی از شجاعت و قهرمانی در برابر ظلم و بیعدالتی شد. بدن انسان در این مجسمهها نه تنها به عنوان یک عنصر فیزیکی، بلکه بهعنوان وسیلهای برای بیان مفاهیمی عمیقتر از قدرت و ایستادگی انسان به کار تمنای آزادی، گرفته شد. این مجسمهها بیانگر روحی از مقاومت بودند که میخواستند ایستادگی و شکوه انسان را در برابر تمامی محدودیتها و فشارهای اجتماعی و مذهبی نشان دهند.
و امروز، ایران.
تصویر « دختر علوم تحقیقات»، یادآور تمام آن زنان است؛ او نیز همچون «جادوگری از تاریخ» ایستاده است و بدنش را به نمادی از اعتراض در برابر محدودیتها و قوانین تحمیلشده تبدیل کرده است. این تصویر، جلوهای بینظیر از هنر اعتراضی خودانگیخته است؛ حرکتی که در بطن خود، پیام جسورانهای از مقاومت و سرکشی در برابر سرکوب بدن زنانه را به نمایش میگذارد. او با این عمل، بدون آنکه کلمهای بر زبان بیاورد، به صراحت پیام اعتراض و مقاومت را فریاد میزند.
در تصویرهایی که از او میبینیم، تضاد، تضاد بصری میان تن برهنهی او و لباسهای سنگین و پوشیدهی ماموران حراست دانشگاه، به یادآورنده مجسمههای کلاسیک است؛ مجسمههایی که بدن انسان را به عنوان وسیلهای برای انتقال پیامهای مقاومت و آزادی به کار میگیرند: تضادی بیانگر فاصلهی عمیق و غیرقابل درمان میان «سرکوبگر» و «سرکوبشده». این تن، نشسته بر پله، عریان و بی دفاع، یکه و استوار، ادامهی تن هما دارابی است که خود سوزاند، ادامهی تن ژیناست که کتک خورده و سرکوبشده، بیرمق بر زمین سرکوبگاه افتاد و بر تخت بیمارستان جان داد، ادامهی تن جسور نیکاست که در ون نیروهای سرکوب چند نفری به حانش افتادند و آن قدر زدند تا جان داد، ادامهی تن حدیث نجفی است که پیکرش با ساچمهی اسلحهی سرکوبگران، شرحهشرحه شد، ادامهی تن ناهید مادر پویاست که تنش را به زندان تبعید کردند تا صدای رسایش تمام شود و بپوسد، ادامهی دستان سرد ماهمنیر است که برای پیکر بیجان پارهی تنش، یخ میطلبید.
این جمله، پژواکی از دل تاریخ است که با قدرتی شگفتانگیز، سرکشی و جسارت زنانه در برابر سرکوب و بیعدالتی را فریاد میکشد. یادآور زنانی است که هرگز تن به تحمیلها ندادند، جادوگرانی بودند که در برابر شعلههای آتش ایستادند و حاضر نشدند هویت و آرمانهای خود را فدا کنند. این جمله از تاریکترین برهههای تاریخ میآید؛ زمانی که در قرون وسطا، جامعهی اروپا در چنگال خرافات، تعصبات مذهبی و سرکوبهای بیرحمانه اسیر بود، دورانی که با محاکمه و شکار جادوگران در اروپا، به اوج وحشت رسید: هزاران زن به اتهام جادوگری، کفر و مخالفت باقوانین مذهبی حاکم، شکنجه، سوزانده یا اعدام شدند.
در بافت تاریخی آن زمان، هرگونه رفتار مستقل، دانش یا مهارتی که در تعارض با تعصبات و خرافات مذهبی معنا میگشت، به نام "جادوگری"، وحشیانه سرکوب میشد. بسیاری از آن زنان، مداواگرانی بودند که با دانش گیاهپزشکی به مردم کمک میکردند، قدرتی مستقل داشتند و صورت از دستورات حاکمیت برمیگرداندند، و به این جرم، با تهمتهای بیاساس و متحجرانه روبهرو میشدند. زنانی که از چارچوبهای تحمیلی مردسالارانه فراتر میرفتند، بهعنوان تهدیدی برای نظام حاکم، باید سرکوب میشدند.
