دبيري و سخن
20 subscribers
7 videos
24 links
Download Telegram
Channel created
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بانگ ِ شب
(به شهاب دین سهروردی، نماز و درود به فروشی اش)
https://tttttt.me/gahgorgin
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آه ای اسپندارمذِ مغموم (فرانکفورت، 12 دی ماهِ 1380 یزدگردی)
https://tttttt.me/gahgorgin
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سه سرد، (گاثه اي به هوشنگ ايراني)
https://tttttt.me/gahgorgin
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تَب، به میرزا آقای کرمانی، نماز و درود به فروشی اش
https://tttttt.me/gahgorgin
Channel photo updated
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آه زرتشت خوب من
به صادق هدایت
@gahgorgin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به خشنودی فروشی خشنود (رضا) شاه بزرگ، پهلوی (فرتوم) نخست
@gahgorgin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیو
برای ِ شارل بودلر و آلباتروس اش

@gahgorgin
دبيري و سخن
دیو برای ِ شارل بودلر و آلباتروس اش @gahgorgin
دیو
برای ِ شارل بودلر و آلباتروس اش
من كوچه ی بن بستی را به یاد می آورم، كه در یك محله ی قدیمی قرار داشت، و در تهِ آن، در همسایگی ما، دیوِ سال خورده ای زندگی می كرد كه با این كه تن اش سراسر پوشیده از پشم بود، و موهای اش همواره همچون چتری فرسوده و پیر در برابرِ چشمان اش آشفته بودند، اما به هیچ وجه شباهتی، هر چه قدر دور و مرموز، با دیوهای دیگر كه ما از داستان های ِ بعد از ظهری ِ مادربزرگ های مان می شناختیم، نه داشت. بی شك می توان مدعی گشت، كه دیوِ كوچه ی ما، دیوِ غمگین و تنهایی بود. او، دیوِ محله ی ما، هر روز صبحِ زود، هنگامی كه پای اش را آهسته از دربِ خانه ی خود بیرون می گذاشت تا به سرِ كار رود، با بچه های قد و نیم قدی روبرو می شد كه برای رفتن به مدرسه در خیابان ها گرد آمده بودند و صدای زیغ و تخس شان سراسرِ فضای شهر را پر كرده بود. عده ای او را هو می كردند، بعضی ها در برابر اش به پشت راه می رفتند و زبان شان را برای او به نشانه ی تحقیر، در می آوردند، چند تایی دور اش حلقه می زدند و سنگ های ِ ریز و درشتی را كه در دست هاش شان آماده داشتند بر سر و كول اش پرتاب می كردند، و آن هایی كه كمی سن شان بالاتر بود و دل و جرات شان بیش تر، از پشت، و یا حتا از كنار، به او نزدیك شده و نوكِ دمب اش را، كه هم واره اندكی از دامنِ شلوار اش بیرون زده بود، می كشیدند. دیوِ محله ی ما اما، در برابرِ تمامی این آزارها، تحقیر ها و شكنجه ها، هیچ چیز نه می گفت، و یگانه واكنش اش در برابرِ این ناعدالتی روزمره و عظیم، تنها لبخندی تلخ بود كه با آن، صورتِ بچه هایی را كه هر روز صبح او را زخمی می كردند، نوازش می كرد. دیوِ محله ی ما صاحبِ نامی نه بود، و هیچ كس نه می دانست كه او از چه هنگام در آن محلِ قدیمی رختِ اقامت افكنده و در عزلت و تنهایی ابدی خود زندگی می كند، تنها چیزی كه می شد به طورِ قطع در باره ی او گفت، این بود كه همه، حتا پیرزن ها و پیرِ مردهایی نیز كه آرام-آرام به پایانِ عمرِ درازِ خود نزدیك می شدند، روزگاری بس دور دست را به یاد می آوردند كه آن ها نیز، با چشمانِ خردسال شان هر روز دیو را می دیدند كه آهسته از خانه ی خود خارج شده، و به سرِ كار می رود. ظهرها، هنگامی كه دیو برای استراحت و صرفِ غذا به منزل ِ خود بازمی گشت، پسر های بُـرنا و جوانِ كوچه را می دید كه كت های بنفش پوشیده بودند و پیراهن های ِ یقه سه سانتی بر تن داشتند، و با موهای بریانتین زده و دماغ های عقابی و مغرورِ خود، به شیوگی زیرِ سایه ی درختی پناه گرفته و یا گه گاه، حتا شانه های تنومندِ خود را نیز به تیرِ سیمانی بلندی، كه بر بالای آن چراغی شكسته آونگ بود تكیه می دادند و با یك دیگر، به گونه ای كه او نیز به تواند به شنود می گفتند:
" دیو هم بود دیوهای قدیم، دستِ كم شكوهی داشتند و جلالی!"
و بعد، یكی از آن ها، كه صداش از هم قطارانِ دیگر اش رساتر بود و بازوان اش پیچیده و به نیرو تر، و می خورد كه پیشوایی و سركردگی آن گروهِ كوچك و عاشق پیشه را به عهده داشته باشد، چندین بار قلنجِ گردن اش را می شكاند، سینه اش را به جلو می داد و سپس با صدایی دو رگه می گفت:
" مایه ی ننگه!"
و شب ها، كه بزرگ ترها همه از سرِ كار برگشته بودند و در جلوی خانه های خود یا سرگرمِ آب دادن به درخت ها بودند، و یا چمباتمبه زده و زن ها به شكاندنِ تخمه پرداخته و مردها با دانه های تسبیح های بنفش شان ور می رفتند، دیو، خسته و فروكوفته از كارِ روزانه، كه متلك ها و آسیب های تمامِ آن روزِ سرنشینانِ كوچه نیز بر روی اش گرانی می كرد، خُـرد و خراب و خش به طرفِ خانه ی خود بر می گشت و پیش از آن كه پای اش را به درونِ خانه اش گذارد، صدای همسایه های اش را می شنید كه آرام و زیرِ لب به طرفِ او می گفتند:

