⚘﷽⚘
#سلام_بر_ابراهیم
#گمنامی
قبل از #اذان صبح برگشت.
پیکر #شهیدهم روی دوشش بود.
#خسته بودو #خوشحال
میگفت:
یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز #عملیات داشتیم.
فقط همین شهیدجامانده بود.
پیرمردی جلو آمد.
#پدرشهیدبود.
همان که ابراهیم پسرش راازبالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم وجواب داد.
همه ساکت بودند.
انگارمیخواهد چیزی بگویداما
لحظاتی بعدسکوتش راشکست:
آقاابراهیم ممنون
زحمت کشیدی
اماپسرم...
پیرمردمکثی کردوگفت:
پسرم ازدست شما #ناراحته
#لبخندازچهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گردشده بودازتعجب
#بغض گلوی پیرمردرا گرفته بود.
چشمانش خیس از #اشک بود.
صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را درخواب دیدم
میگفت:
درمدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم،
هرشب مادرسادات #حضرت_زهرا(س) به ما سرمی زد.
اما حالا،دیگرچنین خبری برای مانیست...
میگویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند
پیرمرد دیگرادامه نداد.
سکوت جمع ماراگرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم.
دانه های درشت اشک ازگوشه چشمانش غلط میخورد وپایین می آمد.
میتوانستم فکرش رابخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش راپیداکرده بود
#گمنامی...😔
@Dostshahidman
#سلام_بر_ابراهیم
#گمنامی
قبل از #اذان صبح برگشت.
پیکر #شهیدهم روی دوشش بود.
#خسته بودو #خوشحال
میگفت:
یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز #عملیات داشتیم.
فقط همین شهیدجامانده بود.
پیرمردی جلو آمد.
#پدرشهیدبود.
همان که ابراهیم پسرش راازبالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم وجواب داد.
همه ساکت بودند.
انگارمیخواهد چیزی بگویداما
لحظاتی بعدسکوتش راشکست:
آقاابراهیم ممنون
زحمت کشیدی
اماپسرم...
پیرمردمکثی کردوگفت:
پسرم ازدست شما #ناراحته
#لبخندازچهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گردشده بودازتعجب
#بغض گلوی پیرمردرا گرفته بود.
چشمانش خیس از #اشک بود.
صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را درخواب دیدم
میگفت:
درمدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم،
هرشب مادرسادات #حضرت_زهرا(س) به ما سرمی زد.
اما حالا،دیگرچنین خبری برای مانیست...
میگویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند
پیرمرد دیگرادامه نداد.
سکوت جمع ماراگرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم.
دانه های درشت اشک ازگوشه چشمانش غلط میخورد وپایین می آمد.
میتوانستم فکرش رابخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش راپیداکرده بود
#گمنامی...😔
@Dostshahidman