«ما، دختران همان جادوگرانی هستیم که شما نتوانستید بسوزانید»، از دل همان وحشتها و خفقانها بیرون آمد؛ یادآور زنانی که در برابر سرکوب، تحقیر و شکنجه، تا آخرین لحظه مقاومت کردند، زنانی که حتی اگر به ظاهر کشته، سوزانده یا نابود شدند، روح سرکشی و مقاومتشان همچنان در نسلهای بعدی زنان زنده مانده و شعلهور است. آن زنان، که در دالان طویل تاریخ ادامه دادند و نمردند، آنها که نماد جسارت و ایستادگی در برابر ظلم شدند، زنانی بودند که با استقلال، دانش و خردشان در برابر جریان سرکوبی مقاومت میکردند که جامعهای خرافاتی و متعصب در همدستی با حکومتی تا بن دندان مسلح به جهالت و چوبههای دار و دادگاههای تفتیش عقاید، حکم به نابودیشان میداد. با تمام سرکوبها و تحمیلها، زنان سوزانده شده، کشته شده، شکنجه شده، هرگز خاموش نشدهاند و روح آزادیخواهی آنها در جهان همچنان زنده و پویاست. «نتوانستن» سرکوب، برای هر قدرت خونباری که برای نفی انسان، ابتدا به ساکن به تن زن حمله میبرد، سبب وحشت است: دختران آن زنان، نتوانستن قدرتمندان را رخشان میکشند: ما اینجاییم، دختران همان جادوگران!
آن دوران تاریخ تاریک اروپا، آغشته به خاطرهی هنوز زندهی سرکوب جادوگران، با پیوندی عمیق به هنرهای تجسمی راه یافت و مجسمهسازی به عنوان راهی برای بیان مفاهیم عمیق انسانی مورد توجه قرار گرفت. در عصر کلاسیک و در دوران رنسانس، نمایش قدرتمند و آرامشبخش بدن انسانی، بیانی از شجاعت و قهرمانی در برابر ظلم و بیعدالتی شد. بدن انسان در این مجسمهها نه تنها به عنوان یک عنصر فیزیکی، بلکه بهعنوان وسیلهای برای بیان مفاهیمی عمیقتر از قدرت و ایستادگی انسان به کار تمنای آزادی، گرفته شد. این مجسمهها بیانگر روحی از مقاومت بودند که میخواستند ایستادگی و شکوه انسان را در برابر تمامی محدودیتها و فشارهای اجتماعی و مذهبی نشان دهند.
و امروز، ایران.
تصویر « دختر علوم تحقیقات»، یادآور تمام آن زنان است؛ او نیز همچون «جادوگری از تاریخ» ایستاده است و بدنش را به نمادی از اعتراض در برابر محدودیتها و قوانین تحمیلشده تبدیل کرده است. این تصویر، جلوهای بینظیر از هنر اعتراضی خودانگیخته است؛ حرکتی که در بطن خود، پیام جسورانهای از مقاومت و سرکشی در برابر سرکوب بدن زنانه را به نمایش میگذارد. او با این عمل، بدون آنکه کلمهای بر زبان بیاورد، به صراحت پیام اعتراض و مقاومت را فریاد میزند.
در تصویرهایی که از او میبینیم، تضاد، تضاد بصری میان تن برهنهی او و لباسهای سنگین و پوشیدهی ماموران حراست دانشگاه، به یادآورنده مجسمههای کلاسیک است؛ مجسمههایی که بدن انسان را به عنوان وسیلهای برای انتقال پیامهای مقاومت و آزادی به کار میگیرند: تضادی بیانگر فاصلهی عمیق و غیرقابل درمان میان «سرکوبگر» و «سرکوبشده». این تن، نشسته بر پله، عریان و بی دفاع، یکه و استوار، ادامهی تن هما دارابی است که خود سوزاند، ادامهی تن ژیناست که کتک خورده و سرکوبشده، بیرمق بر زمین سرکوبگاه افتاد و بر تخت بیمارستان جان داد، ادامهی تن جسور نیکاست که در ون نیروهای سرکوب چند نفری به حانش افتادند و آن قدر زدند تا جان داد، ادامهی تن حدیث نجفی است که پیکرش با ساچمهی اسلحهی سرکوبگران، شرحهشرحه شد، ادامهی تن ناهید مادر پویاست که تنش را به زندان تبعید کردند تا صدای رسایش تمام شود و بپوسد، ادامهی دستان سرد ماهمنیر است که برای پیکر بیجان پارهی تنش، یخ میطلبید.