" آه!
دریغ از یك جو غیرت،
دریغ از یك نعره،
دریغ از یك فریاد!"

ادامه:

@gahgorgin
دبيري و سخن
دیو برای ِ شارل بودلر و آلباتروس اش من كوچه ی بن بستی را به یاد می آورم، كه در یك محله ی قدیمی قرار داشت، و در تهِ آن، در همسایگی ما، دیوِ سال خورده ای زندگی می كرد كه با این كه تن اش سراسر پوشیده از پشم بود، و موهای اش همواره همچون چتری فرسوده…
و بعد همگی، یك جا، ناگهان از جای خود برخاسته، دست از كاری كه تا آن لحظه خود را بدان سرگرم كرده بودند می شستند، و سراسیمه به درونِ خانه هاشان روان می شدند و گه گاه، از پشتِ پنجره، خانه ی دیو را نگاه می كردند كه تا پاسی از شب گذشته، هنگامی كه آن ها آماده ی رفتن به بستر می شدند، هنوز نیز چراغِ خوابگاه اش روشن بود.
تمامی همسایگان و ما نیز كه در خانه ی دیوار به دیوارِ دیو زندگی می كردیم، همه می دانستیم كه دیوِ كوچه ی ما سراسرِ شب را بیدار می ماند و بنا بر خویی دیرینه هیچ گاه برای خواب به بستر نه می رود، بلكه در پشتِ پنجره ی كوچكِ خانه ی مطرودِ خود می نشیند و سراسرِ شب را، سر در گریبان، زار-زار می گرید.
سال ها بعد، هنگامی كه دیوِ محله ی ما خود را در یك بعد از ظهرِ سردِ پائیزی، در آن گاه كه همه در خانه هاشان كنارِ بخاری های نفتی كز كرده و چرت می زدند، ناگهان به تیرِ سیمانی سرِ كوچه آونگ ساخت، همه به روشنی دریافتیم كه آن دیو، به هیچ وجه یك دیوِ ساده و معمولی نه بوده است، زیرا كه اكنون چندی بود كه شایع شده بود آن دیو، دیوِ مغمومِ كوچه ی بن بستِ ما، شعر هم، می سروده است.
ک.آ.گ
@gahgorgin
Mōv ī Šērāz, Hāfiz, Hač Pārsī ō Pārsīg, Ped Kayxosrow Araš ī Gorgīn
بازسرائی چارویثی ای از مغ نیشاپور، خیام، به پارسیگ، در دو بْـرَهْمْ