🆔 @GhaleshirEmrooz
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم به تو راهی
نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی
در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
بگریز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گریزند در آغوش گیاهی
در آرزوی جلوه مهتاب جمالش
یا رب گذراندیم چه شبهای سیاهی
یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی
#شهریار
#شعر_ناب
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم به تو راهی
نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی
در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
بگریز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گریزند در آغوش گیاهی
در آرزوی جلوه مهتاب جمالش
یا رب گذراندیم چه شبهای سیاهی
یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی
#شهریار
#شعر_ناب
🆔 @GhaleshirEmrooz
عقل و دل روزى زهم دلخور شدند...
هردو از احساس نفرت پر شدند...!
دل ، به چشمان کسى وابسته بود...
عقل، از اين بچه بازى خسته بود...!
حرف حق با عقل بود اما چه سود...
پيش دل حقانيت مطرح نبود...!
دل به فکر چشم مشکى فام بود...
عقل، آگه از خيال خام بود...!
عقل با او منطقى رفتار کرد...
هر چه دل اصرار، عقل انکار کرد...!
کشمکش ها بينشان شد بيشتر..!!
عاقبت عقل از سر عاشق پريد...
بعد ازآن چشمان مشکى را نديد...
تا به خود آمد بيابان گرد بود...
خنده بر لب ...از غم اين درد بود👍
#شعر
عقل و دل روزى زهم دلخور شدند...
هردو از احساس نفرت پر شدند...!
دل ، به چشمان کسى وابسته بود...
عقل، از اين بچه بازى خسته بود...!
حرف حق با عقل بود اما چه سود...
پيش دل حقانيت مطرح نبود...!
دل به فکر چشم مشکى فام بود...
عقل، آگه از خيال خام بود...!
عقل با او منطقى رفتار کرد...
هر چه دل اصرار، عقل انکار کرد...!
کشمکش ها بينشان شد بيشتر..!!
عاقبت عقل از سر عاشق پريد...
بعد ازآن چشمان مشکى را نديد...
تا به خود آمد بيابان گرد بود...
خنده بر لب ...از غم اين درد بود👍
#شعر