🔥1
دختر، بدون آنکه سخنی بگوید، حرف میزند، تن راسخ او، ارادهاش برای آزادی، بخشی از همان جادوی ازلی است که در هر زنی نهفته است، هر جادوگری که در برابر خشونت، آنچنان راسخ میایستد.
صبح ساعت پنج و نیم فکر کردم شأن نزول آن سبزیپلو در آن روز بحرانی چه بود؟ قادر به درک خودم نیستم، که چرا آن روز تصمیم گرفته بودم سبزیپلوماهی بپزم؛ چرا اصلن چیزی بپزم، و چرا سبزیپلوماهی. وضعیت کلی خانه از لحاظ شاخص تنش، قرمز را هم رد کرده بود، و من -الان حدس میزنم- لابد فکر کرده بودم نمیشود گشنه بمانند که. طبق معمول، تنش از بیرون وارد شده بود. ما داشتیم زندگیمان را میکردیم، که یکباره آن شرایط تحمیل شده بود. مهمانان را نمیتوانستم و نمیخواستم رد کنم، و باز طبق معمول فکر کرده بودم باید یک راهی پیدا کنم تا «به خوشی و سلامت از در خانهی من بروند». ( از مجموعه آموزههای کودکی: ۱- پلیس پایش به این خانه بار نمیشود، ۲- هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نمیرود. - و چندین بند فصیح دیگر) طرف اصلی ماجرا روی تخت مهمان بیهوش افتاده بود، قبلش شیشهی ویسکی( کادوی تولدم، که دو سه سالی در کتابخانه بود) را برداشته بود، رفته بود بالکن، و لاجرعه سرکشیده بود. رسیده بودم بالای سرش و پرسیده بودم فکر نمیکنی برای نوشیدن ویسکی من باید اجازه بگیری؟( سوالی بیمعنی، در شرایطی بیمعنی) ولی برای هر پرسشی دیگر دیر بود، تگری مختصری زده بود روی کف چوبی بالکن، و دانههای خیسخوردهی برنج رفته بودند لای درزهای کفپوش.
بههرحال تصمیم گرفته بودم از یک متخصص بهره برم، تخصص خودم هرچه بود، دور بود از بیماران مبتلا به الکل. زنگ زده بودم ریچارد بیاید، که کارش همین بود. ریچارد هم حتمن سریع شلوارش را پوشیده بود و راه افتاده بود تا در روز تعطیل رسمی، یک بیمار دیگر را هم به زندگی طبیعی بازگرداند. و من، سبزیپلوماهی بار گذاشته بودم.
آن روز، شخصیتهای حقیقی و حقوقی دیگری هم در آن داستان ایفای نقشی در حد حضور فیزیکی در صحنه کردند- عملن کمک موثری ازشان ساخته نبود. حتا از دست ریچارد هم کار خاصی برنیامد، در نهایت پس از اینکه رسپی ماهی سرخشده در روغن آووکادو را پرسید، گفت بهترین کار معرفی طرف به کلینیک است، و در پرانتز گفت آنقدر عجله کردم که ریپ شلوارم را یادم رفته بود ببندم، و رفت.
اینکه بعدها چه شد و داستان به کجا رسید هم الان در حوصلهام نیست. طرف اصلی داستان هم در ذهنم الان خودمام، که وسط بحران میزی چیده بودم بسیط. و یادم میآید سرمیز بلند گفته بودم همهچیز درست میشود، نگران نباشید، در حالیکه سعی کردم صدای تگری طرف در اتاق مهمان را نشنیده بگیرم، و همهمهی حضار دور میز را نشنیده بگیرم، و همچنان اصرار داشتم همهچیز بهتر خواهد شد، و داشتم تمام سعیام را میکردم که هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نرود؛ و حالا که چندین سال گذشته، میبینم تنها کسی که از آن داستان آزرده بیرون رفت، صاحب دانههای خیسخوردهی برنج بود، که بعدها فهمیدم خیلی جاها تگری زده، اما هیچجا برایش سبزیپلوماهی بار نگذاشتهاند جز من، که وفادار بند هشتم آموزههای کودکیام: - از در این خانه کسی گرسنه بیرون نمیرود.
بههرحال تصمیم گرفته بودم از یک متخصص بهره برم، تخصص خودم هرچه بود، دور بود از بیماران مبتلا به الکل. زنگ زده بودم ریچارد بیاید، که کارش همین بود. ریچارد هم حتمن سریع شلوارش را پوشیده بود و راه افتاده بود تا در روز تعطیل رسمی، یک بیمار دیگر را هم به زندگی طبیعی بازگرداند. و من، سبزیپلوماهی بار گذاشته بودم.
آن روز، شخصیتهای حقیقی و حقوقی دیگری هم در آن داستان ایفای نقشی در حد حضور فیزیکی در صحنه کردند- عملن کمک موثری ازشان ساخته نبود. حتا از دست ریچارد هم کار خاصی برنیامد، در نهایت پس از اینکه رسپی ماهی سرخشده در روغن آووکادو را پرسید، گفت بهترین کار معرفی طرف به کلینیک است، و در پرانتز گفت آنقدر عجله کردم که ریپ شلوارم را یادم رفته بود ببندم، و رفت.
اینکه بعدها چه شد و داستان به کجا رسید هم الان در حوصلهام نیست. طرف اصلی داستان هم در ذهنم الان خودمام، که وسط بحران میزی چیده بودم بسیط. و یادم میآید سرمیز بلند گفته بودم همهچیز درست میشود، نگران نباشید، در حالیکه سعی کردم صدای تگری طرف در اتاق مهمان را نشنیده بگیرم، و همهمهی حضار دور میز را نشنیده بگیرم، و همچنان اصرار داشتم همهچیز بهتر خواهد شد، و داشتم تمام سعیام را میکردم که هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نرود؛ و حالا که چندین سال گذشته، میبینم تنها کسی که از آن داستان آزرده بیرون رفت، صاحب دانههای خیسخوردهی برنج بود، که بعدها فهمیدم خیلی جاها تگری زده، اما هیچجا برایش سبزیپلوماهی بار نگذاشتهاند جز من، که وفادار بند هشتم آموزههای کودکیام: - از در این خانه کسی گرسنه بیرون نمیرود.
پریروز از خواب پاشدم، گشتی زدم اینسو و آنسو، دیدم همه عاشق شهرام شبپرهاند. گفتم لابد فصلی مهم از تاریخ تطور اندیشه را از دست دادهام، نوروز البته وقتی سبزیپلو ماهی تدارک میدیدم، تلویزیون کوتاهزمانی روی بیبیسی بود، متوجه شده بودم که به شکلی غیرطبیعی، شهرام ش. محور ماجراست، گفته بودم شاید تجلیل از پیشکسوتانی، چیزیست. از اینها که در تهران برگزار میکنند و آخرین بازماندهی یک ژانر، خسته و بیمار و ازپاافتاده روی سن میآید و به جبران یک عمر دیده نشدن، طرد شدن، تنهایی، اجر ندیدن و بر صدر ننشستن، یک مدال بیفایده میگیرد و خودش هم یادش میرود روی سن بودنش، تایید دیدهنشدنش است، چند جملهای میگوید و در میان تشویق فزایندهای حضار، میرود مینشیند و مجری تپقزنان، همچنان در باب لزوم اجرگزاردن به اهل قلم و هنر، مهمل میبافد. گفتم بیبیسی طبق معمول به رغم سکونت در لندن، سلیقهای پسا-انقلاب-پنجاهوهفتی/دوم-خردادی دارد.
پریروز در مسیر کار گفتم یکی دو اثر ازش گوش کنم شاید تغییری رخ داده و ببینم نظرم پس از بیست سال چیست، نظرم همان بود.
سالها پیش، مهمانیهایی راه می انداختیم و تیپهای منفور اجتماعی را پرفورمنس میکردیم و با شهرام شبپره میرقصیدیم. یکی روسری چرک سیاه سرش میکرد با چادر سیاه پارهای که تهش به زمین میکشید، دور ابروهایش را سیاه میکرد و لبهایش را بیرنگ و دندانهایش را زرد، میشد مدیر مدرسه. یکی روسری گلگلی سر میکرد با چادر پنگوئنی و جوراب پاریزین و ابروی روشن، میشد معلم پرورشی. یکی پیرهن سفید چرکمردهی یقهآخوندی با شلوار خاکستری که جیبهای شل داشت، جای ریش و پشم مداد میکشید تا سیاه شود و دمپایی پلاستیکی پا میکرد، میشد معاون آموزش و پرورش منطقهی سه.
شهرام ش. خوراک چنین پرفورمنسی بود. برای موقعیتهای کمیکتراژیک خیلی به درد میخورد. بیش از این اما، ای قشنگ تر از پریا، تنها تو کوچه نریا، خیلی فرقی هم با ادبیات کتاب معارف سوم دبستان نداشت: بچههای محل دزدن، عشق منو میدزدن. ترانههایش غیرقابل تحمل بودند، و یکی دو راند بیشتر نمیشد باهاش رقصید، حوصلهی آدم را سر میبرد و باید میزدی روی مرتضا یا اندی تا رقص از تپش نیفتد.
در عالم شلوار و دامن و پیرهن هم البته ته داستان همین است: پیروان مد، از اینکه ورق گاهی برگردد و شلوار دمپا اجرِ ندیده را عطف به ما سبق کند، شادمان میشوند. انگار شلوار دمپا چیزی در خود داشته که در زمان مد شدنش چهل سال قبل، از قلم افتاده بوده، و حالا شاید بشود از نو کشفش کرد. برای بعضی، چیزی از نو قابل کشف شدن دارد شاید، و برای بعضی، همان است که بود. پیرهن کمرکرستی برای بعضیها ست میشود هنوز، گیرم با نایکی، برای بعضی دیگر تهش همان است که بود: تنگ و آزارنده و مناسب برای صرفن موقعیتهای خیلی نادر، مثل پرفورمنس گروهی تینایجر آنارشیست به قصد مسخرهی مد رسمی و تنگ و بددوخت.
هنوز بعد از اینهمه سال، هیچ تلویزیون فارسی زبانی موفق نشده چارتا آدم خلاق جمع کند، و عرصهی برنامهی نوروز را به سطحی فراتر از رستورانهای ایرانی فرنگ ببرد: دیوارها با موتیف هخامنشی تزیین شده، رومیزیهای الیاف پلاستیکی با طرح ترمه، بشقابهای ارزان چینی، منوهای صدسالهی کاور شده در پلاستیک چرکمرده، گارسونهای کراواتی که بوی پیازداغ میدهند، شوخیهای بیجا و بینمک، خلاصه بنجل و غیرحرفهای و نچسب، طوری که تا یک روز بعد، بوی غذا تا بیخ گلویت میآید و برمیگردد. چه حیف، تمامی الفاظ جهان را داشتید و آن نگفتید که به کار آید.
پریروز در مسیر کار گفتم یکی دو اثر ازش گوش کنم شاید تغییری رخ داده و ببینم نظرم پس از بیست سال چیست، نظرم همان بود.
سالها پیش، مهمانیهایی راه می انداختیم و تیپهای منفور اجتماعی را پرفورمنس میکردیم و با شهرام شبپره میرقصیدیم. یکی روسری چرک سیاه سرش میکرد با چادر سیاه پارهای که تهش به زمین میکشید، دور ابروهایش را سیاه میکرد و لبهایش را بیرنگ و دندانهایش را زرد، میشد مدیر مدرسه. یکی روسری گلگلی سر میکرد با چادر پنگوئنی و جوراب پاریزین و ابروی روشن، میشد معلم پرورشی. یکی پیرهن سفید چرکمردهی یقهآخوندی با شلوار خاکستری که جیبهای شل داشت، جای ریش و پشم مداد میکشید تا سیاه شود و دمپایی پلاستیکی پا میکرد، میشد معاون آموزش و پرورش منطقهی سه.
شهرام ش. خوراک چنین پرفورمنسی بود. برای موقعیتهای کمیکتراژیک خیلی به درد میخورد. بیش از این اما، ای قشنگ تر از پریا، تنها تو کوچه نریا، خیلی فرقی هم با ادبیات کتاب معارف سوم دبستان نداشت: بچههای محل دزدن، عشق منو میدزدن. ترانههایش غیرقابل تحمل بودند، و یکی دو راند بیشتر نمیشد باهاش رقصید، حوصلهی آدم را سر میبرد و باید میزدی روی مرتضا یا اندی تا رقص از تپش نیفتد.
در عالم شلوار و دامن و پیرهن هم البته ته داستان همین است: پیروان مد، از اینکه ورق گاهی برگردد و شلوار دمپا اجرِ ندیده را عطف به ما سبق کند، شادمان میشوند. انگار شلوار دمپا چیزی در خود داشته که در زمان مد شدنش چهل سال قبل، از قلم افتاده بوده، و حالا شاید بشود از نو کشفش کرد. برای بعضی، چیزی از نو قابل کشف شدن دارد شاید، و برای بعضی، همان است که بود. پیرهن کمرکرستی برای بعضیها ست میشود هنوز، گیرم با نایکی، برای بعضی دیگر تهش همان است که بود: تنگ و آزارنده و مناسب برای صرفن موقعیتهای خیلی نادر، مثل پرفورمنس گروهی تینایجر آنارشیست به قصد مسخرهی مد رسمی و تنگ و بددوخت.
هنوز بعد از اینهمه سال، هیچ تلویزیون فارسی زبانی موفق نشده چارتا آدم خلاق جمع کند، و عرصهی برنامهی نوروز را به سطحی فراتر از رستورانهای ایرانی فرنگ ببرد: دیوارها با موتیف هخامنشی تزیین شده، رومیزیهای الیاف پلاستیکی با طرح ترمه، بشقابهای ارزان چینی، منوهای صدسالهی کاور شده در پلاستیک چرکمرده، گارسونهای کراواتی که بوی پیازداغ میدهند، شوخیهای بیجا و بینمک، خلاصه بنجل و غیرحرفهای و نچسب، طوری که تا یک روز بعد، بوی غذا تا بیخ گلویت میآید و برمیگردد. چه حیف، تمامی الفاظ جهان را داشتید و آن نگفتید که به کار آید.
❤2
Forwarded from شاهد علوی/ روزنامهنگار (شاهد علوى)
دفتر هواپیمایی ملی ایران—هما، در وین، تغییرکاربری خواهد داد. بر شیشهاش کاغذی چسباندهاند: کامینگسون! جملهای ساده و کمحادثه: کسبوکاری تعطیل شده، مستأجری رفته، مستأجری آمده. مستاجر جدید، خانمها، آقایان، دونر است. دونر هم فرهنگ خاص خود را ساخته—نوعی ایستگاه بین راه. جایی که آدمها میایستند، میخورند، نگاه میکنند، و دوباره به زندگیشان ادامه میدهند. هیچکس از دونر انتظار کیفیت میشلن ندارد، اما همه از آن خاطره دارند. این تجمع معنا در محصولی بیادعا، چیزیست که مصرفکنندهی مدرن، حتی ناخودآگاه، با آن احساس نزدیکی میکند. دونر هم برای ما نمادی شده است.
اما همینجا، در همین انتقال بیسروصدا از هواپیما به نان و گوشت و سس، چیزی فراتر از یک تغییر تجاری در حال رخ دادن است: ما با لحظهای روبهروایم که حافظه از مکان خارج شده، و جایش را مصرف گرفته است.
هما، برخلاف بسیاری از نهادهایی که جمهوری به قصد غارت ما پدید آورد، از جمله بنیاد مستضعفان و بنیاد حفظ و نشر رحمتاللهعلیه و ستاد امر به معروف و نهی از منکر و کوفت و زهرمار، نهادی پیشاانقلابی بود. محصول دورانی که دولت، با همهی تناقضها، میکوشید خود را در جهان بازنمایی کند. تابلوی هما، تنها نشانِ یک ایرلاین نبود؛ بخشی از پروژهی مدرنیزاسیون بود. حامل این ایده که ایران، بهمثابه دولت-ملت، میتواند در نقشهی جهانی سهمی ایفا کند. انقلاب آمد، و آخوند چرک را کاشت، اما هما ماند. جمهوری اسلامی آن را تصاحب کرد و سرقت کرد، نه خلق. و درست از همینجا مسئله آغاز میشود.
تاریخ پس از انقلاب، پر است از مصادرهی نمادها؛ برخی حذف شدند، و برخی صرفاً مصرف. هما در این میانه، حفظ شد. چون همچنان کارکرد داشت: پرواز، ارز، وامگیری از اعتباری که از پیش ساخته شده بود. اما حفظ یک نماد با حفظ معنای آن یکی نیست. آنچه باقی ماند، پوستهای بود که کمکم از محتوا تهی شد. هما، طی دههها، به برند بوروکراتیکی بدل شد که نه حافظهای حمل میکرد، نه افقی ترسیم میکرد، نه حتی نشانی بود از جهانیبودن. از نمایندگی، به کارمندی تقلیل یافت.
تبدیل آن دفتر به مغازهی دونر، نه به معنای شکست دیپلماتیک است، نه فقدان لجستیک. اتفاقاً از آن دست دگرگونیهاییست که بیسروصدا رخ میدهد، چون دیگر ضرورتی برای حضور نیست. جمهوری اسلامی در جهان حضور و وجود ندارد مگر بهعنوان تهدید علیه نظم جهانی. سیاست خارجی، به تقابل و تنش تقلیل یافته؛ آنچه باقی مانده، حیات درونمرزی به هر بهایی است. اما نشانهها، حتی وقتی فراموش میشوند، همچنان عمل میکنند—نه بهمثابهی پیام، که بهمثابهی جای خالیِ پیام.
هما روزی نشانهی اتصال بود. حالا، همان فضا به دونرفروشی تبدیل شده است. نه چون کسی خواست آن را تحقیر کند، نه چون حملهای صورت گرفته، بلکه چون معنا از آن رخت بربسته.
پرسش این نیست که چرا دونر آمده؛ پرسش واقعی این است که چرا ایران دیگر نیست. نه ایران جغرافیایی، که ایران نمادین. جمهوری اسلامی، حتی در حفظ نمادهای مصادرهشدهاش نیز ناتوان بود. نه بلد بود بسازد، نه میتوانست سرقتکرده ها را نگه دارد. فرسایش، نه در میدان نبرد، بلکه در سکوت اداری و بیتفاوتی رخ میدهد و نشانه، وقتی فراموش شود، دیگر نشانه نیست؛ صرفاً تکهای پلاستیک است روی شیشهای بخارگرفته.
شاید روزی کسی، در صف دونر، با نانی در دست بپرسد: اینجا، روزی چه بوده؟
اگر کسی باشد که پاسخ دهد، یعنی هنوز چیزی باقی مانده. اگر نه، فقط نان است—نان، بینشانه.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤6👍2😢1💩1
Forwarded from شاهد علوی/ روزنامهنگار (شاهد علوى)
میان ایرانیان نقل معروفیست: کسی که بیش از پنج سال از ایران دور باشد، درکی از وضعیت ندارد دیگر. عبارتی منطقیست: بههرحال، منِ نوعی در آن هوا نفس نمیکشم، درکِ واقعی از قیمت پیاز و نان ندارم، در هراسِ «فردا چه خواهد شد» نمیخوابم. در یک کلام، بله—درک ملموس و جاری در رگهایم از زیست روزمره، هر ثانیه کمرنگتر میشود.
نکتهی مغفول، اما، این است که تجربهی رنج اساساً ربط مستقیم به جغرافیا ندارد: برای درکِ درد، الزاماً نباید چارستون بدنت به خاک پرچ شده باشد. با این آگاهی، شاید بتوان بهتر فهمید که ایرانیِ آزادیخواه، هرجا باشد، از دیدن آخوندِ چرک دگوری دمپاییپلاستیکیپوش، و یقهآخوندیهای آدمکش نوکرصفت، استفراغش میگیرد—بهخصوص وقتی خودشان را داخلِ آدم حساب میکنند.
رنجهای آدمی، اما، گسترهی وسیعی دارد. آدم گاهی دلش میخواهد برود، دست بگذارد روی شانهی موسویچیها، و بپرسد: چه به سرت آمده که رد نشدهای؟ چه اتفاقی برای روح و روانت افتاده که گیری؟ چطور شد که در تمنای ساختِ شرایطی بهتر برای خودت و آیندگان، دست به طنابی پوسیده میآویزی که، طبق تمامی شواهد و مستندات، من و تو و مردم، “ملت شریف و نجیب ایران”، اصلاً دغدغه و اولویتش نبودهایم؟ در واقع، داستان همان است که همیشه بوده: تا پونز در پیشانی خودت فرو نرفته باشد، درکی از دردش نداری—حتا اگر بر خاکی واحد راه بروی.
چرا کسانی حتی وقتی همهچیز عیان شده، هنوز طرفِ جنایت را میگیرند؟ شاید نه صرفن از سر جهل، از سر فرورفتن. از ترسِ روبهرو شدن با این حقیقت که گویی خودشان هم بخشی از آن ماشین بودهاند. بعد از سقوط فرانسه، فلانکیستها—همدستهای داخلی نازیها—هنوز کسانی را داشتند که ازشان دفاع میکردند. با کتوشلوار، با ادبیات و ظاهر موجه، ولی شریکِ اشغال و آدمفروشی.
حالا پیداست که هیچچیز پنهان نبود. اعدامها در سکوت اتفاق نیفتادند، بلکه با نظمِ اداری، دستور رسمی، و مشارکت کاملِ نهادهای حکومتی اجرا شدند. هزاران نفر را تیرباران کردند—بیمحاکمه، بیدفاع، بیفرصت. خانوادهها را به گورستانهای بینام کشاندند و از دادنِ نشانی قبر امتناع کردند. و نخستوزیر وقت، در همان ساختار بود. نه استعفا داد، نه مخالفت علنی کرد، نه حتی بعدتر کوشید توضیحی بدهد. در متن قدرت ایستاده بود و سکوت را انتخاب کرد. این سکوت، کماهمیتتر از صدور حکم نیست. و حالا، همان چهره، بدل شده به نماد اعتراض—بیآنکه بپرسیم اعتراض به چه؟ به ساختاری که خود، سالها بخشی از آن بوده؟ به قانونی که به آن وفادار ماند و بارها به آن ارجاع داد؟ اگر کسی بخواهد این حجم از تناقض را نبیند، مسئله فقط ناآگاهی نیست. چشم بستن بر واقعیت، در نهایت به همدستی میرسد. و هیچکس با حصر، از مسئولیتِ خون بیرون نمیماند.
ما با روایتهایی روبهرو هستیم که از ابتدا با تناقض ساخته شده، و تا امروز با انکار زنده مانده. روایتی که خود را تاریخ مینامد، اما با حذف، با سانسور، با توجیه، با فریب دوام آورده. و اکنون، اگر هنوز کسانی به آن وفادار ماندهاند، دیگر نمیتوان تنها برچسبِ سادهدلی به آنها زد.
آنکه پس از اینهمه سال، پس از اینهمه خون، هنوز به نجاتِ درون ساختار امید دارد، یا خودش را نمیبیند، یا خودش را نمیبخشد. شاید هم هیچگاه بهدرستی تصمیم نگرفته بایستد. فقط گیر کرده، میان دیروزی که رو به اضمحلال است، و فردایی که جسارتِ ساختنش را ندارد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤7👍2👎2👏1💩1